سرگذشت:
آنچه بر کسی گذشته؛ حادثهای که برای کسی رخ داده؛ شرح حال.
فرهنگ فارسی عمید
کاندرین غمخانه کس همدم
نخواهی یافتن
ماجرای درد را محرم
نخواهی یافتن
کز جهان مردمی مرهم
نخواهی یافتن
سه مصراع از خاقانی، دیوان اشعار، قصاید، شمارهٔ ۱۷۵
این داستان، متأسفانه کاملاً واقعی است. یک سرگذشت است. میگویم متأسفانه زیرا که بسیار تلخ است. اما با وجود تلخی، تماماً مینویسمش و تعریفش میکنم.
مرا از طریق وبلاگم پیدا کرده بود. در یکی از بیمارستانهای شهر بستری بود. بعداً برایم گفت که به دنبال تجربهی بیماران میگشت که وبلاگ مرا پیدا کرد. برایم نوشت. شرمگین میگویم که پیام نخستش را جوابی ندادم. من که در مورد درمان سرطان، آن هم در سرطانی که اینقدر پیش رفته بود که به نظر میآید به جایی رحم نکرده است، دانشی نداشتم. جوابی ننوشتم.
چند روز بعد، پیام دیگری دریافت کردم. گفت که میداند چندان زنده نخواهد ماند. پیام قبلی هم که فرستاده، صرفاً به این خاطر بوده که فکر میکرد احتمال دریافت کردن جواب بیشتر است. اصلاً نظر پزشکی نمیخواست. از من یک خواهش داشت. نوشتن سرگذشتش.
چرا من؟ فکر میکند که درد سرطان را میفهمم؟ نه نمیفهمم. در کودکی تب مالت گرفته بودم که در ابتدا تشخیصش نمیدادند. چند هفتهای استخواندرد شدید و تب و عرق کردن و بیحالی به آن خاطر داشتم. اما همین. من سرطان را تجربه نکرده بودم. درد آن را نمیشناختم. پس چرا من؟ نمیدانم.
یکی دو روزی گذشت. خودم هم آن روزها چندان حال خوشی نداشتم. مدتی بود که سرترالین را کنار گذاشته بودم، اما وضعیتم بهگونهای بود که به نظرم به آن نیاز داشتم. اذیتم میکرد. عوارض گوارشیاش برایم زیاد بود. مخصوصاً تهوع. نیاز به یک عامل حواسپرتکن داشتم. یاد پیامش افتادم. بازش کردم. آدرس را دیدم. یک بیمارستان خصوصی. حتی نمیدانستم این بیمارستان کجاست. تهران را به جز اطراف بیمارستانهای امیراعلم و امام خمینی و چند محلهی انگشتشمار دیگر نمیشناسم. در نقشه به دنبال آدرس گشتم. با ماشین، نیمساعتی میشد. راه افتادم. نه برای او که سرطان داشت و در حال مردن بود. بلکه برای خودم.
اتاق یک نفره گرفته بودند. اتاق کوچک بود اما به نظرم میآمد که مدتی طولانیست که در آنجا هستند. چندین کتاب به چشم میخورد. یکی دو لیوان سرامیکی زیبا. یک جعبه شیرینی. یک جعبه شکلات. یکی از این جعبههای چوبی با در شیشهای که داخلش چای و دمنوش میگذارند. در گوشهای چندین عطر و کنار عطرها یک عکس. چشمم پس از عمل دوباره ضعیف شده و عینک نداشتم و عکس کوچک بود و نمیتوانستم آن را از دور ببینم. پنجرهی اتاق رو به حیاط بیمارستان بود. حیاطی با چند درخت پراکنده. به نظر میآمد حداقل از نظر مالی، خوشبختانه توانمند هستند.
خودش بود و خواهرش. خواهرش به نظرم دههی ششم یا هفتم از زندگیاش را میگذراند. موهای کوتاه سفید که تا شانهاش بود. گردنبندی که سنگ فیروزه داشت و به روی پوست سفیدش قرار گرفته بود. یک پیراهن سفید آستینکوتاه با شلوار جین آبی. خودش نیز لباس بیمارستان به تنش بود. چشمهای گودافتاده و گونههای آب رفته. صورت کاملاً اصلاح کرده. بیحال بود و مرتب. از کنار دو دکمهی باز بالایی پیراهن، پورتکت تزریق شیمیدرمانی را میشد دید. گردنبندی با نخ مشکی به دور گردنش داشت. به آن یک حلقهی سادهی طلای سفید و یک نگین فیروزه – مثل همان که خواهرش به گردن داشت – آویزان بود. به دستش نگاه کردم. انگشتان کشیدهاش. انگشت چهارم. خالی بود.
***
به خانه که برگشتم، لیلیا را در آغوش گرفتم و گریه کردم. واکنش لیلیا همان بود که انتظار داشتم. ترسید و فرار کرد. میان گریه، خندهام گرفت. بلند شدم. به زیر دوش حمام رفتم. در راه، تا جایی که یادم مانده بود، جزئیات، کلمات و وقایع مهم را در موبایلم یادداشت کرده بودم. و یک مصراع از شعر خاقانی را. من خاقانیخوان نیستم. اصلاً نمیشناسمش. اما چقدر شعری که برایم گفت، تلخ بود.
او دقیقاً سه هفته بعد از دیدارمان مرد. هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر سخت برای کسی که تنها سه هفته است میشناسم، اشک بریزم. تا جایی که کشیکها و دیگر کارهایم اجازه میداد، در این سه هفته به پیش او رفتم. جمعاً نُه دیدار داشتیم. ساعتها به حرفهایش گوش دادهام. اما من خودخواه نیز بودم؛ زیرا که من هم برایش از زندگیام میگفتم. هنگام صحبت خواهرش میرفت. تنها من و او بودیم. هر از گاهی نیز خواهرزادهاش هنگام آمدنم بود؛ اما او نیز پس از کمی بودن پیشمان میرفت. حرف زدن برای فردی که میدانی ظرف چند هفتهی آینده میمیرد، راحت است. مخصوصاً که گاهی آنقدر درد دارد و بدحال میشود که به خاطر داروهای مخدر و داروهایی که شب برای خواب میخورد، حافظهاش چندان یاری نمیکرد و دفعهی بعد که صحبت میکردیم، حرفهایم را چندان به یاد نداشت. من تا به حال برای هیچ بیماری اینقدر از زندگی شخصی خود نگفته بودم. این حجم از خودافشایی را برای خیلی از نزدیکان خودم نیز نداشتهام. اما او فرق داشت.
همان اول از او خواستم که کسی دیگر این داستان را بنویسد. شاید یک دستیار روانپزشکی. یا حتی یک روانپزشک یا یک فوقتخصص خون و سرطان. اما او درخواستم را رد کرد. به نظرم لطف او به من بود. او دیگر نیست. او تنها در ذهن من و خواهرش و خواهرزادهاش و دوستانش زنده هست. اگر این داستان نیز نباشد، او دیگر در ذهن هیچ فرد جدیدی نخواهد بود. نمیخواهم اینطور باشد. نمیخواهم.
سرگذشتش را مینویسم. گاهی جزئیات بیشتری را با تخیل خودم اضافه کردهام. جزئیات بیشتری که از نظر تصور محدود من، شبیه به واقعیت هستند. عمدهی این جزئیات در مورد توصیفهاست. توصیف مسائل جزئی. در داستان اصلی، دخل و تصرفی وجود ندارد. کاش او، از این به بعد، در ذهن شما نیز زنده باشد.
در خود سرگذشت، من حضوری ندارم. تمام ماجرا در ذهن او میگذرد. تمام مکالمهها، خودش با خودش است. چند قسمت مختلف ذهن او. اویی که هیچ کدام از این نوشتهها را ندیده است. قبل از دیدنشان، مرد. ما هنوز با هم حرف داشتیم. قرار بود برایم باز هم بگوید. به همین خاطر قسمتهای زیادی از داستان خالی است. اما همینقدرش نیز برای زنده ماندن او در ذهنمان کافیست.
در اولین دیدار، هنگام خداحافظی گفت:
این تنها راه نجاتی است که به ذهنم میآید. تنها راه نجاتی است که برایم باقی مانده است. آخرین امید رهایی.
راستش احتمالا کامنت من بسیار نامرتبط باشد اما، من هم سرترالین میخورم و با عوارض گوارشی آن درگیر بودم، در جایی خواندم اگر بلافاصله بعد غذا خورده شود عارضه اش کم میشود، امتحان کردم و کم شد. شاید برای شما هم جواب دهد.
-اما او فرق داشت-
اینجور آدما عجیب با روح آدم ارتباط میگیرن
قطعا براش شنونده تسلی بخشی بودی!
منتظر نوشته بعدی هستیم ، این دیوار کوتاه وبلاگ رو کنار نزار!
فقط میخواستم بگم که چه ارزان لحظهلحظههای زندگی رو میبازیم، به امید زندگی در آینده نامشخص!
و غافلیم از این که ممکنه روزی هم قرعه به نام ما بیفتد و چند روزی بیشتر مهمان این دنیا نباشیم.
سلام. پس داستان کو؟ این که پیشگفتار بود. اصل رو بذارید.
اگر فرصت کردید متون اینستاگرام خودتان که در اینجا نیست به وبلاگتان اضافه کنید. برای کسانی که اینستاگرام ندارند لطف بزرگیه.
چقدر خوشحال و شگفت زده شده که شما رفتید عیادتش و داستانش رو شنیدید
کوله بار و وسایلمو جمع کرده بودم که بشینم سفت و سخت پای وبلاگت و یک مسیر برای خودم طراحی کنم.
برم متمم بخونم و مسیر شغلی واسه خودم و این پزشکی لامذهب طراحی کنم .
شاید سالها بعد این وبلاگت بشه تمام دفترچه خاطرات شروع من و شمایی که اول شما رو به استادی خودم برگزیدم و سپس استاد استادم(محمدرضا شعبانعلی)
این متن در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۵۰ دقیقه شب نوشته میشه.
امیرمحمد عزیزم *استاد گرانقدرم*من احساس میکنم باید مسیر اصلی و هدف اصلی زندگیو در حاشیه زندگی پیدا کرد.
با این از راه بیرون زدن و پناه به بیراهه بردن
شاید براتون این تجربه یکی از این بیراهه های تعیین کننده مسیر اینده زندگیتون باشه
شاگردتون.مهدی باقری
پ ن :امسال یک نامه برای شما و دکتر کدیور عزیز نوشتم.
نامه من گویا به دستتون نرسید.
اون نامه رو به بیمارستان امام خمینی پست کردم.
دوست دارم شما رو همیشه استاد خودم بدونم