تجربه ذهنی | گفتن یک مرگ قریبالوقوع
آخر مگر مرض داری؟ از در شیشهای آیسییو بیا. از آن یکی در شیشهای برو بیرون و وارد پلههای مارپیچی بشو و به پاویون برگرد. مگر نمیبینیشان؟ آنطور که آنجا نشستهاند. آخر چی میخواهی بگویی به آنها؟ … – شما مادر مهسا هستی؟ دو چشم رو به بالا شد. بگو من چه کار کنم؟ بگو. […]