دو / یک – خاطرات دوران دستیاری طب داخلی

لامپ حمام سوخته بود. آن قسمت فلزی‌اش کمی ذوب شده و گیر کرده بود. تقریباً هم‌زمان، لامپ اتاق هم سوخت. وقت نکرده بودم تعویض‌شان بکنم. در تاریکی دوش گرفتم و حاضر شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم.

این ماه بخش جنرال هستم و سه اتندینگ در این ماه راند می‌کنند. باید قرعه می‌کشیدیم که با کدام باشیم. هر سه نفر خوب بودند. فرقی برایم نداشت با کدام باشم و از آن‌جایی که چهار ماه از سال نخست دستیاری را در این بخش هستم، عملاً با بیشترشان خواهم بود.

قرعه‌ها را کشیدیم و تخت‌ها را تقسیم کردیم و شروع کردیم بیمار‌ها را دیدن.

دوباره یک بیماری نادر. چقدر من در همین مدت بیماری‌های نادر دیدم. البته این پیرمرد ۸۶ ساله که دو ساعدش پر از خال‌کوبی بود، بیماری‌اش نادر نبود؛ یک شکل نادر از یک بیماری شایع بود. سل داشت و اکنون دور ریه‌اش چرک جمع شده بود (TB Empyema).

چهره‌اش آن‌قدر چروک داشت که چشمانش خوب دیده نمی‌شد. گوش‌هایش نیز دقیق نمی‌شنید. هپاتیت بی هم داشت. شاید از سوزن آلوده‌ی موقع تتو؟ کلیه‌اش نیز کم‌کار بود و ریه‌اش به خاطر سال‌ها سیگار و تریاک کشیدن، بدجوری خسته.

باز هم بیماری داشت. لیستش بلند بالا بود. اما امروز، آن‌قدری وضعیتش پایدار بود که به خانه برود و مرخص بشود.

فقط می‌بایست کتتر پلورال‌اش (Pleural Catheter) را در بیاورم. آن را گذاشته بودیم تا چرک تخلیه بشود.

به استیجرم گفتم که بیا به تو یاد بدهم چگونه در بیاوری. این‌جا معمولاً کاری به آن‌ها نمی‌دهند. من اگر بودم حس بدی داشتم که نقشی در درمان ندارم. برای همین کارهای عملی را که این‌جا اصلاً دست‌شان نمی‌دهند – کمی یواشکی – به خودشان می‌سپارم و تحت نظارت خودم انجام می‌دهند.

غصه‌ام گرفته بود که چطور به آن پیرمرد با گوش‌های سنگین بفهمانم که باید نفس عمیق بکشد و اگر می‌تواند لحظه‌ای نفسش را نگه دارد. نمی‌شد ارتباط برقرار کرد.

همسرش را صدا کردیم. به او توضیح دادیم. استرس گرفته بود که نکند اتفاقی افتد. او برای پیرمرد توضیح داد. پس از توضیح مجدد و تأکید چندباره، شروع کردیم.

لباسش را بالا زدم که دیدم خود کتتر خارج شده است و اصلاً نیازی به کارهای من نیست. همسرش که فهمید، بلافاصله – با لحنی کمی تند – به او گفت:

این‌قدر تکان خوردی و جابه‌جا شدی که خودش در آمده. الان اگر ریه‌ات مشکل پیدا کند، چی؟

و داشت به شوهرش غر می‌زد که دیگر ما رفتیم.

بیمار کناری را هم دیدم. از درد پهلوی چپ شکایت داشت. کلی سؤال پرسیدم و به همه چی فکر کردم به جز یک دلیل ساده: ضربه (تراما). آخرسر هم دلیلش همین بود. از آن بیمارهایی بود که چندان راحت با او ارتباط برقرار نمی‌کردم. او هم – شاید به خاطر کلافگی‌اش – کمکی به بهتر کردن رابطه‌مان نمی‌کرد.

امروز کشیک اورژانس هستم. یک و نیم بود که به سمت اورژانس راه افتادم و با سه دقیقه تأخیر رسیدم. از این که با افرادی کشیک می‌دهم که گاهی از والدینم نیز مسن‌تر هستند، کمی خسته‌ام. من خجالت می‌کشم که وقتی کارها زیاد است به آن‌ها بگویم انجام بدهند. آن‌قدر Assertive نیستم. سعی می‌کنم خودم بیشتر کارها را انجام بدهم. اما این نیز فرسودگی و استهلاک دارد.

و امروز، از آن روزهای شلوغ اورژانس هست. خیلی هم شلوغ.

بیمارهای مختلف. از مسمومیت با لیتیم تا AML M2 و AML M3 و CML. سرطان‌ها خون.

موقع کار با مریض‌های سرطانی راحت هستم. از آن‌ها فرار نمی‌کنم. نه این‌که اذیت نشوم. این حرف را زیاد می‌شنوم که اگر می‌خواهی به سراغ فیلد هماتو/آنکو بروی و با سرطانی‌ها کار بکنی، باید «روحیه‌» قوی‌ای داشته باشی/بتوانی «ایگنور» بکنی/ بتوانی خودت را از مریض‌ها «جدا» نگاه داری و …

انگار، در کنار آمدن آن‌ها با مرگ – نه لزوماً مرگ‌شان، بلکه فکر کردن به مرگ – این فرایند برای من نیز اتفاق می‌افتد. انگار که این دست و پنجه نرم کردنشان با مشکلات و شنیدن حرف‌هایشان – از اعتیاد پسرش، از طلاقش، از هزینه‌ی درمان، از ترسش، از جدایی، از تنهایی، از ارتباطش با دیگر اعضای خانواده – به من برای حل Conflictهای خودم نیز کمک می‌کند. شبیه به جلسه‌ی روان‌درمانی است.

وقتی آن‌ها را می‌بینم، یاد آن جمله‌ی درخشان می‌افتم که در روان‌درمانی اگزیستانسیال نقل شده بود:

سرطان، روان‌نژندی (Neurosis) را درمان می‌کند.

بارها دیده‌ام که این تجربه‌ی مرگ‌آگاهی و کنار آمدن با مرگ، خیلی چیزها را عوض می‌کند.

یکی از دلایلی که با نگفتن تشخیص سرطان به مریض‌ها مخالفم، همین است. مریض می‌آید و روزها و هفته‌ها سرطان دارد و هنوز نمی‌داند؛‌ نه به این دلیل که خودش به پزشکش درخواست داده باشد اگر چیزی بود به من نگو. به این خاطر که اطرافیانش به جای او تصمیم گرفته‌اند که «توان تحمل بار» تشخیص سرطان را ندارد.

چرا فکر می‌کنید دیگران نمی‌توانند با غم‌شان بنشینند و آن را تحمل بکنند؟

برادر یکی از بیمار‌هایم می‌گفت: نه. لطفاً الان به او نگو. الان زمان مناسبی برای گفتن این‌که سرطان بدخیم داری نیست.

فقط توانستم در جواب بگویم مگر هیچ زمانی زمانِ مناسب این است که به کسی بگوییم سرطان بدخیم دارد؟

امروز هم تقریباً در اورژانس، از هر دو بیمارم، یکی مبتلا به سرطان بود. قسمت‌های مختلف. خون. درخت صفراوی. کبد. معده. و حتی یکی که پخش شده بود؛ اما منشأ آن هنوز مشخص نبود و به او نگفته بودند و همراهش به من گفت که به او بگویم و دو باری که مراجعه کردم تا بگویم، خواب بود.

کنار آن درگیر بیمارم بودم که مسمومیت با لیتیم داشت. کلسیم‌اش بالا رفته بود و با فلو نفرولوژی که صحبت کردم، نظرش این بود که تا عدد ۱۴ صبر کنیم و بعد از آن دیالیز را شروع کنیم. برای این بیمار ۱۳/۹ آمد. درمان را کمی تهاجمی‌تر کردیم. آن‌قدر مایع می‌دادیم که تقریباً در روز ۵ لیتر ادرار داشت. کلسی‌تونین نیز برایش تزریق کردیم.

و این وسط به اینترنم درس می‌دادم. آن‌قدر ملاحظه‌ی مرا می‌کنند که نمی‌گویند این وسط شلوغی تو هم ما را گیر آورده‌ای. بگذار کارهایمان را بکنیم.

امیدوارم که از دستم کلافه نشوند و درک کنند که الان که مریضش را داریم، بهترین زمان ساخت Associationهای قطعه‌های اطلاعات است و می‌توانیم به خوبی این بیماری را در ذهن بسپاریم.

اتندینگ محبوبم در طب آن شب کشیک بود. البته همین یک نفر را از اتندینگ‌های طب می‌شناسم. صدایم کرد و گفت آزمایش‌های این بیمار را ببین. به نظر می‌آید به دیالیز نیاز دارد. من نیم ساعت آینده خالی هستم. با فلو نفرولوژی صحبت بکن و اگر دیالیز می‌خواهد به من بگو تا برایش شالدون بگذارم.

از او تشکر کردم و گفتم اگر می‌شود من هم بیایم که یاد بگیرم. لبخند زد و گفت حتماً.

منتظر جواب یکی از آزمایش‌هایش مانده بودم. گازهای خونی. همان مطلبی که ماه گذشته به دانشجوها چندین بار تدریسش کردم (+).

دخترش جواب آزمایشش را آورد. در مجموع، علائم و آزمایش‌هایش را که کنار هم می‌گذاشتیم، به دیالیز نیاز داشت. مخصوصاً آن پتاسیم بالایش در کنار نداشتن ادرار و اسیدی‌بودن شدید.

با فلو تماس گرفتم و شرایط را گفتم و او هم تأیید کرد. اما باز یک مشکل نامنتظره.

دخترش می‌گفت نمی‌خواهم دیالیز بکنم. معمولاً این وقت‌ها با توضیح ماجرا به شکل کامل، می‌توانم قانعش بکنم که نیاز دارد. در آن شلوغی وحشتناک آن شب برایش گفتم و گفتم. از اورژانسی بودن. از این‌که ممکن است قلبش دچار مشکل بشود و ایست قلبی بدهد و …

قانع شد که دیالیز نیاز دارد؛‌ اما نمی‌دانم چرا در برابر این‌که این مسئله اورژانسی است، این‌قدر مقاومت نشان می‌داد. می‌گفت می‌خواهم ببرمش بیمارستان نزدیک خانه و آن‌جا انجام بدهد. بعد از این همه توضیح احساس درماندگی می‌کردم. باز گفتم که همه از دماوند می‌آورند این‌جا. شما می‌روی و دوباره مجبور هستی که برگردی.

در تمام این مدت، مادر ساکت بود. نمی‌دانم چرا فرمان را به دست دختر داده بود. چیزی نمی‌گفت. انگار نه انگار که بدن اوست.

دختر راضی نشد. گفت که می‌برمش بیمارستان نزدیک خانه.

این‌گونه موارد معمولاً یک دلیل دیگر وجود دارد که در ابتدا نمی‌گویند. شاید از مسائل مالی می‌ترسند. برای همین خودم توضیح می‌دهم که هزینه‌اش در این بیمارستان تقریباً ناچیز است. گاهی نیز این ترس را از دیالیز دارند که اگر یک بار انجام بدهند، دیگر کلیه‌هایشان کار نخواهد کرد. این را هم برایشان می‌گویم.

اما باز هم نخواست بماند. شاید یک دلیل دیگر وجود داشت. نمی‌دانم.

اما برایم الان آن پتاسیم بالا و اسیدی‌بودن شدید خون مهم بود. بیمار من، مادرش بود؛ نه حس‌ها و دلایل آن دختر.

به اتندینگ طب گفتم که می‌خواهد برود. خودش آمد. با دختر صحبت کرد. همان توضیحات من. دختر باز هم قانع نشد.

در نهایت با صدای رساتر به او گفت حرف ما را متوجه می‌شوی که اگر مادرت را ببری، هر لحظه ممکن است ایست قلبی بدهد و فوت کند؟ آن وقت تو یک قاتل می‌شوی.

روی کلمه‌ی قاتل تأکید داشت.

دختر ساکت شد. انگار یک تئاتر بود. اورژانس هم لحظه‌ای ساکت شد. به لحظه‌ی حساس نمایش رسیده بودیم.

همه منتظر واکنش دختر بودند.

انگار پروژکتور توجه‌ها روی او بود. اکنون تصمیم‌گیری برایش سخت‌تر هم شده بود. نگاه دیگرانی را که فقط صحنه‌ی آخر ماجرا را دیده بودند، حس می‌کرد.

یکی‌شان هم زیر لب می‌گفت بگذار دیالیز بشود دخترم.

آرام گفت: باشد. دیالیزش کنید.

می‌فهمم که هنوز نکات زیادی راجع به ارتباط با بیمار باید بیاموزم. من نتوانستم قانعش بکنم. اتندینگ طب توانست.

روی صندلی استیشن اورژانس خودم را پهن کرده بودم و نگاهش می‌کردم. همان که با لیتیم مسموم شده بود. تختش جایی بود که به او دید داشتم. همسرش و برادرش با او بودند. اشک می‌ریخت. از درد جسمی نبود.

خوشا به حالش که دستان تسلی‌بخش برادر و همسرش را روی شانه‌هایش داشت.

فورنیه، ۱۰۵ سال پیش مرد. یک متخصص پوست فرانسوی بود. نامش روی یکی از بدبوترین بیماری‌های جهان است؛ زیرا که چندین کیس از این بیماری را توصیف کرد. امروز، دومین کیس گانگرن فورنیه را دیدم. حتی با وجود ماسک، بویش تحمل‌ناپذیر بود. به خاطر اسیدی‌بودن بسیار شدید خونش، قرار بود دیالیز بشود.

داشتم یکی دیگر از بیماران سرطانی را می‌دیدم که یکی آمد و گفت من می‌بینمش و تو برو به E1 زیرا که حال بیمارت بد شده است. وقتی رسیدم، پسرش همان زمان محکم به صورت خودش یک سیلی زد و گریه می‌کرد. هوشیاری پدرش کم شده بود. یک ارزیابی GCS سریع و عدد ۶ یعنی این‌که دیگر حتماً نیاز به تنفس کمکی دارد.

پسرش هم‌چنان گریه می‌کرد. صدای کد ۸۸ در ساختمان پیچید. احتمالاً یکی از بچه‌های سیستم پرستاری نگهبان را پیج کرده بود تا پسرش را ببرند. نمی‌دانم چرا نامش را ۸۸ گذاشته‌اند. اذیت‌کننده است.

قبل از آمدن نگهبان – به آرامی – دست پسرش را گرفتم و از آن‌جا دورش کردم و به او گفتم روی صندلی‌ای دورتر باشد تا ما کارمان را انجام بدهیم. چشمانش سرخ سرخ بود و رد اشک به روی صورتش.

این نوع سوگواری را زیاد دیده‌ام؛ آسیب به خود و داد زدن و جیغ زدن با صدای بلند.

برایم کمی غریبه است. من معمولاً گوشه‌ای دورتر از بقیه می‌روم و آن‌جا برای خودم گریه می‌کنم. در تشییع جنازه‌ی او، یادم است که اشک می‌ریختم و اشک می‌ریختم؛ اما کنار بقیه نبودم. کلا با گریه کردن در کنار بقیه راحت نیستم؛ شاید تنها کنار یکی دو نفر – مگر این‌که از حد بگذرد.

گذشت و دوازدهمین کشیک نیز تمام شد.

آن روز صبح، بیمار جدیدی داشتم. یک آقا با توده‌ای در سینه. چقدر غمگین بود او.

تقریباً همیشه سعی می‌کنم آن دو سؤال غربالگری افسردگی اساسی را از بیمارهایم بپرسم. کمتر از یک دقیقه وقت می‌گیرد؛ اما شاید از خودکشی یک نفر جلوگیری بکند.

برای او، هر دویش مثبت بود.

هم این‌که در چند هفته‌ی گذشته غمگین و گرفته و ناراحت و محزون بود. و هم این‌که حوصله‌ی چیزهایی را که قبلاً برایش لذت‌بخش بودند، دیگر نداشت.

بقیه‌ی کرایتریا را نیز پر می‌کرد. او، مبتلا به افسردگی نیز بود.

اتندمان را واقعاً دوست دارم. برایمان وقت می‌گذارد. این برایم خیلی ارزش دارد. در بالین هر مریض کلی توضیح می‌دهد. رابطه‌اش با بیماران نیز خوب است.

مرا در مرز خودم به جلو می‌برد. این ویژگی‌اش را از همه بیشتر دوست دارم. به جلو هلم می‌دهد و برای این خیلی قدردانش هستم. درست است که روزهایم فشرده می‌شوند و کارهایم زیاد. اما می‌توانست این کار را نکند و برایش مهم نباشد و با همه یکسان برخورد بکند.

اما این کار را نمی‌کند و به همین خاطر بیش از پیش به او احترام می‌گذارم.

گرند راند. عالی بود. عالی. جو صمیمی. پر از خنده. پر از نکاتی برای یادگیری.

کیس را هم خوب پرزنت کردیم. استیجرم خیلی خوب پیش رفت. هر چند انتظار نداشت که آن اتندینگ سخت‌گیر بگوید قسمت بحث بالینی را هم او انجام بدهد. اما خیلی خوب توانست جمعش بکند. شکلات نیز به ما جایزه داد.

آن لبخندِ از پشتِ ماسک معلوم و چشمک یواشکی اتندینگ خودمان نیز نشان می‌داد که کارمان را به خوبی انجام دادیم.

راضی بودم.

امروز سیزدهمین کشیکم است. کشیک بخش گوارش. سنگین‌ترین کشیک نیز هست.

حوصله‌ی کشیک بیش از حد سنگین را ندارم. با کمی بدخلقی به سمت بیمارستان راه می‌افتم. لیوان قهوه‌ام در دستم است. قهوه را که بخورم، بدخلقی کمتر می‌شود. Placebo Effect قهوه روی مود من بیش از حد است. البته که خود کافئین واقعاً روی مود اثر می‌گذارد؛ اما نه این‌قدر.

کشیک پنج‌شنبه‌ها ساعت ۱۲:۳۰ شروع می‌شود. صبحش به بخش خودمان رفتم و بیمار جدیدم را دیدم. دوباره کنسر. دوباره خودش خبر نداشت. دوباره سرطان پخش‌شده با منشأ نامعلوم.

مریض‌ها را دیدیم و نشسته بودم به استیجرمان یاد می‌دادم. نکات را پشت هم می‌گفتم. آن‌هایی را که بلد بودم.

وقتی که تمام شد، بچه‌ها به خنده می‌گفتند که استیجر بدبخت می‌خواست در برود و تو نمی‌گذاشتی.

اتندمان آمد و راند را شروع کردیم. کنارش ایستاده بودم. از بچه‌ها سؤال می‌پرسید. آرام، جوری که فقط من که کنارش بودم بشنوم، گفت: می‌بینی چقدر خوب سر کارتان می‌گذارم؟

خنده‌ام گرفته بود. چقدر خوب است.

به ۱۲:۳۰ نزدیک می‌شدیم. ساعت شروع کشیک. آن یکی دو ساعت اول کشیک، تا اتمام تحویل شیفت پرستارها، فرصت استراحت است. بعدش شروع می‌شود.

در این بیمارستان درندشت، در یازده بخش، در چهار ساختمان که با فاصله‌ی زیاد از هم قرار داشتند، مریض داشتم. تلفنم پیوسته زنگ می‌خورد.

