قربانی. بیا این سلول را نگاه کن و بگو چیست؟
لام کسی را نگاه میکردیم که با سردرد و بیحالی او را از زندان آورده بودند. در آزمایش اولیهاش، تعداد گلبولهای سفیدش، تقریباً پانزده برابر حداکثر مقدار مجاز بود.
به آنها گلبول سفید میگویند. اما سفید نیستند. حتی پس از رنگآمیزی نیز سفید نیستند. پس چرا به آنها گلبول سفید میگویند؟
احتمالاً نامشان از آنجا آمده که اگر یک نمونهی خون را بگیری و با سرعت حدود ۲۵۰۰ دور در دقیقه بچرخانی تا لایههایش جدا شود، سه لایه میبینی:
یک لایهی قرمز که گلبولهای قرمز است. یک لایهی شفاف که همان پلاسما است.
و یک لایهی نازک که معمولاً سفید و کرم است (Buffy Coat). این لایه، پلاکتها و سلولهای دیگری را در بردارد که نامشان Leukocyte گذاشته شد: گلبولهای سفید.
لایه نازک است. خیلی نازک. حدود ۱ درصد کل حجم خون. اما گاهی بیشتر میشود. آنقدر که به زیبایی – بیشتر ادبی و نه واقعی – آن را Leukemia نامیدهاند: emia که معنایش خون است، سراسر سفید (Leuk) گشته است. همانند این مریض ما.
اما خود این سلولها، وقتی تکتکشان را نگاه کنی، بیرنگ هستند. پس از رنگآمیزی، بنفش و آبی و سرمهای و نارنجی و سرخ و صورتی و رنگهایی از این قبیل را در آنها میبینی.
(این لام برای یک بیمار دیگر است)
با استرس به سمت میکروسکوپ رفتم. امیدوار بودم سلول عجیب و غریبی را نگذاشته باشد. مثل آن ماکروفاژ خاص دفعهی قبل که فلوشیپ سال دو میگفت که اولین بار است که میبیند.
سلول را دیدم. نفس راحتی کشیدم:
ائوزینوفیل هست استاد.
آفرین. این یکی چیست؟
کدام استاد؟ جابهجا شده است.
رفت که پیداش کند.
همینطور که میدید، گفت: این قطعاً AML هست. درمان را شروع کنید. نوعش هم M4 است. به احتمال کمتر M5.
قربانی. بیا این بلاست را نگاه کن.
نگاه کردم. میفهمیدم غیرطبیعی است. اما هیچ نظری نداشتم که چرا میگوید M4. فقط نگاه کردم.
آرام پرسید: چرا میگوید M4؟ نجواکنان گفتم: نمیدانم.
از او پرسید: چرا M4 استاد؟
چرا M4؟ چون من میگویم M4.
آرام خندید. ادامه داد:
میپرسد که چرا M4؟ شما یاد بگیر. چرا همهاش میخواهید توصیف بشنوید؟ نگاه کنید خب. سلولها را نگاه کنید. میگوید چرا M4؟ نگاه کن.
رفت که نگاه کند.
همهی اینها را با مهربانی میگفت. کلاً از اتندهایی بود که در دستهبندی «مورد علاقههایم» قرار میگرفت.
یک نگاه به من کرد. چشمانی که تجربهی زندگی هفتاد ساله داشت، ناگهان دچار برق چشمهای پسربچهای خردسال شد. به پروانهی انتهای موهای او که بافت گرهزدهی موهایش را کنار هم نگاه میداشت اشاره کرد. لبهایش را – همانند حالتی که کسی میخواهد شیطنتی بکند – به هم فشرد تا خندهاش را قورت دهد.
گفت: نبینم تو این کار را انجام بدهی.
و همان لحظه، انگشت اشارهاش را نزدیک پروانه آورد به گونهای که انگار میخواهد پروانه را مورد عنایت ضربهی انگشت اشارهی خود قرار دهد.
البته به خود پروانه نزد و کنارش را هدف گرفت. همگی خندهمان گرفته بود. آن بیچاره هم سر از میکروسکوپ برداشت و هاج و واج ما را نگاه میکرد که چه شده است.
گفتم که بعداً برایت توضیح میدهم.
به حرفش فکر میکردم که چرا توصیف میخواهید؟ نگاه کنید.
میشود این حرف را نقد کرد. میشود گفت استاد خوبی نیست. میشود گفت که معلم واقعی کسی است که بتواند اطلاعات بدیهی برای خودش را از سطح اتوماتیک (Unconscious Competence) به سطح آنالیزی (Conscious Competence) بیاورد و برای ما بازگو کند. برای ما که یا در مرحلهی پرتِ پرت (Unconscious Incompetence) هستیم و یا تازه فهمیدهایم که پرت هستیم و میخواهیم یاد بگیریم (Conscious Incompetence).
من هم میتوانم او را با نگاه فوق به زیر تیغ نقد ببرم. اما این کار به نظرم کمک چندانی نمیکند. شاید اینجا بتوان از روش بهتری آموخت. مثلاً حرفهایی که دیوید کلب در مورد یادگیری میگفت. او یک چرخه را توصیف میکرد. و میگفت که برای یادگیری اصولی و درست، باید از هر چهار مرحلهی این چرخه عبور کنیم:
برای تشخیص بلاستها، من هنوز در مرحلهی اول هستم: Concrete Experience. تجربههای ملموس و عینی.
تازه آنها را میبینیم. یک تجربهی جدید است. و باید ببینم و نپرسم و تنها به خاطر بسپارم. مشاهده کنم. خودم را در معرض این تجربه بگذارم.
پس از آن، در اولین فرصت، وارد مرحلهی دوم بشوم: Reflective Observation.
یعنی راجع به آنها تأمل کنم. کتاب را باز کرده و با آنچه که دیدهام، تطبیق دهم. بخوانم و بیشتر فکر کنم که چه دیدم؟ آنها که مشاهده کردم، چه بود؟ تأمل میکنم تا آنچه را که دیدم و تجربه کردم، درک کنم و بفهمم.
پس از تأمل، وارد مرحلهی عمیقترِ تفکر میشویم. در تفکر، از مجموعهی تجربهها و تأملات، مفهومپردازی میکنیم و مفاهیم و ایدهها در ذهنمان شکل میگیرند.
و در نهایت، پیادهسازی و اجرای آنچه آموختهایم، مرحلهی بعدیست.
آن روز، در ذهنم، حرف کلب دائم تکرار میشد:
Learning is the process whereby knowledge is created through the transformation of experience
یادگیری، یک فرایند است؛ در حالی که دانش از طریق تحولِ تجربه ساخته میشود.
سلام و روزبخیر
امروز که برای بار دوم داشتم این پستو می خوندم توجهم جلب شد به معنی جمله آخر، می دونم چیز خیلی مهمی نیست اما داشتم فکر می کردم بهتر بود جمله آخر اینطور ترجمه بشه: یادگیری فرآیندی است که طی آن، دانش از طریق تحول تجربه ساخته میشود.
سلام وقت بخیر. من دانشجوی پزشکی نیستم اما بسیار از خوندن مطالبتون لذت میبرم و یاد میگیرم. میخواستم بدونم شما توصیه تون به کسی که میخواد باسوادتر و توانمند تر بشه چیه؟ مثل شما که علم زیادی دارید (نه فقط تو پزشکی). میخوام بدونم (درباره ی مطالب غیرپزشکی) چطور انتخاب میکنید چه منابعی بخونید که بهترین نتیجه رو بده بهتون. و کلا هر توصیه ای که فرصتی برای یادگیری به وجود میاره و مردم معمولا بهش اهمیت کافی نمیدن.
خیلی ممنون از وقتی که میذارید تا بهتر باشید و برای ما هم مینویسیدش
سلام دکتر قربانی امیدوارم حالتون عالی باشه یه سوالی داشتم ازتون چون هم دانایید و هم از من بزرگتر و باتجربه تر خواستم ازتون بپرسم . طبق تایپ های شخصیتی من درونگرا هستم البته نه کامل و وقتی توی جمع دوستامم دلم میخواد تمام توجه ها به من باشه و یه جورایی گل سرسبد باشم دلم میخواد دوست و رفیق زیاد داشته باشم و زیاد رفت و آمد کنم باهاشون ولی از طرفی وقتی توی تنهایی خودم هستم حالم خیلی عالیه خیلی تخیل پردازم و خلاصه توی تنهاییم انگاری تنها نیستم . میخواستم ببینم شما چی به من پیشنهاد میکنید ؟ میدونید که موضوع روابط و ارتباط با دوستان برای همه مهمه به خصوص یه دختر ۲۰ ساله مثل من
یه سوال دیگه اینکه من یکمی کنار بقیه و توی جمع دیگران خودم رو گم میکنم تنهایی رو دوست دارم ولی ارتباط با بقیه هم خیلی قشنگه دوست دارم کلی دوست پیدا کنم از دانشکده های مختلف ولی خب هرچیزی زمان میبره و انگاری منم یکمی عجولم در این خصوص هم میشه توصیه ای بهم بکنید که کمکم کنه
و یه چیز دیگه این یکی رو با خودم کلنجار رفتم که بگم اونم اینکه منم دانشگاه تهران درس میخونم ، پردیس علوم ؛ میخواستم ببینم اگه امکانش باشه یه روزی توی دانشگاه همدیگرو ببینیم فکر کنم مصاحبت با شما خیلی لذت بخش و آموزنده باشه ، هر وقت که شما صلاح دونستید و وقت داشتید .
ساره جان،به نظر من با توجه به سن و سالت این حسا طبیعیه برای بقیه هم پیش میاد . زیاد به خودت سخت نگیر، به جای اون با برنامه ریزی بین درس و تفریح سعی کن معاشرت هات رو بیشتر کنی عزیزم.
کاش یه بار یه پست در مورد دلایلت برای عدم مهاجرت بنویسی و از جنبه های مختلف پزشکی و غیر پزشکی دلایلت رو برای موندن بگی…
احتمالا تا آخر دستیاری باید صبر کنیم. نه؟!
از این حس نفهم بودنم بعد خوندن بعضی پستات و نفهمیدنشون متنفرم:/
سلام امیرمحمد
از اینکه سؤالم هیچ ارتباطی با مطلبی که گذاشتی نداره معذرت میخوام
روانشناس خوبی رو توی شیراز میشناسی؟
برای افسردگی میخوام
استاد کتاب بافت شناسی پایه اثر جان کوئیرا خوبه؟
هادی جان.
من ترجیح میدم من رو با همین اسم خودم صدا بزنی.
آره. من کتابش رو دوست دارم. هنوز هم بهش مراجعه میکنم.
خیلی ممنون امیر محمد
:))
“با استرس به سمت میکروسکوپ رفتم. امیدوار بودم سلول عجیب و غریبی را نگذاشته باشد.” حس آشنایی که دقیقا ۱ ساعت پیش تجربش کردم. و به نظرم مهم نیست که چندین بار این اتفاق رو تجربه کرده باشی هر بار که این موقعیت پیش میاد اون حس استرس عجیب هم هست.
چه چرخه ی جالبی. وقتی بهش فکر میکنم خیلی از موقعیت هایی که بخاطر درک نادرست از این چرخه داشتم خودم رو سرزنش کردم رو بهتر درک میکنم. و چقدر خوب که تو حالی که الان داشتم و تو ذهنم داشتم خودم رو سرزنش میکردم به اینجا سر زدم تا برام یادآوری بشه سهم پررنگ تجربه رو نباید نادیده گرفت.
خیلی نوشته ی به موقعی بود وگرنه این حال بد حداقل تا صبح قرار بود ادامه پیدا کنه.ممنونم ازتون:)
استرس به نظر منم وجود داره. این استرس بدی نیست اتفاقا. چیزی شبیه به همون مفهوم Eustress که هانس سلیه مطرح میکرد. صرفا به نظرم آستانهاش تغییر میکنه.
درسته موافقم. اتفاقا تو برنامم هست این هفته که وقتم آزادتره درس های مدیریت استرس متمم رو بخونم تا یه جایی.
سلام اقای قربانی
ببخشید یه سوال داشتم
شما برای فارما دردوران استاژری چه کتابی پیشنهاد میدید؟یادمه قبلا میگفتید کاتزونگ رو استفاده نمیکردید.
کتاب کاتزونگ (نسخه Board Review) + درسنامهی دکتر حسین میرخانی (از سایتش قابل دانلود هست به شکل رایگان) + ویدیوهای اسموسیس
خیلی ممنون ک وقت گذاشتید سلامت باشید
ممنون از دید عمیقی که منتقل می کنید?
عالی بود????
عالی بود حسابی لذت بردم