برای گفتن خبر سرطان، فرد هرگز آماده نیست.

متن برگه‌ی مشاوره را نوشتم. جوابش را هم خودم نوشتم.

کوتاه: با سلام و احترام. طبق نظر استاد … به سرویس هماتولوژی منتقل شود. با تشکر.

از آن سوی بیمارستان به سمت آی‌سی‌یو ساختمان اصلی راه افتادم. به ساعت نگاه کردم. به هیچ کدام از کلاس‌های امروز نرسیده بودم. الان کلاس دوم شروع شده بود. دوباره به گالری رفتم. به آن سلولی که استاد برایم پیدا کرده بود. نگاهش کردم.

بلاست‌ها، این سلول‌های جوانِ نابالغِ بدخیم، با هسته‌های بزرگ و غیرفشرده که حکایت از تقسیم زیادشان دارد، به چشم‌های استاد بسیار آشناست. حتی بدون بزرگ‌نمایی زیاد، از همان دور سریعاً یکی را شناسایی می‌کند و روی همان سلول میکروسکوپ را تنظیم می‌کند و بزرگ‌نمایی را بالا می‌برد تا ما هم تشخیص بدهیم.

نمی‌دانم بار چندم بود که خبر سرطان داشتن را قرار است به کسی بدهم. از او جوان‌تر هم بوده‌اند. یاد مدل‌هایی می‌افتادم که برای گفتن خبر بد هستند. مدل SPIKES. مدل BREAKS. مدل‌هایی که کمتر پیش می‌آید بتوان مرحله‌به‌مرحله مثل آن‌ها پیش رفت.

به نظرم حتی کسانی که آن‌ها را ساخته‌اند نیز چنین انتظاری ندارند که بتوان این‌ها را مو به مو اجرا کرد. فقط دلشان می‌خواهد که ما حواسمان به این موضوعات باشد.

به ICU رسیدم.

امروز ششمین روزی بود که می‌دیدمش. صبح هم که ویزیتش کردم پرسید. قرار شد دوباره بیایم و بگویم. هر روز صبح می‌پرسید. دو روزی بود که حدس‌هایی می‌زدم. اما این خبری نیست که بر اساس حدس من کم‌تجربه گفته بشود. برخی اوقات، خیلی مشخص است. سلول‌ها داد می‌زنند که ما بدخیم هستیم. برخی اوقات، ظریف‌تر و موذی‌تر هستند. کمی تغییر قیافه می‌دهند. برای همین به پیش کسی رفتم که بیشتر از عمر من در این دنیا، مشغول دیدن این سلول‌های بدخیم بوده است.

از لحظه‌ای که مرا در ICU دید، دوباره شروع کرد: مشکلم چیست؟

بحث را منحرف کردم. به منشی گفتم که با خانواده‌اش تماس بگیرد. آن‌ها در حیاط بودند. به پیشش بیایند.

دوباره پیشش رفتم. کمی صحبت کردیم. چهار بار دیگر پرسید. من هر بار نمی‌گفتم. دیگر نمی‌شد.

بحث را به سمت پاهایش بردم. از این شروع کردم که برخی از بیماری‌ها درمانشان طول می‌کشد. باید صبور بود. سخت است. کلافه‌کننده است. اما چاره‌ای نیست.

شروع کردم که نمونه مغز استخوانش را دیدم. نمونه خونش را هم زیر میکروسکوپ دیدم.

جمله‌ی مناسب چیست؟‌ چه بگویم؟

با این جمله شروع کردم:

برخی از سلول‌هایی که می‌دیدیم «بد شکل» هستند.

پرسید: یعنی چی؟

ادامه دادم:

بعضی از بیماری‌ها باعث می‌شود که سلول‌های این طور بدشکل شوند.

نمی‌گذاشت صحبتم تمام بشود. خیلی عجله داشت. دائم می‌پرسید که یعنی چی و من کدام را دارم؟

کمی مقدمه‌چینی دیگر. ادامه دادم:

بعضی از بدخیمی‌ها این‌طور خودشان را نشان می‌دهند.