دائم در رفت و آمد بودم. وقتی این‌قدر شلوغ است، نمی‌رسم آن‌طور که می‌خواهم بیمارها را ببینم. امروز که هفت بیمار جدید بیشتر نداشتم؛ دفعه‌ی قبل چهارده تا بودند. اما امروز بیمارها پخش‌تر بودند.

اتفاق‌های زیادی افتاد. از بیماری که از دست دادم؛ برخورد مناسب سال دو؛ بدو بدو ها؛ آن بخش VIP یاس در دل دولتی‌ترین بیمارستان؛ باز هم بیمارانی که نمی‌دانند سرطان دارند؛ خونریزی‌های گوارشی به شکل Melena که بویش کل بخش را برداشته؛ ترس‌های همیشگی همراه‌های بیماران راجع به سرم‌هایی که تمام می‌شوند و …

اما، اتفاق Peak این کشیک برای من، برخورد فلو گوارش بود. آن لحظه، خستگی کشیک را دو چندان کرد.

سه مریض داشتیم که پنج‌شنبه صبح ERCP شده بودند. از آن‌جایی که یکی از عوارض ERCP التهاب پانکراس هست، بعد از ظهرش باید برای برای این موضوع معاینه می‌شدند. همان اول دو نفرشان را حضوری معاینه کردم و حال یکی‌شان را تلفنی پرسیدم.

کارهای لازم را نیز برایشان انجام دادم. نوشتنِ داخل پرونده‌ی آن سومی را که در یک ساختمان دیگر بود، برای زمان دیگری گذاشتم. آن سومی را باید به همین فلو نیز خبر می‌دادم.

چهار مریض بدحال داشتم که می‌خواستم به آن‌ها برسم. برایم اولویت داشتند. یکی سدیم ۱۷۱ داشت. یکی پتاسیم ۲/۲. یکی خونریزی شدید و دیگری کاهش سطح هوشیاری.

بعد از پایداری نسبی این بیمارها و دیدن سریع بیمارهای جدید که مشکل حادی نداشته باشند، به سراغ آن ساختمان دورافتاده رفتم که پرونده نویسی را تکمیل کنم. حدود ۹ شب بود.

همان موقع که به آن‌جا رسیدم و بیمار را دیدم و می‌خواستم پرونده را بنویسم، تلفنم زنگ خورد.

بخش گوارش بود. پرستار گفت که دکتر فلانی، فلوی گوارش، گفته است که بلافاصله با او تماس بگیری.

شاید قرار بود یک مریض بدحال را بفرستد.

زنگ زدم. بعد از چند بوق برداشت. معرفی خودم را تمام نکرده بودم که شروع کرد:

دکتر. من فلوی سال دو گوارش هستم. منِ فلو سال دو، نباید دنبال تو که رزیدنت سال یکی، باشم. تو باید «دنبال من باشی». من اگر هم اردری باشه، به فلو سال یک میگم. فلو سال یک به رزیدنت. وقتی مریضی ERCP میشه، باید اولویت باشه، چرا تا الان نگفتی؟

داشتم برایش توضیح می‌دادم که من اوضاع مریض را خبر داشتم و از حالت NPO درش آوردم؛ اما مریض بدحال داشتم و نرسیدم با شما تماس بگیرم.

دیدم نمی‌فهمد و باز دارد می‌گوید «منِ فلوی سال دو».

واقعاً از کسی که معنای اولویت را نمی‌فهمد عصبانی می‌شوم. وقتی مرا یک نفری مسئول حدود پنجاه مریض می‌گذارید که در یازده بخش پخش هستند، خودم را چند شقه که نمی‌توانم بکنم. باید اولویت‌بندی کنم.

من این کار را می‌فهمم. این‌که تو چرا نمی‌فهممی را، نمی‌فهمم.

و از طرفی برای کسی که کل هویتش را در این عبارت که «فلوی سال دو» هست خلاصه می‌کند، دلم می‌سوزد. چقدر کوچک است. در هر جا که گیر می‌آورند نیز، خودشان را این‌گونه معرفی می‌کنند. از نام در واتس‌اپ گرفته تا پشت تلفن و …

حوصله‌اش را نداشتم و کارهایم هنوز زیاد بودند. گفتم ببخشید و از این به بعد اول به شما می‌گویم. باز هم برای بار بعدی تکرار کرد که به فلوی سال دو اول تماس بگیرید. می‌خواستیم خداحافظی کنم که باز هم گفت در گروهتان نیز بگویید که اول با فلوی سال دو تماس بگیرند.

خوب است که می‌دانم عمده‌تان با چه سهمیه‌هایی وارده شده‌اید و سوادتان در مجموع و به شکل Cumulative، باز هم ناچیز است. اما چه کنیم که قدرت با شماست.

کاش می‌شد که «آینه‌ی زمانه‌مان» در مورد اوضاع پزشکی کشور را به راحتی بنویسم. اما چه کنیم که قدرت با شماست…

سدیم مریض را آزمایشگاه نمی‌داد. هم‌چنان بیدار و منتظر سدیم بودم. پشت مانیتور خوابم برده بود. ساعت چهار و خرده‌ای بود که بیدار شدم. کمی بعد تلفنم زنگ خورد. پرستار می‌گفت تخت ۱۲ از درد شکم شکایت دارد.

عزیز من. کاری از دستم برایت بر نمی‌آید به جز مسکن. چه کار برایت کنم وقتی سرطان تمام شکمت را برداشته است؟

برایش مورفین تجویز کردم.

سدیم هنوز نیامده بود. باز هم تماس با آزمایشگاه. باز هم جواب‌های سربالا.

پنج و خرده‌ای دوباره تلفنم زنگ خورد. در مورد همان مریض بود. به سمت بخش رفتم. هوا سرد بود. روی اسکراب، سویشرت پوشیدم. باز هم یاد آن خانم نود و خرده‌ای ساله افتادم و دختر هفتاد ساله‌اش.

آن لحظه‌ای که دخترش به من گفت: مادرم دیشب اکسپایر شد.

یاد آن‌ها با یکی از نامه‌های شار به کامو برایم گره خورده است. آن‌جا که شار در سال ۱۹۵۱ به کامو می‌نویسد:

آلبر عزیزم،

ساعاتِ قبل از سوگواری برای یک رابطه عذاب‌آور است. رنج و مبارزه‌ای که پیشاپیش محکوم به شکست است به طرز وحشتناکی بر روح و قلب فشار می‌آورد. مادرم با وجود سن و سال و ضعفش به سختی تسلیم مرگ شد. این منقلبم کرد.



از کتاب شب‌زمین – نامه‌نگاری‌های آلبر کامو و رُنه شار (۱۹۵۹-۱۹۴۶) – به کوشش فرانک پلانی – ترجمه‌ی عظیم جابری

یاد آن دو خانم می‌افتم؛ زیرا که اولین باری که با این پوشش به بخش رفتم، به بالین همان پیرزن نود و خرده‌ای ساله رفتم و دخترش نگاهم کرد و گفت: این لباست چه رنگ‌های قشنگی دارد.

لبخند زدم. خودم هم به رنگ سفید بی‌روح روپوش‌های کثیف و چروک با لکه‌های چای و خون و قهوه و چرک و خط‌های خودکار با موی مرگ، ترجیحش می‌دهم.

اسکراب سبز آبی تنم بود و یک سویشرت قرمز. این اسکرابم را از بقیه بیشتر دوست دارم. یکی از جیب‌هایش سوراخ شده و باید زودتر بدوزمش. چون دلم می‌خواهد بیشتر از بقیه بپوشمش.

در همین فکرها بودم که به بخش رسیدم. معاینه‌اش کردم. شکمش مثل قبل بود. اما به نظرم وارد انسفالوپاتی کبدی هم شده بود. درمان لازم را برایش گذاشتم.

و دوباره به سراغ سدیم آن بیمار رفتم.

صبحانه را همان‌جا خوردم و به سمت خانه راه افتادم. دوباره همان گربه را دیدم. در همان نقطه‌ی همیشگی‌اش. چرا یاد نمی‌گیرد که بهتر است از آن یکی درخت به کبوترها نزدیک بشود؟

امروز چهاردهمین کشیک سال یک رزیدنتی است. همه‌چی بستگی به بقیه دارد؛ چون که کشیک کاور هستم. حدود ۱۵ نفر دیگر باید سر کشیک‌شان حاضر بشوند و مشکلی نداشته باشند، تا من کشیک نباشم.

می‌خواستم به سمت بخش خودمان بروم که متوجه شدم روپوشم را جا گذاشته‌ام. با سرعت به سمت خانه برگشتم. خوب است که نزدیک است.

امروز می‌خواستیم از اتندینگ اجازه بگیرم که به مریضم بگویم آدنوکارسینوم متاستاتیک دارد.

مریض‌هایم را دیدم. آن‌که کنسر متاستاتیک داشت، کنجکاوانه سؤال می‌پرسید. اما الان زمان مناسبی نبود. نمی‌توانستم پیشش بمانم. از طرفی می‌خواستم به استیجرمان یاد بدهم که Bad News بگوید.

گذاشتم برای بعد از مورنینگ ریپورت.

سالن مورنینگ عوض شده بود. در محل همیشگی و اصلی‌اش برگزار می‌شد. به خاطر کووید، این مدت در آن مورنینگ برگزار نمی‌شد.

اولین بار بود که به این سالن می‌آمدم. چقدر حس دانشگاه و مورنینگ‌های واقعی پزشکی را داشت. همیشه دلم می‌خواست در چنین سالن‌هایی باشم.

با هر زنگ تلفنی، منتظرم که کسی بگوید من حالم بد شده و کووید گرفته‌ام و کشیک به جای من برو.

تا الان که زنگ نزده‌اند. اگر تا کمی دیگر نیز کسی زنگ نزد، این کشیک من، تمام خواهد شد و کشیک نخواهم بود. بالاخره می‌توانم کمی درس بخوانم. کمی هم کتاب. بهمن ماه امتحان پره‌ارتقا دارم و بهانه‌ای است برای منظم‌تر خواندن.

صبح یکشنبه بود و بیمار جدید داشتم. با استیجرم به سراغش رفتیم. گفتم سؤال‌ها را بپرسد و من کمکش می‌کنم.

گاهی زودتر از حد موعد اصلاحش می‌کردم. هنوز برای معلمی باید نکات زیادی را یاد بگیریم؛ یکی از آن‌ها، افزایش صبوری است.

این آقای سی و خرده‌ای ساله، سه هفته‌ای بود که شکمش کار نکرده بود و یک سالی بود که بدنش درد داشت. از چند روز پیش دردش دیگر خیلی شده بود و این باعث شد به اورژانس بیاید.

معلوم شد که سال ۸۸، برای درمان پرکاری تیروئید، ید رادیواکتیو گرفته است.

حالا معلوم شد که تمام علامت‌هایش به خاطر کم‌کاری تیروئیدِ پس از ید رادیواکتیو هست. گویا چند ماهی نیز لووتیروکسین خورده بود و سپس آن را رها کرده بود.

یاد همان مقاله‌ی معروف افتادم که پایبندی به مصرف منظم دارو حدود ٪۵۰ است و حواسمان باید به این قضیه باشد.

استیجرم گفت که راجع به غربالگری افسردگی از او بپرسم؟ گفتم که حتماً و رفت پرسید و گفت که مثبت است. بقیه‌ی علامت‌ها هم پرسید. معیارها را پر می‌کرد. تیروئیدِ کم‌کارش، افسرده‌اش هم کرده بود.

دوشنبه، چهاردهمین کشیک سال یک دستیاری است. کشیک کاور قبلی، اتفاقی نیفتاد و نرفتم. به همین خاطر، هم‌چنان کشیک چهاردهم هستیم.

کشیک جایی بودم که الان و این لحظه، اگر بخواهم در ایران فلوشیپ بخوانم و جنرال کار نکنم، به سراغش می‌روم:‌ هماتولوژی و آنکولوژی.

خوشحال از اتفاق صبح، به سمت بخش به راه افتادم.

صبح، پس از دیدن کلیه‌ی مریض‌ها و رفتن بقیه، می‌خواستم بروم که استاد صدایم زد. گفت که ریپورت سی‌تی این مریض که قبلاً با هم آن را دیده بودیم آمده است. حدس‌مان درست بود. یک توده‌ای در برونش قرار دارد که منجر به Collapse کامل همان لوب شده است.

باز هم دادن خبر بد. با علم امروزی، هیچ ریسک فاکتوری هم برای سرطان ریه نداشت.

ادامه داد که ما به این Lymph Node ها دقت نکردیم. بیا برویم دوباره عکسش را ببینیم و پیدایشان کنیم.

پیدایشان کردیم.

این جنس از فیدبک و اصلاح و کالیبره‌کردن دوباره‌ی ذهن، همان چیزی است که می‌خواهم. او، به این موضوعات اهمیت می‌دهد.

موقع رفتن گفت: ازت راضی هستم. همین‌طور تا پایان سال چهار ادامه بدهی، عالی می‌شود.

در یک فرد بزرگسال، در هر میکرولیتر از خون، حدود چهار هزار تا ده هزار گلبول سفید وجود دارد. اما در بخش هماتولوژی چطور؟

از دویست عدد گلبول سفید تا دویست و پنجاه هزار عدد گلبول سفید در هر میکرولیتر، داشتیم. هر دو به علت سرطان. محدوده‌ی گسترده‌تری هم قبلاً دیده‌ام. از صفر گلبول سفید تا هفتصد و پنجاه هزار تا. باز هم به علت سرطان.

بیمار جدیدم آمد. حدود ۶۵ سال داشت. همسرش همراهش بود. از آن افرادی بودند که از دیدنشان حس خوبی داشتم. دقیق‌تر بخواهم بگویم، در من Countertransference مثبتی ایجاد می‌کردند.

سختی ماجرا، دیدن بیمارانی هست که حس منفی به آن‌ها داریم. خیلی هم پیش می‌آید. چرا این حس منفی را داریم؟ ما که معمولا اولین بار است که آن‌ها را دیده‌ایم

می‌شود با مدل انتقال و ضد انتقال توجیه‌اش کرد. تقریباً از فروید شروع شد. روانکاوان تحلیلی می‌گفتند که ما هر رابطه‌ی جدید را از پشت عینک رابطه‌های قبلی‌مان نگاه می‌کنیم. گاهی به این موضوع آگاه هم می‌شویم. مثلاً می‌گوییم این فرد چشمانی شبیه به مادربزرگم دارد و دیدن او مرا به یاد مادربزرگم می‌اندازد. یا این‌که رفتارش و حرف‌زدنش دقیقاً شبیه فلان دوست دوران دبیرستانم است.

و این می‌شود که حس‌های پیش‌-ساخته‌ای نسبت به آن‌ها خواهیم داشت.

حس‌های مثبت ممکن است منجر به معاینه‌ی بیشتر و رسیدگی بهتر بشود. مشکل با این حس‌های منفی است.

همه‌ی ما با چنین موضوعی درگیر خواهیم بود. خود فروید نیز که این موضوع را مطرح کرد، گاهی دیگر به شدت کلافه می‌شد. در نامه‌ی سال ۱۹۲۸ اش به Istvan Hollos از این می‌نالد که فلان بیمارهایش را دوست ندارد و آن‌ها عصبانی‌اش می‌کنند.

من، به بیمار جدیدم و همسرش حس مثبتی داشتم. از زمانی که در آن اتاق بودم و با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کردم و معاینه‌اش می‌کردم، لذت می‌بردم.

راننده بود و درد کمر اذیتش می‌کرد و کم‌خونی. درگیری کلیه هم داشت.

و آزمایشش؟

همین الان هم می‌شود حدس زد که مشکل از کجاست. از آن بیماران کتاب‌خوانده بود و دقیقاً شبیه به تکست‌بوک مراجعه کرده بود.

الکتروفورز را نگاه کردم. یک قله و بله، قله‌ی دوم. شبیه به حرف M می‌شود. [اگر M را نمی‌بینی، اشکالی ندارد. به کمی Hallucinogen نیاز داری.]

قبلش، استادم به او خبر بد را رسانده بود که بیماری‌اش نوعی سرطان خون است به نام MM. چند هفته‌ی دیگر، با خودش کلاس Bad News را داریم. منتظرم ببینم چه می‌توانم از او یاد بگیرم.

معاینه تمام شد و کارها انجام شد.

از او پرسیدم که کمرش درد دارد؟ با سر تأکید کرد. گفتم می‌خواهی امشب مورفین به تو بدهم که راحت بخوابی؟ خودش و همسرش خنده‌شان گرفته بود. همسرش هم به شوخی می‌گفت تا حالا راننده‌ای دیده‌ای که شیره‌ای نباشد؟ این پاکِ پاک است. بعد به همسرش نگاه کرد و ادامه داد که از پیشنهاد شما بدش نیامده است.

او هم که به نظر می‌رسید از بی‌دردیِ بعد مدت‌ها درد کشیدن استقبال می‌کند، نظر مثبتش را اعلام کرد.

چهارشنبه، پانزدهمین کشیک سال یک دستیاری است. اورژانس.

صبح امروز شلوغ است. هم مورنینگ و بخش خودم و مریض‌های خودم. هم گرند راند گروه جنرال. هم یک ارائه.

قضیه‌ی ارائه از آن‌جا شروع شد که در گرند راند هفته‌ی پیش، یک اسلاید در مورد هیکام و اوکام گذاشتم:

همیشه این بحث وجود دارد که علائم مریض را باید با یک بیماری توجیه کرد یا چندین بیماری هم‌زمان وجود دارد؟

می‌گویند که دکتر قریب می‌گفت: یک نفر ممکن است کچل باشد، تالاسمی داشته باشد و با ژیانش هم تصادف بکند.

پس لزومی ندارد که همه چیز را بخواهیم همیشه یکپارچه کرده و با یک تشخیص توجیه کنیم. این همان قضیه است که منسوب است به جان هیکام.

من البته جمله‌ی هیکام را در گرند راند نخواندم و گفتم خیلی مؤدبانه نیست که ترجمه‌اش بکنم و خودتان بخوانید:

A man can have as many diseases as he damn well pleases

در برابر هیکام، اوکام قرار دارد. اوکام یک راهب اسکاتلندی قرن شانزدهم بود. اوکام می‌گفت که تا زمانی که ضرورت ندارد، نباید چندتکه‌سازی کرد.

ویلیام آزلر با استناد به او گفت که همیشه سعی کنیم تمام علامت‌های بیمار و یافته‌های بالینی را با یک تشخیص توجیه کنیم.

کاری که در بالین انجام می‌دهیم این است که اول با اوکام پیش می‌رویم و سپس هیکام: اول سعی می‌کنیم تمامی علامت‌ها را با یک تشخیص توجیه کرده و سپس به سراغ این می‌رویم که ممکن است چند تشخیص وجود داشته باشد.

بعد از گرند راند بود که با یکی از استادانم صحبت کردیم. انسان روشنی هست. نتیجه‌ی صحبت‌مان این بود که این افتخار را داشتم که هفته‌ی بعد، در کنارش، کلاس استدلال بالینی را ارائه دهم.

اول فکر کردم شوخی می‌کند. اما چند روز بعد که در واتس‌اپ پیام داد، فهمیدم قضیه کاملاً جدی است.

با دوستم هماهنگ کردم که کمی دیر به کشیک می‌رسم و بدو بدو پس از گرند راند و ارائه در کلاس، به سراغ کشیک رفتم. امروز اینترن‌های خیلی خوبی دارم. هم‌کشیکی‌هایم نیز همین‌طور. این بهترین ترکیب ممکن است.

مریض جدید آمد. می‌خواستم ببینمش که سنش را در پرونده دیدم. نوشته بود ۱۷ سال.

در شیراز، مرز بین اطفال و بزرگسال را ۱۸ در نظر می‌گرفتند. این‌جا هفده است. مریض من هفده سال و ده روز داشت.

انتظار دیدن یک پسر نوجوان معمول را داشتم. در ذهنم سناریو ساخته بودم که احتمالاً تهوع و استفراغ دارد و مسموم شده است و … که بیمار را دیدم. کودکی کوچک و نحیف و ضعیف بود. تنها ۱۳ کیلوگرم داشت. هنوز همراهش نگفته، معلوم بود که CP (فلج مغزی) است و تا گفت که با کاهش هوشیاری آمده است، سناریو معلوم شد. آن‌قدر این سناریو را در کشیک‌های بخش اطفالم دیده‌ام که خوب می‌شناسمش: فلج مغزی دارد و غذا در ریه‌اش رفته (آسپیره کرده) و دچار سینه‌پهلو (نومونیا) شده است.

سرویس طب اورژانس از او درخواست عکس ساده قفسه سینه کرده بود. عکسش را که دیدم، تشخیص را تأیید می‌کرد. آنتی‌بیوتیک‌ها را با دوز اطفال برایش گذاشتم.

اما هنوز یک نکته‌ی دیگر برایم روشن نشده بود. همراهش می‌گفت پدرش است اما پرستار گفت که از بهزیستی آمده و کسی را ندارد. حتی یک نفر دیگر آمد که گفت مادرش است.

با پدرش می‌خواستم صحبت کنم که خودش قضیه را گفت و مرا از رنج پرسیدن این سؤال معذب‌کننده راحت کرد. او را در بهزیستی گذاشته بودند اما در دو سال اخیر، به خاطر وضعیت کووید، ملاقات در بهزیستی ممنوع بود و پسرشان را ندیده بودند. امروز از بهزیستی به آن‌ها زنگ زده بودند که وضعش خوب نیست و با او به بیمارستان بروند.

تصمیم والدینش را می‌فهمیدم. حق دارند. مراقبت از چنین کودکی اصلاً ساده نیست. اما امروز، از آن وقت‌هایی بود که عذاب وجدان در چهره‌اش موج می‌زد. معلوم بود که تصمیمش را ارزیابی می‌کند و شاید خودش را سرزنش.

سال چهار که آمد، تأکید کرد برایش سی‌تی اسکن هم بنویس. اول نمی‌خواستم این کار را بکنم. می‌خواستم که به نوعی از زیرش در بروم. منتظر بودم حواسش پرت بشود تا ننویسم. آخر چه تغییری در روند درمان‌مان ممکن است ایجاد بکند؟ پس چرا دوباره سی‌تی؟

اما وقتی که گفت ممکن است آبسه هم داشته باشد، دیدم که حرفش منطقی است. درست است که در عکس ساده چیزی به نفع آبسه ندیدیم، اما آپتودیت هم می‌گوید که وقتی به آبسه شک داریم، سی‌تی بگیریم.

حق با او بود. یک آبسه‌ی بزرگ هم داشت. دلم می‌خواست از او بپرسم که چی شد به آبسه فکر کرد و از خودم بپرسم که چرا به آبسه فکر نکردم؟ دارم خودم را موظف می‌کنم که فرایند Cognitive Debriefing را انجام بدهم؛ وگرنه که مریض دیدن بی‌فایده می‌شود.

در هر صورت، درمان همان بود. فرقی نداشت. درمان آنتی‌بیوتیکی را ادامه دادیم.

اما از آن‌جایی که نسبت به جثه‌اش زیادی بزرگ بود و آن عدد ۶ تا ۸ سانتی‌متر برای یک بزرگسال عادی است، به استاد آنکال‌مان پیام دادم و از او نیز مشورت گرفتم.

آی که چقدر خوش‌برخورد است. با سواد هم هست. او هم نظرش این بود که فعلا با همین آنتی‌بیوتیک ادامه بدهیم و ببینیم چطور پاسخ می‌دهد.

جمعه، شانزدهمین کشیک سال یک دستیاری است. بخش نفرولوژی. کل ماه پیش آن‌جا بودم. با روند بخش آشنا هستم و خیالم راحت است.

بخش نیز کاملاً Stable بود. کنار حوض نشسته بودم و کتابم را می‌خواندم: دوست بازیافته (Reunion)، اثر فرد اولمن (Fred Uhlman)، ترجمه مهدی سحابی، نشر ماهی.

هیچ به یاد نمی‌آورم که در آن روز من و کنراد به هم چه گفتیم. تنها چیزی که می‌دانم این است که مدت یک ساعت، مانند زوج جوان عاشقی که هنوز خجالتی و دستپاچه‌اند، با هم پرسه زدیم. اما می‌دانستم که این تازه آغاز دوستی ماست و از آن پس زندگی من غم‌آلود و تهی نخواهد بود، بلکه برای هردومان سرشار از شور و امید خواهد شد.

آه. چقدر تداعی پس از خواندن این خط‌ها. یاد آغاز دوستی‌های سال‌های پیش خودم می‌افتادم. این تصویر ایده‌آل و اذیت‌کننده‌ای که در ذهن ما وجود دارد و می‌دانیم که این طور نیست.

تصویری که مختص آن سال‌هاست و نیازِ آن سال‌هاست و شوق و ذوقِ شروع رابطه‌های عاطفی – از هر جنسی – با آن همراه است.

اسم نویسنده را جستجو کردم. تصویرش را نگاه می‌کردم. سعی داشتم که چهره‌ی شانزده ساله‌اش را که در این کتاب هست، تصور کنم. کتاب کوچکی که در مورد یک دوستی ساده در شانزده سالگی است. در زمانی که به خاطر اختلاف نازی با یهودی‌ها، دوستی‌ها ساده نبودند.

نفهمیدم که کی کتاب به پایان رسید. به خودم آمدم و دیدم که پس از خواندن آخرین خط، به تلألو نور روی آب خیره شده‌ام و چیزی نگذشت که تصویر روبه‌رو، کمی تار شد.

گفتند باید مورنینگ بدهی. یعنی گفتند بخش نفرو باید مورنینگ بدهد. مهم نیست کیس جدید نداری. یکی از قدیمی‌ها. همین مریضی که ده روزی بستری هست و فشار خون بالای مقاوم به درمان دارد. اگر هم خواستی، می‌توانی عوض بکنی. اما باید مورنینگ بدهی.

باشد. مشکلی نیست. دوست داشتم برای مورنینگ یک مریض تازه بستری‌شده را بگویم؛ اما اشکالی ندارد. با اینترن به سراغش رفتیم تا شرح حال بگیریم. فشار خون بالا (۲۸۰ روی ۱۸۰) دارد و پتاسیم پایین.

آی که چقدر پر حرف بود. خوشبختانه محترم و پرحرف بود. می‌توانستم به پای حرف‌هایش بشینم؛ اما کاش می‌دانست هر یک دقیقه‌ای که این‌جا بیشتر می‌مانم، از آن طرف وقت کمتری برای آماده شدن برای مورنینگ دارم و این باعث استرسم می‌شود.

حرف‌های عجیبی هم می‌زد. حرف‌هایی که با منطق و ذهن من سازگار نیست. من نمی‌توانم باور بکنم که حجامت فشار ۲۸۰ تو را پایین آورده باشد اما تو واقعاً بیست و یک عدد قرص خورده باشی و فشارت پایین نیامده باشد. آن هم دارویی مثل پرازوسین که دیگر از خط آخرهای درمان خوراکی است. آن هم پرازوسین به شکل Full Dose – یعنی با حداکثر دوز مجازی که می‌شود داد.

عجیب است دیگر. اولین تشخیصم برای او این است که داروهایش را درست مصرف نمی‌کند. نمی‌گویم که از عمد. اما به نظرم درست مصرف نمی‌کند. حتی پتاسیم پایینش نیز با مصرف ناپیوسته‌ی داروها توجیه می‌شود.

به پشت بام پاویون رفته بودم. مهدی کلینیک را نگاه می‌کردم. منتظر افتتاح شدنش هستم و رفتن به آن‌جا. می‌گویند قرار است این ساختمان اصلی بیمارستان فعلی که به ساختمان زیرستون معروف است، موزه بشود.

تاکنون داخل مهدی کلینیک نرفته‌ام. خیلی بزرگ است. اسمش که یک تقلید از Mayo Clinic است. اما کاش مدل ذهنی مدیرهایش نیز شبیه به Mayo Clinic باشد و پروژه‌ای که این همه خرج آن شده است و می‌گویند بزرگترین پروژه‌ی حوزه‌ی سلامت کشور است، به باد نرود و صرفاً تبدیل به این نشود که بگویند فلان دولت بزرگترین بیمارستان کشور را افتتاح کرد. دلم می‌خواهد کمی در ذهنم به آن ایده‌آل طبابت نزدیک بشود.

من حس می‌کنم کسی که دلش نمی‌خواهد مهاجرت بکند، جایی در ذهنش یک سری ‌Breaking Point دارد. ممکن است به آن آگاه نباشد و یک دفعه بگوید که می‌خواهد برود. ممکن هم هست آگاه باشد. این چند وقت خیلی به Breaking Pointهای خودم فکر می‌کردم. امیدوارم، خیلی هم امیدوارم، که به آن نقطه‌ها نرسم.

امروز لیلیا می‌آید. دوستم او را می‌فرستد. از تولد تا شش ماهگی پیش او بود و اکنون به پیش من می‌آید. نام قشنگی برایش انتخاب کرده است. معنایش پاک و خالص است. به نظر می‌آید معناهای دیگری نیز دارد.

در ماه، دو روز مرخصی بالقوه داریم. این‌که به بالفعل تبدیل بشود یا نه، به اتندینگ بستگی دارد. دیدم که لیلیا تازه می‌آید و احتمالاً غریبی بکند، بهتر است که این دو روز را خانه پیشش باشم. از طرفی دوشنبه و سه‌شنبه تنها دو روزی بود که می‌توانستم تا پایان ماه مرخصی بگیرم. بقیه‌اش کشیک بودم.

یکشنبه، پس از راند، به اتندینگ‌مان گفتم. پرسید کارت واجب است؟ گفتم که خیلی واجب نیست. در یک روز هم می‌شود جمعش کرد. اما پاسخ داد که اشکالی ندارد؛ اگر دو روز هم می‌خواهی، دو روز مرخصی بگیر.

امروز، چهارشنبه، هفدهمین کشیک سال یک دستیاری است. کمی دیر شده بود و دوان دوان به سمت سالن مورنینگ رفتم. جایی پیدا کردم و نشستم. از نحوه‌ی برگزاری مورنینگ‌ها راضی نیستم. حوصله‌ام سر می‌رود. دلم می‌خواهد به جای این‌که یک کیس را عمیقاً معرفی کنند، چندین کیس معرفی کرده و سطح گسترده‌تری را پوشش بدهد.

سعی کردم با وجود تمام این حوصله سر رفتن‌هایم، گوش بدهم. کیس هم، دوباره و طبق معمول، از غدد/روماتو بود.

نیمه‌های مورنینگ، پیرمردی با قامتی کمی خمیده وارد سالن شد. ردیف اول که شامل حدود ۷ اتندینگ بود، همگی بلند شدند. نمی‌شناختمش. چند باری در طی مورنینگ نکاتی را مطرح کرد.

مورنینگ که تمام شد و می‌خواستیم برویم، به سمت میکروفون رفت. یکی از پشت سرم گفت که آی. باز فلانی رفت روی منبر.

از او پرسیدم که کیست؟

گفت استاد فلانی روماتو.

نامش را جستجو کردم. شماره نظامش هشت هزار و خرده‌ای بود. شماره نظامی که برای من صد و نود و چهار هزار و خرده‌ای هست. منتظر ماندم که حرف‌هایش را بشنوم. زمانی آن‌قدر نادان بودم که سن بالاتر را مساوی با تجربه‌ی درست بیشتر و فرهیختگی بالاتر می‌دانستم. الان، سهم سن در بالا بودن جایگاه انسان‌ها در ذهنم، خیلی کم‌تر شده است.

به درمانگاه رفتم. درمانگاه خلوت بود. یکی آمد و جمله‌ی سومش این بود که من هم‌رزم سردار سلیمانی هستم و این موضوع برایش آن‌قدر مهم بود که جزئی از هویتش آن را بیان می‌کرد. خوش‌برخورد بود و از من چند باری تشکر کرد.

به نظرم مشکلش به خاطر عوارض داروهایی هست که برای کنترل اثرات و ضربه‌های جنگ می‌خورد. در داروهایش کمی تغییر ایجاد کردم و رفت.

پسرکی بیست و یک ساله. از آن چهره‌هایی که بلافاصله می‌فهمیدی ایرانی نیست و یک همراه که نمی‌دانم و نفهمیدم و درست نگفت که چه نسبتی با او دارد.

موهای لخت. صورت بی‌مو و با چشمانی که دورشان کمی پف‌کرده بود و ورم داشت. شرح حالی که داستانش مرا یاد PSGN می‌انداخت. همان لحظه بود که فهمیدم یک درگیری و خودخوری هنگام رویارویی با سال بالایی‌ها دارم.

من دو اصل موقع نوشتن اردر دارم که به هم کاملاً مربوط هستند:

۱. یکی این‌که موقع نوشتن هر چیزی می‌پرسم چرا؟ چرا می‌خواهم سدیم و پتاسیمش را هر روز چک کنم؟

۲. آیا می‌شود این اردر را برای بیمار انجام نداد؟ سؤال را برعکس می‌پرسم.

این دو مورد باعث می‌شود که تعداد اردرهایم خیلی کم بشود. آن‌قدر که امروز سال دو می‌گفت دیگر هفت اردر برای یک مریض جدید خیلی کم است.

چرا به علم اعتماد نمی‌کنید؟ به هزار جور خرافه و چرت و پرت و ماورا طبیعی باور دارید ولی به علم باور ندارید؟ وقتی علم می‌گوید که دادن داروهای PPI مثل پنتوپرازول فقط برای یک سری افراد خاص در بیمارستان لازم است، چرا فکر می‌کنید بیشتر می‌فهمید و برای همه می‌گذارید؟ چرا همیشه جزئی از آن اردرهای ساب‌کرتیکال شما هست؟ چرا این داروها را جزئی از میراث هر آن‌که حتی یک بار در بیمارستان بستری می‌شود کرده‌اید؟

عزیز من، دوست من، همکار من، ایندیکیشن دارد؛ دلیل می‌خواهد. این‌که «تو» فکر بکنی می‌خواهد، نیست.

بدبختی من این است که منِ رزیدنت ماه دو نمی‌توانم به سال بالایی‌ها بفهمانم که نمی‌خواهد. چون این‌جا صرف یک سال «گذران» وقت در بیمارستان را مساوی با شعور بالاتر در نظر می‌گیرند.

و وقتی به او می‌گویم مریض دلیلی ندارد که این دارو را بگیرد، می‌گوید که: نه. ما به هر کسی که بستری بکنیم، می‌دهیم.

همین ماجرا را سر هپارین نیز داشتم.

حالا از آن طرف فکر می‌کنید که خیلی می‌فهمید و به فکر مریض هستید و می‌گویید مریض برای چک NG Tube اشعه‌ی اضافی نگیرد. امیدوارم حداقل بدانید که یک عکس ساده‌ی قفسه سینه اشعه‌اش بی‌نهایت کم است.

اشعه‌اش برابر هفت تا ده روز اشعه‌ی طبیعی‌ای هست که از جهان به ما می‌رسد.

آن‌وقت تو برای من کاسه‌ی داغ‌تر از آش می‌شوی که برای چک NG Tube عکس نگیریم و به روش سنتی پیش برویم و هوا بزنیم تا قل‌قل بشنویم؟ روشی که کتاب صریحاً آن را رد کرده است؟

نتیجه‌اش می‌شود همین مریض که دیشب برایش NG Tube گذاشته‌اید و امشب که کشیکم می‌بینم مریض دچار مشکل شده است و عکس می‌گیرم و می‌فهمیم که Nasogastic Tube دیگر Nasogastic نیست؛ بلکه عملاً Nasopulmonic است.

ای کاش می‌فهمیدید که برای هر کدام از این توصیه‌ها، تعدادی مرده‌اند و تعدادی آسیب دیده‌اند و این توصیه‌ها و پیشنهادها و الگوریتم‌ها و درمان‌ها و گایدلاین‌ها و … جوهرشان از خون انسان‌ها و حیوان‌هاست.

می‌گفت: خیلی خوب است که این‌قدر درس دادن دوست داری و به اینترن‌ها درس می‌دهی. اما وقتی شما درس می‌دهی، اینترن‌ها به پیش شما می‌آیند و به بهانه‌ی سرگرم آموزش بودن و گوش دادن به شما، ما را می‌پیچانند. من خودم مجبور شدم علائم حیاتی مریض را چک کنم.

سر تکان دادم و … یادم نمی‌آید که به او چه گفتم.

جا افتاده که به ساعات بعد از کشیک که هنوز هم در بیمارستان هستی و بیماران را می‌بینی و کارهای دیگر را می‌کنی، پُست‌کشیک می‌گویند. ترکیبی از فارسی و انگلیسی (معادلی برای Post-Call). پنج‌شنبه صبح بود و من هم پست‌کشیک. قهوه‌ی صبحم را هم نخورده بود و Pre-Coffee Mood ام بودم.

در کلاس منتظر اتندینگ نشسته بودیم که خوابم برد.

نمی‌دانم چند دقیقه گذشت. زیاد نشد. یکی صدایم می‌زد. این صدا در دنیای رویا نبود. دوباره صدا زد. بیدار شدم.

گفت که استاد آمده است. خودم را جمع و جور کردم و به سر راند رفتم.

استاد با خنده گفت: بچه‌داری سخته؟

می‌داند لیلیا را آورده‌ام.

جمعه، هجدهمین کشیک سال یک دستیاری است. سه بخش را پوشش می‌دهم. غدد و روماتولوژی و بیمارهای جنرال بیمارستان ولیعصر. با این‌که سه بخش است، اما معمولاً از کشیک‌های سبک حساب می‌شود.

از کشیک دیشب نیز وضعیت بیمارها را پرسیده بودم. برای یکی از آن‌ها تست محرومیت از آب (Water Deprivation Test) انجام شده بود و منتظر آخرین سدیم و وزن مخصوص ادرار بودیم.

با شکایت از افزایش حجم ادرار آمده بود. با توجه به آزمایش‌هایش دو تشخیص بیشتر نداشت. یا این‌که خودش زیادی آب می‌نوشید- مثلاً برخی از بیماران روان‌پزشکی روزی حدود ۱۰ لیتر آب می‌خورند. یا این‌که کلیه‌اش نمی‌توانست ادرار را غلیظ بکند (دیابت بی‌مزه). تست محرومیت از آب، به پیدا کردن تشخیص درست کمک می‌کرد.

همان صبح بود که سال چهار زنگ زد و گفت که این بیمار را به عنوان کیس دوم یا سوم مورنینگ آماده بکن. مقاله‌ی پرادراری (Polyuria) را از آپتودیت پرینت گرفتم تا بخوانم.

باز هم یک بیمار دیگر که سرطان تمام بدنش را گرفته بود و نمی‌دانستیم منشأ آن کجاست. با درد شکم آمده بود. چند روز پیش از یکی از متاستازها نمونه گرفته بودند تا با بررسی‌هایی بتوانند منشأ سرطان را پیدا کنند.

آخر عزیز من. چه کاری برایت انجام بدهم؟ علت دردت را که می‌دانی و می‌دانیم. من جز دادن سخاوتمندانه‌ی مورفین چه کاری برایت انجام بدهم؟

البته یک کار دیگر هم می‌توانم انجام بدهم. تمامی تست‌های اضافی را که در اورژانس درخواست شده و هنوز نرفته بود، لغو کردم. امیدوارم اتندینگ فردا گیر ندهد.

و باز هم یک بیمار سرطانی دیگر. نوعی از لنفوم. به آن DLBCL می‌گویند: لنفوم منتشر سلول‌های بی بزرگ. شایع‌ترین لنفوم از نوع غیر هاجکین.

تامِس هاجکین (Thomas Hodgkin) سال ۱۷۹۸ به دنیا آمد و سال ۱۸۶۶ از دنیا رفت. او که معروف‌ترین پاتولوژیست دوران خودش بود، اولین مورد لنفوم را تقریباً دویست سال پیش، توصیف کرد:

البته این بیمار من به خاطر سرطانش نیامده بود. قندش افتاده بود. اصلاً نمی‌دانم چرا نگهش داشته‌اند. انسولین زیاد زده بود و قندش کم شده بود و می‌بایست همان موقع مرخص می‌شد. اما… من سال یک اجازه‌ی ترخیص ندارم.

مسائلی پیش آمد و کیس مورنینگ من عوض شد. یعنی خودمان عوض کردیم. من کیس اول را برداشتم. می‌بایست همان پسر بیست و یک ساله را که کشیک قبلی دیده بودم، بگویم.

شنبه‌ها دکتر خاتمی می‌آید. برادر همان رئیس جمهوری که زمانی امید همه بود. دلم می‌خواست خوب آماده باشم. کمی جلوی هفت اتند مسن و با تجربه دست و پایم را گم می‌کنم؛ اما باز هم بالاخره این هم آغازی هست. فوقش خراب می‌کنم. می‌دانم که اگر خراب هم بکنم، به جز خودم، پس از چند روز، برای کسی مهم نخواهد بود.

مقالات را پرینت کردم. دقیق خواندم. تا جایی که می‌توانستم سعی کردم اطلاعات را در ذهنم مرتب بکنم.

اینترن‌ام هم بی‌نظیر بود. با کمک خودش تک‌تک نقاط مبهم کیس را حل کردیم. توجیه برای کم‌خونی‌اش پیدا کردیم. دلیلی برای این‌که چرا حجم ادرارش کم نشده است، یافتیم و تشخیص‌های افتراقی را گذاشتیم.

آن شب تا صبح می‌خواندم. تنها یک ساعتی موقع خواندن خوابم برد. خودم می‌فهمیدم که هنوز این مطلب به خوبی در ذهنم رسوب نکرده است.

مورنینگ برگزار شد. به نظر می‌آید همه راضی بودند. دکتر خاتمی هم راضی بود. تشکر کرد. بقیه هم همین‌طور. اما برای خودم، آن‌طور که دلم می‌خواست، نبود. دلم می‌خواست تسلطم بیشتر باشد. دلم می‌خواست آن‌طور که دکتر خاتمی توانست در انتها کیس را جمع بکند، جمع بکم. دلم می‌خواهد به آن سمت نزدیک بشوم.

پس از مورنینگ، دکتر بهجتی – از استادهایی که قلباً دوستش دارم – گفت: چقدر برای این مورنینگ خواندی؟

کاغذهای دستم را نشانش دادم. گفت آفرین و سپس پرسید: تست‌های فئو که نفرستادی؟

گفتم که نه استاد.

از این موضوع خیلی خوشحال شد. از آن خوشحالی‌هایی که انگار تلاش‌هایش برای درس دادن یک موضوع، به نتیجه رسیده است.

یکشنبه، نوزدهمین کشیک سال یک دستیاری را در پیش دارم. صبح، پس از دیدن مریض جدیدم، به سمت سالن مورنینگ راه افتادم. از آن مریض‌هایی بود که الکی مانده بود. با خون‌دماغ آمد و می‌خواستند در اورژانس مرخصش کنند و ترسیده بود و نرفته بود و به سرویس داخلی منتقلش کرده بودند.

کلاً به قول یکی از اتندینگ‌ها، داخلی Waste-Basket بیمارستان است. هر که ندانند به کجا برود و هر که نتوانند کاری برایش بکنند، به داخلی انتقال می‌خورد. به جای این کار می‌شد ۵ دقیقه‌ای برایش وقت گذاشت و توضیح داد و همان‌جا در اورژانس مرخصش می‌کردند.

مورنینگ امروز را دوست داشتم. از آن کیس‌های عجیب و غریب. کیس‌های نادر. کیس‌هایی که اتند هماتو می‌گوید در بیست سال گذشته، تنها سه مورد داشته است: Oncogenic Osteomalacia.

یک تومور خوشخیم کوچکِ سخت‌پیداشونده که در پاسخ به آن حالتی به وجود می‌آید که کلیه‌ها فسفر را دفع می‌کنند. در نتیجه استخوان‌ها دچار مشکل می‌شوند.

همین خانمی که در مورنینگ معرفی شد، در ۴۳ نقطه از بدنش شکستگی داشت.

آی. چه دردی. خیلی زیاد باید باشد.

پانزده دقیقه‌ی آخر مورنینگ، اتند ریه یک کیس را معرفی کرد. خوب بلد بود که داستان بگوید و ما را در یک حالت تعلیق بگذارد که جواب نهایی کیس خوب در ذهنمان بنشیند.

پسرکی هفده ساله را معرفی می‌کرد که با سرفه و تنگی نفس مراجعه کرده بود.

نه. کووید نیست. قبل از کووید هم بیماری‌های وجود داشته‌اند.

می‌گفت که چند هفته‌ی گذشته دوستش سرفه می‌زده و به او گفته‌اند که سل داری.

پسرک، در روند بستری بدتر و بدتر شد. اشباع اکسیژنش تا هشتاد پایین آمد.

اما سل هم نبود.

در ریه‌اش حفره دیده می‌شود (Cavity). بیماری‌هایی که چنین چیزی ایجاد می‌کنند، زیاد نیستند. شروع به بررسی آن‌ها کردند. اما مشکل این است که جواب این تست‌ها طول می‌کشد.

پسرک بدتر و بدتر شد. کارش به ICU کشید.

اتند ریه با توجه به تجربه‌اش، اولین دوز پالس متیل‌پردنیزولون را با شک به وگنر داد. هر چند بقیه‌ی آزمایش‌های به وگنر نمی‌خورد. کلیه‌اش و سینوس‌هایش درگیر نبود.

فردریش وگنر اولین نفری نبود که این بیماری را توصیف کرد؛ اما به خاطر توصیف کامل‌ترش، این بیماری نام او را یدک می‌کشد. معمولا درگیری راه‌های هوایی فوقانی و تحتانی و کلیه وجود دارد. در این بیمار، از این سه تا، فقط درگیری راه‌های هوایی تحتانی و ریه وجود داشت.

برای همین، یک کیس وگنر معمول نبود.

اما آیا دادن پالس درست بود؟ همگان در مورنینگ اتفاق نظر داشتند که بهترین کار بود.

و نتیجه‌اش چه شد؟

پاسخ دراماتیک. صبح پالس را گرفت و ظهر نشده، بسیار بهتر بود و به راحتی نفس می‌کشید.

دو روز بعد، جواب آزمایشش آمد. c-ANCA او قویاً مثبت بود.

پایان کیس، اتند هماتو – همان که گفته بود تنها سه کیس از Oncogenic Osteomalacia در بیست سال گذشته داشته است – نکته‌ای را گفت که تحسین‌برانگیز بود. واقعاً ذهنش را ستایش می‌کنم. تسلط عجیبی دارد.

گفت: تکست‌بوک‌های رادیولوژی نوشته‌اند که هر گاه در عکس قفسه سینه، ترکیب Cavity و Nodularity و Consolidation را با هم دیدی، تشخیص وگنر است.

دلم می‌خواهد تسلطم همانند او بشود. ماه بعد، سایت صبحم بخش هماتو هست. کاش بشود ارتباط نزدیک‌تری با او برقرار کنم.

همان شروع کشیک اورژانس بود که معلوم شد یکی از کیس‌های مورنینگ با خودم هست. کمی که گذشت، قرار شد دو کیس بگویم. باز هم کمی گذشت و قرار شد جوری بگویم که آن‌قدر طولانی بشود که به آن نفر دیگر مورنینگ نرسد. نفر دیگر، از آن هم‌وطن‌ها و همکارهایی بود که جایش در این سیستم نیست.

حتی اینترن بیچاره‌اش شماره‌ی چیف را گیر آورده بود و التماس کرده بود که مورنینگ آن رزیدنت را کنسل بکنند.

اما بگویم از اینترن خودم که هنوز هم دلم می‌خواهد یک برخورد تند با او داشته باشم.

آخر چقدر پررو و بی‌خیال هستی. چه کارت کنم واقعاً؟ بعید هم می‌دانم با نامه رد کردن، آدم بشود.

از آن بیمارهای سخت بود (Difficult Patient). آن‌هایی که جانت را می‌گیرند تا شرح حال بدهند.

از چهار سال پیش زخم‌های در نزدیکی قوزک داشت. سابقه‌ای از لخته در پا را هم ذکر می‌کرد.

برایش وارفارین شروع کرده بودند و او هشت ماه پیش خودش صلاح دیده بود که دیگر وارفارین را نخورد. مملکت خودش است دیگر. اما نتیجه‌اش را هم دید.

دو ماه پیش دوباره یک لخته‌ی جدید در پایش ایجاد شد.

و دیروز با خونریزی گوارشی و ادراری به این‌جا آمد.

در بین داروهایش این شربت با بوی مزخرفش نیز بود. پس از کمی جستجو فهمیدم که به آن تنتور تریاک (Opium Tincture) می‌گویند. هنوز هم بوی مانده و خاک‌آلود و کثیفش در جلوی ذهنم هست.

آی. یک AML دیگر.

با توجه به قسمت‌های دیگر لامش، مطمئن نبودیم که آن نوع وحشتناک M3 هست یا نه.

مهم نیست. شک به M3 برگ سبزی هست برای شروع آترا. این کپسول‌های لوبیایی شکل بامزه.

دلم می‌خواست بتوانم از مورنینگ قبلی بهتر بگویم. چهار مقاله‌ای از آپتودیت را پرینت گرفتم. صد و بیست صفحه‌ای شد.

شروع کردم. خوابم می‌آمد. خیلی زیاد. یک ساعتی هم موقع خواندن خوابم برد.

اما از نتیجه‌ی کارم راضی بودم. بین ۱۲ شب تا ۷ صبح، توانستم تسلط قابل قبولی روی مطالبی که می‌خواستم ارائه بدهم، کسب بکنم.

گیج و خواب‌آلود، سر راند بخش خودمان بودیم که گفتند یکی از بیمارها کد خورده است.

بالای سرش رفتیم. لوله‌ی تنفسی نداشت. رزیدنت بیهوشی را پیج کرده بودند.

اما با این وسعت بیمارستان، قطعاً طول می‌کشید تا برسد.

آخرین باری که کسی را اینتوبه کرده بودم، ۳ سال پیش بود. اگر کاری نمی‌کردم، ایرادی وارد نبود. مخصوصاً برای این مریض که ۹۶ سال داشت و حتی مریض من نبود.

و از آن پررنگ‌تر، اگر اینتوبه نمی‌کردم، امکان Fail شدن – آن هم جلوی این همه آدم – نبود و این حس تحقیر بعد از شکست.

اما…

شروع کردم. پرستار تعجب کرده بود. این‌جا به هیچ‌وجه این کارهای من معمول نیست.

لارینگوسکوپ را در دست چپ گرفتم و وارد کردم. نمی‌توانستم تارهای صوتی را ببینم.

یادم آمد. همان اشتباه قبلی. باید داخل‌تر می‌رفتم. دیده شد. لوله (ETT) را گرفتم و به آرامی از بین تارهای صوتی ردش کردم. وصلش کردیم به Bag Valve Mask. همان که به اسم آمبو بگ (Ambu Bag) رایج شده است.

آی. تپش قلبم کم شد. کارم را درست انجام داده بودم. به درستی اینتوبه کرده بودم.

اکنون دلم می‌خواست حتماً برگردد و احیا موقت‌آمیز باشد.

هر چند بعید می‌دانستم. ۹۶ سال کم نیست.

اما در کمال ناباوری، برگشت.

پنج و نیم بود که لیلیا بیدارم کرد. هنوز زود بود. امروز هم کشیک بودم. بیستمین کشیک سال یک دستیاری. بهتر بود کمی بخوابم.

ده دقیقه بود که دوباره بیدارم کرد. غذایش را گذاشتم و رفتم به سراغ این‌که تا ۶:۱۵ بخوابم. دفعه‌ی بعد با زنگ موبایلم بیدار شدم؛ اما ساعت ۷:۴۵ بود.

خواب موندم.

سریع به سمت بیمارستان راه افتادم. مریض جدید هم داشتم. امیدوار بودم که اینترن‌هامان مریض‌ها را دیده باشند.

دوان به سمت سالن مورنینگ رفتم. آرام از پله‌های با ارتفاع غیراستاندارد سمت چپ، راهم را به سمت صندلی‌های بالاتر ادامه دادم.

اوه. امروز کسی به مورنینگ آمده بود که معمولا هیچ وقت نمی‌آید.

و شروع شد:

شما نیم ساعت وقت ما را گرفتید تا حرف‌هایی را که در چند دقیقه به شکل کوتاه می‌شد گفت، بگویید. این همه آدم برای شنیدن این حرف‌ها آمده‌اند و یک پلاکت پایین را نیم ساعت کش داده‌اید.

حرف‌هایش با مفهومی از زمان که در ذهن من است، سازگار بود: فرهنگ Monochronic.

حدود صد نفر بودیم و صد تا نیم ساعت بیهوده شد. پنجاه ساعت از وقت مفید و عمر مفید انسان را هدر داد. تقریباً دو روز.

کشیک امروز نیز اورژانس بود. همان ابتدایش، گیر یکی از آن همراه‌های بیمار افتادم که دلم می‌خواست کد ۸۸ بزنند و از بخش بیرونش کنند. از آن لحظه‌هایی بود که حوصله‌ی این حجم از بی‌منطقی را نداشتم.

برای مریضش رضایت سونوگرافی از کلیه نمی‌داد چون معتقد بود من زمان کمی روی پرونده‌ی مریضش گذاشته‌ام و آن را سریع خوانده‌ام و فقط یک مهر زده‌ام که سونوگرافی بشود.

راه می‌رفت و طوطی‌وار تکرار می‌کرد که آخر کلیه چه ربطی به فشار خون بالای بیمار من دارد؟

به حرف‌های من هم نمی‌خواست گوش بدهد.

هنوز اثرات این یکی تمام نشده بود که یک نفر دیگر آمد و درخواست داشت برایش دارو بنویسیم. چند باری نوشته‌ام. یکی G-CSF می‌خواست. یکی تنوفوویر می‌خواست و …

اما این یکی زولپیدم می‌خواست و سدیم والپروات و یک داروی دیگر که یادم نیست.

معلوم است که چنین دارویی برای یک فرد های‌ریسک نمی‌نویسم. آن هم بیماری که اصلا نمی‌شناسمش.

حالا من هم در آن وضعیت که بیمارهای خودم مانده‌اند، سعی کردم برایش توضیح بدهم.

اول سعی کرد با بدبخت نشان دادن خودش مرا راضی بکند؛ بعد به سمت چرب‌زبانی رفت و در نهایت وقتی دید هیچ چیزی جواب نمی‌دهد، داد زد که تف توی پولی که وزارت بهداشت به شما می‌دهد و رفت.

کاش حداقل پول می‌داد.

همان که همراهش را دوست نداشتم، کیس مورنینگ شد. عرف این است که اگر تا ۵ عصر در اورژانس بماند، مورنینگ با رزیدنت اورژانس هست و اگر برود، با رزیدنت بخش. اینترن‌مان نیز دل خوشی از او نداشت. خوشحالم که تمام تلاشش را کرد تا بیمار قبل ۵ به بخش برود.

باید یک چک‌لیست درست کنم. بعضی از کارها یادم می‌رود. مخصوصاً که دارم تمام تلاشم را می‌کنم تا اینترن‌هایم اردر بگذارند و بگویم آن‌ها بنویسند. وقتی خودم می‌نویسم، ذهنم طبق سیستم خودم پیش می‌رود. اما وقتی آن‌ها می‌نویسند، گاهی ترتیب ذهنی‌ام به هم می‌خورد و برخی از کارها فراموش می‌شوند.

امشب می‌خواهم یک چک‌لیست درست کنم (این‌جا). چک‌لیست دیدن بیمار. این‌گونه بهتر است. ظرفیت ذهنی‌ام برای فکر کردن در مورد تشخیص‌های افتراقی و پلن درمانی، آزاد می‌شود.

تشخیص گذاشتن سخت است. Management هم همین‌طور. به حداکثر ظرفیت ذهنی‌ام نیاز دارم. چک‌لیست، یک قدم حداقلی برای استفاده‌ی بیشتر از ظرفیت‌های ذهنی هست. بار روی ذهن را کم می‌کند و ظرفیت آزاد می‌شود.

آرام گفت که استخر رفته‌ام و پس از آن سوزش ادرار گرفته‌ام و کمی هم ترشح دارد.

این‌جور مواقع باید حواسم باشد. شاید استخر رفته باشد، شاید نرفته باشد. اما قطعاً قضیه همین نیست.

و به نظرم پزشک باید پیش‌قدم باشد.

می‌شناختمش. برای همین به سراغم آمده بود. بیماری نبود که به تریاژ رفته باشد. مرد جوانی، احتمالاً سه چهار سالی از خودم جوان‌تر، بود.

گفتم که برویم تا معاینه بکنم؟ با شرمندگی گفت که زحمت نیست؟ لبخند زدم که نه.

بیشتر از خود معاینه، نیاز به محیطی کمی خصوصی‌تر داشتم تا بتوانم سؤالم را از او بپرسم. البته که این محیط خصوصی در اورژانس یعنی صرفاً یک لایه پارچه که تخت را از دید بقیه جدا می‌کند.

داشت دکمه‌های شلوارش را باز می‌کرد که بدون خجالت از او پرسیدم که بدون کاندوم س/ک/س داشتی؟

به نظرم مهم‌ترین قسمت، سؤالی هست که انتخاب می‌کنیم؟

«با کسی رابطه داشتی یا نه» به منِ پزشک ربطی ندارد. حتی اگر متأهل/متعهد باشد.

این‌که جنس فرد مقابل چه بوده، به من پزشک ربطی ندارد. مرد، زن، ترنس و … انتخاب خودش هست.

این‌که نوع رابطه‌ی جنسی‌ات – تا وقتی که صدمه‌زننده نباشد – چه هست، به من ربطی ندارد. فتیش‌های جنسی‌ات به من ربطی ندارد. فاعل یا مفعول بودنت، Dominant یا Submissive بودنت و … به من ربطی ندارد.

من یک وظیفه دارم. فقط همین. وظیفه‌ام این هست که محیطی برای تو فراهم آورم که بتوانی راحت از این مسائل بگویی و بپذیرم که در روابط جنسی، سلیقه‌ها متفاوت هست و آن‌چه مرا ارضا می‌کند، شاید برای دیگری خوشایند نباشد و برعکس.

فراهم آوردن این محیط برای رسیدن به پاسخ یک سؤال هست: رابطه‌ات پرخطر بوده یا نه؟ این‌که بدون کاندوم رابطه داشتی یا نه برای من مهم است. این‌که پارتنرهای متعددی داشته باشی که پرخطر باشند و برای امنیت خودت از کاندوم استفاده نکنی، برای من مهم هست.

او هم گفت که کاندوم پاره شده است.

البته که حدسم این است اصلاً استفاده نکرده. اما یک احتمال هم این است که از وازلین به عنوان لوبریکانت استفاده کرده و این باعث می‌شود که لاتکس ضعیف شده و احتمال پاره‌شدنش هست.

در هر صورت، خوب است که گفت و جمله‌ی بعدی، نگرانی اصلی‌اش بود: دکتر. به … میرم الان؟

مریض‌های مختلفی – آشنا و غیرآشنا – داشته‌ام که پس از پرسیدن سؤال‌های جنسی، کلماتی که استفاده می‌کنند تغییر می‌کند و زیادی عامیانه می‌شود.

معمولاً من همان مدل قبلی صحبتم را ادامه می‌دهم. این‌گونه حرف‌هایش را به نگرانی‌های بیش از حد ربط می‌دهم.

معاینه‌اش کردم. محل مجرا کمی قرمز شده بود. کاری به اسم Milking داریم که معمولاً در بارهای اول، حالت تهوع ایجاد می‌کند. اولین باری خودم روی یک پای دیابتی بود که سه روزی در پلاستیک پیچانده بودندش و اکنون بعد از سه روز بازش کردم و باید تمیزش می‌کردم. از بالا فشار می‌دهی و انگار می‌خواهی بدوشی. این‌گونه اگر چرکی/ترشحی/ چیزی باشد، بیرون می‌زند.

اما برای این مریض که مشکلی نبود. بیچاره دائماً عذرخواهی می‌کرد و تأکید می‌کرد که همین الان حمام بوده هست. میلکینگ را هم انجام دادم. الان ترشحی نداشت.

اما خود بیمار عمدتاً بهترین راهنما هست. گفت که لباس زیرش کثیف می‌شود. این یعنی ترشح دارد.

خلاصه که درمان امپریکال (تجربی) و آزمایش اولیه را برایش نوشتم. خیلی تشکر کرد. قرار شد جواب آزمایش‌ها را برایم بفرستد.

استرس داشت. استرس HIV.

دعوت شدم به یک جلسه برای Preventive Medicine یا پزشکی پیشگیرانه. از Opening Statement خودم اصلاً راضی نبودم و هنوز بابتش خودخوری می‌کنم. اما در مجموع، عملکرد خوبی در جلسه داشتم. اما، مهم‌ترین نکته‌اش برای من، بعد جلسه هست.

وقتی که استادم پیام داد:

«خیلی ممنون از این که امروز زحمت کشیدی و در جلسه شرکت کردی.
خیلی کامنت‌های خوبی دادی و ممنونم
در ضمن می‌خواستم اگه لطف کنی شماره دکتر … را برای من بفرستی
من موقع خروج از بخش متوجه شدم که اون طفلک امروز کشیک بوده و داشت می‌رفت برای پانسمان و نگران شدم که ناهار حداقل بتونه بخوره
با خانم دکتر … صحبت کردم که کاری کنیم براش ولی نمی‌دونم چی شد
گفتم سراغی ازش بگیرم.»

فقط توانستم برایش بنویسم که: چقدر خوب هست که شما این‌قدر همه‌چی رو در نظر می‌گیرید و به فکر هستید. این خیلی دلگرم‌کننده هست.

قلبم گرم‌تر از قبل شده بود.

کمی برنامه‌های کشیک‌هایم عوض شد. جمعه و شنبه کشیک نداشتم. از یکشنبه شروع می‌شد. یکشنبه و سه‌شنبه و پنج‌شنبه و شنبه بعدی. سه تای اول اورژانس و شنبه، گوارش.

کشیک گوارش سخت‌ترین کشیک ماست. خوشحالم که همین اول ماه کشیک گوارش دارم. اگر آخر ماه باشد، کل ماه یک بار اضافی در ذهنم هست که هنوز کشیک گوارش نداده‌ام.

برخی اشتباهی تعمیم می‌دهند که من چون پزشکی و مریض‌دیدن را دوست دارم، پس کشیک گوارش را هم دوست دارم.

هیچ کس کشیکی را که قرار است در زمینی به مساحت ۲۳/۵ هکتار بدو بدو کند، دوست ندارد. هر چقدر هم تند باشی، تقریباً همیشه یک چیزی از قلم می‌افتد. کشیک قبلی‌ام، یک پتاسیم بود. پتاسیم شش و نیم. اما شانس آوردم که این پتاسیم شش و نیم خطای آزمایشگاهی بود.

امروز صبح، با یک مورنینگ ریپورت خیلی خوب شروع شد. آن اتندینگ ریه که آمد و سی‌تی یک مریض را توضیح داد، حرفی زد که به دل من خیلی نشست و با من جور است (فیلم توضیحاتش را در کانال گذاشته‌ام).

می‌گفت:

لطفاً بگویید چی می‌بینید. اگر شما نتوانید بگویید، یعنی بخش ما در زمینه‌ی آموزش خراب کرده است و نتوانسته‌ایم به شما یاد بدهیم که سی‌تی بخوانید.

این حس مسئولیت‌پذیری در برخی از اتندینگ‌هامان باعث خوشحالی می‌شود. مثل اکثریت دیگران نگفت که شما درس نمی‌خوانید و هیچ چیزی بلد نیستید.

می‌دانیم که در واقعیت هر دو عامل – و البته عوامل دیگر – است. اما در ذهن دانشجویان این است که به ما آموزش نمی‌دهند و سهم خود را نمی‌بینند و در ذهن اتندینگ‌ها این هست که دانشجویان درس نمی‌خوانند و ما کار خود را درست انجام می‌دهیم.

کیس شروع اورژانسم یک پیرمرد ۹۵ ساله بود. مشکوک به سل. در پرونده نوشته بود که در سی‌تی Tree-in-bud دارد. نمی‌دانستم چیست. از دوستم پرسیدم. برایم با حوصله توضیح داد.

آه. عجب اسمی. درختی غرق در شکوفه (قسمت پشتی شش سمت چپ بیمار در عکس بالا – این‌جا به خوبی دیده نمی‌شود. حواسم نبود که پس از عکس، کیفیتش را چک کنم). در ابتدا در سل توصیف شد و اکنون می‌دانیم که در بیماری‌های دیگر نیز دیده می‌شود.

پس از شناختنش، بلافاصله یاد آن هایکو افتادم:

دنیا پر از رنج است،
با این حال
درختان گیلاس شکوفه می‌دهند.


ایسا

پیرمرد ۹۵ ساله‌ی ما نیز، درختی غرق در شکوفه در شش‌هایش داشت.

هر چند متأسفانه این فکر نیز به ذهنم می‌آمد که طول درمان سل، احتمالاً از امید به زندگی این بیمار بیشتر است.

[دارم می‌نویسم

و لیلیا الان روی پایم به خواب رفته است. تازه به خواب رفته و دلم می‌خواهد تا پایان این نوشته،

همین‌طور آرام باشد.]

و باز هم یک AML دیگر. آن هم دوباره از نوع M3. من فکر کردم وقتی اتندینگ‌مان در بخش می‌گوید که فصل دارد و الان فصلش هست، شوخی می‌کند.

اما جستجو کردم و دیدم که چندین مطالعه‌ی اپیدمیولوژی، بروز بیشترش را در فصل‌های پاییز و زمستان، تأیید می‌کنند (+). برخی علتش را به ویتامین دی کمتر و عفونت‌های ویروسی بیشتر در این فصل‌ها نسبت می‌دهند.

با دوستم – همان که Tree-in-Bud را به من توضیح داد – لامش را نگاه می‌کردیم. کاملاً تیپیک برای AML-M3. چه گرانول‌های قشنگی داشت.

آن دو تا سلول متفاوت، گلبول‌های سفید هستند. آن که هسته‌ی شبیه دمبل دارد (پرومایلوسایت) و گرانول‌های قشنگ دارد را نگاه بکن.

این تصویر، یعنی دادن همان کپسول‌های لوبیایی شکل زرد و قرمز آترا. با دوز ۴۵ میلی‌گرم به ازای هر متر مربع از مساحت بدن.

چه بیماری‌های عجیبی دارد. چطور ممکن است؟ جستجو که می‌کردم فقط دو تا کیس ریپورت پیدا کردم که می‌گفت اول MDS بوده و سپس لنفوم هاجکین به وجود آمد. برعکسش خیلی شایع‌تر است؛ به خاطر داروهای شیمی‌درمانی، MDS به وجود می‌آید که بد چیزی هست. خیلی بد. درمان سرطان‌هایی که ثانویه به داروهای شیمی‌درمانی به وجود می‌آید، خیلی سخت است.

این جوان سی ساله که فقط همین دو مشکل را نداشت. تمام مشکلاتش از یک پلاکت پایین شروع شده بود. در ۱۴ سالگی‌اش. همان چیزی که به آن ITP می‌گویند.

این وسط تشخیص آنمی همولیتیک را هم گرفته بود. و یک سری مشکلات دیگر. مثلاً یک تشنج که علتش معلوم نبود.

و الان با یک هموگلوبین ۶ که در ظرف ۵ ساعت به ۳ رسید، آمد.

و واضح است دیگر؛ نه؟ مورنینگ ریپورت خواهد شد و باید در آن‌جا بگویمش.

شانس آوردم که اینترنم خوب است. من از اینترن‌هایم انتظار این را ندارم که همه چیز را بلد باشند. این وظیفه‌ی من است که به آن‌ها یاد بدهم. فقط این انتظار را دارم که نخواهند در بروند و مرا دور بزنند.

من برخورد و حالتم جوری است که گاهی به نظرشان می‌رسد که از ابتدای زندگی‌ام فقط درس خوانده‌ام و خیلی از کارها را نمی‌دانم چی هست و خیلی از تجربه‌ها را نداشته‌ام و اگر بپیچانند، نمی‌فهمم.

خیلی از اوقات هم به روی خودم نمی‌آورم.

اما عمده‌ی کارهایشان را می‌فهمم. فقط از آن‌جایی که به رویشان آوردن و برخورد، کاری اضافی و انرژی‌بر است و مدل ارتباطی غالب من نیز نیست؛ می‌گذرم.

گلویم درد می‌کند. کاش کووید نباشد. یکی از بچه‌ها، دیروز سر راند، به خنده می‌گفت علامت‌دار است و خودش تشخیص داده بود که «Common Cold» است. چندین نفر هستند در بین بچه‌های ما که درست ماسک نمی‌زنند. او هم از آن‌هاست. سر راند نیز عمدتاً ماسکش پایین است.

این‌جا دیگر اجتناب خطاست و به او گفتم که دلت می‌خواهد ماسکت را بزنی که حداقل ما نگیریم؟

هر چند که خیلی تأثیرگذار نبود تا وقتی که اتند نیز چندباری به او تذکر داد.

چقدر کیس پیچیده‌ای بود. جمع و جور کردنش و تشخیص گذاشتن واقعاً سخت است. شکایت الانش هم درد کمر و تب بود.

شروع به خواندن برای مورنینگ کردم. هنوز مطالب توی ذهنم خوب جا خوش نکرده بودند. بیماری‌هایش پیچیده‌تر از تجربه‌ی چهار پنج ساله‌ی من بود.

لامش را نگاه می‌کردم که پشت میز خوابم برد:

کاش کمی بیشتر برای مورنینگ وقت داشتم. با وجود یک ساعت خوابیدن و تمامی شب را بیدار بودن، هنوز وقت کم بود.

صبح به مورنینگ رفتم. امروز اتندینگ‌های هماتو نیامده بودند. حیف بود که پرزنت بشود. خود چیف هم دلش نمی‌خواست پرزنت بشود. او هم با من هم‌نظر بود. اما از طرفی هم وقتی این‌قدر وقت می‌گذارم برای یک کیس، دلم می‌خواهد پرزنتش بکنم و کارم هیچ نشود.

این فکرها را کنار گذاشتم وقتی که سی‌تی کیس اول را دیدم. آه. چه توده‌ی بزرگی در غده‌ی فوق‌کلیه‌اش داشت.

و دکتر بهجتی که عمیقاً دوستش دارم و به نکاتی دقت می‌کند که بقیه دقت نمی‌کنند، به رزیدنت گفت: در همان کات‌های محدود گردن، تیروئیدش را به من نشان می‌دهی؟

و حق با او بود. یک سری توده در تیروئید که در آن‌ها کلسیم نیز رسوب کرده بود.

سؤال بعدی‌اش نیز قابل حدس بود: چهره‌ی بیمار چطور بود؟ در مخاط دهانش مشکلی نداشت؟

گفت: نه استاد. حالت مارفانوئید نداشت و در مخاط دهان نیز نوروما ندیدیم.

تشخیص معلوم است دیگر؛ نه؟ MEN2A.

تقریباً تا ساعت ۹ طول کشید و به کیس من نرسیدیم. یک عصبانیت از حس تلاش کردن و دیده نشدن در من وجود داشت.

مورنینگ تمام شد و به سمت بخش راه افتادم. بیمارم یک مشکل عجیب داشت. نه ماه بود که پاهایش این‌گونه شده بود:

با اتندینگ و دیگران هر چقدر که فکر کردیم، به تشخیصی نرسیدیم.‌ اتندینگ‌مان گفت که عکس بگیر و با گوگل ایمیج جستجو بکن. باز هم به تشخیص نرسیدیم.

آخرسر اتندینگ‌مان گفت که این باشد تکلیف‌تان و جایزه دارد. یک میلیون تومان. نمی‌دانم به شوخی گفت یا جدی.

به خانه که رسیدم واقعاً بی‌حالی غالب شده بود. به نظر می‌آمد که مشکل جدی است. به تخت رفتم و خوابیدم.

لحظه‌ای که بیدار شدم، لیلیا را دیدم که بین بالش من و دیوار پشتش، خودش را جا داده و خوابیده است. ناخودآگاه لبخند زدم. کمی بعد که پیام‌هایم را چک می‌کردم، دیدم که پیامی از سال چهار امروز دارم.

گفتش که اگر می‌توانم این کیس را در مورنینگ معرفی بکنم و توضیحش بدهم.

هم حال نداشتم. هم دلم می‌خواست خودم بگویمش؛ هرچند که آماده نبودم. بگویم آره یا نه؟ یک کشمکش درونی.

«حتماً خانم دکتر» را نوشتم و فرستادم. امیدوارم ساعت چهار صبح به خودم بد و بیراه نگویم.

شروع کردم به خواندن. جمعاً شش مقاله را از ابتدا تا اتنها خواندم. آن‌ها را پرینت گرفتم. چهار مقاله را هم به شکل منتخبی از چند پاراگراف.

تا ۵ صبح. اکنون کمی جمع و جور شده بود و توانستم چندین تشخیص افتراقی برایش بگذارم.

پنج خوابیدم تا شش و نیم و بعد به سمت بیمارستان راه افتادم. کمی استرس داشتم. دکتر اسفندبد هم می‌آمد. در تسلط روی مطالب کتاب و هماتولوژی و نحوه‌ی بیان آن‌ها، بی‌شک رول مدل من هست. امیدوارم که خراب نکنم.

گفتم. تمامی آن‌چه را که بلد بودم. تشخیص نهایی‌ام را برایش گفتم. احتمالاً تخریب گلبول‌های قرمزش در زمینه‌ی بازگشت سرطان اولیه‌اش یا در زمینه‌ی یک سرطان ثانویه به درمان سرطان اولیه است. علت تخریب هم سیستم ایمنی است. تشخیص بعدی‌ام تخریب در زمینه‌ی MDS بود.

اسفندبد موافق بود. خیلی خوشحال بودم که با تشخیص‌هایم موافق هست. فقط نکته‌ی دیگری را هم گفت که خودمان نیز حواسمان به آن بود. عاشق این مدل نکته‌گفتنش هستم:

ترکیب ITP و آنمی همولیتیک یعنی سندرم اوانس (Evans Syndrome) و سندرم Evans یعنی لوپوس تا زمانی که خلافش ثابت شود.

این جور نکته‌ها، از هیورستیک‌های مفید در پزشکی هستند.

بعد از مورنینگ به سمت راند دویدم. دیر شده بود.

دیگر واضحاً علامت‌دار بودم. به سر راند که رسیدم، اتند خودمان مرخصم کرد. گفت که استراحت کنم.

نمی‌توانستم میزان قدردان بودنم را بیان کنم. به خانه آمدم. توان نداشتم که خانه را مرتب بکنم. فقط ظرف غذای لیلیا و خاکش را مرتب کردم و به خواب رفتم. ساعت ۱۳:۳۰ کشیک اورژانسم شروع می‌شد.

تنها امیدم این بود که شب یلدا هست و خلوت باشد.

و واضحاً خلوت بود. شانس آوردم. اصلاً توانایی فعالیت زیاد را نداشتم.

سال چهار امروز آمد. فردی خوش‌مشرب بود. اردر اضافه نمی‌گفت و حرفم را اگر مستند به آپتودیت بود، قبول می‌کرد.

از تأکیدش روی اردرهای به اصطلاح «لیگال – Legal» به نظرم می‌آمد که قبلاً از این سوراخ گزیده شده باشد.

اردهایی مثل این‌که حتماً بنویسی:

  • Bilateral Bedsides up

یعنی این‌که نرده‌ی دو طرف تخت بالا باشد. من واقعاً حوصله‌ی این‌جور اردرها را ندارم و همیشه هم یادم می‌رود. و می‌دانم که کسی هم اگر به این خاطر قصور بخورد، واقعاً تقصیر او نیست. مگر بیمار من بچه‌ی ۲ ساله است که دو طرف تخت بالا باشد و نتواند پایینش بیاورد؟ مگر ما این‌قدر پرستار داریم که حواسشان به این موضوع‌ها باشد؟

یا این‌که یکی دیگرش این است که از ترامای شکمی پرهیز بشود.

آخر مگر کسی مرض دارد که به شکم مریض ضربه بزند که می‌نویسیم از ترامای شکمی پرهیز بشود.

نمی‌دانم. شاید من هم اگر کارم به پزشکی قانونی و این‌جور مکان‌ها بکشد، همین‌طور بشوم. اما اعتقادم این است که عمده‌ی این شکایت‌ها، به خاطر نحوه‌ی برخورد ما با بیمار است. بیمار که نمی‌تواند میزان سواد ما را متوجه بشود. مثلاً مگر من می‌فهمم یک فیزیک‌دان چقدر سواد دارد؟ من که فیزیک نخوانده‌ام.

عمده‌ی اوقات یک خطای هاله‌ای اتفاق می‌افتد. مثلاً از برخورد یک کسی خوشم نمی‌آید یا لباس‌هایش/اعتقادهایش/لهجه‌اش یا … با من جور نیست و می‌گویم فلانی چیزی نمی‌فهمد.

و برعکسش نیز وجود دارد. از کسی خوشم می‌آید و اخلاقش را می‌پسندم و می‌گویم با سواد است.

