دستور مصرف – ویسواوا شیمبورسکا

من قرصِ مسکّنم

در خانه عمل می‌کنم

در اداره تأثیرم پیداست

سرِ جلسه‌یِ امتحان می‌نشینم

در محاکمه حاضر می‌شوم

با دقت تکه‌هایِ لیوانِ شکسته را به هم می‌چسبانم –

فقط مرا بخور

زیر زبان حلّم کن

فقط قورتم بدم

و رویش آب بخور.

می‌دانم با بدبختی، باید چکار کرد

چگونه خبرِ بد را تحمل کرد

بی‌عدالتی‌ها را کاهش داد

و فقدانِ خدا را چگونه معلوم ساخت

و کلاهِ عزاداریِ مناسبِ چهره انتخاب کرد.

منتظرِ چه‌ای –

ترحمِ شیمیایی را باور کن.

هنوز جوانی آقا (یا خانم)

باید به زندگیَت سر و سامانی بدهی.

چه کسی گفته

که زندگی باید دلیرانه سپری شود؟

پرتگاه خود را به من بده –

آن را با رؤیاها هموار خواهم کرد.

آقا (یا خانم) از من سپاسگزار خواهی بود

به خاطرِ چهار دست‌و‌پا فرود آمدنت.

جانِ خود را به من بفروش

خریدارِ دیگری نصیبت نخواهد شد.

شیطانِ دیگری هم، وجود ندارد.

ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه‌ای از مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد، کتاب آدم‌ها روی پل

من دو شاعر غیرفارسی‌زبان را خیلی دوست دارم. یکی شیمبورسکا و دیگری لورکا.

بین کسانی که از آن‌ها شعر خوانده‌ام، هیچ کسی مثل شیمبورسکا نبود. حتی عاشق بودنش هم خاص خودش است و با کلمات خودش. زبانی که حرف‌های پر از کنایه را به شکل ملایم به تو می‌گوید. تلنگر می‌زند و بیدارت می‌کند.

مثلاً کافی است که به یک مراسم تشییع جنازه رفته باشی. محال است با شعر «تشییع جنازه» شیمبورسکا ارتباط برقرار نکنی. یا بعید است کمتر کسی از خاورمیانه، شعر «بچه‌های این دور و زمانه» را با گوشت و خونش لمس نکرده باشد.

شعر بالا هم همین‌طور است. برای تعداد زیادی از ما ملموس است. خیلی از افرادی که بالاخره در یک بازه از زندگی خود را به دست داروهای مرتبط با روان‌پزشکی سپرده‌اند. منظورم کسانی نیست که تشخیص‌هایی مثل اختلالات اضطرابی، افسردگی اساسی، وسواس جبری و … دارند. آن بحثش جداست. اما برای چند نفر از ما پیش آمده که برای تحمل ناملایمات به این داروها پناه برده باشیم؟ حالا کوتاه مدت یا بلند مدت.

به هر حال. شیمبورسکا برای من بسیار دوست‌داشتنی و خاص است. هر چه را که از او به فارسی ترجمه شده خوانده‌ام. بهترین ترجمه هم، همین ترجمه‌ی اسموژنسکی و شیدایی و چکاد است.

و در آخر، آرام‌تر بگویم که نزدیک‌ترین شاعری که به شیمبورسکا یافته‌ام، خود شیدایی است.

۹ نظر

  1. محمد جواد امامی

    سلاام
    روزی که این متن رو نوشتین، حس کردم نیازه بعد از اون حس ملموس برای-همه-غم-انگیز، یه انرژی مثبت تزریق کنم :)) تا اینکه بالاخره یافتم :))

    چه کسی میداند؟ که تو در پیله تنهایی خود، تنهایی؟
    چه کسی میداند؟ که تو در حسرت یک روزنه فردایی؟
    پیله ات را بگشا، تو به اندازه پروانه شدن زیبایی!
    از صدای گذر آب، چنان فهمیدم؛
    تندتر از آب روان، عمر گران میگذرد.
    زندگی را نفسی، ارزش غم خوردن نیست.
    آرزویم این است؛ آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست…..
    (سهراب سپهری)

  2. چقدر این آدم معرکه است
    اولین شعری که ازش خوندم عشق در یک نگاه بود شاید سال ۸۸ و به محض خوندنش برای بهترین دوستانم ایمیلش کردم و در اولین نمایشگاه کتاب پیش رو کتابهاشو خریدم اما کتابها رو سه سال پیش دوستی ازم قرض گرفت و پس نیاورد که الان ایران نیست!

  3. سلام امیر محمد وقتت بخیر با توجه به تجربت بنظرت کدوم رفرنسارو زبان اصلی بگیرم؟

  4. در این اثنا
    آدم ها گم می شدند
    جانوران می مردند
    خانه ها می سوختند
    و مزارع بایر می شدند
    مثل زمان های قدیم که کمتر سیاسی بودند…
    این شاعر برای من مثل فروغ دلنشین،ژرف نگر و متفاوته.
    و البته اشعارش یک مسیر خوب برای متفاوت دیدن دنیا

  5. خیلی شعر پرمعنای بود. مخصوصا اگر از زبان قرص فلوکستین در نظرش بگیریم. من هم در بازه هایی از عمرم به فلوکستین پناه بردم. اوایل که مشکلات کوچکتری داشتم تاثیر بهتری داشت ولی وقتی مسایلم بزرگتر شد دیگر از پس آنها برنمی آمد. حداکثر این بود که آپاتیک میشدم. هیچ هیجانی در زندگیم نبود. با خوشحالی بچه هایم شاد نمی‌شدم و البته غمها هم مرا به سوی خودکشی سوق نمیداد. بی تفاوت. بی حس. خیلی زندگی بی مزه می‌شد. از فرط بی مزگی به پوچی می‌رسیدم. تازگی ها دیگر موقع ناراحتی ها‌ مصرفش نمیکنم. به جایش تا حد مرگ می‌نویسم. قبلا هم می‌نوشتم تا فراموش کنم. اما الان موقع ناراحتی به شکل مرگباری مینویسیم مخصوصا شبها که بچه هایم خوابند و میتوانم کمی هم گریه کنم.
    ممنونم که این شعر را با ما به اشتراک‌گذاشتید

  6. چه انتخاب محشری!
    من هم شعر بازار معجزه هاش رو خیلی دوست دارم 🙂
    حیف از جناب شیدایی که دیگه کتاب هاشون چاپ نمیشه بعد فوتشون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *