امروز در اورژانس یک نفر را از مرگ حتمی نجات دادم.
اما خوشحالم نکرد.
با اینکه حتی تشخیصش هم از روی مانیتور چندان راحت نبود. یک ریتم ظریف قلبی (Fine VF) که عمدتاً با خط صاف اشتباه گرفته شده و به عنوان آرتیفکت در نظر گرفته میشوند.
سه نفر مخالفم بودند. توجهی نکردم. به کارم ادامه دادم.
و برگشت. نفس کشید. صدایش بالا آمد.
اما خوشحالم نکرد.
و الان نزدیک به ۱۰ ساعت میگذرد و هنوز هم میگویم چرا این کار را کردم؟
اگر نمیگفتی که Fine VF است و سریع به او شوک نمیدادی چه میشد؟ با همان ماساژ پیش میرفتند و بیمار در اورژانس میمرد و کارش به بخش نمیکشید، چه میشد؟
الان که برگشت، تودهی سیزده در ده سانتیمتری ریهاش که در تمام بدن نیز پخش شده، خوب میشود؟
چرا یک مرگ آسان را از او گرفتی؟ این کار تو خیانت نیست؟
الان زنده مانده و تو هم با افتخار میتوانی بگویی درست تشخیص دادی و او را برگرداندی؛ اما برای او چطور؟
تنها چیزی که کمی آرامم میکند، حرف همسر کریستوفر هیچنز عزیز هست. در Afterwords کتاب مورتالیتی. آنجایی که میگوید پایان این قسمت دوم زندگیشان (زمانی که میدانستند سرطان دارد و هیچنز به زیبایی عبارت Living Dyingly را برایش به کار میبرد) برایش غیرمنتظره بود. میدانستند که دارد میمیرد؛ اما انتظار نداشتند زمان مرگش در این بستریاش باشد.
با خودم میگویم، شاید همسر این فرد سی و شش ساله هم به این زمان نیاز داشت که پایان قسمت دوم زندگیشان، کمتر غیرمنتظره بشود.
اما از طرفی صدایی میگوید: دردهای متاستاز استخوانی که تحمل بکند، تقصیر توست. این که آنقدر نفسش تنگ بشود که حس کند ریههایش از آب پر شده و آرام آرام در حال غرق شدن است، تقصیر توست. اینکه نتواند غذا بخورد زیرا این توده به مریاش فشار میآورد و چیزی پایین نمیرود، تقصیر توست. اینکه آنقدر جان نداشته باشد که با همسرش صحبت بکند، تقصیر توست.
میتوانستی بگذاری همین الان همه چیز تمام بشود.
در همین فکرها – و البته که فکرها و خاطرات و یادهای افراد دیگر – بودم و Afterwords را میخواندم و تمام صورتم از پایان این کتاب خیس بود که کتاب تمام شد.
رفتم سراغ آن شعر بیژن الهی. چرا؟ نمیدانم. دلم میخواست دوباره بخوانمش.
زمانی که دوستم مرا ترک گفت
به خورشید نگاه کردم
تا اشکهایم را خشک کند.
خورشید گفت:
«جان خورشید.
دلتنگ نباش.
دوستت هر کجا برود
من میبینمش
او هم حتمن
رو به من خاهد کرد
تا اشکهایش را خشک کنم.
جان خورشید.
به من نگاه کن.
فکر میکنی من اینمیان
پیوند خوبی نیستم.»
زمانی که هر دوِ دلها میشکند – بیژن الهی – دفتر جوانیها
(در نوشتن شعر به رسمالخط و املای کلمات شاعر وفادار هستم)
آوه ماریا را که از شاهکارهای شوبرت هست، گذاشتم پخش بشود. با نوازندگی آیزاک استرن. لیلیا هم به نظرم این قطعه را دوست دارد. هر بار که پخش میشود میآید و به سمت لپتاپ میآید و در همان نزدیکیها آرام مینشیند.