اما می‌دانم که واژه‌ی «بدخیمی»، فرار کردن من از گفتن خبر بد بود. من معنای بدخیمی را می‌فهمم. عمده‌ی بیماران چنین برداشتی ندارند.

پرسید یعنی چی؟ مشکلم چیست؟ بدخیمی چی؟

گفتم: بدخیمی خون.

باز هم داشتم فرار می‌کردم.

باز هم پرسید: یعنی چی؟ یعنی باید چه کار کنم؟ درمانش چه چیزی است؟

گفتم که درمانش دارو است. باید شیمی‌درمانی بکنی.

پرسید که شیمی‌درمانی چطور است؟ چطور شیمی‌درمانی می‌کنند؟

هنوز داشت تحمل می‌کرد. هر لحظه امکان این وجود داشت که دیگر نتواند خودش را به این حالت نگه دارد و بغض داخل گلویش بترکد.

خودش آن کلمه را گفت.

پرسید که یعنی من سرطان دارم؟ چطور من سرطان دارم؟ من فقط کمرم درد می‌کرد. من چه کار کرده‌ام که سرطان دارم؟

دیگر این سؤال‌های بیماران را حفظ شده‌ام.

باید به او اطمینان بدهم که تقصیر او نیست. با یک بار شنیدن نیز دلش قرص نمی‌شود. ده‌ها بار دیگر نیز می‌پرسد. هر بار به یک شیوه:

تقصیر استرس است؟‌ تقصیر ورزش است؟ تقصیر فلان دارو است؟

نه. نه. نه.

تقصیر کسی نیست. پیش می‌آید. دست تو نبوده است.

هنوزم باور نمی‌کرد.

باور این موضوع سخت است که تقصیر کسی نباشد.

دیگر بلند بلند گریه می‌کرد.

چشمان درشتی داشت. به رنگ مشکی. اشک‌هایش را تمیز می‌کرد. در میان اشک‌ها می‌پرسید که شیمی‌درمانی را چطور انجام می‌دهند؟

باز هم برایش توضیح دادم.

باز دوباره پرسید که من چرا سرطان گرفته‌ام؟ مگر من چه کار کرده‌ام؟

دوباره هم توضیح دادم.

صدای گریه‌اش بلند بود. چند نفر از صدای گریه‌اش دورمان آمده بودند. اولینش یک پرستار بود. صدایم کرد.

گفت: رزیدنت هستی؟

گفتم: بله.

گفت: سال چند هستی که این‌طور به مریض می‌گویی سرطان دارد؟ برای چی به او می‌گویی [سرطان دارد]؟

عصبانیت. خشم. انگشت‌هایم را به هم فشار دادم. چشمانم را بستم.

اما الان وقتش نبود. حرفی نباید بگویم. حتی نمی‌دانم به او گفتم که سال سه هستم یا نه.

دوباره به پیش او رفتم. شما که از ابتدا نبودید. چرا دخالت می‌کنید؟

به پدرش هم گفته بودم. پدرش خواست که به عمویش هم توضیح بدهم. به عمویش هم گفتم. دوباره پدر و عمویش خواستند که به فلان فامیل‌شان که پزشک هست هم توضیح بدهم. توضیح دادم. دو بار. پشت تلفن.

او از آن طرف می‌پرسید که قطعی است؟ من به فامیل‌شان می‌گفتم که چهار نفر این نتیجه را به شکل مجزا گزارش کرده‌اند و به نظر که بله. چهار ضربه آرام پدرش از زیر تخت و میز جلوی تخت به کفش و پایم که نه نگو قطعی است و بگذار فکر کند قطعی نیست.

باز هم عصبانیتم را کنترل کردم.

دوباره از من سؤال پرسید که باید تهران باشم؟ توضیح می‌دادم: «نه. می‌توانی به شهر خودتان بروی. این کارها را همان‌جا می‌کنی.»

تجربه‌ام می‌گوید که در هنگام این جنس از خبرها، یک سؤال را تقریباً پنج بار می‌پرسند. باید صبور بود. من بار اولم نیست که می‌گویم تو سرطان داری. اما او بار اولش است که می‌شنود سرطان دارد. مگر چند بار آدم چنین خبری را می‌شنود؟

گفتم که کارهایش را انجام بدهم تا زودتر به بخش هماتولوژی منتقل شود. استاد خودمان نیز آمده بود. با هم شروع به بررسی داروهایش کردیم. هر کاری که بتوان شیمی‌درمانی‌اش را زودتر شروع کرد. به سراغ هماهنگی جهت ویزیت توسط سرویس قلب و عفونی برای قبل شیمی‌درمانی رفتم. روتین این بیمارستان است.

باز دوباره کسی آمد. تمرکز نداشتیم. هیچ‌کدام‌مان. از طرفی پدر و عمویش. از طرفی یک پرستار و یک نفر دیگر که نمی‌دانم که بود دائم بالای سرمان پچ‌پچ می‌کردند. احتمالاً موضوع صحبت امروزشان را جور کرده بودم: یک بچه‌دکتر که معلوم نیست چند بار این کار کرده، آمده و به پسرک بیچاره گفته که سرطان دارد و الان پسرک به گریه افتاده.

یکی‌شان به حرف آمد: «دکتر». برخی از دکتر گفتن‌ها از صد تا فحش بدتر است. این دکتر از آن نوع‌ها بود. «شما هماتو کار کرده‌ای؟»

متوجه منظورش نشدم. حسم این بود که نیت خیری ندارد. اما نمی‌دانستم از این حرف می‌خواهد به کجا برود. فهمیدم که رزیدنت بیهوشی است.

گفتم: بله.

گفت: چقدر؟

حوصله‌اش را نداشتم. می‌خواستم تمرکز داشته باشم.

گفتم که هر سال رزیدنتی کار کرده‌ام.

با حالتی تمسخر آمیز نگاهم کرد: من مطمئنم ۶ ماه کار نکرده‌ای.

اگر کار کرده بودی، این‌طور نمی‌گفتی. زمان مناسب نبود.

واقعاً دیگر کنترل خشمم سخت بود. می‌خواستم چیزی بگویم. اما باز دوباره به چشم‌های او و گریه‌های او نگاه کردم. وقتش نبود. لحظه، برای او بود. نه بی‌شعوری یک رزیدنت و یک پرستار که بالای سر گریه‌های او چنین حرف‌هایی به من می‌زنند. کسانی که حتی از اول گفتن خبر نبودند و صرفاً گریه‌های او را دیده‌اند و حالا نخود این آش شده‌اند.

دلم می‌خواست به او بگویم که:

تو می‌دانی اهل کجاست؟ بعید است. من می‌دانم.

تو می‌دانی چه رشته‌ای درس می‌خواند و دانشجوی چیست؟ بعید است. من می‌دانم.

تو می‌دانی از چه چیزی نگران است؟ بعید است. من می‌دانم.

تو می‌دانی فعالیت‌ها و تفریحاتش چه است؟ بعید است. من می‌دانم.

تو می‌دانی کسی را بوسیده است یا نه؟ بعید است. من می‌دانم.

تو چندمین بار است که او را می‌بینی؟ به جز علائم حیاتی و این‌که تشخیص ندارد، چه می‌دانی؟

تو بدو بدو کرده‌ای بین ساختمان‌ها برای فهمیدن تشخیصش؟ تو در خستگی کتاب و مقالات را بالا پایین کرده‌ای که ببینی فلان بیماری می‌توان خودش را این‌گونه نشان بدهد؟

بعید است.

بله. زمان مناسب از نظر تو برای گفتن این‌که سرطان داری، وجود دارد. وقتی که شیفت تو تمام شود. وقتی که او در ICU نباشد و تو مجبور نباشی به او گوش بدهی.

بله. برخورد تو مناسب بود که حتی به او اجازه گریه کردن نمی‌دهی. می‌گویی: «خب سرطان داری که داری. خوب می‌شوی. آدم بیاورم که خوب شده است؟» مثلاً می‌خواهی به این زبان بگویی که قوی باش.

پس به من نگو زمان مناسب گفتن سرطان داری نبود. برای گفتن خبر سرطان، هیچ‌گاه زمان مناسبی وجود ندارد. برای گفتن خبر سرطان، فرد هرگز آماده نیست. برای گفتن خبر سرطان، پزشک هم هرگز آماده نیست. می‌توانی فرار بکنی و نگویی. من می‌توانستم برگه را بگذارم. بگویم که برو و در بخش خون بعداً به تو می‌گویند. بگویم جواب آماده نیست.

اما ماندم. اما گفتم.

انتظار داری چه کار کند؟ به او بگویم سرطان دارد و از من تشکر کند؟ انتظار داری همان ابتدا، در آن اوج هجوم هیجان‌ها، بفهمد که سرطان داریم تا سرطان و برخی‌شان علاج کامل دارند و برخی‌شان نه و برخی‌شان می‌کشد؟ انتظار داری که الان آن‌قدر قوی باشد که محکم بماند و گریه نکند و آرام باشد و فقط بگوید که یک دستمال کاغذی به من بدهید؟

تنها کسی می‌گوید «اکنون زمان مناسب گفتن سرطان داری نبود» که هیچ‌گاه به کسی چنین خبری نداده باشد.

وگرنه می‌فهمیدی که اشکالی ندارد گریه کند. اشکالی ندارد داد بزند. اشکالی ندارد. همه‌ی این واکنش‌ها طبیعی است.

در آن میان شنیدم که به بابا می‌گوید: مامان نفهمد.

یاد آن پسرک دیگر افتادم که همین را می‌گفت. من دیگر نمی‌توانستم این‌جا باشم. باید به بیرون می‌رفتم.

۳۱ نظر

  1. یاد روزی افتادم که روانشمن و همسرم گفت بچه اتون اوتیسم داره ،جملاتش یادم نمبره:تا حالل کسی بهتون نگفته بود اوتیسمه،چطور نفهمیدین اوتیسمه،من با سابقه ای که دارم میگم صدرصد اوتیسمه،باید زود به دادش برسید وگرنه مدرسه عادی نمیتونه درس بخونه ……
    چقدر بد بهمون گفت

  2. نوشته هات رو که میخونم فقط یه پزشک میبینم یه پزشک واقعی تعهدت رو تحسین میکنم حتی این طور بگم بهت حسودی میکنم من اگر جای تو بودم واقعا نمیتونستم جواب اون پرستار و پزشک رو ندم صبرت قابل تحسینه چون با تموم وجودم درک میکنم چه دردی داره که وقتی هیچی نمیدونن قضاوتت هم میکنند…
    گاهی با خودم میگم خدا پزشک هایی مثل تو رو زیاد کنه!!!

  3. مدت هاست وبلاگتون رو می خونم.از زمان کنکوری بودنم.تا الان که انصراف دادم و قراره دوباره بخونم برای پزشک شدن…اما امروز لحظه ی عجیبی برام پیش اومد که وادار به کامنت گذاشتن شدم.امروز عمه م که رابطه ی نزدیکی باهاش دارم،تحت جراحی بود.(بیمارستان امام خمینی تهران) .جراحی لوبکتومی کبد.بخاطر متاستاز کولون به کبد.حدود ۵ ساعت از شروع جراحی گذشته بود و زمان برام متوقف شده بود.کلافه و بی قرار وبلاگتون رو سرچ کردم.و با دیدن این تیتر و این ماجرا…اشک هام ریخت رو گونه م.سکانسی که خبر کنسر معده مادرم رو شنیدم سکانسی که عمه م با صدای لرزان زنگ زد گفت جواب بیوپسی متاستازه.همه از جلوی چشمم گذشتن..دلم پر بود و از هم زمانی موضوع متنتون با اوضاعی که باهاش درگیرم،حس عجیبی گرفتم.منو بابت پر حرفیم ببخشید دکتر…

  4. سلام
    آخرش در عین ناراحت کننده بودن قشنگ بود .
    اینکه اینقدر غرق دنیای هر کدوم از آدم ها و بیمارات میشی با وجود اینکه تو رو فرسوده میکنه ، خسته تر از همیشه میکنه ، عذاب میکشی ،درگیری هات و نگرانی هات خیلی بیشتره
    ولی دنیای عجیبی داره با وجود تمام بدی هاش
    خوبی هاییم داره. اینکه هر کسی نمیتونه تجره اش کنه و تو میتونی ، یه پارادوکس عجیبی داره نمیدونم چطور توصیفش کنم
    ولی من این غرق شدنه رو ترجیح میدم و دوستش دارم
    حس بهتری میگیرم تا اینکه مثل اون رزیدنت بیهوشی و پرستار از همه جا بی خبر همش نظر بیخود بدم بدون هیچ دانسته ای . آدمایی که دیگران براشون اهمیتی ندارن و خودشونو درگیر مشکلات دیگران نمیکنن و فقط تظاهر میکنن به خوب بودن به محبت و… فقط تظاهر

    ولی میدونی امیرمحمد تو واقعا انسان شریفی هستی . من اگه باشم خیالم راحته و شب سرمو راحت رو بالشت میزارم چون مطمئنم تو همیشه تمام توانت رو میزاری .

    باورت میشه هر وقت به واژه یک پزشک خوب فکر میکنم کسی که در هر مرحله ای از تحصیل و کارش دانشمنده واقعا ، عالمه ، کاربلده ، یه سرو کردن بالاتره از همه ختی استاداش ، وجدان داره
    تویی بی اغراق میگم همیشه تو در پس ذهن من اینطور ثبت شدی

    آفرین به تو که توی چنین لحظه ای با منطق پیش رفتی و باهاشون بحث نکردی
    یه وقتایی باید رد شد فقط بی هیچ صحبتی و جدالی
    موفق باشی و آروم همیشه….

  5. به عنوان یکی که در هر دو طرف این مکالمه بوده، فقط می‌تونم بگم زندگی بعضی وقتا برای بعضی‌هامون خیلی دردناک می‌شه. خوشحالم که حداقل یک نفر مثل شما وجود داره.

  6. اگر روزی سرطان بگیرم دوست دارم پزشکم به من بگوید تا کارهایم را جمع و جور کنم. اما نمی‌دانم به پدر و مادرم خواهم گفت یا نه؟ از یک طرف حق اونهاست که بدانند و با یهو رفتن من شوکه و افسرده نشن و از یک طرف هم طاقت غم آنها را تدارم‌ .چیزی شبیه احساس پزشک برای گفتن خبر بد به بیمار . قطعا همسر و فرزندان به اندازه پدر و مادر دچار غم نمی شوند صرفا آسیب نبودن خدمات و محبت من آنها را تهدید می‌کند.

  7. غصه خوردم ..
    یک فیلم هست واقعی هم هست نمیدونم دیدی یا نه در مورد یک مادربزرگ مبتلا به سرطان در یک خانواده چینی هست . کانسر ریه داشته خانواده تمام تلاششون رو می‌کنند که نای نای )مادربزرگ متوجه نشه …شاید چون اون رو و روحیات رو میشناختن .بعد از ۷ سال نای نا رو نشون میده که حالش خیلی هم خوب بوده .
    کلا فیلم در مورد همین مساله هست ما حق داریم بگیم یا نگیم و کل تعارضات پیش آمده در این مسیر …
    رنج بزرگی است …
    اگر قبل از مطرح کردن با خانواده اش در میون بگذاریم چطور می‌شود؟
    من یک پسر خیلی خوب می‌شناختم که خودش در طی همین مسیر بیماری متوجه شده بود سرطان مبتلاست برای اینکه مادرش غصه نخوره حتی به خانوداه اش نگفته بود و کارهای درمان رو خودش می‌کرد پس از مدتی هم فوت کرد میدونی چی سر مادرش آمد : تا الان که میدونم مبتلا به افسردگی شدید شده که بیرون نیامده ازش …نمیدونم چی سر اون مادر آمده چون مادرها ببه خاطر مراقبت نکردن غالبا خودشون رو مقصر میدونن …
    در هر حال
    پزشک مسوولیت پذیر ..به مسیر درست خودت ادامه بده
    من از زمان استاژری مطالبت رو میخونم و الان رزیدنت پوست هستم.. موفق باشی . مهتاب

  8. در عین ناراحتی چقدر متن صادقانه و دلنشینی بود.

    حقیقتا مدتی میشه که دارم فکر میکنم به مقوله صداقت و صراحت و این که ما آدم ها چقدر تلاش می کنیم با سیاست و کار های مختلف و پیچیده دیگه از صداقت و مخصوصا صراحت فرار کنیم .
    و این فرار رو ترجیح میدیم برای ندیدن گریه یک نفر برای فرار از اون حس بد اولیه و تا مدت ها با همین روش خودمون رو گول میزنیم.
    در حالی که در نهایت با پذیرش هیچ وقت برای گفتن سرطان داری وقت مناسبی نیست میتونم بگم فکر میکنم صادقانه خبر رو رسوندن در نهایت با یکم درد اولیه بیشتر از هر تکنیک و روش دیگه ای سالم تر و منطقی تر و بهتره.

    میدونم که هر چی بیشتر از این اتفاقات میگذره دردی که برات رقم میخوره قوی ترت میکنه و احتمالا نسبت به اولین باری که میخواستی خبر رو بدی راحت تری .
    ازت بابت نوشته خوبت ممنونم .

  9. امیرمحمد عصبانیت اون لحظه‌ت رو می‌تونم درک کنم و چقدر خوبه که تونستی کنترلش کنی. نه تنها هیچ وقت زمان مناسبی برای گفتن خبر سرطان نیست که هیچ وقت کاملا نمیشه باورش کرد، یاد خانم میانسالی افتادم که با متاستاز کنسر برست اومده‌بود با اینکه چندین سال بود که درگیرش بود هنوز هنوز حتی موقع گفتن اینکه دندوناش در اثر درمان خراب شده و قبلا چقدر سالم بوده گریه می‌کرد…
    هیچ‌وقت حس بخش هماتوانکو رو یادم نمیره، برای من معنای تاسیان بود خصوصا وقتی گرگ‌ومیش صبح برای نوت‌گذاری میومدم و میدیدم مریضی که اینهمه مدت باهاش تعامل داشتی و از قصه دردهاش باخبر بودی، death شده…

  10. از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست,بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست
    با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست ,از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست
    از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست,به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست

  11. بی تعارف گفتم…
    سال یک بودیم. کلاس مجازی استاد شاهی. قرار بود سناریوی گفتن خبر بد رو اجرا کنیم. خوب یادمه تو با اون لحن خاص خودت دیالوگت رو گفتی… نوبت به من رسید. علی رغم داوطلبانه شرکت کردنم نوبت من بود و باید میگفتم ولی حتی فکرکردن بهش هم انگار یه چی توی دلم فرو میریخت… از گفتن طفره میرفتم چون می دونستم گفتن همانا و قل خوردن اشک روی گونه ها همانا… فک کنمم تا آخر کلاس هم نگفتم امیرمحمد…بگذریم… #بهترین_هماتولوژیست_انکولوژیست

  12. همیشه گفتن سرطان سختترین کار نیست
    گاهی باید توی کمتر از نیم ساعت به مریض بگی که سکته قلبی کرده و قراره بره کت لب …اونجا ترس رو توی چشاش میبینی، انقدر که فکر میکنی ممکنه همین لحظه از شدت وحشت از دنیا بره ، اما باید بگی ، هر ادمی حق داره بدونه کدوم نقطه ی دنیا وایستاده ، هر ادمی باید رنج رو به اغوش بکشه ، ترس رو به اغوش بکشه …هیچ چیزی مهمتر ازین نیست که اون ادم بدونه برای تو بعنوان پزشک یه ادم مهمه و تو با تمام وجودت همه کار کردی و میکنی … امیر محمد عزیز ، تو با علمت ، با پشتکارت ، با زحماتت ، هر کاری برای مریض بکنی تهش ارامش قلبی میدی که تو این رنج تنها نیست ، به این مطمئنم…

  13. چقدر تلخ بود خوندن این متن.
    با این حال، چقدر دقیق، درست و حرفه‌ای می‌بینی و توصیف می‌کنی.
    بسیار ممنونم بابت نوشتن این تجربه‌ها و به اشتراک‌گذاری آن‌ها.

