جان‌پیچ‌ها

خیلی نحیف بود. آن‌قدر که دستم در فضای بین دنده‌هایش به راحتی فرو می‌رفت. نمی‌دانستم احیا را انجام بدهم یا نه. می‌دانستم با کوچک‌ترین فشاری استخوان‌هایش می‌شکند. سرطان در همه‌جا پخش بود. عفونت هم همین‌طور. کلیه نیز از کار افتاده بود.

نمی‌توانست زنده بماند. شاید حتی نمی‌خواست که زنده بماند.

و دوباره ذهن من در این لحظه خودش را به ماجرایی دیگر پرت کرد. چند ثانیه از این اتاق آبی رنگ طبقه‌ی سیزدهم دور شدم.

یاد ساختن جان‌پیچ (هورکراکس یا Horcrux) افتادم. یک وسیله که فرد تکه‌ای از روح خود را در آن قرار می‌دهد تا نمیرد و بی‌مرگی را تجربه کند. قدم گذاشتم به دنیای افسانه‌ها. کتاب‌هایی که سال‌ها پیش خوانده بودم.

داشتم تصمیم می‌گرفتم که احیا کنم یا نه. بگذارم بمیرد یا نه؟

به این فکر می‌کردم که برای ساخت جان‌پیچ یک چیزی نیاز بود. یک نیرو. نیرویی که بتواند روحت را دو تکه بکند که بتوانی تکه‌ی جداشده را در وسیله‌ای بگذاری. روح که راحت دو تکه نمی‌شود. نیرویی قوی نیاز است. و صد البته نیرویی پلید. و آن چه بود؟ کشتن یک نفر دیگر.

برای جاودانگی باید می‌کشتی. برای بی‌مرگی باید به کسی دیگر مرگ را تحمیل می‌کردی.

من اما مرگ را به او تحمیل نمی‌کردم. سرطان و عفونت بود که تحمیل می‌کرد.

اما چه کنم که خیال است و به این موضوع‌ها فکر می‌کردم.

در همین فکرها بودم که فشار اول را دادم. ترغ. شکست. دردم گرفت. جایم را یکی دیگر گرفت.

لوله را گرفتم. دندان مصنوعی‌اش را در آوردم. سرش را در وضعیت مناسب قرار دادم. زانوهایم را خم کردم و سر خودم را نزدیکی سرش آوردم. نگاه کردم. به نظرم آمد که راحت خواهد بود. مسیر کاملاً مشخص بود. لوله را گرفتم و وارد کردم.

دقایقی بعد او مرد. لوله در جای مناسب بود. من هم البته جان‌پیچی نداشتم و تنها شیئی که در دستم بود دستکش مچاله‌شده بود.

همراهش هم بیرون در ایستاده بود. نگاهم کرد. می‌دانست که بیمارش دارد – زودتر و سریع‌تر از بقیه‌ی انسان‌ها – می‌میرد. همان صبح برای او توضیح داده بودم.

به سمتش رفتم. تشکر کرد.

به داخل راهنمایی‌اش کردم.

او ماند و مریضش.

من و فکرها و خیال‌هایم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 کامنت در نوشته «جان‌پیچ‌ها»

  1. مثل همیشه کلمات به عمق روحم نشست،دقیقا مثل وقتی که فروغ می خونم:)
    همیشه برام سوال بوده پزشکان در شرایط اورژانسی چجوری تشخیص میدن احیا کردن و جان بخشی(فیزیکی)یک بیمار برابره با عذاب دادن اون فرد؟
    البته که خودم موافق این حرفم که گاهی اینکه مرگ رو به یک بیمار تحمیل کنی بزرگترین کمک به او و خانواده اش رو انجام دادی.

  2. سلام! بابت بیمار متاسفم🫂.
    اگر دوست داشتید به این سوال جواب بدید.
    « خودتون چه جان‌پیچ‌هایی انتخاب می‌کردید ؟!»

  3. همون قدر که مرگ تلخ هست با ارزش هم هست. مرگ به زندگی معنا میده . شاید اگه نبود ، زندگی و زنده بودن و زمان هم بی ارزش میشد. و خیلی از حرف ها هم ناگفته میموند تا همیشه .

اسکرول به بالا