شروع به بلند خواندن شعر کردم و ریکورد را در Voice Memo ِ همیشه باز به خاطر ضبط فایلهای صوتی درسی برای بچهها که در کانال میگذارم، زدم. نتیجهاش شد یک خواندن که حتی از درست خواندنم هم مطمئن نیستم.
***
پرستارمان گفت: دکتر. لطفاً این آقا را مرخص بکن. در تریاژ اشتباهی بستری شده. میخواست به پزشکی قانونی برود. از عراق آمده. آنجا به او تجاوز شده و برای آنکه پزشکی قانونی بتواند اثبات بکند، به اینجا آمده.
در این بیمارستان، ۱۶ سال و به بالا را در سرویس داخلی میبینیم و مثل شیراز نیست که ۱۸ به بالا باشد. هنوز بیمار را ندیده بودم. انتظار داشتم پسری جوان باشد. همان حدود ۱۶ تا نیمهی اول بیست سالگی.
نگاهش کردم. کمی جا خوردم. چهرهای آفتاب سوخته و نسبت به سنش پر چروک دیدم که روی یکی از تختهای جلوآمدهی اورژانس دراز کشیده بود.
اورژانس، حالتی حجره حجره دارد و در هر حجره دو تخت. یک سری تختها در فضای وسط قرار دارند. این تختها شمارههای اعشاری میگیرند. اول از نیم شروع میشود. اورژانس بیمارستان اینگونه خودش را به افزایش تعداد مریض سازگار میکند. مثلا اگه هر ۲۲ تخت اورژانس یک پر بشود، تخت بعدی که اضافه خواهد شد، شمارههای نیم خواهد بود. ۱/۵، ۲/۵ و …
بعد از آن نیز ۱/۲۵ و ۱/۷۵ و ۲/۲۵ و ۲/۷۵ و …
اورژانس دو هم که هست.
او هم روی یکی از تختهای نیم دراز کشیده بود. دشداشهای کرمرنگ به تن داشت.
و سبیل مشکی نازکی پشت لب تیرهرنگش. سی و خردهای ساله بود. اما چهرهاش پیرتر نشان میداد.
در این زمینه که چقدر پسرها و آقایان جوان نیز مورد آزار جنسی قرار میگیرند، اطلاع دارم.
از دیدن بیمارهایش تعجب نمیکنم؛ فقط درد میکشم. اما انتظار نداشتم آقایی بیاید و در این سن بگوید که به او تجاوز شده است.
البته از آنجایی که تجاوز لزوماً در مورد بخش لذتِ صرفاً فیزیولوژیک رابطهی جنسی نیست و به لذت نشان دادن قدرت هم برمیگردد، گفتم شاید اتفاق افتاده باشد دیگر.
خواستم با او صحبت کنم. اما همان ضعف همیشگیام در بلد نبودن عربی دوباره خودش را نشان داد. بیمار فارسی صحبت نمیکرد. کسی هم آن اطراف نبود که عربی بلد باشد.
کمی بعد همراهش آمد. به من گفت که این تجاوز سال ۹۳ میلادی اتفاق افتاده است. نوزده سال پیش. الان سر مسائلی دیگر برای پیگیری آمده است.
یواشکی دوباره نگاهش کردم. سعی کردم چهرهی نوجوانیاش را تصور کنم. نمیتوانستم.
اما آن مطلب در ذهنم روشن شد که بسیاری از کسانی که در کودکی یا نوجوانی مورد آزار جنسی قرار گرفتهاند، تازه در دههی چهارم یا پنجم زندگی مراجعه میکنند و از آن صحبت میکنند.
شبیه به اینکه آنقدر این اتفاق برایشان سنگین بوده است که نیاز به گذر زمان دارند تا بتوانند از آن برای کسی بگویند.
یاد آن نوشتهام افتادم که چند سال پیش نوشته بودم. آن زمان دلم میخواست که مطالب بیشتری برای کمک به این افراد بنویسم. حتی یک سایت دیگر. دامنه هم خریدم. شروعش هم کردم. البته محدود به تجاوز نبود. اما همان مشکل همیشگی. کمبود منابع. منابعی که باید بتوانم تأمینشان کنم تا بشود کارهایی را که میخواهم، انجام بدهم.
این نوشته ادامه دارد.
سلام امیرمحمد، نوشته ات رو که خوندم متوجه شدم شاید خیلی تو بحث علوم تجربی و رمان ها و داستان ها مطالعه داشته باشی و وقت کمی که توی فلسفه و منطق و در کل علوم عقلی گذاشتی بسیار مشهود تره.
یه جوری نشه به خودت بیای و ببینی ۸۰ سال عمر کردی و هیچ تصوری از هدف آفریده شدنت نداری
البته حدس میزنم…
اون موقع اگه ازت این سوال بکنن : آمدنت بهر چه بود
یه نقل قول از دکتر فلانوف یا بهمانوف بکنی و بگی : آمدم تا انسان باشم و بروم.
یا آمده ام تا گلی باشم در بیابان تشنه ی انسانیت
و چندین جمله قشنگ و اکلیلی دیگه
ولی امیدوارم خودت هم بدونی که
دادگاه درون وجودمون رو نمیشه انکار کرد
اون موقع شاید دیگه این سوال برات پیش نیاد که چرا یه نفر رو از مرگ حتمی نجات دادم و بعدش قراره کلی رنج بکشه.
البته وجدان انسان ها از شکایات قضایی که در مورد قصور پزشکی انجام میشه بسیار ترسناک تره
اون وقت می فهمی که نه تو باعثی و نه مسبب
یکی دیگه داره میچرخونه…
بهمن رو به اتمامِ و این تاپیک بیشتر از دوبار اپدیت نشد:(
ما بی صبرانه منتظر نوشته هاتونیم:)
حال دلتون خوش!
دکتر قربانی عزیز،
من اسفند ماه آزمون علومپایه دارم، گاهی اوقات که خیلی خسته میشم به وبلاگت سر میزنم و نوشته هات رو میخونم، نوشته هات حتی اگه تلخی هم توش باشه (مثل نوشتن راجب همین آقای ۳۶ ساله ی مبتلا به سرطان ) انقدر زیبا مینویسی و حس خوبی توی تک تک کلمات و جملاتت هست که آدم از خوندنش لذت میبره.
کاش میشد بیشتر بنویسی♡
بعد مدت ها اومدم اینجا،حالم خیلی بد بود و اعصابم خرد بود از همه چی،ولی نوشته های اینجا همیشه حال خوب میده بهم?❤
حدود ۳ سال پیش بود که بهم خبر دادن عزیز ترینت مبتلا به سرطان غده پروستاته.سرطانی که تا مدت ها توسط یک به اصطلاح پزشک دیسک کمر دیده شد و وقتی متوجه شدیم که تا تیغه دماغش درگیر شده بود.دکتر های متعددی قبولش نکردن و گفتن ماکزیمم تا سه ماه دیگه زندس و این مدت با شیمی درمانی و … آزارش نمیدیم.یک دکتر قبول کرد و دوره اول شیمی درمانی انجام شد.و خبر بهبودی شنیدیم.جشن گرفتیم.کمتر از یک ماه بعد سرطان برگشت.و باز هم التماس های ما برای اینکه باز هم درمانش کنند.و در نهایت یک پزشک دیگه راضی شد و دوره دوم شیمی درمانی انجام شد و خبر بهبودی داده شد و جشن گرفتیم.و باز هم سرطان برگشت.و باز هم التماس های ما به پزشکان برای قبول درمان عزیزترینم.و باز هم پزشکی که روزنه امید شد و هسته ای درمانی رو پیشنهاد داد.هسته ای درمانی جواب نداد.جشن نگرفتیم.درد،بیقراری،از دست دادن حافظه و… .و باز هم گشتن و گشتن و گشتن ب دنبال راه حل.یک قرص پیشنهاد شد که باید از بازار سیاه تهیه میشد.قرصی که برای هر دوره یک ماهش حدود ۳۰ ملیون باید پرداخت میشد.اون لحظه ای که قرص رسید من برای اولین بار اشک های عزیزمو دیدم.دیدم که همون لحظه ای که قرص رو خورد منتظر نشست تا دردش آروم بشه.من دیدم که هر چند دقیقه یک بار از خواب میپرید مبادا از موعد قرصش بگذره.چند روز بعد دردش آروم شد ولی حال عمومیش رو به وخامت بود در حدی که قدرت بلعش از کار افتاد و نمیتونست قرص بخوره.همون شب داشتم برنامه میریختم که برم در تک تک مطب ها و بیمارستان ها رو بزنم تا بتونم دارویی مشابه که مصرفش به صورت تزریق باشه پیدا کنم که فرداش مرد(واقعا جمله قصار تر یا ملایم تر یا گویا تری پیدا نمیکنم.چون فقط مرد)حدود ۳ سال بعد اون ۳ ماهی که توسط چندین پزشک وعده داده شده بود.
مساله اینه که ما واقعا نمیدونیم چی رو نمیدونیم
امیدوارم تونسته باشم یکم …
نمیدونم فقط حس کردم خوبه اینهارو بدونی
دلمان پوسید از ننوشتن هایت
امیدوار به اینیم که مشغله مانع نوشتنت باشد وحال دلت خوب!
امیرمحمد جان سلام .خسته نباشین . سر زدم به اینجا با ذوق اینکه آپدیت شده باشه و در مورد بیمار جدیدتون گفته باشین . خیلی زیاد کنجکاوم تا بدونم اون عکسی که در کانالتون گذاشتین و ناخن های بیمار برآمده و چماقی شکل شده و انگشتاش سیاه و متورم و … به چه علت بوده و چرا؟ عجیب ذهنم درگیر شده واقعا . مینویسید به صلاح دید خودتون ؟تایم دارین؟ امیدوارم بیمارتون هم سلامتشون رو زودتر بدست بیارن .
دلم یه خواب عمیق میخاد،خیلی عمیق..
خیلی عمیق..
سلام امیرمحمد،امیدوارم حالت خوب باشه.
من از دوران کنکور وبلاگتو دنبال میکنم،حالام از فروردین استاژر میشم،شروعش با داخلی ماژوره. فکر میکنم خیلی از درسایی که تا الان خوندیمو فراموش کردم،فقط کلیات هرچی یادم مونده.نگرانم بیمارستان رفتیم هیچی بلد نباشم،بعد این وسط المپیاد کارآفرینی ثبت نام کردم،نمیدونم اصلا میرسم واسه اون بخونم،دانشگاهمونم فعلا هیچ کارگاهی حتی آشنایی نذاشته واسمون.نمیدونم بی خیال المپیاد بشم یا نه…و اینکه میشه یکم از استاژری بگی اینکه چیکار می کنیم دقیقا،چطور درس بخونیم که از ذهنمون انقدر زود نره، بفهمیم نه اینکه فقط حفظ کنیم.
با وجود اینکه فامیلیتون قربانیه ولی اصلا قربانی شرایط نیستین… به نظرم این یک تفاوت خیلی بزرگ و مهم هست که با بقیه دارین.
کاش بیشتر وقت کنین تا برامون بنویسین
داشتم به واژه living dyingly فکر می کردم و اینکه خب همه ما یه جورایی تو این وضعیتیم حتی معلوم نیست شاید یه آدم سالم بر اثر یه حادثه زودتر از اون بیمار که به متاستاز رسیده بمیره ! به نظرم آدما وقتی به درد و رنج سرطان میرسن تازه می فهمن که این همه مدت چقدر با مرگ نزدیک بودن حتی شاید اگه سرطان یه فرآیند کشنده بی درد بود بازم این تاثیر عمیق رو معلوم شدم ارزش زندگی نمیگذاشت
منم اگه بودم درگیر این سوال میشدم ولی کاش اینم از خودت بپرسی که آیا وظیفه تو نجات اون بیمار نبود ؟ براش درس خوندی سالها و اگه واقعا اون بیمار فوت میشد و تو اگاهانه متوجه میشدی که میتونستی نجاتش بدی حالت بدتر نمیشد …
این انتخاب اونه همین الانم میتونه درمانشو متوقف کنه یا حتی خودش به زندگیش پایان بده اما ما درس خوندیم که نجاتشون بدیم حتی اونایی که خودکشی میکنن شاید اونام زندگیشون اونقدر وحشتناک هست که نمی خوان ما نجاتشون بدیم ولی به ما این حقو ندادن که کی رو نجات بدیم کی نه اصلا اگه بشه اسمشو نجات گذاشت بیشتر میشه گفت برگردوندن زندگی و زندگی هم که همیشه آغشته به رنجه گاهی کمتر گاهی بیشتر
سلام آقای قربانی، من درحد و سنی نیستم که بخوام شما رو نصیحت کنم، اما یبار یکی بهم گفت هرچیزی یه حکمتی داره.
خسته نباشی مرد
سلام امیرمحمد اینو بگم و برم??
واقعا اون لحظه که خودتم میگی به اون تشخیصی رسیدی که بقیه باهات مخالف بودن و … اون به ذهن رسیدن در اون لحظه،همش دست خود آدم هست؟آیا خواست الهی نبوده؟
سلام دکتر امیرمحمد گرامی
شجاعت تو قابل تحسینه. ممنون که روی حرفت ماندی و تلاش کردی
درک میکنم اما در آینده از کجا معلوم دارویی یا روشی برای آن بیمار سی و چند سالهات که نجاتش داده ای پیدا نشه؟ ازکجا معلوم در آینده پزشکی مثل تو از مرگ نجاتش نده؟ از کجا معلوم در همین فرصت باقی مونده همون انسان بتونه جون یک نفر دیگه رو نجات بده؟
خداروشکر برای وجودت. شاد باشی. همه چیز دست خداست. دلت آروم
سلام. من تازه به جمعتون اضافه شدم. این نوشته منو یاد سریال شیکاگو مِد انداخت که توش دائم مسائل اخلاق پزشکی مطرح میشه و گاهی بی جواب میمونن!
بنظرم قوانین هرچقدرم که پیشرفته بشن، هیچوقت نمیتونن به احساسات آدم حکمرانی کنن و از این جهت، دنیای آینده شاید دنیای راحت تری باشه چون ربات ها احساس ندارن پس راحت تر میتونن دست از احیا بکشن یا ادامه بدن (مطابق خواسته و رضایت شخصی بیمار) 🙂
سلام
من تازه به جمعتون اظافه شدم ?️?️?️
اینکه شما اون بنده خدارو نحات دادی و…..
مرگ زندگی دست خداست شما اونجا فقط وسیله بودید اگه خدا نمیخواست زنده بشه شما هرکاری میکردی اون بنده خدا زنده نمیشد
حالا که از بابت زنده شدن خوشحال ولی از تومر ها و مشکلاتش ناراحتید
باید بگم که ان کس که درد داده درمان هم میدهد
شاید خدا خواسته که این فرد پاک تر بره اون دنیا (چون هرکس بیمار بشه از گنهانش کم میشه (حق الناس نه ))
سلام. ممنونم ازت که وقت گذاشتی و نوشتهی من رو خوندی. امیدوارم باز هم بعدا برام بنویسی.
نمیدونم از کسایی هستی که در مسیر پزشکی قرار داری یا کنکوری هستی یا همینطور این نوشته رو خوندی.
یه نکتهای رو دوست داشتم در مورد نگاهت به دین اسلام بگم. به نظرم جایی با این نگاه دین رو پرزنت نکن. اون هم دینی که تأکیدش روی رحمان و رحیم بودن خداوند هست. و از این مهمتر تو اگه بیماری رو به عنوان روش تطهیر گناهان در نظر بگیری، وقتی یه کودک رو با یه سرطان پیشرفته یا هر بیماری دیگهای میبینی که داره درد میکشه و اذیت میشه، با این روش نمیتونی توجیه بکنی.
سلام امیرمحمد در این که الله رحیم و رحمان است شکی نیست اگر می بینی که کودکی که گناهی نداره داره با زجر داد و فریاد میزنه برای اینه که خدا داره امتحان میکنه خانواده اون شخص را ولی بدون خداوند رحمان عادل است و در موقعیت دیگر حتما اون شخص رو یاری میکنه انشاءالله
اگر کودک مرد و زجر کشید تو روز قیامت کار هاشو بهش پس میدن و خدا به هیچکس ظلم نمی کنه
کادر درمان وسیله ای هستند که کمک میکنند به بیمار و گرنه ترکیب عناصر در دراگ ها و اثر بخشی اون ها رو خدا به وجود آورده
از اینکه برای هر چیزی دلیل منطقی نما پیدا نمیکنید متشکریم.
من فکر میکنم از باز هم از رحمان و رحیم بودن خداست که بیماری رو هم مایه بخشیدن گناه ها گذاشته. وگرنه خود بیماری ممکنه به هر علتی به وجود بیاد.
سلام
اینکه فکرمیکنید بیماری بخاطر بخشیده شدن گناهان واز رحمان ورحیم بودن خداست خود یک تناقض بررحمان ورحیم بودن خدامیشود.
انسان و بیماری هاورنج هایش پیچیده تر ازاین جنس توجیهات است.
دراینصورت افراد نیکوکار ومدهبی نباید بیمار می شدند.
به نطرم اینکه بیماری های سخت ادم هارا بخواهیم (با هرشکلی)توجیه کنیم
نوعی بی احترامی به رنجی است که میکشند.
امیرمحمد! من به این فکر میکنم که شاید خیلی از امثال این آقا هستند که تجاوز رو اون زمان ابراز نکردن. چون که توی اون زمان، شاید اطلاع رسانی خیلی ضعیفتر بوده و علم مردم راجع به این موضوع واقعا کم بوده. به خصوص دربارهی تجاوز به آقایون. چون که این مساله حتی الان هم به حد کافی بهش پرداخته نشده. شاید اون زمان حس گناهکار بودن و حس الزام به مخفی کردن این مساله توی فردی که بهش تعرض شده خیلی بیشتر از الان بوده. حتی الان هم این علم و آگاهی توی مردم خیلی کمه. (با این که اطلاع رسانیها خیلی بیشتر شده).
این آقا من رو یاد یکی از نوشتههات انداخت که گفته بودی پزشک کسیه که «بیمار» رو درمان میکنه نه صرفا «بیماری» رو. وقتی مراجعهی بیمار به پزشک به موضوعی در گذشتهی اون گره میخوره، اون هم مسالهی دردناکی مثل تجاوز، درمان بیمار چیزی فراتر از مشکل فعلی ایشون یعنی صرفا بیماریش میشه.
منتظر آپدیت سوم نوشتهات هستم.
نمیدونم واقعا که چند پزشک دیگه رو میتونم نام ببرم که به این موارد هم اهمیت بدن و برای آینده ای که اون بیمار در انتظارشه، انگار خودشون هم درد بکشن و دغدغه ی اینکه حقش بود این زنده موندن؟! رو داشته باشن… تبریک داره امیرمحمد جان این حجم از دغدغه مندی های اینگونه و این احساسات .
ولی یاد تجربه و خاطره ی دردناکی افتادم وقتی آینده ی این آقا رو تصور کردم که ایشون باید از طریق لوله ای در معده فقط غذای میکس شده دریافت کنن احتمالا .. خیلی سخته خیلی زیاد نه تنها برای خود بیمار بلکه برای نزدیکان بیمار … واقعا دردناکه و امیدوارم سلامت باشن ایشون و خدانکنه کسی بجای دعا برای بدست آوردن سلامت عزیزش ، دعایی کنه که مرگ راحتی داشته باشه و عذاب نکشه چون خیلی سخته ..اما این رو هم به خوبی لمس کردم حتی در مورد بیماری که سرطان بدخیم داره ، هم بیمار هم خانواده حاضرن هر طور شده عزیزشون نفس بکشه و بمونه این دنیا حداقل بنظرم در ابتدای بیماری که اینطور خواهد بود.
امیدوارم کمی حال روحیتون بهتر شده باشه .سلامت باشین
سلام، وقتتون بخیر
از نظر بنده هرکسی که مشغول حرفه ای هستش قطعا وظایفی شامل حالش هست که بایستی انجام بده، به فرض مثال پلیس راهنمایی و رانندگی که در اتوبان ها وجود داره در شرایط دیدن جرمی مثل سرعت غیر مجاز فرمان ایست رو صادر میکنه و در پی جریمه راننده خاطی هست خب شاید راننده بعلت وضعیت اضطراری که وجود داشته مجبور به عدم رعایت قانون شده اما این وضعیت رو مامور نمیتونه تشخیص بده تا اینکه خود راننده اطلاع رسانی کنه.
حالا فکر میکنم وضعیت شما هم کم و بیش مشابه هستش خب شما کاری دارید و برحسب اون کار وظایفی برای شما شکل گرفته که بایستی تا توان دارید برای زنده نگه داشتن افراد بیماری که به بیمارستان مراجعه کردن یا به شما تلاش کنید و دیگه جایگاه تصمیم و قضاوت برای اینکه آیا کار خوب یا بدی انجام میدید رو ندارید.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتید تا نظر بنده رو مطالعه کنید و از بابت اینکه یه مقدار طولانی شد عذر میخوام سالم و تندرست باشید.
خیلی به روحیات و دغدغه هاتون احترام میذارم. همین که بعد این اتفاق که موفقیت بزرگی احتمالا باید حساب بشه برای خیلی ها و یکی از دلایلی بشه که خیلی افتخار کنن به خودشون و با چهره ای حق به جانب تر راه برن تو بیمارستان، همچین دغدغه ای دارید واقعا برای من بی نظیره.
در نهایت باید عبور کرد از این موقعیت ها. و چقدر خوب که نوشتن کمک بزرگی هست در این مواقع.
و اما فایل شعر بیژن الهی بهانه ی خوبی شد انگار برای سبک شدنه من. نمیدونم شاید تصور درد این مرد ۳۶ ساله بود شایدم درد مریضی که دیشب دیدم شایدم هیچکدوم نمیدونم.
نرگس.
آره. در نهایت باید عبور کرد. من هم برای همین مینویسم. بذار حالا برای تو در ادامهاش بنویسم که فرداش رفتم اورژانس و دیدم که تختهای کناریش فوت کردند و او زنده هست و extubate شده. درد داره اما میگه میخوام برم خونه. متأسفانه هم خودش و هم همسرش هنوز نپذیرفتند بیماری رو و کل حرفشون این هست که چرا شیمیدرمانی نمیکنید الان.
حالا که اینو خوندم بنظرم خیلی کار ارزشمندی براشون انجام دادید اگه هنوز به مرحله ی پذیرش نرسیدند. درسته که پذیرش قرار نیست ترس از مرگ رو برای مریض و دردِ از دست دادن رو برای نزدیکانش از بین ببره اما قطعا قابل تحمل تر از یک درد غیر منتظره هست.
نگاه شاعر به خورشید جالب توجه بود
خورشید هم بلد است اشک را پاک کند
امیدوارم طبیعی باشه اینکه اشکی شدم
چه شعر قشنگی و چه نوشته دردناکی
ارزش درد
چیزی که ازش نوشتید همین مسأله ای هست که این چند ترمی که پزشکی میخونم فکرمو خیلی مشغول کرده.
گاهی از خودم میپرسم اصلا درسته که بخوایم تمام تمام تلاش مونو بکنیم برای اینکه کسی رو نجات بدیم تحت هر شرایطی؟ آیا اصلا باید به این مسأله فکرکنیم که تمام تلاش مونو بکار بگیریم برای نجات این جور آدما از مرگ یا ما حق تصمیم گیری نداریم؟
آیا باید تحت هر شرایطی ربات وار وظیفه مون رو درست انجام بدیم و بقیه اش به ما ربطی نداره؟
نمیدونم!
بعدش خودمو جای اون آدم میذارم. از خودم میپرسم توی این وضعیت که بودی میخواستی بمیری یا نه؟
بازم نمیدونم. شاید اون موقع میگفتم آره یا میگفتم نه.
شاید از زندگی خسته بودم و میخواستم بمیرم شایدم از مرگ یهو وحشت میکردم و آرزو میکردم چند روز دیگه با هر سختی زنده بمونم.
ملیکا.
بهترین حالت به نظرم اینه که از خود فرد قبلش بپرسن. یه سوال خیلی ساده: تحت چه شرایطی حاضری زنده بمونی و ما کی ادامه ندیم؟ مثلاً حاضری این زندگی رو داشته باشی که فقط روی تخت باشی و حتی نتونی غذا بخوری خودت و به کمک لوله بهت غذا بدن؟
یکی میگه آره و مثلاً من همین که نوههام رو میبینم و میتونم موسیقی گوش بدم برام کافیه. یکی هم میگه نه من اگه روی پای خودم نباشم نمیخوام زنده بمونم.
البته مهمه این سؤال رو چه زمانی از فرد پرسید. مثلاً وقتی بعد انجام یه دوره درمان دردناک بپرسی قطعا میره سمت اینکه نخواد. باید قبل شروع هر چیزی پرسیده بشه.
اخه چرا بپرسن موقعی که زنده و مرده بودن طرف دست بالا سریه…….
چقدر این حرف شما منو یاد نمایشنامه «بالاخره این زندگی مال کیه؟» برایان کلارک انداخت.
که یه وقت هایی ما صرفا برای انجام چیزی که یاد گرفتیم یا وظیفه مونه یا کلا فکر میکنیم اخلاقی تره یا اصلا آدم بهتری نشون مون میده یه تصمیمی میگیریم و دیگه فکر نمیکنیم که چیزی که مهم تر از تقدیر و تصمیمه،انتخابیه که خود آدم برای زندگیش باید بگیره..حتی اگر تصمیم برای تموم کردن زندگیش باشه.
چه نوشتهی عجیبی بود…
یه بند نوشتم در توجیه منطقی اینکه چرا کارت درست بوده ولی پاک کردم. به نظرم نوشتنش اضافی و غیرضروری اومد زیر نوشته ای که به خوبی احساست رو بیان کردی. و فکر می کنم اگه هزار بارم بری عقب به هر حال برش میگردونی اما دلیل نمیشه هر هزار بار بعد برگردوندنش دوباره چنین حس و افکاری رو نداشته باشی.
و اینکه این شعر خیلی زیباست.
ممنونم ازت که توجیه را پاک کردی. نوشته رو برای این ننوشتم که توجیه بشنوم. کلا یه درگیری درونی بود که میبایست نوشته میشد. و کاملا درست گفتی که برگردم هم برش میگردونم و دوباره هم همین افکار رو خواهم داشت.
شعر الهی رو خیلی دوست دارم منم.
سلام امیر محمد.خسته نباشی
یادمه توی یکی از پست های خودت خوندم که گفتی بیمارهای سرطانی با دردهاشون کنار میان و چرا ما فکر میکنیم انسان نمیتونه رنج هاش رو بپذیره؟
به نظرم آدمهایی ک دچار بیماری های سخت هستن معنی زندگی رو یک جور دیگه ای میفهمن،انگار زندگی واسشون زیباتر میشه،شاید اون آقای سی و خورده ای ساله هم اینقدر درک عمیقی از زندگی داره که همین چند روز بیشتر زنده موندن حتی بادرد رو باآغوش باز بپذیره!
از کاری که کردی پشیمون نباش.تو زندگی رو به یک نفر هدیه دادی واین خیلی ارزشمنده…
زندگی برای خیلیها تلخ و سنگین شده…
هر کسی در گوشهای – گوشهی خود- سرگرم جلورفتن، درگیر گذار است.
شاید هم بی حرکت ایستاده و تماشا میکند:
غرق شدن در سیاهچالهی سربی خویش را
سیاه چالهای تلخ و سنگین…