چیف تلاش کرد که مورنینگ ریپورت فردا را کنسل بکند. شب یلدا بود دیگر. می‌خواستیم دور هم باشیم. من البته با سه لایه ماسک.

اما معاون آموزشی نپذیرفت.

به نظرم اشتباه کرد. روز آخرش به عنوان معاون آموزشی بود. با این کارش می‌توانست خاطره‌ی خیلی خوشی از خودش به جای بگذارد.

حالا این سؤال مطرح می‌شد که مورنینگ با کی باشد؟

گفت که کیس‌هایتان را بگویید.

می‌دانستم که کیس مورنینگ‌خور دارم. آقای ۳۰ ساله با هموگلوبین ۲.

اینترنم خیلی خوب بود. می‌دانست که برای این عکس، باید دست خودش را کنار دست او بگذارد و عکس بگیرد تا رنگ‌پریدگی بیمارمان خوب معلوم باشد.

و این بیمار، کیس اول مورنینگ شد.

دو روز متوالی، مورنینگ با خودم بود.

آزمایش‌های اولیه‌اش به فقر آهن می‌خورد. چیف هم گفت که بیا و آموزشی جلو برو و اپروچ به کم‌خونی را کامل بگو. یک کیس Straightforward به نظر می‌رسید.

به سمت پاویون رفتم تا لامش را ببینم و چندتا عکس بگیرم. آن‌چه را که انتظار داشتم ببینم، در ذهنم مرور می‌کردم. سلول‌های کوچک که آن کمرنگی وسطشان زیاد شده است.

اما، نه. لامش معادلاتم را خراب کرد. دیگر معلوم نبود. یک چیز عجیب شد.

پر از سلول‌هایی بود که به آن اسفیروسایت می‌گویند. Sphere از کره می‌آید. گلبول‌های قرمز، در حالت عادی کروی نیستند. اگر کروی باشند، یعنی اختلال. یعنی یک چیزی (ماکروفاژ عمدتاً) آمده و یک گاز به گلبول قرمز زده و قسمتی از آن را کنده و سطح آن کم شده و به کره تبدیل شده است. در حالت عادی، شبیه به یک گوی هستند که از دو سمت به داخل فشار داده شده باشد.

جالب شد. خیلی زیاد. اما این جالب شدن به معنای یک شب‌بیداری دیگر بود.

به پاویون آمدم. همگی‌مان بودیم. از سال یک تا سال چهار. یکی از هم‌ورودی‌های مهربانم کیک پخته و آش و انار و شیرینی آورده بود. چقدر سرشار از محبت است او.

لبریز از حس‌هایی بودم که اسمی برایشان نداشتم. انگار در جمع خانواده‌ام هستند. اصلاً بابت این موضوع که شب یلدا در بیمارستان هستم، حس بدی نداشتم. اتفاقاً انگار جایی بودم که به آن تعلق دارم. فقط دلم می‌خواست یکی دو نفر از نزدیکانم نیز بودند. مثل چیف سال چهار امروز که همسرش را نیز آورده بود.

نمی‌دانم چه شد که کتاب حافظ را به دست من دادند که شعری را بخوانم. نه نیتی کردم و نه به فال اعتقادی دارم. کتاب را همین‌طوری باز کردم.

عجب غزلی بود. اولین بار بود که آن را می‌خواندم. همان بیت اولش – در حد فهم من – شاهکار بود:

در عهدِ پادشاهِ خطابخشِ جرم‌پوش
حافظ قَرَّابه‌کش شد و مفتی پیاله‌نوش

بیتی که می‌گفت در روزگار پادشاه خطابخش جرم پوش، حافظِ [قرآن]، شیشه‌ی شراب (قرابه) را به دوش می‌کشد و مُفتی (کسی که فتوا می‌دهد) پیاله می‌نوشد.

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو می‌کشد به دوش

و در بیت دوم ادامه می‌دهد: وقتی محتسب که پاسبان شرع است، می‌گساری می‌کند، صوفی نیز خانقاه را رها کرده و مقیم میکده می‌شود

و ای وای از بیت سوم و چهارم که عالی هستند.

احوالِ شیخ و قاضی و شرب‌الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیرِ می‌فروش

شرب‌الیهود به شراب خوردن مخفی یهودیان اشاره دارد. و راوی شعر در بیت سوم می‌گوید که در مورد شراب خوردن مخفی شیخ و قاضی از پیر میکده سوال کردم. و پیر جواب می‌دهد:

گفتا:
نه گفتنیست سخن،
گرچه محرمی

در کش زبان و
پرده نگه‌دار و
می بنوش

درست است که تو محرم و رازدار هستی، اما نمی‌توان از این مطلب سخنی گفت. پس خاموش بمان و پیاله را بگیر و شراب بنوش.

و بیت پنجم باعث شد که حرفی برایم نماند و ساکت بشوم.

ساقی
بهار می‌رسد و
وجه می‌نماند

فکری بکن
که خون دل آمد
ز غم
به جوش

آ‌ن‌گاه که می‌گوید آن‌قدر این اندوه دل ما سنگین و طولانی‌مدت است که مانند به جوش آمدن باده‌ای که از آن زمان گذشته و رسیده باشد، به جوش آمده است.

منظورش از وجه چه بود؟ نمی‌دانستم. بعداً جستجو کردم که سیم و زر را می‌گوید.

تو حال و هوای خودم بودم که دوستم گفت: برای خودت می‌خوانی؟ بلند بخوان دیگر.

صدایم به زور در می‌آمد. امیدوارم که اشتباه آن را نخوانم. شروع کردم:

در عهدِ پادشاهِ خطابخشِ جرم‌پوش
حافظ قَرَّابه‌کش شد و مفتی پیاله‌نوش

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو می‌کشد به دوش

احوالِ شیخ و قاضی و شرب‌الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیرِ می‌فروش

گفتا:
نه گفتنیست سخن،
گرچه محرمی

در کش زبان و
پرده نگه‌دار و
می بنوش

ساقی
بهار می‌رسد و
وجه می‌نماند

فکری بکن
که خون دل آمد
ز غم
به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیلِ کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان‌آوری کنی
پروانه‌ی مراد رسید، ای محب، خموش

ای پادشاهِ صورت و معنی که مثلِ تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقه‌ی ازرق کند قبول
بختِ جوانت از فلکِ پیرِ ژنده‌پوش


حافظ – غزل شماره‌ی ۲۸۵

پس از حافظ‌خوانی با صدای نخراشیده‌ی من، یکی از دوستان سال دو، کمی آواز خواند و دیگر باید می‌رفتم سراغ آماده کردن مورنینگ. از جمع دوستان خداحافظی کردم. بیت‌های حافظ در ذهنم تکرار می‌شد. کم کم کنارشان گذاشتم که به تشخیص افتراقی‌های این بیمار فکر کنم.

ساعت از ۱۲ گذشت. آذر ۱۴۰۰ تمام شد.

و هم‌چنین نوشته‌ی من. ماه دوم از سال یک دستیاری.

۱۱۰ نظر

  1. سلام
    امیر عزیزاز مطالعه نوشته هایت بسیار لذت بردم.در مدتی که طرح ضریب کا شروع شده اوقات بین مریض ها در درمانگاه خلوت اینجا را صرف کارهای مختلفی کرده ام از نوشتن،سرودن و مطالعه و شنیدن پادکست هر کدام تا غالب شدن عوامل .attention deficit اما روز های گذشته حین خواندن وبلاگت چشم بر نمی دارم تکان هم نمی خورم تا بیماری در اتاق را می زند. گویی تمام آن زمان را فلج بوده ام. آنچه تو می گویی نه تنها تجربه آنچه بسیار میخواستم ولی بنا به مصلحت از آن عبور کردم بلکه زیستن مجدد لحظاتی بود که تلخ وشیرین آن را باهم درتابوت فراموشی دفن کرده بودم.
    دلم آرزو می کند کاش باز هم می شد که” خاطرات دوران دستیاری طب داخلی “تو را برای بار اول بخوانم تا تصور کنم که اینترن طبی یک هستم و پله ها را دو تایکی می کنم تا به سالن شهدا برسم یا باید شب را بیدار بمانم که با عزت “کیس روماتو دوشنبه صبح” را پرزنت کنم جایی که هیچ شادی نیست فقط بحث غرور است.
    تنها بحث شوق و رضایت درونی تو برای معلم بودن [گمشده در اوضاع پروپکانی! امروز] نیست صداقت تو در معرفی خودت آنجور که هستی با کاستی و چاشنی شانس والبته بی پروا بودنت تو را متمایز می کند.آن گونه که هنرمندانه طبابت می کنی واصالت روحت را زیر پا نمی گذاری شایسته احترام است.
    مرحبا بیشتر بنویس!

  2. سلام دکتر جان ممنون ازمطالب قشنگتون یه سوال برام پیش اومد اینم اینکه شنا با این نمره خوب دستیاری چرا رادیو چشم پوست … انتخاب نکردید؟جسارت منو ببخشید

  3. مهدی باقری (مبهم)

    سلام امیرمحمد خسته نباشی من همون دانشجویی هستم ک قرار بود برم پیش دکتر کدیور دکتر بهم پیشنهاد داد فیزیو پات رو همراه علوم پایه بخونم و گفتن برو بیمارستان الان نمیدونم تو بیمارستان چکار کنم !!با یک اتند خاص یا بخش خاص برای مدتی باشم یا الکی بچرخم تو هر بخش واسه اشنایی و اینکه خوندن فیزیوپات و علوم پایه با هم مشکلی نداره!
    خسته نباشی

  4. متن طولانی بود و اعتراف می‌کنم تا آخرش نخواندم اما زیبا بود از این جهت که کمتر کسی یافت می‌شود که کارش را دوست داشته‌باشد.
    کتاب مواجهه با مرگ از برایان مگی راجع به بیماری مبتلا به کنسر است که خانواده‌اش تصمیم می‌گیرند به او راجع به این قضیه چیزی نگویند. متن را که می‌خواندم به یاد آن کتاب افتادم. بخشی از آن مربوط به بحثی است که پزشک معالج با بیمارش دارد و از نظر من بسیار خواندنی است.

  5. سلام، خدا قوت بابت این همه محبت های بی دریغتون که بی هیچ چشمداشتی اطلاعاتتون رو در اختیار همه میگذارید، راستش من چند شب پیش که بسیار ناامید بودم تو اینترنت عکس و نوشته هاتونو دیدم جذبتون شدم هم بدلیل علم بسیار بالاتون و علاقه زیادتون به این رشته هم بدلیل اینکه بسیار شبیه دایی پزشک شهید من هستید فقط خواستم بگم تو رو خدا اینقدر این اینترن های بدبختو اذیت نکنید، هیچ کاری بهشون نداشته باشید بخدا اگر خودشون دوست داشته باشند میان برای علم آموزی. بخدا یه جوری با ما اینترن ها برخورد میکردن و abuse میشدیم که والا هفت ساله از ترس اون شکنجه های روحی و روانی جرئت تلاش برای رزیدنت شدن رو نداریم.

  6. این مود فارسی کیلی کیلی کمت باعث میشه دیدگاهم نسبت بهت خش دار بشه.میدونم مسئول دیدگاه من نیستی.ولی خب باید میگفتم

    • نه ندا. اتفاقا میتونستی نگی. مشکل همینه که فکر می‌کنیم میتونیم هر چیزی رو، هر جایی بگیم. نمونه‌اش میشه میریم خونه یکی و شروع می‌کنیم دائم نظر دادن در مورد دکور خونه‌اش که اگه فلان وسیله رو فلان‌جا بذاری، بهتر میشه.

  7. بعضی جاها با طنز های تلخت صادقانه میخندم:|

  8. چشم های آدم ها دریچه‌ای به کهکشان وجودشون هست و نوشته هاشون انعکاسی از وجود بی نهایت زیباشون. و این‌ها رو من هم در نگاه شما و هم در نوشته هاتون دیدم. من که در حال تلاش برای رسیدن به پزشکی هستم با اینکه تمام مشکلات و سختی‌ها و اوضاع نابسامان پزشکی رو می‌دونم، تا الان اکثر پیج هایی که رفتم با سرعت خاطره هاشون رو از ذهنم پاک کردم نه به خاطر اینکه واقعی نباشن به خاطر اینکه تمام تمرکزشون رو جنبه های سختِ ماجرای پزشکی بود و بعد از دیدن و خوندن اونها مار افسردگی رو قلبم چنبره میزد و کل وجودم تاریک میشد اما با خوندن نوشته های شما جوونه های امید ذهنم رشد کردن. مثل یک نور کوچیک که بزرگ و بزرگ تر میشه و من هر روز بیشتر از قبل پیوند میخورم به آرزوهام و امیدوار تر ،مصممتر و قوی تر ادامه میدم. آرزومند آرزوهای به صلاحتون هستم موفق و سالم باشید همیشه❤

  9. چقدر روزنگار قشنگی بود، جاهایی که با شور نسبت به درس خوندن نوشته بودی، بغضم گرفت. و جاهایی که با ناراحتی درباره‌ی بی‌عدالتی و مریض‌های سخت و همراه‌های بدقلق نوشتی گریه کردم.
    چقدر غمناکه دیدن هرروزه‌ی این موضوعات. من احساس می‌کنم توی پزشکی دارم روز به روز فرسوده‌تر میشم و دستاویزی هم برای خروج از این فرسودگی ندارم.

  10. فرح ناز اختیاری

    سلام روز خوبی داشته باشید. در ارتباط با کیستان اگرچه من پزشک نیستم اما به دلیل بیماری های زیادی که در خانواده دیده‌ام، جسارتا IgE وآنزیم های کبدی چک شده؟ جسارت مرا ببخشید.

    • چرا این‌ها؟ از تست که به تشخیص نمیریم. از تشخیص به تست میریم. و البته به خاطر مسائل دیگه‌ای آنزیم‌های کبدی چک شده بود که نرمال هست. و برخلاف باوری که وجود داره و نمی‌دونم از کجا، بیماری کبدی باعث لک و این چیزا نمیشه. IgE ولی نداشت. من تشخیصی بلد نیستم که با IgE توجیه بشه این ضایعات. دلیلی داشت که این دو رو گفتی؟

      • فرح ناز اختیاری

        سلام ورود درمورد کیس با ضایعات پوستی IgE به دلیل حساسیت گفتم دوم اینکه ضایعه خشک بود یا تر؟آزمایش های خودایمنی انجام شده یا نه؟علت این آزمایش ها به این خاطر بود که فکر کردم حساسیت یا خودایمنی باعث مشکل برای بیمارتان شده. آگر جسارت نیست مشکل بیمارتان مشخص شد. سپاسگزار می شوم اگر تشخیصی داده شده وآنکولوژی را بگویید.

  11. سلام اون فردی که ITP و آنمی همولیتیک داشت آیا دچار CLL یاSLL نیست؟

  12. آقای قربانی من اصلا از متمم سر در نمیارم
    نمی‌دونم چی به چیه اصن در مورد چیه هدفش چیع و چیا یاد میده
    برای یادگیری چند صفحه که برای من پراکنده بنظر می‌رسید دیدم
    اون مطالب رو دوست داشتم ولی جدی ازش سر در نمیارم عین یه بچه ک توبازارچه گم شده?
    ولی خب شما و دوستانتون تأکید زیاد روش دارین
    اما من هم چنان گم میشم در این سایت نمی‌دونم چراااا??

  13. سلام امیرمحمد خسته نباشی. من اندک ترم، دانشجوی ترم ۳ ام و کلی کِیف کردم از خوندن این نوشته، از دقتت به جزئیات، از صبر و حوصلت. خیلی خوشحالم که دسترسی به همچین نوشته هایی دارم و می‌تونم از قسمتای مفید الگوبرداری کنم. هرچند هنوز متوجه کیس ها نمی‌شم:)
    مرسی که با تمام درگیری‌ها، آپدیت می‌کنی نوشته ها رو. منتظر نوشته های بعدی هستیم.

  14. روزتون بخیر آقای دکتر، مدت زیادی هست که نوشته‌هاتون رو دنبال میکنم و واقعا لذت میبرم. فقط یه سوالی دارم، توی نوشته‌هاتون درمورد آزمون رزیدنتی جایی فرمودید که ساعات ۱۲ تا ۵ صبح استراحت میکردید. خواستم بپرسم این مقدار خواب آسیبی به بدن وارد نمیکنه و تو فهم مطالب و تمرکز مشکلی بوجود نمیاره؟ خیلی متشکرم ازتون?

  15. سلام . امیدوار بودم گلو درد ساده ای باشه و خواستم کامنت بذارم که امیدوارم مبتلا به کووید نشده باشین که چشمم به کامنت نرگس جان خورد و … امیدوارم هر چه زودتر سلامتتون رو بدست بیارین امیر محمد عزیز . خدایی نکرده ریه هاتون درگیر نشده که؟؟
    و ممنون که باوجود تمام خستگیا و بیماری و یکساعت خوابیدن در شبانه روز ! باز هم مینویسین . تنتون سلامت و خستگی ها و کووید از تنتون بیرون

  16. سلام. وقتی تو کانال دیدم نوشته رو آپدیت کردید واقعا خوشحال شدم:) امیدوارم که حالتون بهتر شده باشه و دلیل دیرتر آپدیت شدن این نوشته نسبت به قبل فقط کشیک هاتون بوده باشه.
    کیس های خیلی جالبی هستن. چقدر دلم برای گشت زدن در لام تنگ شده.
    شب یلدای قشنگی بوده. و چقدر واژه ی تعلق رو با تمام وجودم درک میکنم. مخصوصا الان که به شدت دلتنگ اون فضام.
    کاش از لیلیا هم عکس جدید میذاشتید:)
    امیدوارم ماه سوم دستیاری خوب شروع شده باشه براتون.

    • سلام نرگس جان.

      دلیل اصلی آپدیت نشدن، نه مورنینگ‌های پیاپی بود و نه کشیک‌ها. هردوی این‌ها قبلاً بود. کاهش فانکشن خودم بود به خاطر کووید گرفتن.

      این قسمتش برای خودم واقعا زجر هست. این‌که مثلاً می‌دونم گذاشتن یک سری اردر برای مریض جدیداً حدوداً چقدر ازم زمان میگیره. تمام این زمان‌ها بیشتر شده بود در موقع کووید.

      • دقیقا امیدوار بودم که دلیلش کووید نباشه.
        آره واقعا کاهش عملکرد حس میشه و تا مدتی بعد هم متاسفانه تاثیرش هست. امیدوارم هر چه زودتر کاملا خوب بشید:)

  17. سلام امیرمحمدجان
    ممنون بابت اشتراک گذاری لحظات زندگیت
    من ترم یک پزشکی هستم، به دلیل علاقه زیادم به پزشکی، درحال مطالعه هاریسون غدد، هماتولوژی، کلیه و بخش هایی از قلب هستم به همراه پاتولوژی رابینز و قسمت های مربوطه از فارماکولوژی کاتزونگ. با توجه به اینکه گفته بودید زودتر بیمارستان رفتن رو شروع کردید، خواستم بدونم که آیا با مطالعه همین منابع میشه از سال دیگه بیمارستان رفتن رو شروع کرد؟؟
    ممنون میشم راجع به منابع پیش نیاز برای اینکار( همچنین شیوه راضی کردن اساتید) من رو راهنمایی کنید.
    همچنین میخواستم بدونم که آیا امکانش هست گاهی اوقات پیش شما توی بیمارستان باشم؟؟( تهران نیستم)

    • ایلیا جان

      من باید یه نوشته بنویسم در مورد مواجهه زودرس بالینی و کامل توضیحش بدم و نظرم رو بگم. از این‌که تهران نیستی منظورت اینه که ساکن تهران نیستی یا دانشجوی دانشگاه تهران نیستی؟

      • بسیار ممنون
        میدونم که سرتون شلوغ هست، اما لطفا هرچه زودتر بنویسیدش.❤
        منظورم این بود که ساکن تهران نیستم

  18. درمورد اون عکسی ‌که از ۹ ماه پیش هایپرپیگمانتاسیون اندام تحتانی داشت کنجکاو شدم و حین جستوجوی بی نظم و سر سریِ آخر شب به دوتا اسم بیماری تو اینترنت رسیدم که به نظرم اومد الگوی ضایعاتش مشابه عکسه یکی schamberg disease و دیگری pigmented purpuric dermatosis .
    ممنون میشم اگر تشخیصش معلوم شد برامون بنویسین??

    • ریحانه.

      نمیدونم واقعا. این تشخیصی هم که تو میگی داره میگه پورپورا. شبیه به پورپورا نبود اصلاً. اتفاقاً امروز به یکی از اتندهای غدد هم نشون دادم و اونم گفت هر وقت فهمیدی به منم بگو چی بود.

  19. آقای دکتر ببخشید یه سوالی برام پیش اومده …. همیشه با آدمایی مثل فلوی سال دو این مدلی برخورد میکنید یا اون موقع چون عجله داشتید ؟ “گفتم ببخشید و از این به بعد اول به شما می‌گویم.”
    برام سواله که چرا باهاش برخوردی نداشتید که بفهمه رفتارش چقدر زشته ؟؟ اینکه جوابی بهش ندادید آزردتون نکرد ؟؟
    کلا توی برخورد با آدمایی که دارن بهتون ظلمی میکنند هرچند کلامی و کوچیک ، چه رفتاری نشون میدید؟؟؟ من احساس میکنم شما زیاد اهل بحث کردن و جواب دادن های این مدلی نیستید البته از نوشته هاتون تا الان احساس کردم شایدم دارم اشتباه میکنم…..ولی به نظرم سکوت کردن در مقابل این مدل آدمها یه جورایی توهین به خودمونه

    • ساره جان

      من مدل ارتباطی غالبم اجتناب هست در این مواقع. آره ظلم هست. ولی اگه این شعارهای الکی مظلوم باید حقش رو از ظالم بگیره و … رو بذاریم کنار، هر قدمی برای ما یه سری هزینه‌هایی داره. مثلاً‌ من با اون فلو که نمی‌فهمه و اینطور برخورد می‌کنه چه کار کنم؟ دو تا بد و بیراه بهش بگم؟ برای من که مدل غالبم اینجوری نیست، این بد و بیراه گفتن بیشتر انرژی میگیره. اخلاق گند اون فرد رو هم درست نمی‌کنه.
      اما، نکته‌ی مهم اینه که من هم قرار نیست همه‌جا اجتناب بکنم. باید بدونم کجا باید اجتناب رو کنار بذارم، حتی اگه برام هزینه داشته باشه. برخورد با همه‌ی آدم‌های بی‌شعور، جزئی از کنار گذاشتن اجتناب نیست. برای برخی از اون‌ها این کار رو باید بکنم. وگرنه هر روز با تعداد زیادی فرد سر و کله می‌زنم که نمی‌فهمند.

  20. نمی‌دونم چرا وقتی داشتم متن رو می‌خوندم توی دلم سعی میکردم که آدم ها زنده بمونن و بعدش یه زندگی خوب و براشون تصور میکردم 🙂
    ممنون که وقت می‌ذارید و می‌نویسید خیلی نکات ارزشمندی یاد میگیرم

  21. سلام دکتر قربانی عزیز
    الان که دارم این کامنت رو میذارم هنوز دو ساعت از پایانِ بخش ارتوپدی نگذشته..
    و طبق معمول در حال سرزنش خودم که چرا علائمِ رادیولوژیک تومور استئوئید استئوما رو بلد نبودم و… همیشه بعد امتحان به این فکر میکنم که چند درصد مطالبِ این چنینی قرار بعدا به کارِ من به عنوان پزشک عمومی در آینده بیاد ( تازه با فرض اینکه یادم بمونه) احساسم اینه که خوندن کتاب، به شکلی که توی امتحان پایان بخش و پره و.. ما رو در اون امتحان “واقعی” که جامعه میگیره موفق نمیکنه…(مثلا دونستن توصیه های علمی و درستی که برای کمر درد غیر اختصاصی یا استئوآرتریت زانو به بیمار میکنیم نسبت به به خاطر سپردن اندیکاسیون های جراحی شکستگی تنه هومروس کاربرد خیلی بیشتری داره)
    اما مشکل اینه که نمیتونم نحوه مطالعه م رو از شیوه ای که توی امتحانا ازمون میخوان جدا کنم..نتیجه ی این سیستم برای دانشجویی که خودش رو از الان در جایگاه پزشک عمومی طرح تصور میکنه قابل قبول نیست و توانایی “خودتاب آوری” بالایی میخواد… دوست دارم مدتی تعطیل باشم تا همه شکایت های شایع رو دست کم برای گوارش از اپتودیت برای خودم خلاصه کنم، درمانهای آریتمی های مختلف رو یاد بگیرم، اینکه چجوری بیمار دیابتی رو باید کنترل کرد و… میترسم از روزی که فارغ الدانشگاه بشم و اینارو ندونم
    این ترسم وقتی برای علائم مریضِ توی درمانگاه ایده ای ندارم یا امتحانم رو خراب میکنم بیدار میشه.. (من تلاشمو میکنم ولی یک چیزی این وسط اشتباهه..)

    • منم یک زمانی چنین فکری می‌کردم. مرخصی هم گرفتم (دلایل مهم‌تری داشت مرخصی‌ام البته). در اون مرخصی به اون دلایل دیگه رسیدم ولی تأثیر چندان خاصی بر درس خوندن من نداشت. بدون بیمار دیدن معنایی نداره پزشکی. به نظرم اگه بتونیم صورت مسئله رو برای تو شفاف‌تر بکنیم – که قطعا مسئله‌ی افراد دیگه‌ای هم هست – جواب بهتری می‌تونیم براش بنویسیم. خودت اگه بخوای در قالب یک سؤال مطرحش بکنی، چی می‌گی؟

      • سلام دکتر قربانی عزیز. در این هفده روزی که از جواب شما به سوالم میگذره تقریبا روزی نبود که توی درمانگاه به یادش نیفتم
        چیزهایی که به ذهنم رسید دو اینجا مینویسم..ممنون میشم کمکم کنین?
        ۱.مهمترین مشکلی که هست اینه که کوریکولوم آموزشی ما به این شکله که در هر درمانگاهی فقط از دید تخصصیِ همون رشته با بیمار برخورد میشه.. مثلا بیماری که با درد کمر میاد درمانگاه اورولوژی شرح حال و معایناتش با حالتی که همین مریض بیاد درمانگاه جراحی اعصاب یا روانپزشکی متفاوته… در حالیکه ما دست کم تا زمانی که پزشک عمومی هستیم نمیتونیم اینجوری بیمار رو درمان کنیم!(ما به اشتراک اینها نیاز داریم) این مشکل محدود به آموزش عملی درمانگاه نیست! تئوریمون هم در بخش های مینور تا حدی همینه هرچقدر که در ارتوپدی حس میکردم دلیلی نداره ما مثلا تفاوت علائم رادیوگرافیک استئوسارکوم و استئوئید استئوما رو بدونیم در اورولوژی هم دونستن روش های جراحی یک سنگ کلیه بالای ۵ mm رو همونقدر بی ربط به حیطه کاریمون میدونم… و کاش به جاش روی اپروچ به علامت بیشتر مانور میدادن
        این شکاف گیجم میکنه، اذیتم میکنه و تنها راهی که به ذهنم میرسه اینه که برای خودم یک برنامه ی موازی، یک کوریکولوم دیگه بنویسم با همون محتوایی که توی کامنت اولیم گفتم(شایع ها از آپتودیت و…) که البته باید اعتراف کنم هیچوقت نمیرسم کامل انجامش بدم

        ۲.مشکلات دیگه ای که هست، نمیدونم اهمیت معاینه بالینی و شرح حال در رسیدن به تشحیص نهایی چقدره و چقدر باید از تست پاراکلینیک استفاده کنیم، تا اینجای استاژری با اینکه اهمیت شرح حال و معاینه جهت miss خیلی مسائل، غیرقابل انکاره ولی در تشخیص نهایی احساسم اینه که پاراکلینیک در اغلب موارد حساسیت و اختصاصیت بالاتری داره علت ایجاد این احساس هم اینه که میبینم اساتید علاقه ی بیشتری به آزمایش و عکس دارند تا معاینه ی کامل ( انگار معاینه خیلی اوقات فرمالیته ایه که دانشجو ها موظف به انجامش اند)
        هرزمانکه میبینم مریض های درمانگاه جراحی اعصاب نفری یک MRI دستشونه، در ارتوپدی یک رادیوگرافی ساده و در اورولوژی اغلب سونو و UA,UC به این فکر می افتم که علت این تفاوت بین درمانگاه های مختلف، بیماری های متفاوت هر درمانگاه نسبت به دیگریه یا نگاه تک رشته ایِ پزشکِ متخصص اونجا ؟
        (این موضوع به درمان هم قابل تعمیمه ولی فکر کنم تفاوتش به اندازه ی بحث تشخیص زیاد نباشه!! که البته اینم عجیبه! چون ما روش های متفاوتی درخواست میکنیم به تشخیص مربوط به رشته خودمون میرسیم و نهایتا اکثرا پزشکا یک درمان روتین واسه بیمار میذارن! )
        سوال نهایی اینکه با این شکاف هایی که هست، “من چطور میتونم جوری یادبگیرم که بیماری های شایع رو درست و اصولی اپروچ کنم؟” وقتی این شکاف ها به علاوه مشکلات آموزشی دیگه خیلی وقتا مانع تلاش من واسه این مدلی خوندن میشه

  22. سلام، وقتت بخیر باشه امیر محمد جان، امیدوارم هرجا که باشی حس و حال دلت شاد باشه، برای من نمونه کامل الگو هستی و البته حرفا و تجربه هایی که تا به امروز به اشتراک میذاری باعث میشه انگیزه ای دوچندان برای ادامه مسیرم یعنی کنکور داشته باشم ممنونم که می نویسی، و خیلی خوشحال میشم مطالب جدیدی اضافه کنی از تجربیات با ارزشت و ما رو هم سهیم کنی با تشکر ازت

  23. امیرمحمد ،
    تنها دلخوشی شب یلدای بعضی ها هم نوشته های جدید تو هست
    میشه تا فرداشب برامون بنویسی؟

    • یاسین. لطف داری تو به من

      به یه تشخیص برسم برای این کیس فردای مورنینگ که ارائه با خودم هست. این قدر پیچیده شده و قاطی پاتی که نمی‌دونم از کجاش باید اپروچ کنم. اگه شد مینویسم حتما تا صبح.

  24. ساعت ۲۳:۴۲ بود و دقیقا ۲ساعت و ۲۵ دقیقه ریز به ریز خوندم بدون وقفه(در کنارش راجب علائمی و نام بیماری که میگفتی هم در گوگل سرچ میکردم تا حس بودن در بیمارستان بیشتر تلقی شه)
    نحوه نوشتن شما بسیار عالی و اون حس و شرایطی رو که شما داشتید رو به مخاطب می‌رسونه
    سپاس که هستید و می‌نویسید و باعث انگیزه من ترمک هستید?

  25. محمدجواد نوری

    استاد عظیم زاده استاد ما هم هستند.
    واسم جالب بود??

    • محمدجواد نوری

      اتفاقا باهام صمیمین?
      آقا بیاییم داخلی?ولی جراحی عمومی رو چه کنم
      جراحی عمومی فلا تا بعدا
      چی گفتم
      برادر تاثیرات نوشته هات بر نوشته هایم?

  26. آقای قربانی به نظرتون کسی که از مهر ۱۱_۱۲ساعت خونده و تااکنکور باهمین ساعت پیش بره با وجود پایهه تحصیلی نسبتا متوسط
    ممکنه تلاشش بی نتیجه بشه و قبول نشه؟
    ینی پزشکی قبول شدن آی کیو بالای۱۱۵میخاد?؟
    ممنون میشم جواب بدین از استرسش دارم به جنون میرسم

    • ببخشید که من جواب میدم. منم دانشجوی پزشکی هستم. طبق تجربه من آره ممکنه که پزشکی هم نیاره. ولی زیاد مربوط به آی‌کیو نیست. بیشترین چیزی که روش درس خوندن ؛ کیفیت خوندن ؛ میزان یادگیری و عمقشه. و اینکه چجوری مرور کنی؛برنامه ریزی داشته باشی و… اینهاست که تعیین می‌کنه

  27. وقتی میخونم خاطراتتو حس میکنم ای کاش میومدم داخلی

  28. استاد قربانی خیلی مشتاق دیدارت هستم.
    آیا این افتخار نصیب بنده خواهد شد؟!

  29. «یکی از افراد نزدیک به من سهمیه‌ی منطقه محروم هست و رتبه‌اش تنها کمی با بقیه فرق داشت. الان هم داره “بهای” همین یه کم تفاوت رو میده»
    ممکنه یکمی بیشتر راجب این قضیه توضیح بدین؟

  30. سلام آقای قربانی . من هم یکی ازون سهمیه۵ درصدی ها هستم که با بدبختی تو دهپیاله شیراز خواندم و الان تو حقوق شیراز قبول شدم می‌تونستم برم تهران ولی به خاطر هزینه ها این کارو نکردم.خودم هم دیدم که خیلی از سهمیه ای ها تلاش نمی کنن ولی در نظر داشته باشید که آدمای مثل من هم که تلاش میکنن و تنها امید خوانواده ی عشایرشون هستند. چقدر از این حرف شما ناراحت شدم. همه کسایی که تلاش نمی‌کنند قرار نیست سهمیه ای باشند. فکر میکردم حداقل شما اینstereotype. رو نداشته باشید. البته درک میکنم که به خاطر فشار کار و…. بی عرضگی خیلیا این حرفا هست. ولی در نظر داشته باشید که قشری مثل من هم وجود دارن که از این کامنتا اذیت میشن. در آخر این کامنتم مبنی بر توهین به شما نبود . فقط به عنوان یه دنبال کننده تون خواستم فید بک خودم رو گفته باشم.

    • من که احساس توهین نکردم آیناز جان.

      و من با هر نوع سهمیه‌ای مشکل ندارم. یکی از افراد نزدیک به من سهمیه‌ی منطقه محروم هست و رتبه‌اش تنها کمی با بقیه فرق داشت. الان هم داره بهای همین یه کم تفاوت رو میده. آیا این سهمیه ناعادلانه هست؟ خیر. خیلی هم منطقیه. تعهد سنگین داره بعدش.
      با سهمیه‌های ناعادلانه مشکل دارم. و قطعا هم مشکل دارم. چرا باید رشته‌ای که کلا ۱۰ نفر میگیره، ۹ نفرشون سهمیه باشن؟ یا مثلاً رشته‌ای که ۵ نفر میگیره، فقط یک تا دو نفرشون غیر سهمیه‌ای باشن؟ نه اون هم سهمیه‌های عادلانه. سهمیه‌های غیرعادلانه.

      بیا یه سؤال ازت بپرسم. تو خودت فرض کن که کاملا مشخص میشد نوع سهمیه‌های هر کسی که پزشکی میخونه. به عنوان یک کسی که مریض شده، پیش چه کسی می‌رفتی؟ حاضر بودی بری پیش کسی که رتبه‌اش پنج رقمی هست و الان پزشکی میخونه؟

      • الان که بیشتر فکر میکنم برای رشته خیلی حساسی مثل پزشکی یا کلن هر رشته ی دیگه به نظرم اینکه شایسته سالاری خیلی بهتره . و دولت باید با تخصیص امکانات و بودجه بیشتر مخصوصا توی آموزش این کارو جبران کنه نه سهمیه. فکر کنم نظر من اینجا خیلی سوگیری داشت از اونجا که خودم سهمیه ای بودم و این مسئله رو شخصی گرفتم. من خودم هم واقعا متاسف میشم برای کسایی که سهمیه رو به عنوان سو استفاده و ابزار برای کمتر تلاش کردن و از زیر کار در رفتن می‌بینند. اینجا من احساسات شخصی خودم رو بیشتر در نظر گرفتم تا بقیه و کلا یاد اون موقع هابی افتادم که هیچکس نمره منو نگاه نمی‌کردن یا همیشه فامیل یا دوستان نسبت بهم سوگیری داشتن . مرسی که نظرتو بهم گفتی و منو از وجهه دیگه قضیه آگاه تر کردی.

        • و همچنین سهمیه دیگه به غیر از کنکور واقعا واقعا نا عادلانه هست من نمی‌دونستم تا این حد وجود داره. سهمیه دیگه نباید چند بار استفاده بشه. ظلم در حق همه متخصص های ماهری هست که میشه داشته باشیم.

  31. سلام امیرمحمد ازت میخوام درباره ی دو تا مطلب برام بنویسی که خیلی ذهنمو درگیر میکنن.
    اولی اینکه وقتی تحصیلت تموم شد و فلوشیپ رو تموم کردی چه کار میکنی برای اینکه جزو پزشکان مشهور بشی منظورم اینه چه کسی حاضره بره پیش دکتری که ناشناسه و معلوم نیست چقد سواد داره
    دوم اینکه اگر بخوای تحصیل پزشکی رو ادامه بدی شاید تا ۳۰ سالگی حداقل ادامه پیدا کنه برنامه تو برای ازدواج چیه
    ببخشید سوال دوم رو روم نمیشد بپرسم ولی ذهنمو درگیر کرده

    • ازدواج کردن یا نکردن من که دردی از تو دوا نمی‌کنه ؛) ببین که اولویتت چیه و بر اون اساس تصمیم بگیر. ازدواج و رابطه هم یه چیز resource-consuming هست. باید برلش زمان بذاری و انرژی تا رابطه خوب بشه. وقتی واردش بشو که حاضر باشی این ازخودگذشتگی رو داشته باشی.

      درباره برند شخصی در پزشکی اونقدر اطلاعات ندارم که بتونم منسجم بنویسم الان. بعدا که بیشتر خوندم می‌نویسم‌. کل اطلاعات من یکی سخنرانی محمدرضا در مورد این در سال ۹۶ بود و یکی هدیه نوروزی متمم در مورد برند شخصی.

      • اول از همه بگم که خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم .
        درست میگی به خودت مربوطه . من ازین جهت پرسیدم که تا شروع شدن ترم من تقریبا دو ماه مونده (ورودی بهمن ۱۴۰۰ ) و وقت آزاد زیادی که دارم باعث شده overthink کنم درباره آینده که دکتر باسوادی میشم؟ برای زندگی کردنم دیر نشه و … که توی ابهام آینده گیر کردن

  32. شرایط اقتصادی که بده ولی این حرفای مردم هم مثل نمک رو زخمه

  33. https://www.tarafdari.com/node/1609725

    میتونه حالتو خوب کنه البته شاید!

  34. رزیدنت جراحی تبریز

    اقا خسته نباشی فقط یه سوال
    جلوی ذهن. دقیقا کجاتون میشه.
    ممنون

  35. امیر محمد جان چند روز پیش خیلی اتفاقی یاد پزشک عزیزی افتاده بودم که پارسال به مطبشون رفته بودم
    فوق تخصص روماتولوژی
    دکتر بهرام پاکزاد(اصفهان)
    از اون دکترای واقعی
    از همونایی که مطمعنم تو هم یکی از اونایی
    که بیمارشون براش مهمه
    که وقت میزاره
    که با حوصله گوش میده و راهنمایی میکنه و در اون بین با حرفاش ارومت میکنه یا حداقل استرست را کم میکنه

    الان که مطلبت را خوندم دوباره به فکرشون افتادم ،امیدوارم هر جایی هست حالشون خوب باشه

    *آی. تپش قلبم کم شد. کارم را درست انجام داده بودم. به درستی اینتوبه کرده بودم.

    اکنون دلم می‌خواست حتماً برگردد و احیا موقت‌آمیز باشد.

    هر چند بعید می‌دانستم. ۹۶ سال کم نیست.

    اما در کمال ناباوری، برگشت.*
    و با این* برگشت *اخر مطلبت یه نفس راحت کشیدم?

    راستی گربت خیلی نازه?

    مواظب خودت باش دکتر واقعی ?

  36. با کلی شوق سر میزنم به اینجا و زمان های استراحتم رو پر میکنم با خوندن نوشته هاتون و خوشحال از آپدیت پست اخیر . فکر نمیکردم زود به زود آپدیت بشه ولی خوشحالم از این بابت و امیدوارم زود به زود بتونین بنویسین 🙂
    قیاس کاملا نابجایی هست اما وقتی تنها رنگ شربت تریاک رو دیدم ناخودآگاه یاد شربت برون کلد افتادم که دارم مصرف میکنم امیدوارم حین خوردن اون شربت یاد این تصویر و توضیحات راجع به بوی دارو نیوفتم ?
    و اما لیلیا 🙂 عاشقش شدم رفت :))
    امیرمحمد جان تلاش هاتون با وجود خستگی و کمبود خواب و .. همه و همه یجورایی برای من درس هست و حس خوب میگیرم بابت تایمی که اینجا صرف کردم . ممنونم ازتون . آپدیت پست هاتون پایدار ?

  37. سلام امیر محمد عزیز
    امیدوارم حالت خوب
    اگه وقت کردی نامه های تازه منتشر شده استاد شاملو رو به کیوان عزیز بخون
    خیلی جالب بود

  38. هر وقت انگیزه ی خونم کم میشه با یه فنجون قهوه میشینم پای صحبتات:)

  39. ” چرا می‌خواهم سدیم و پتاسیمش را هر روز چک کنم؟”
    با خوندن این جمله داغ دلم تازه شد. درسته که برای بعضی بیمارها این موضوع ضروری هست اما مگه میشه برای همه ی مریض های بستری لازم باشه؟ واقعا دلم به حال مریض هایی که هر روز باید این نمونه گیری رو انجام میدادن و میدونستم که احتمالا ضرورتی نداره می‌سوخت. مخصوصا اون هایی که به سختی میشد ازشون خون گرفت و خیلی اذیت میشدن.

  40. امیدوارم که در آینده نه چندان دور بتونید تغییراتی رو که دوست دارین توی practice پزشکی ببینید و ببینیم…
    بهش فکر میکنم…

    مثلا به خودم میگم بعدها اگه یه آزمایش اضافه برای بیمارم نوشتم،، باید خودم پولشو بدم،،??

  41. عجب آدمای غیرمنطقی ای هستن… چی بگم والا

  42. اردر ساب کورتیکال عالی بود?

  43. چه گربه قشنگیه! اسم قشنگی هم داره?
    منم تقریبا ۱۲ ساله که یه کاسکوی بامزه دارم. چون خوابگاهیم نمیشد با خودم بیارمش قزوین.
    ولی هرسری که میرم خونمون کلی حالم عوض میشه با دیدنش.
    حیاط خوابگاه ما گربه‌های زیادی داره. خیلی دوستشون دارم.

    راستی خیلی دوست داشتم دوره تصمیم گیری پیشرفته رو از دید مدیکال بخونیم.
    ولی متاسفانه تصمیم گیری مقدماتیم کامل کامل نشده و همچنین چون پروژه هم نفرستادم و امتیاز در متمم نداشتم مجاز به دیدن کورس پیشرفته نیستم.
    ولی این که بتونیم از دید مدیکال بررسی کنیم خیلی خوبه. تصمیم گیری‌های زیادی داره پزشکی. چه مباحث برخورد با بیمار و مسائل اخلاق پزشکی و چه تصمیمایی که در حین اضافه کردن یه پروسیجر یا روش تخشخیصی داریم به مریض اعمال میکنیم، میگیریم.
    از مباحثیه که حتما باید براشون وقت گذاشت.

  44. لیلیا. تا بحال نشنیده بودم این اسم رو. حس خوبی داره.
    این ویژگی گربه ها که خودشون رو هرجور شده تو مکان های مختلف جا میدن خیلی جالبه برام. تو عکسم مشخصه لیلیا هم جایی که تو قفسه کتاب انتخاب کرده خیلی اندازش نیست:)

    اتفاقا چند روز پیش بود که از کنار این کلینیک رد شدم و توجهم رو جلب کرد، امیدوارم واقعا اون تحولی که باید رو ایجاد بکنه.

    • میگن که گربه‌ها مایع هستند 😉

      فعلا میگن قراره ۲۲ بهمن افتتاح بشه. از این حرف‌ها زیاد گفتن. ببینیم چطور خواهد بود.

      • تشبیهِ خوبیه واقعا:)

        چقدر خوب که این‌جا انقدر زود به زود داره آپدیت میشه. اصلا توقع نداشتم با شروع شیفت های داخلی این‌جا فعال تر بشید نسبت به قبل.

  45. دکتر قربانی عزیز….امروز رو بهتون تبریک میگم…. هرچند که برای شما لفظ “معلم” برازنده تره اما این عشق شما به علم و دانستن هرکسی از جمله من رو ، به تحسین وامیداره…. امیدوارم روز به روز موفق تر بشین و به آرمان هایی که در ذهن دارید ،به زیبایی برسید ❤️

  46. الهه ابراهیمی

    چه عکس های قشنگی نوشته رو همراهی کردن 🙂

  47. موقع رفتن گفت: ازت راضی هستم. همین‌طور تا پایان سال چهار ادامه بدهی، عالی می‌شود….???✨✨✨

  48. سلام.
    خیلی متشکرم ازتون که تجربیات شیرین و گاه تلخ تون رو با ما به اشتراک می گذارید. عذر می خوام که سوالم بی ربط به موضوع هستش.
    راستش من از بچگی کف دستم عرق می کرد و من هم بهش عادت کردم و باهاش کنار اومدم، اما ترم بعد قراره برای کارآموزی برم بیمارستان و می ترسم که عرق کف دستم اونجا برام مشکل ایجاد کنه و نزاره وظایفم و درست انجام بدم . خیلی ممنونتون میشم اگه روشی به جز بوتاکس و جراحی وجود داره بهم معرفیش کنید.

  49. سلام آقا امیر محمد.
    اول بگم که ممکنه متن خیلی طولانیی بشه و از همینجا واقعا عذر میخوام و ببخشید. شاید هم اصلا نخونیدش بخاطر زیاد بودنش که بازهم درک میکنم.
    نمیخوام بگم خسته نباشید بخاطر سختی فعالیت هاتون، بلکه امیدوارم نتایج کارهاتون اونقدر درخشان و موردقبولتون باشه که خستگی های ذهنی و جسمیتون رو رفع کنه. من همین دیشب با وبلاگتون آشنا شدم و تا خوده الان که تصمیم گرفتم براتون بنویسم مشغول خوندن پست که نمیشه گفت، مشغول خوندن حرف های دلتون بودم. ضرب المثلی هست که میگه «قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر،گوهری» من چندین ساله که مینویسم، شعر، داستان، رمان، دلنوشته….هرچیزی که دلم یهو میگه بنویسش، شاید تقریبا مثل خودتون. برای همین وقتی حرف های شما رو خوندم…توی تک تک کلماتش غرق شدم. جوری قلم می زنین که وقتی کسی میخونتش دقیقا میتونه حس و هوای اون لحظات شما توی بیمارستان رو درک کنه، بوی الکل و مواد ضد عفونی پخش شده توی بیمارستان، سردی راهرو هاش، اون حس اضطراب خفیفی که حین کار احساس میشه، اون دپرسی موقع دیدن مریض های بدخیم و ناامید و حتی اون لبخند عمیقی که با دیدن ی بیمار قدیمی که حالا بهبود یافته روی صورت میشینه و… همه رو میشه از کلمات شما حس کرد.
    من امسال کنکوری هستم. سال اولمه. از تابستون دارم بصورت جدی برنامه درسی رو دنبال میکنم اما ی مشکلی این وسط هست و شاید شما مناسب ترین آدمی هستید که میتونید من رو از این مشکل رها کنید.
    خودتون بهتر میدونید که واسه داشتن انگیزه و تلاش باید هدفی وجود داشته باشه و من همچنان این هدف رو پیدا نکردم. اون هدفی که باعث میشه بهترین خودم رو انجام بدم، هنوز نمیدونم چیه. شاید تنها امتیازی که دارم این وسط اینه که خودم رو دقیق میشناسم. میدونم چجور آدمیم…همون مهارت فراشناختی که میگن.
    مشکل اصلی اینجاست که هنوز نمیدونم واسه چی دارم تلاش میکنم. خیلیا بهم میگن لازم نیست از الان رشته خاصی رو انتخاب کنی و مهم رتبه است. وقتی رتبه خوبی آوردی اونوقت میتونی به انتخاب رشته ت فکر کنی…این حرف شاید درست باشه ولی نه برای من…چون میدونم اگ اینطوری پیش برم از اونجایی که آدم خیلی هولی میشم توی این مواقع(مثل روزای انتخاب رشته) قطعا تصمیمی رو خواهم گرفت که بعدش پشیمون میشم و…نتیجه ش یک سال تلاش بیثمره.
    میخوام از همین الان هدف نهاییم رو مشخص کنم و تمام تلاشم رو برای اون بزارم تا بهینه و بهترین ترین نتیجه رو بگیرم. نمیخوام روی رتبه هدف گذاری کنم چون با ی بررسی کوتاه روی قبولی های این چندسال گذشته متوجه شدم که قبولی های هرسال توی رنج رتبه های متفاوتی بودن. برای رشته هم همچنان بین پزشکی و داروسازی مردد هستم و نمیدونم باید واسه کدوم تلاش کنم. از طرفی بشدت دوست دارم که با آدم ها مخصوصا اونهایی که میتونم براشون کاری انجام بدم تعامل داشته باشم و قطعا مثال بارز این موضوع پزشکیه. اما از طرفی هم خودم رو میشناسم و میدونم تحمل این مقدار فعالیت سنگین رو ندارم. شاید بگین اگه اون علاقه و دوست داشتن واقعی باشه این فشار و سنگینی رو میشه تحمل کرد اما این موضوع هم فقط ی احتماله و حتی ۵% هم ممکنه نتونم تحمل کنم و خب، این ۵% هم ممکنه اتفاق بیوفته. از اونطرف هم به داروسازی اعتمادی ندارم و نمیدونم قراره آیندم رو چجوری ترسیم کنه. نمیدونم میتونه من رو به اون اهدافی که چیزهایی که میخوام میرسونه یا نه.
    شاید تجربه کرده باشید که قرار گرفتن توی ی خلا و کاملا احساس ناتوانی کردن چه حسی داره. من الان همین حس رو دارم. گیجم و نمیدونم قراره چیکار کنم. کاملا درک میکنم که الان بشدت درگیر هستید و مشغله های زیادی زیاد و مهم تری نسبت به طومار یک پسر ۱۸ ساله دارید اما ای کاش میتونستم باهاتون صحبت کنم و میتونستید کمکم کنید.
    ارادتمند شما،امیر

    • امیر جان

      ممکنه که هدفت بارها تغییر بکنه. توی این وضع unstable کشور چطور انتظار داری که هدفت ثابت باشه برای یک سال؟ من خودم تا لحظه‌ی آخر شک داشتم به انتخاب تخصصم. این شک و تردید می‌مونه. نگران این نباش. طبیعیه وجودش. تو قرار نیست بدونی چی میخوای. موضوع اینه که هر چی جلوتر بری، قراره بدونی چه چیزهایی رو نمیخوای. هیچ وقت اون چیزی که آدم میخواد «یک دونه» نیست. این چرت و پرت‌ها که یک هدف غایی وجود داره رو فراموش بکن و ادامه بده و خودت رو اذیت نکن.

  50. نمیدانم این نوشته را می‌خوانی یانه ولی خب بنظرم لازم است بدانی این احوالات نوشته هایت عجیب به دل چنگ می زند و رسوخ می‌کند در جان
    نمیدانی چقدر عجیب مرا سر ذوق می آوری و دل خوشی ماست دیدن پست جدید
    قلمت مانا و وجودت بیش از پیش برسد به داد درماندگان

  51. امیرمحمد عزیز ؛ سلام و خداقوت . بعد از مدتها فرصتی شد تا بیام اینجا و این پست رو بخونم .. مثل همیشه این ماجراهای بیمارستانی به قلم شما خیلی دلنشینه برام . نمیدونم اما وقتی پشتکار زیاد و اون زمانی که به استاژر هات و .. میخواهی تمام چیزایی که بلدی و یا خودتون تجربه کردین رو یاد بدین ناخودآگاه لبخند رو لبام میاد .. امیدوارم حسابی قدر شما رو بدونن . اینکه حتی بهشون یاد بدی تا بتونن به بیمار خبر بدی رو بدن ، بیاد دارم که در این وبلاگ از زمانایی که بخوای خبر بدی رو بدی به بیمار و تجربه هات گفته بودی ! این موارد و دیدتون حقیقتا بینهایت ارزشمند و قشنگه . و نشان از مسئولیت و همون عشق همیشگی در مورد آموزش تمااام آموخته هات به دیگران هست 🙂
    و آن جناب فلوی دو ! وای که من حتی با خوندنش اعصابم خرد شد ! نمیدونم چطوری تونستین تحمل کنین که این هم نشان از صبر شماست ..
    خلاصه که دکتر جان تنت سلامت ، لبخند قشنگت حین ویزیت بیمارها ماندگار ، و خدا پشت و پناهتون

  52. سلام . ببخشید آزمون پره ارتقا چیه ؟

  53. مثل همیشه زیبا و دلنشین…
    ممنون ازت که بیشتر می نویسی.
    کاش یه مدت که گذشت از اینم بنویسی که از تصمیمت(منظورم انتخاب داخلیه)راضی هستی یا نه.

  54. ساعت ۵:۳۰صبحه که دارم برات مینویسم
    پس دکتر جان صبحت بخیر
    تمام مطالب جالب بودند،نمیدونم شاید جالب مناسب نباشه برای این مطالب اما خوب، به هر حال چند دقیقه ای را همراه نوشته هات زندگی کردم

    در مورد گربه بگم
    توی استوری های اینستا گرامت دیدم که تا حالا چند بار گذاشتی این گربه طفلکا?اما چیزی که برام خیلی جالبه توجهت به اطرافه
    شاید ما هم هر روز کلی گربه و…ببینیم و اصلا به اونها دقت نکنیم
    شاید چشم های هزاران آدم از مقابلمون رد بشه و ما حتی دقت نکنیم که چه رنگیه
    و حتی روزانه کلی جایزه بگیریم(شکلات)اما با بی تفاوتی بزاریم توی جیبمون و بریم

    همیشه ازت درس گرفتم
    خیلی زیاد
    و امروز با خوندن متنت و البته ذهنیتی که از قبل نسبت بهت داشتم فهمیدم که میشه خیلی جزئی تر اتفاقات و رفتار های اطراف را زیر نظر داشت
    به نظرم میاد اینجوری دنیا قشنگ تر میشه توی دیدم
    ازت ممنونم دکتر?

  55. این نوشته از آپدیت اول مونده بود و الان کامل خوندمش. خیلی برام لذت بخشه خوندنه این سبک نوشته هاتون:)
    من هم موافقم هر کسی توان این رو داره که غم هاش رو تحمل کنه، درسته که آدم ها برای کنار اومدن از شیوه های مختلفی استفاده میکنن و زمانش متفاوته اما در نهایت کسی چاره ای جز کنار اومدن نداره.
    صحبت از سرطان شد یاد دختری هم سن و سال خودم افتادم که سرطان خون داشت، نامزدش همیشه کنارش بود. هر موقع پیشش میرفتم لبخند روی لبم می آورد. اینکه انقد خوب با شرایط کنار اومده بودن و قدر لحظات رو میدونستن برام خیلی قشنگ بود.
    چقدر اینکه نمی تونید جلوی بقیه گریه کنید رو خوب درک میکنم. گاهی وقت ها این موضوع برام تحمل شرایط غم انگیزی که توش قرار میگیرم رو سخت تر میکنه تا وقتی تنها بشم.

    عکسی که برای نوشته انتخاب کردید منو یاد مطلب کانال انداخت. در نهایت تبدیل به AML شد؟

  56. سلام امیرمحمدجان. خداقوت خسته نباشی!

    “یکی از جیب‌هایش سوراخ شده و باید زودتر بدوزمش. چون دلم می‌خواهد بیشتر از بقیه بپوشمش.”
    چه قافیه زیبایی جور کردی. شاید اگه پزشکی رو انتخاب نکرده بودی شاعر می شدی 🙂

    پ.ن: من هنوز دوختن رو بلد نیستم :/

  57. جالب بود….

  58. یک بیمار مبتلا به سرطان در فرایند رواندرمانى می‌گفت:
    سرطان، اختلالات روانى را درمان می‌کند.
    گویى ابتلا به یک بیماری سخت مثل سرطان باعث می‌شود جزئیات رفتار سایرین و به طور کلی “جزئیات زندگی”، اهمیت خود را از دست بدهد؛ چون افراد، خود را در تقابل و رویارو با مرگ می‌بینند، پس عمیقاً درک می‌کنند که فرصت کم است.
    آنها به جای درگیر کردن خود با جزئیات رفتار سایرین و اتفاقات روزمره و متعاقباً دچار اختلالات روانی شدن، کلیت و معناى کلى زندگى را می‌بینند؛ چون فکر می‌کنند فرصتى برای پرداختن به جزئیات ندارند.
    گویى درک گذرا و کوتاه بودن زندگی باعث می‌شود بیماران دریابند که حیف است زمان کوتاهی که دارند را صرف جزئیات بی‌ارزش کنند.چقدر از اضطراب‌ها و افسردگی‌ها و استرس‌های ما ناشى از پرداختن به جزئیات رفتار اطرافیانمان است؟
    تنها تفاوت بیمار مبتلا به سرطان و فرد سالم در این است که شخص بیمار، واقعیت گذرا و کوتاه بودن زندگی را عمیقا باور کرده، چون در بدنش دلیلی برا تایید آن وجود دارد، اما فرد سالم این حقیقت را عمیقا باور ندارد؛ حتی اگر به زبان آن را تایید کند.
    پس فرد سالم چنان با جزئیات خود را درگیر می‌کند که انگار هزاران هزار سال دیگر برای پرداختن به مسائل مهمتر فرصت دارد..

    اروین یالوم
    از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال

  59. نمیدونی وقتی دیدم پست جدید گذاشتی چقدر خوشحال شدم امیر محمد،
    ممنونم ازت برای وقتی که میذاری?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *