اصلا یادم نمیآید آخرین نمایشنامهای که خواندم کی بود. حتی اسمش را یادم نیست. فقط یادم است خیلی بیخود بود. بعد از آن قضیه، خودآگاه یا ناخودآگاه، مدتها به سراغ نمایشنامه نرفتم. تا این که: مریضی داشتیم که از میناب آمده بود. قند خون او در بدو ورود ۱۱۸۰ بود! …
ادامهی مطلبمسیر پزشکی خواندن در عصر دیجیتال
چندین روز پیش، دوستی از من خواست که منابع دیجیتالی پزشکی را که میشناسم معرفی کنم. چندین وقت پیش نیز، دوستی دیگری از من خواسته بود که او را که تازه به ترم یک میرود، برای درس خواندن راهنمایی کنم. این که چطور پزشکی بخوانم؟ بارها این اتفاق در دانشکده …
ادامهی مطلبشوخی مسخره
سالها دیابت داشته باشی و قند خونت به صورت مزمن بالا باشد. نتوانی غذاهای مورد علاقهت را بخوری چون ممکن است قندت زیادی بالا رود. با عواقب دیابت دست و پنجه نرم کرده باشی. دیدگانت ضعیف شده و چشمانت را لیزر کرده باشی. حس پاهایت و دستهایت کم …
ادامهی مطلبدر یک بازار ایرانی
کاروان وارد بازار میشود. صدای فقرا به گوش میرسد که تقاضای بخشش و کمک میکنند. تخت شاهدخت بر دوش خادمانش است. شاهدخت میخواهد که تردستها و مارگیرها را تماشا کند. لحظهای دستور میدهد تا صبر کنند. پادشاه در حال عبور از بازار است. صدای فقرا بلندتر میشود و عاجزانه تقاضای …
ادامهی مطلبنمیدانم نامش را چه بگذارم!
از اتاقی به اتاق دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، از من به منی دیگر: چند بیمار مرخص شده بودند. آن خانم خوشصحبت آبادانی را به بیمارستان سوختگی فرستاده بودیم تا برایش Skin Graft انجام شود. زخم پای دیابتی داشت. اهواز به او گفته بودند که باید پایش قطع شود. …
ادامهی مطلبعادی شدن
آن که میپندارد مرگ مقتدر است خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است زندگیای پیدا نمیشود که دست کم یک لحظه جاودان نبوده باشد. مرگ همیشه در فاصلهیِ همین لحظه تأخیر میکند. بیهوده دستگیرهیِ دری نامرئی را تکان میدهد. هرچه را که به دست آوردهای نمیتواند از تو پس …
ادامهی مطلببیگانگی در دوگانگی
بر فراز آن بلندی، سنتوری ایستاده بود. نیمی اسب، نیمی انسان.سمهایش، همانند سمهای یک اسب؛نیرویش، همانند نیروی یک اسب؛غرورش، همانند غرور یک اسب؛اما اشکهایش،همانند اشکهای آدمی.بر فراز بلندی، سنتور در رفت و آمد است،چرخی به دور کوه میزند و باز میگردد.با دنیای رویاها، فاصلهها داشتولی از دنیای آدمی کمی فراتر …
ادامهی مطلبضیافتی به سبک متمم
داشتم فکر میکردم که داستان گردهمایی متمم را چگونه شروع کنم. یادم آمد که میچ البوم، کتابِ در بهشت پنج نفرمنتظر شما هستند را از انتها شروع میکند. عجیب است. کتابی که از پایان آغاز میشود. او میگوید: اما هر پایانی، آغازی هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم. …
ادامهی مطلبلیلی گلستان و طلبکاری اجتماعی جوانها
امروز، سخنرانی لیلی گلستان در TEDx تهران را دیدم. راستش، نمیشناختمش. تنها شناختم از او به عنوان یک مترجم بود و این که دختر ابراهیم گلستان است. ترجمهای از او را میخواستم بخوانم که هنوز وقت نکردهام و البته کتاب را هم هنوز تهیه نکردهام. تیستوی سبز انگشتی. حرفهایش دلنشین …
ادامهی مطلبسیلوراستاین: باید و شاید و خواهد
واقعا نمیدانم چرا در کودکی سیلوراستاین نمیخواندم. احتمالا هیچوقت در کتابفروشی، چشمم به کتابهای سیلوراستاین نیافتاده بود. وگرنه حتما خوانده بودمش. کتاب هانس کریسیتن اندرسون را بارها خوانده بودم. برادران گریم را همینطور. داستانهای متعدد دیگر هم میخواندم. کتابهایم پر از لک غذا بود. بچه بودم و با همان دستهایی …
ادامهی مطلب