از خاطرات کلینیک: تابویی بزرگ

پشت میز کوچکی در کنار میز استاد نشسته بودم. یک چهارشنبه‌ی دیگر بود و از ۴ تا ۸ درمانگاه. فکر می‌کردیم دیگر بیماری نمانده‌ست؛ میخواستم برم چای و قهوه و بیسکویت همیشگی درمانگاه را بیاورم که خود استاد، طبق معمول، من را شرمنده کرد و خودش به سمت فلاسک آبجوش و لیوان و بیسکویت‌ها رفت. … ادامه خواندن از خاطرات کلینیک: تابویی بزرگ