  14. خبر بد اسمش روشه خبر بده امروز بده فردا همی بده اینجا بده اونجا هم بده برای خود مریض بده برای خانوادش یده حتی برای ما هم که هر روز داریم می‌بینیم بده!

  15. سلام،
    برای من نوشته‌ی سنگینی بود، اینکه گاهی زندگی بی‌رحم می‌شود و با یک خبر، بسیاری از وقایع جهان و روتین‌های زندگی بی‌ارزش می‌شوند. چند ماه پیش خبر سرطان آقای راستی‌کردار عزیز (rastikerdar.blog.ir) رو شنیدم و بسیار ناراحت کننده بود. با خواندن نوشته‌ی شما به یاد حمیدرضا صدر هم افتادم که در کتاب از قطریه تا اورج‌کانتی روزهای پایانی زندگی‌اش رو ثبت کرده بود. به آخر نوشته‌ی شما که رسیدم اشک به چشمانم دوید… اینکه جوانی نگران حال مادرش باشد، همانند محمدمهدی کرمی؛ من مادرم را سه سال پیش از دست داده‌ام و چقدر این جملات برایم سنگین هستند.

    به هر روی ممنون از نوشته‌ی زیبای شما

  16. چند سالش بود امیرمحمد؟

  17. کارتون درست بوده دکتر جان همینکه انقدر شهامت داشتید و با حوصله توضیح داد❤️

  18. محمد جواد امامی

    خوش بود گر محک تجربه آید به میان
    تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد…..

    • بار دیگر، به این فکر می کنم که باید قدر تمام لحظات عافیت زندگی رو بدونم. ما آدما درگیر افسردگی ها، ناراحتی های سردر گم کننده هستیم اما خبر نداریم که ناراحتی و غم اصلی چه طوریه. براش آرزوی صبر می کنم، خدا( اگر ما او را نکشته باشیم)، به خیلی ها یک زندگی جانانه مدیون است……

  19. من خودم یه مریض داشتم که متاستاز کنسر ovary داشت کلا زمان زیادی از عمرش نمونده بود و هرروز بهش می گفتن خوب میشی و مرخص .
    ولی خب واقعا همیشه واسم سوال که حق ادما نیست بدونن مشکلشون چیه و چه قدر دیگه زنده میمونن؟ یا واقعا بهتره هیچ وقت گفته نشه چون کاری از دست هیچ کس بر نمیاد و اون لحضات باقیمونده رو راحت تر میگذرونه.

  20. چقدر خوب توصیف کردی همه‌ی ماجرا رو…
    واقعا بعید میدونم اون‌هایی که مخالفِ خبر دادن بودن، علی رغم ادعایی که می‌کنند، حتی تا به حال یک بار عمیقا به اینکه چطور باید گفت، فکر کرده باشن

  21. اذیت نکن خودتو امیرمحمد
    مطممئنم مطمئنم تو بهترین کسی بودی و هستی که این خبر رو میتونست بهش بده…شک ندارم

    • ممنونم مریم. حضورت دلگرمی هست همیشه.

      • ممنونم ازت امیرمحمد، خوندن این جملات اگرچه ناراحت کننده بود ولی از طرفی امیدوارم کرد ، ممنونم که هستی و دنیای رو جا بهتری میکنی برای زندگی کردن . و ممنون از صبوریت برای اینکه نخواستی وسط گریه ها و اشک های اون پسر ، وارد جدال پرستار و رزیدنت بشی ، شاید اصلا بهتره اونا تو ناآگاهی خودشون بمونن …

  22. چه متن زیبایی.

    دقیقا یکی از سختی‌های پزشکی همینه که واکنش‌های مردم رو درک کنیم. بفهمیم چه موقعی داد زدن مریض حقشه و طبیعیه.

  23. هزینه کار درست و اخلاقی معمولا اونقدر زیاده که خیلی ها شونه خالی میکنند

  24. حس میکنم خبر سرطان خودم رو بهم دادند. یاد شنیدن خبر سرطان پدربزرگم افتادم…
    عجیب بود…. کار درست‌ رو کردی.
    امیدوارم حالشون خوب شه❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *