چنان زلال شود – لحظه‌های بیمارستانی

ده ماه پیش بود که این عکس را در اورژانس گرفتم. دخترک ۱۶ ساله‌ای، روی تخت اورژانس، در حال دیالیز شدن، مشغول دعا خواندن.

بیماری‌اش؟ ALL. یکی از انواع سرطانی شدن گلبول‌های سفید.

مشکل فعلی‌اش؟ شنیدن صداهایی که ما نمی‌شنویم.

علتش؟ خونریزی در مغز. آسیب به کلیه هم دارد.

چه کار کنیم؟ انتظار.

انتظار برای چه؟ مردن.

کاری نمی‌شود کرد؟ نه.

چرا دعا می‌کند؟ می‌ترسد.

از چه؟ از صداها.

نگاهش می‌کردم. یک حس خالص از درونم می‌جوشد.

نامش؟ نمی‌دانم.

انگار دلم می‌خواهد زلال بشوم. پاک بشوم. خالص بشوم و ناخالصی‌ها را بزداید.

شاید نگاه کردن به او برایم حسی شبیه به شعر براهنی را تداعی می‌کند:

چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچ‌گاه کسی جز تو را نبیند از پس آن
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند.

۱۸ نظر

  1. دخترکی که دردش را فراموش کرده و از صدا ها شکایت میکند…انگار همیشه شرایط سخت تری هم هست…

  2. سلام امروز وقتی واقعا زیر فشار بیش از حد کنکور بودم تو تاریکی شب شروع کردم به خوندن این زندگی ها
    و با خوندن تک تک کلمات و نظرات اشک ریختم روحش شاد باشه ?

    • امیر محمد موضوعی که برای من خیلی عجیب است که در این لحظات دو به پیش راه داریم
      یکی رسیدن به پوچی
      و دیگری درک معنای زندگی
      معنای زندگی با درک رنج و حتی احساس کردنش به وجود می آید
      و هرچه رنج بیشتر درک بالاتری از زندگی …..

  3. یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدم‌هایش
    بدون رؤیتِ تو
    چشم گشوده باشند.

    به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل می‌شوند وَ ما به گریه روی می‌آریم
    و،گریه به رو، کجا؟
    و سایه پشت سرت چیست در شب این که شعر من است که از پشت پای تو می‌آید
    چه دست‌هایی داری
    شبیه بوسه!

  4. سلام دکتر
    من ی مشکلی دارم میخواستم نظرتونو در این باره بپرسم
    تنها دارویی که مصرف میکنم فلوکستین ۲۰ و اولترا زینکِ
    ،گاهی اوقات اسید معده همراه با تیکه های خون تیره بالا
    میارم و زمانی که سرفه میکنم میبینم خون تیره همراه خلط
    هست ۲۲ سالمه رفتم دکتر پنتوپرازول داد گفت ناراحتی معده
    داری من پدرم سرطان ریه داشتن عموم معده و خیلی اقوام دیگه
    انواع مختلف رو…به نظرتون نیاز به بررسی کلی تر و دقیق تر هست؟
    ممنون میشم نظرتونو بگین در این مورد…

  5. نمیدونم درسته یا نه ولی ای کاش درکشور ما هم آتانازی رو بپذیریم…..

  6. جمله اخرت اقای دکتر که نوشتی فوت کرد، دلم را آتش زد.
    دنیا جای عجیبی هست؛ از یک دقیقه بعد خودمان خبر نداریم و نمی دانم چرا انسان ها هنوز به هم رحم نمی کنند و انقدر دنیا را جدی می گیرند!
    چراهای اینطوری من را دیوانه می کند!

  7. با این حجم از غم، جلوی چشمات، چطور کنار میای؟

  8. این روزا که اولین تجربم از برخورد با بیماراس ،گاهی موقع ها خیلی عصبانی میشم از اینکه یه مریضا چندتا رزیدنت عمل میکنن
    این عصبانیت و ناراحتی دقیقا از روز اول رفتن من توی اتاق عمل شکل گرفت
    یه عمل کرانیوتومی
    یه پیرمرد شصت و خورده ای ساله…
    و رزیدنت هایی ک بالاسرش بودند
    چون روز اول بود خیلی تحمل کشیدن اره روی سرشا نداشتم
    برای همین رفتم توی یه اتاق دیگه
    اما چند ساعت بعد با صدای بابا پاشو های یه دختر از اتاق رست اومدم بیرون
    و فهمیدم همون اقا فوت کرده
    وقتی داشتم با ناراحتی برای استادم میگفتم
    گفت بالاخره یجایی این جراح های ماهر از دور خارج میشن و باید جایگزین داشته باشن
    و تا وقتی اون رزیدنت خودش عمل نکنه چیزی یاد نمیگیره….
    خیلی درد داشت واسم و هضم نکردم
    اما الان که این پستتا دیدم
    با خودم گفتم ای کاش راه درمانی پیدا شه
    واسه این دختر واین دختر ها …..
    حتی اگه گاها چند نفر جون خودشون را بدن توی این راه
    نمیدونم امیر چرا برات نوشتم
    خیلی سنگینه میکنه این روزا واسم
    از طرفی شوق رفتن به اتاق عمل
    از طرفی خشم و ناراحتی که توی خودم میریزم وقتی درد و ناراحتی بقیه را میبینم
    و از اون طرف شوق یادگیری ک گاهی با جراح های خوب این لذت چند برابر میشه
    هرچی ک حس میکنم نیاز داشتم یجا اینا را بنویسم
    شاید تو ذهن خودم راحت تر بتونم هضمش کنم…..
    به هر حال ببخشید اگه خیلی مرتب نبود

  9. آقای قربانی ? ممنونم از نوشته هاتون:) امیدوارم هر چه زودتر برای سرطان یه راه حل اساسی پیدا بشه?…
    خیلی برام لذت بخشه نوشته هاتون
    دلم میخواد منم ی روزی ی پزشک بشم که از تهه دل عاشق شغلشه و هیچ وقت این عشق کم نشه
    نمیدونم چقد قراره سخت باشه اما من کله خودمو براش گذاشتم
    آرزوی بهترینها برات ?

  10. چه کار کنیم ؟انتظار.

    انتظار برای چه ؟ مردن.

    رو این حمله ها قفل شدم . وعکس دستاش . نمیدونم چی تو این عکس نمیذاره ازش عبور کنم .یه چیزی داره منو به خودش میکشه .

    یه ارزوی یواشی تو ذهنم که حالا که قرار نیستی بمونی . حالا که راه زندگی رو برات بستن ، آرزو می کنم راحت تر بخوابی.طول نکشه درد نکشی .

    من دلم میسوزه برای این دستا .یعنی پزشکی فقط دنباله درمانه ؟ وقتی دید درمان نمیشه مریض رو رها می کنه که تنهایی به مردن نزدیک بشه؟ یعنی راهی نیست که ما گاهی نه برای نجات دادن یا درمان ، شاید برای کمتر کردن درد و ترس ، یا راحت تر کردن مرگ تلاش کنیم ؟

    شاید قضاوتم غلطه . ولی حس می کنم این دستا دارن تنهایی میمیرن .

    • تمام این کارها را می‌کنیم. دو بخش در پزشکی داریم برای این مواقع: یکی End of Life Care هست؛ یعنی مراقبت‌هایی که باید در پایان حیات انجام بدی. دومی Palliative Care هست؛ یعنی برای چنین فردی زندگی رو تا حد ممکن بهبود ببخشی – مثلاً درد نکشه، نفسش کمتر تنگ باشه، بتونه غذا بخوره و …

  11. بودن توی محیط بیمارستان ایا باعث میشه چنین اتفاقاتی برای ادم عادی بشه؟ میشه بگید چطور با اندوه موجود توی اون فضا فشار کاری و درسی و مشکلات دیگه رو پشت سر میگذارید

    • من راجب این خیلی تحقیق کردم و فک کنم عادی نمیشه، بار روانیش بهرحال هست و هیچکس دوست نداره عذاب و مرگ بقیه رو ببینه. مرگ اولی که بعنوان پزشک میبینی هم فراموش نمیشه.
      اما باهاش به عنوان بخشی از شغلشون کنار میان و یاد میگیرن تعادل بین همدردی با مریضها و وابسته نشدن بهشون رو برقرار کنن تا بتونن به شغلشون ادامه بدن. که کار خیلی دشواریه!

  12. امیرمحمد جان میشه بگید چطور با این حجم از اندوه،فشار روحی و درسی و کاری مواجه میشید و پشت سر میگذارید

  13. یعنی هیچ احتمالی برای خوب شدنش نیست؟
    از ترس صداها دعا می‌کنه، نه مردن?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *