شوخی مسخره

سال‌ها دیابت داشته باشی و قند خونت به صورت مزمن بالا باشد. نتوانی غذاهای مورد علاقه‌ت را بخوری چون ممکن است قندت زیادی بالا رود. با عواقب دیابت دست و پنجه نرم کرده باشی.   دیدگانت ضعیف شده و چشمانت را لیزر کرده باشی.   حس پاهایت و دست‌هایت کم …

ادامه‌ی مطلب

در یک بازار ایرانی

کاروان وارد بازار می‌شود. صدای فقرا به گوش می‌رسد که تقاضای بخشش و کمک می‌کنند. تخت شاهدخت بر دوش خادمانش است. شاهدخت می‌خواهد که تردست‌ها و مارگیر‌ها را تماشا کند. لحظه‌ای دستور می‌دهد تا صبر کنند. پادشاه در حال عبور از بازار است. صدای فقرا بلند‌تر می‌شود و عاجزانه تقاضای …

ادامه‌ی مطلب

نمی‌دانم نامش را چه بگذارم!

طوفان

از اتاقی به اتاق دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، از من به منی دیگر: چند بیمار مرخص شده بودند. آن خانم خوش‌صحبت آبادانی را به بیمارستان سوختگی فرستاده بودیم تا برایش Skin Graft انجام شود. زخم پای دیابتی داشت. اهواز به او گفته بودند که باید پایش قطع شود. …

ادامه‌ی مطلب

عادی شدن

آن که می‌پندارد مرگ مقتدر است خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است زندگی‌ای پیدا نمی‌شود که دست کم یک لحظه جاودان نبوده باشد. مرگ همیشه در فاصله‌یِ همین لحظه تأخیر می‌کند. بیهوده دستگیره‌یِ دری نامرئی را تکان می‌دهد. هرچه را که به دست آورده‌ای نمی‌تواند از تو پس …

ادامه‌ی مطلب

بیگانگی در دوگانگی

بر فراز آن بلندی، سنتوری ایستاده بود. نیمی اسب، نیمی انسان.سم‌هایش، همانند سم‌های یک اسب؛نیرویش، همانند نیروی یک اسب؛غرورش، همانند غرور یک اسب؛اما اشک‌هایش،همانند اشک‌های آدمی.بر فراز بلندی، سنتور در رفت و آمد است،چرخی به دور کوه می‌زند و باز می‌گردد.با دنیای رویاها، فاصله‌ها داشتولی از دنیای آدمی کمی فراتر …

ادامه‌ی مطلب

ضیافتی به سبک متمم

داشتم فکر می‌کردم که داستان گردهمایی متمم را چگونه شروع کنم. یادم آمد که میچ البوم، کتابِ در بهشت پنج نفرمنتظر شما هستند را از انتها شروع می‌کند. عجیب است. کتابی که از پایان آغاز می‌شود. او می‌گوید: اما هر پایانی، آغازی هم هست. فقط آن لحظه این را نمی‌دانیم. …

ادامه‌ی مطلب

لیلی گلستان و طلبکاری اجتماعی جوان‌ها

lili golestan

امروز، سخنرانی لیلی گلستان در TEDx تهران را دیدم. راستش، نمی‌شناختمش. تنها شناختم از او به عنوان یک مترجم بود و این که دختر ابراهیم گلستان است. ترجمه‌ای از او را می‌خواستم بخوانم که هنوز وقت نکرده‌ام و البته کتاب را هم هنوز تهیه نکرده‌ام. تیستوی سبز انگشتی. حرف‌هایش دل‌نشین …

ادامه‌ی مطلب

سیلوراستاین: باید و شاید و خواهد

واقعا نمی‌دانم چرا در کودکی سیلوراستاین نمی‌خواندم. احتمالا هیچ‌وقت در کتاب‌فروشی، چشمم به کتاب‌های سیلوراستاین نیافتاده بود. وگرنه حتما خوانده بودمش. کتاب هانس کریسیتن اندرسون را بارها خوانده بودم. برادران گریم را همین‌طور. داستان‌های متعدد دیگر هم می‌خواندم. کتاب‌هایم پر از لک غذا بود. بچه بودم و با همان دست‌هایی …

ادامه‌ی مطلب

پرسه‌های اورژانسی (۱): کوثر و مادرش

بیمارستان نمازی – اورژانس بزرگسال – قسمت حاد ۲ – ساعت ۱ بامداد – ۱۲ مرداد ۹۶   — از مامانم چجوری عکس می‌گیرین؟ — با اینی که اینجاست. (دستگاه سونوگرافی را به کوثر نشان دادم). — این چجوری عکس میگیره؟ — این رو میبینی؟ میذاریم رو شکمش. عکس میگیره. …

ادامه‌ی مطلب

روزینیا، قایق من

vasconcelos

روزینیا، قایق من Rosinha, Minha Canoa سومین کتاب از واسکونسلوس نیز به پایان رسید. در کتاب‌خانه‌ام، دو کتاب دیگر از او دارم. کاخ ژاپنی و موز وحشی (بنانا براوا). احتمالا امشب یا فردا، کاخ ژاپنی را شروع کنم. بین این سه تا، درخت زیبای من را از همه بیشتر دوست …

ادامه‌ی مطلب