بدقلق‌ها – درس‌های کوچک طبابت

من اورژانس مهدی کلینیک را از ساختمان اورژانس قبلی بیشتر دوست دارم. فضای بازتری دارد. حس خفگی کمتر. مریض‌هایش هم بیشتر است. خیلی بیشتر. تخت‌های ۰/۲۵ رایج است (وقتی تخت‌ها پر می‌شوند، اول تخت نیم اضافه می‌شود؛ مثلاً تخت ۱۶/۵. اگر این‌ها هم پر بشوند، تخت‌های ۰/۲۵ اضافه می‌شود؛ مثلاً تخت ۱۶/۲۵).

تعداد پرسنل اما تغییر چندانی نکرده است. تقریباً همان است. به همین خاطر فشار کاری زیادی دارد.

دو کشیک قبل، مریضی داشتیم که ناگهانی اکسیژن خونش افت پیدا کرده بود و علتی برایش پیدا نمی‌کردم. آقای میانسالی بود که به تازگی از بیمارستان دیگری مرخص شده بود. تریاک مصرف می‌کرد. سیگار می‌کشید. و الان اکسیژن خونش آن‌قدر پایین بود که حتی با اکسیژن اضافی هم بالا نمی‌آمد. من و شما در هوایی نفس می‌کشیم که ۲۱ درصد اکسیژن دارد. برای او هوایی تا ۶۰ درصد فراهیم کردیم. اما تغییری نکرد. یک ماسک خاص به اسم Non-Invasive Ventilation را امتحان کردیم درست نشد. عدد اکسیژن خونش حدود ۵۵٪ درصد می‌چرخید. مجبور شدیم برای بیمار Invasive Ventilation را امتحان کنیم. همان Intubation.

تمام سناریوهایی را که بلد بودم در ذهنم مرور می‌کردم. به جایی نرسیدم. وضعیت اورژانسی بود. داشت می‌مرد. زنگ زدم به استادمان. گفتم که وضعیت این‌طور است. بسیار انسان شریفی است این فرد. تماس تصویری گرفتیم و وضعیت دستگاه تنفس‌دهنده (ونتیلاتور) را به او نشان دادم. در تنظیمات دستگاه ما را جایی می‌فرستاد که تا کنون نرفته بودم. جایی که رمز نیاز داشت. رمزش را گفت. تنظیمات جدیدی آنلاک شد. خلاصه که بیشتر از یک ساعت صحبت کردیم. او حتی آنکال هم نبود. اما کمکمان می‌کرد.

به کمک کارهای او عدد اکسیژن تا حدود ۸۵ بالا آمد.

اما این وسط، مشکلات دیگری وجود داشت. برای هر کاری که می‌کردم، باید به پرستار بیمار جواب پس می‌دادم. او را هم از قدیم می‌شناسم. می‌دانم این‌گونه نبود. احتمالاً خسته است. این‌قدری جواب پس می‌دادم که یک پزشک دیگر به من گفت که چرا پرستار این بیمار اینقدر مداخله‌ی نابه‌جا می‌کند؟

ساده بخواهم بگویم، دائم غر می‌زد. من و یک فلوشیپ و یک رزیدنت دیگر و یک اینترن و دو استاجر – که به شکل مهمان با من به اورژانس آمده بودند – از طریق ماسک و آمبوبگ (همان کیسه‌هایی که فشار می‌دهی) به مریض هوا می‌رساندیم تا دستگاه را بتوانیم تنظیم بکنیم. همه مشغول بودیم.

اما هیچ‌کدام نمی‌گفتیم که فکر کردی این‌جا کجاست؟‌ از این کارهای جانز هایپکینزی نکن. از این کارهای ماساچوستی نکن. از این کارها می‌خواهی انجام بدهی، به ICU ببر. مریض‌های دیگرم مانده‌اند. چرا بیمار را ول نمی‌کنی؟ بگذار خودش درست می‌شود. این نمودار دستگاه خوب است (این‌جا من واقعا خشم خودم را کنترل می‌کردم. تفسیر نموداری را که اشاره می‌کرد، بیش از ۹۹/۹ درصد پزشکان نیز بلد نیستند. من در حد خیلی کمی بلدم. آن‌قدری که می‌دانستم او درست نمی‌گوید. اصلاً به همین خاطر به استادم زنگ زدم. چون او بلد است.). ولش بکن خودش خوب می‌شود. با این کارت آخرسر مریض نوموتوراکس می‌کند. نکن. بس است. گرمش بکن. چقدر می‌خواهی دارو به او بدهی (به خاطر مصرف تریاک به سختی به داروهای بیهوشی جواب می‌داد).

تک تک لحظات که بالای سر بیمار بودم، این حرف‌ها را هم می‌شنیدم.

برای استاجرها کلاس برخورد با بیمار عصبانی را می‌گذاریم. در کتاب بیتس لیست بلند بالایی از این بیماران دارد. از بیماری که اغواگرانه حرف می‌زند و بیماری که عصبانی است و بیماری که حرف گوش نمی‌دهد و … همه‌ی این‌ها در دسته‌ای به اسم Difficult Patients قرار می‌گیرند. شاید بشود گفت بیماران بدقلق.

اما باید حواسمان باشد بدقلق‌ها فقط بیمار نیستند. پزشک بدقلق داریم (از دیگر رشته‌ها، اینترن و رزیدنت رشته‌ی خودت و حتی استاد). پرستار بدقلق داریم. کمک بیمار بدقلق داریم (خودت که نمی‌توانی برای تک تک بیمارها تمام کارهای خدماتی را انجام بدهی). همراه بیمار بدقلق داریم. منشی بدقلق داریم.

بدقلق‌ها زیاد هستند. باید یاد گرفت با آن‌ها کار کرد. زیرا که شاید فرایند رسیدن به تشخیص بتواند یک نفره باشد، اما فرایند درمان کردن، تقریباً هیچ‌وقت، یک نفره نیست و حداقل دو نفر در آن دخیل هستند – پزشک و بیمار.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 کامنت در نوشته «بدقلق‌ها – درس‌های کوچک طبابت»

  1. فقط اونجایی که توی همون شلوغی و استرس و تلاطم، پرستار اومد گفت پتو بندازید رو مریض، گرمش که بشه درصد اکسیژنش میاد بالا…..

    و همونی که خودت اشاره کردی، dunning kruger effect.

  2. ..::هوالرفیق::..

    سلام امیرمحمد،

    خیلی وقت بود اینجا رو چک نکرده بودم به خاطر مشغولیات اخیرم. چقدر خوش‌حال شدم که این پستت رو خوندم. به من حس تازگی و زندگی داد. و چقدر خوب اشاره کردی که درمان حداقل دو نفره است: پزشک و بیمار.

    فارغ التحصیل شدم، و بلافاصله طرحم رو شروع کردم. اعزام مستقیم گرفتم و آمدم کردستان. الان اینجا پزشک دهکده شدم. تجربه‌ی خیلی جدیدی هست نسبت به بیمارستان نمازی و فقیهی و کشیک‌هایش! 😉

    مشتاق دیدارت هستم، چه به مجاز چه به حضور
    دیدار دور مباد

    1. سلام امیرعلی

      چقدر تجربه‌ی خاص و عجیبی باید باشه. من نزدیک‌ترین تجربه‌ای که به پزشک دهکده دارم وقتی هستم که میرم روستای خودمون :))) اونم چون دیگه چسبیده به گرگان هست هیچ حس شبیه به تو ندارم قطعا. اما دلم می‌خواد تجربه‌اش کنم.

      من یه کم از نظر امکانات تشخیصی شاید دارم لوس بار میام. جایی هستیم که حتی با وجود تمام گندهای حکومت هم‌چنان امکانات قابل توجهی داره. اما واقعا دلم میخواد شرایط تو رو – حتی شده برای یه مدت کوتاه – تجربه کنم.

      حوصله داشتی از خاطرات اونجا بیشتر بنویس.

      مواظب خودت باش. نمیدونم هنوز نوروسرجری دوست داری یا چیز دیگه. وقت کردی برام بنویس.

      1. تجربه‌ی خیلی جدیدی هست.

        اینجایی که هستم، سه روستای اصلی داره و پنج روستای قمر. خودم در مرکز درمانگاه اصلی هستم که در طول ماه یک سری برنامه دهگردشی می‌چینیم و به روستاهای دیگه سر میزنیم.

        زبان جدید و فرهنگ جدید برام خیلی جذابه. تجربه تنهایی بیمار دیدن هم، در نوع خودش تقریبا خاص حساب میشه. و من اینجا تک پزشک هستم.

        آزمایشگاه دارم. هفته‌ای یک بار آزمایشات روتین رو داریم اما بیشتر از آن باید به شهر مراجعه کنند.

        یک تخت بستری هم دارم، برای تزریقات و احتمالا سرم تراپی اگر لازم بشه.

        حتما جزئیاتش و خاطرات رو در آینده بیشتر می‌نویسم

        حتما. تو هم مراقب خودت باش. امیدوارم یک روز این تجربه قشنگ رو به مجموعه تجربیات زندگی‌ت اضافه کنی و تو هم برام بنویسی

        اره امیرمحمد، هنوز هم به نوروسرجری علاقه دارم اما – شاید خنده‌دار باشه – فعلا برام مصداق این دیالوگ از مردعنکبوتی ۲ شده که:

        sometimes, to do what’s right we have to be steady and give up the things we want the most, even our dreams

        حتما بیشتر برات می‌نویسم

  3. سلام دکتر قربانی عزیز ممنون بابت وبلاگ خوبتون من امسال پشت کنکوری هستم راستش من علاقه زیادی به ریاضی فیزیک و کیهان شناسی دارم اما مادرم به حدی مخالفت میکرد که میگفت اگه هر رشته به جز تجربی بری من دیگه رهات میکنم و این حرفا بعد چهارسالم هنوز نتونستم مادرمو قانع کنم من به درس زیست علاقهای ندارم هر چی هم سعی میکنم مفهومی بخونم ولی بازم حفظیات منو از زیست زده میکنه من به شخصه عاشق دروس حل کردنی و تحلیلی هستم و شغل ایندم هم دوس دارم تحلیلی باشه به نظرتون من هدفمو بزارم دندان یا پزشکی با وجود اینکه علاقه ای ندارم
    ممنون میشم اگه پاسخ بدید

  4. کاش نحوه برخورد با افراد بدقلق را هم‌به من یاد بدهید یا راهنمایی کنید که راه حل شما برای یادگیری برخورد با این جور آدمها چیست,؟

  5. حتی خوندن این همه غر ادمو عصبانی می‌کنه
    چه برسه تحمل کردنش تو اون شرایط
    یه پنجه گربه میطلبیده اون لحظه واقعا
    و اینکه به نظرم پرستارهای خانوم غرغرو ترن شایدم چون
    تعدادشون بیشتره نمیدونم

اسکرول به بالا