نشمین (نَشْم + ین) یعنی گلی که برای اولین بار جوانه میزند (+). نزدیک بهار است. زمانی مناسب برای این نام.
حرفهایی که در ادامه مینویسم، کمی در مورد نشمین هستند و بیشتر به بهانهی نشمین. نشمین از آخرین بیمارهای من به عنوان دستیار سال یک بود. البته که اسم او نشمین نبود ولی به همین خاصی بود و همینقدر معنای زیبایی داشت. کسی که خیلی برجسته در ذهنم مانده است.
نشمین اهل همان شهری بود که دختر ایران، مهسا. او چند روز قبل از مهسا به تهران آمد. از چهرهی نشمین چندان در خاطرم نمانده؛ اما چشمهای برادرش چرا. کاش میتوانستم دوباره با او صحبت کنم. چند بار هم رفتم اما آن زمانها همراهان دیگری پیش او بودند و برادرش نبود.
نشمین از بیمارهای بسیار سخت بود. تشخیصش نمیدادیم. گیجمان کرده بود. آزمایشها به نتیجهای نمیرسید و فقط، روز به روز، از جسم و ذهن او، کمتر باقی میمانْد. بیماری، ذهنش را هم درگیر کرده بود. دچار هذیان و توهم میشد. جسمش را هم روز به روز تحلیل میبُرد.
طحالش بزرگ بود. مغز استخوانش کمکار بود. به دور ریه و قلبش مایع جمع شده بود. هذیان داشت و فکر میکرد قسمتهایی از بدنش وجود ندارد. تب میکرد. وزنش کم شده بود. رنگ پوستش کمی تغییر کرده بود. بیربطگویی داشت.
دیگر نشمین نبود.
هیچ کدام از آزمایشهای اولیه ما را به جایی نرساندند. و نشمین چندان فرصت نداشت. ما هم همینطور.
نشمین، اصلی مهم از پزشکی را یادآوری میکرد:
اگر نمیتوانی به تصمیمی برای تشخیصگذاشتن برسی، حداقل یک تصمیم بگیر. تصمیمی که بیمار را زنده نگاه دارد. گذر زمان، با نشان دادن علائم بیشتر، تشخیص را آشکار خواهد کرد.
تشخیص تقریباً اکثر اوقات مشخص میشود. تلاش کادر درمان این است که زمان مشخص شدن تشخیص، قبل از مرگ بیمار باشد؛ نه در هنگام کالبدشکافی.
و اصل فوق از این میگوید که برای خودت زمان بخر تا بیماری خودش را بهتر نشان بدهد و تشخیص بدهی.
برای نشمین هم همین شد. دو هفته بعد بود و من دیگر در آن بخش نبودم. قدمزنان با استادم در حیاط بیمارستان راه میرفتیم که گفت: «دیشب خیلی به مجموعهی علائم نشمین فکر کردم؛ با وجودی که همهی آزمایشهای اختصاصی منفی است، به نظرم چیزی جز لوپوس نمیتواند باشد.»
این بیماری لعنتی مرموز شگفتانگیز.
دوباره آزمایشها را تکرار کردیم. در یکی از دقیقترین آزمایشگاههایی که میشد پیدا کرد. این بار مثبت شد. یک ماه زنده نگهش داشتیم و اکنون لوپوس خودش را نشان داد.
حال نشمین بد و بدتر میشد. درمان سنگین نیاز بود. به درمانهای اولیهی لوپوس جواب نمیداد. درمان اساسی میخواست. از این درمانهایی که سیستم ایمنی را کامل فلج میکند. اما…
اما برای شروع این درمانها نیاز است که در آن لحظه عفونت فعالی وجود نداشته باشد. وگرنه عفونت پخش میشود و عفونت زودتر فرد را میکشد.
و نشمین عفونت داشت. عفونت شدید سیستم ادراری. لوپوس داشت او را میکشت. به درمان عادی جواب نمیداد. و از آن طرف، عفونت ادراری هم در خون پخش شده بود.
به هزار بدبختی و با کمک داروها، عفونت ادراری نیز تمام شد و داروهای قوی سرکوبکنندهی ایمنی، برای نشمین شروع شد.
خوشحال بودم. قرار بود حالش بهتر بشود. قرار بود آن چشمهای برادرش شادتر بشود.
برادری که شبی در این میان مرا در اورژانس پیدا کرد و صحبت کرد و گفت قبلاً این وبلاگ را خوانده بود. آن نوشتههایی که در مورد تشخیصگذاشتن به روی بیماریهای خاص در این بیمارستان بود. به همین خاطر این فاصلهی ۶۲۵ کیلومتری را آمده بود. صورت برادر کشیده بود. چرا هیچ چیز به جز حالت چشمهایش یادم نیست؟
چشمهای برادر و چشمهای نشمین شبیه بودند. اما در چشمهای نشمین بیروحی خاصی موج میزد.
چند روزی گذشت.
تا اینکه لوپوس آن رویش را دوباره نشان داد. خونریزی وسیع ریوی. ترس همیشگی ما از لوپوس. یکی از ترسها.
دوباره همان استادم را دیدم. از او حال نشمین را پرسیدم. نگاهم کرد. از این نگاهها که خبر نداری؟
و گفت: نشمین مرد.
با تمام وجودم شرمندهی آن برادر بودم. آن روزها اگر میدیدمش، احتمالاً خودم هم برادر را محکم در آغوش میگرفتم و شاید حتی برای نشمین اشک میریختم همراه او – هر چه که اخلاق پزشکی میخواهد بگوید که بگوید.
تقریباً ۵ ماه از نبودن نشمین میگذرد. برادرش را دیگر ندیدهام. نمیدانم این روزها چگونه است. کاش دوباره اینجا را بخواند و بتوانیم صحبت کنیم. کاش آن اورژانس لعنتی آنقدر آنشب شلوغ نبود و بیشتر پیش برادرش میماندم وقتی که داشت با من صحبت میکرد.
پنج ماه این حرفها را ننوشتم. با کسی هم نمیتوانستم صحبت کنم. نشمین از آن بیمارهایی بود که وقتی از او بگویی، احتمال اینکه «انتظار داشتی با آن خونریزی ریوی زنده بماند؟» را بشنوی، زیاد است.
من هم نه از او در اینجا مینوشتم و نه از او با کسی میگفتم. امشب اما، ویدیوی آخر اینستاگرام آقای ماشاءالله کرمی را میدیدم که نفهمیدم کی صورتم پر از اشک شد. عکس آخری را که از نوجوانی پسرش گذاشته است نگاه میکردم و قطرههای دیگری از اشک میآمد.
اشک، فقط برای آن پدر و پسرش نبود. اشک برای نشمین و برادرش، خودم، دختر ایران و آن دوست من بود که در لام خونش سلولهایی جوان و نابالغ (بلاست) پیدا شد و فردا قرار است با او بروم تا استادم نمونهای از مغز استخوانش بگیرد تا به او بگوییم سرطان خون دارد یا نه. کاری دردناک برای اینکه از ابهام این موضوع کم بکنی. اشک برای همهی اینها بود.
حقایقِ روشن این جهان
از خلال اشکها دیده میشود.
مارگارت اتوود – ترجمهی شهاب مقربین
این روزا که سایه ی این “واژه شوم” اینقدر سنگینی میکنه گاهی با خودم این شعر شیرکو رو زمزمه میکنم:
لێرە نیت و کەچی ئیستەیش
شۆڕەبیەکان یەکە یەکە
بەسەر جۆگەی یادگارتا نوشتاونەوەو
چاوەڕوانن لەگەڵ شەپۆلێکی وێڵدا
تۆیش بێیتەوە
امیرمحمد عزیز؛ ممنون که مینویسی
و ممنون که اینقدر زیبا مینویسی.
روحش غرق ارامش…
وقتی وبلاگ شما رو میخونم تمام وجودم خواهان چشیدن این تجربه ها میشه با وجود تک تک دردهایی ک لابلای کلماتتون نشسته…
فکر میکنم ب حرفای پزشکم ک بعد ۳۰ سال طبابت هنوزم با عشق از انتخابش حرف میزد و اخر سر کفت خب میدونی چندسالیه اوضاع پزشکی رو بهم ریختن…
چندوقتیه ی سوال ذهنمو درگیر کرده از وقتی اون پستتون رو ک گفتین دوستتون برای همیشه رفت رو خوندم
با این حال این روزا
درد مردم
درد پزشکا
هنوزم ترجیحتون موندنه تا رفتن؟
حجم احساسی که با خوندن این نوشته تجربه کردم زیاد بود.
متشکرم بابتش و لذت بردم.
امیدوارم روح همه نشمین ها مهسا ها و محمد علی ها و همه اون گل هایی که قبل از جوونه زدن خشکیدن یا خشک کردنشون شاد باشه امیر محمد عزیزم
همین طور دل تو
خیلی ارتباط گرفتم با این نوشته و تجربه. ممنونم بابت گفتنش.
کلمه نشمین رو که دیدم یاد دو نشمین (یا نشمیل که بعضی ها میگن) افتادم که هر دو زندگی سختی داشتن و الان این نشمین هم اضافه شد.
کمتر خواننده کردی وجود داره که آهنگی به اسم نشمین نداشته باشه. بهترینش به نظر من از مظهر خالقیه. الان چند بار گوشش کردم با تصور اینکه این رو برای این نشمین خونده:
“نشمین عروس ایران و کیژ (دختر) کردستان
…
نشمین لبش خندانه
…
آی دوای دردم نشمین
…
“
من مظهر خالقی رو نمیشناختم و شروع کردم ازش گوش دادن. مرسی که معرفی کردی هیوا.
متاسفم امیر محمد. خدایش بیامرزد.
زیبا بود. همنوشته هم نام.
من رو یاداین شعر کسرایی انداخت:
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
شعر کاملش رو سرچ کردم . چه زیبا بود .
روی گلدون نارنجم “غزلی برای درخت “ش رو نوشتم 🙂
ببخشید میدونم جای این صحبت ها اینجا نیست ولی دیگه مجبورم.
از تابستون تا حالا سردرد شدید دارم، هزار تا دکتر هم ویزیت کردم، فایده نداره.MRI هم دادم، توی تفسیرش گفته احتمال ترومبوز درون سینوس های دورال فوق. علائم این ترومبوز رو هم دارم. ولی نورولوژیست میگن نداری. دیگه نمیدونم باید کجا برم. مغز و اعصاب ، اعصاب روان، غدد، خون و… همه جا رو سر زدم.
بدبختی اینه که هیچ مسکنی جواب نمیده، نورتیریپتیلین هم بی فایده س.
خواهش میکنم اگه شما میتونید راهنماییم کنید. دیگه مغزم منفجر شده.
باز هم عذر میخوام به خاطر این کامنت نامربوط.
هانیه جان. میفهمم که درد کلافهات کرده. اما شما رو دهها دکتر ویزیت کرده، شرح حال کامل گرفته، معاینه کرده، تست درخواست داده، MRI رو دیده و به تشخیص کامل نرسیدند. واقعا من در حد یک کامنت آخه چه نظری بدم؟
باور کن وقتی پزشکها در چنین جاهایی جواب نمیدن به خاطر صلاح خود بیمارها و کمک کردن بیشتر به خود بیمار هست. در شرایط ویزیت و با تمام چیزهایی هم که گفتن، اشتباه پیش میاد. چه برسه اینجوری. برای همین کامنت پزشکی که اصلا نمیتونم بدم. فقط میتونم توصیه کنم که به یک مرکز دانشگاهی مراجعه بکن.
ببخشید حواسم نبود
شما رو هم ناراحت کردم.
ممنون از پیشنهادتون
حتما مراجعه میکنم.
اشک بر گونه هایم جاری شد چقدر دردناک و حزن انگیز .روحشون قرین ارامش . همیشه از نوشته هاتون لذت میبرم . شاد ، مانا و موفق باشید همیشه
محبت و مهربانی شما همیشه به یادم هست، از همان گردهمایی متممی سال ۹۶.
ارزش هر انسان به وجدان پاکش است . نوشته ی خیلی خوبی بود و لذت بردم
فواد عزیزم.
ممنونم از لطف همیشگیت.
چقدر دردناکه امیر
روحش در ارامش ?️??
و امیدوارم برادرش بتونه راهی پیدا کنه برای تسلای خودش
روح نشمین شاد …
سپاس بابت نوشته زیبا امروز.