چون شفق بال بهبامِ شب یلدا زد و رفت – کوتاه در مورد رفتن امیرهوشنگ ابتهاج
کمی مانده بود به پنج صبح که با زنگ موبایلم بیدار شدم. از بیمارستان بود. آنکال بودم. دو مریض جدید از اورژانس آمده بودند. میخواستم به سمت بخش بروم که پیام دوستم را دیدم. نوشته بود: تمام صورتم شده اشک… نوشتم که چه شده؟ پیامهای دیگر را که دیدم فهمیدم. در همین سه ساعتی که […]