در هفتههای گذشته، به فاصلهای کوتاه، هم لپتاپ و هم هارد اکسترنالام خراب شدند؛ آن هم در این روزها که به شدت فشردهاند و حجم کاریام وحشتناک است. جدا از دردسرهایی که داشت، یکی از میوههای این خرابیها برای من، مرتب کردن اطلاعاتی بود که بیش از ۶ سال روی …
ادامهی مطلباقیانوسوار
۱ نزدیک ۲ بامداد، هوایی سرد، کوچهای خلوت. برای خداحافظی، با من تا پایین آمده بود. میخواستیم دم در ورودی خداحافظی کنیم؛ اما گویا هنوز حرف داشتیم. پس به فضایِ اندکی گرمترِ ماشین پناه بردیم. گفت: پس از این اتفاقات اخیر، دیگر نمیدانم چگونه میتوانم همانند قبل، با تعدادی از …
ادامهی مطلبگریزگاه
۱ مادرم میگوید خردسال که بودی، اگر با کتابی به خانه برنمیگشتم، گریه میکردی. ۲ سال نخست ابتدایی، یک دایرهالمعارف هدیه گرفتم. از مادر و پدرم. دایرهالمعارفخوانی میکردم. از اول تا آخر. ۳ با پدرم به کتابفروشی رفتم. کتابفروشی کوچک نزدیک خانه. خیلی کوچک. مربع شکل با سه دیوار که …
ادامهی مطلبشب شعر سایه – اسفند ۹۸
نقطههای آغازین. لحظههای ورود. ورودم به سرزمین موسیقی ایران، به خاطر لطفی بود. آنهنگام که بارها و بارها به بیات اصفهان او گوش میدادم. به حالت غریبانهای که در سراسر قطعهاش بود؛ از خود بی خود شدنها و دوباره به خود برگشتنها. ورودم به سرزمین پیانو، به خاطر شوپن بود. …
ادامهی مطلبدوران علوم پایه – آن ترمهای نخستین
مقدمه برای من، یکی از سختترین قسمتهای هر نوشته، چند جملهی نخست است. نسبت به کل نوشته، وقت قابل توجهی را از من طلب میکند. فکر میکردم که جملات مناسب برای شروع این نوشته چیست؟ یادم آمد که یکی دو هفته پیش که در دفتر شخصی خودم مینوشتم، موضوعی را …
ادامهی مطلبهدیهی او
از کشیک برمیگشتم. کیفم سنگینتر از ۳۰ ساعت قبل که به کشیک میرفتم، به نظر میرسید. اما مهم نبود. با عجله قدم برمیداشتم. میخواستم به پستچی برسم. یک خانه بالاتر به او رسیدم. نفسزنان از او پرسیدم که امروز بستهای برایم نیاورده است؟ با تعجب مرا نگاه کرد. ادامه دادم …
ادامهی مطلبشعری تازه از سایه – همزاد
چند قدمی بود که از حافظیه بیرون آمده بودم. در آن هیاهوی پیادهرو، نگاهم به تصویر سایه بود. شعری را که به تازگی سروده بود، میخواند: همزاد. همچنان در آن هیاهوی خیابان قدمزنان ادامه دادم. کمی سرعتم را کم کردم؛ زیرا که خیابان را دیگر شفاف نمیدیدم. ابر ماژلانی بزرگ …
ادامهی مطلباصولی برای پزشکی: تعریف پزشکی
تقریبا نیمهشب بود که به بخش آمد. دخترکی ۱۷ ساله، همراه با مادرش. از شهرستانی در جنوب. سفیدی چشمان دخترک را رنگی زرد فرا گرفته بود و آبی-سبزِ چشمان مادر را نگرانی. خودم را معرفی کردم. با او صحبت کردم. شرح حال کاملی گرفتم. دخترک و مادرش از زردی میگفتند؛ …
ادامهی مطلبخاطرات بخش: اشکِ ناتوانی
از مترو پیاده شدم. نمیدانم چه شد که سر از کتابفروشی در آوردم. کمی در بین کتابها قدم زدم. آنها را نگاه کردم و آخر سر با پنج جلد از نمایشنامهی «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر» به سمت صندوق راه افتادم. از راهروی باریکی که تنها ظرفیت عبور یک …
ادامهی مطلبهمراه با گزیدههای کیارستمی
چند سال پیش، در یکی از کتابگردیهای گاهبهگاهام، چشمم به یک حافظ کوچک افتاد: حافظ به روایت عباس کیارستمی. آن زمان، تنها فیلمی که از کیارستمی دیده بودم، طعم گیلاس بود. شناخت دیگری از او نداشتم. کتاب را برداشتم. تقریبا اندازهی دستم بود. با کنجکاوی آن را باز کردم. غزلی …
ادامهی مطلب