رهایی – یک سرگذشت – قسمت اول

این نوشته، قسمت اول از سرگذشت کسی است که در همان مدت کوتاه، تأثیر عجیبی به روی من داشت. مقدمه را در این‌جا نوشته‌ام.

این تنها راه نجاتی است که به ذهنم می‌آید. تنها راه نجاتی است که برایم باقی مانده است. آخرین امید رهایی. 

دراز کشیده به روی تخت. به چهرهٔ او فکر می‌کردم. و دوباره یک فکر تکراری. خیلی تکراری. شروع شده از حدود چهارده یا پانزده سالگی. همراه من در همهٔ این سال‌ها. هر روز. از چند لحظه – کوتاه ولی بسیار عمیق – تا چند ساعت در روز. دستم در حال خواب رفتن بود. دوباره چهرهٔ او آمد. خسته بودم. دوباره چهرهٔ او. هم ابروهایش نازک بود و هم لب‌هایش. دلم می‌خواست بدون خجالت به چشم‌هایش خیره بشوم. دستم را به روی موهای کوتاه با کمی پیچ و تابش به حرکت آورم. تک تک اجزای صورتش را با انگشتانم لمس کنم. گاهی با پشت انگشتان و گاهی با نوک انگشتان. در نهایت لب‌ها را با انگشتانم لمس کنم – با نوک انگشتان که تا جای ممکن حس‌شان کنم – و بعد آن‌ها را ببوسم. چرا که این فکر واهی را دارم که عشق نجات می‌دهد.

این فکرها مرا نابوده کرده‌اند. از وقتی یادم می‌آید انواع وسواس‌ها را تجربه کرده‌ام. البته نه به آن معنایی که روان‌پزشکان می‌گویند – به جز یکی‌شان. گاهی از این جنس هستند که مثلاً در یخچال را بسته‌ای؟ کولر را قبل بیرون رفتن خاموش کرده‌ای؟ در خانه را قفل کرده‌ای؟ گاز را خاموش کرده‌ای؟ این‌ها قابل درک است. اما قسمتی از من است که وسواس‌های خاصی دارد. همان قسمتی که از آن متنفرم. همان قسمتی که رهایم نمی‌کند.

سرم را تکان دادم که این فکر برود. این وسواس فکری همیشگی. لعنتی. به دنبال چه هستی؟ بارها از او این را پرسیده‌ام. جالب است، نه؟ می‌پرسی که چی جالب است؟ این‌که «او» خطابش می‌کنم. انگار نه انگار که خودم هستم. طوری «او» می‌گویم که انگار شخص دیگری در ذهن من حضور دارد و این افکار وسواسی تکراری را باعث می‌شود. شاید جدایش کرده‌ام چون دوستش ندارم. شاید فکر می‌کنم قابل حذف شدن است. شاید چون از «او» متنفرم. همیشه از خودم پرسیده‌ام که اولین بار «او» کجا خودش را نشان داد؟ نکند چندشخصیتی هستم؟ 

مگر او اولین نفری است که چنین فکری در موردش داری؟ مگر او آخرین نفر خواهد بود؟ تو حتی نمی‌دانی چه فکری در موردش داری. حتی این را نیز نمی‌دانی. نه شهوت است و نه عشق. فقط دلت می‌خواهد این کار را انجام بدهی. «او» می‌گوید که این کار را با او، انجام بده. او را ببوس. کاری کن که او بداند دلت می‌خواهد ببوسی‌اش. دلت می‌خواهد دستش را در دست بگیری. 

***

من بودم و او. با هم صحبت می‌کردیم. دختری با موی لخت کوتاه و صورت گرد که یک سال از من بزرگتر بود. من، ده یا یازده ساله بودم. شاید بیشتر. نمی‌دانم. در این سن، سال‌های دقیق را به خاطر ندارم. در ماشین‌شان در پارکینگ آپارتمان نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم.

می‌دانی ..نده یعنی چی؟

نه

واقعاً نمی‌دانی؟

نه. نمی‌دانم.

این‌که بچه از کجا به وجود می‌آید را می‌دانی؟

آره.

از کجا می‌دانی؟

یکی در مدرسه تعریف کرده.

پس چطور نمی‌دانی ..نده یعنی چی؟

اه. نمی‌دانم دیگر. خودت بگو.

برایم توضیح داد.

تقریباً هر روز بعد از ظهر و صبح همدیگر را می‌دیدیم و صحبت می‌کردیم. اما تنها مکالمه‌ای که از آن روزها یادم مانده، همین است. فکر می‌کنم اولین دختری بود که به او یک حس خاص داشتم. خیلی کم در آن آپارتمان ماندند. شاید یک سال. فکر می‌کنم از رفتنش ناراحت بودم. یادم نیست. صادقانه بگویم از ۶ سالگی تا شاید سیزده چهارده سالگی، چیز خاصی یادم نیست. کل خاطره‌هایش در ذهنم به بیست عدد نمی‌رسد. روان‌درمانگرم خیلی تأکید دارد که ذهنت از عمد این کار را کرده است. چه بگویم. از آن حرف‌هایی است که نه می‌شود آن را درست اثبات کرد و نه رد. البته بگویم که سومین روان‌درمانگرم. بارها آن‌ها را عوض کردم. با سومی، طولانی‌تر از بقیه بودم. فکر کنم پنج سالی شد. اولین و دومین و چهارمین نفر را تک‌جلسه رفتم. پنجمین نفر را سه یا چهار جلسه. بقیه را هم بعداً تعریف می‌کنم.

بعدها، آن سال‌هایی که فیس‌بوک آمد، به دنبال آن دختر گشتم. اما هیچ‌گاه او را نیافتم. یعنی الان چه شکلی است؟‌ گذر زمان چهره‌اش را چطور کرده است؟ آن زمان‌ها به نظرم زیبا بود. الان احتمالاً زیباتر است. 

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

7 کامنت در نوشته «رهایی – یک سرگذشت – قسمت اول»

  1. خوب است که آدم‌ها در خاطرات زنده بمانند
    تنها راه بقای طولانی‌تر آدم‌ها زندگی در خاطره هاست:)

    پ‌ن:چقدر خوبه که هم می‌تونی به آدم‌ها کمک کنی بیشتر روی زمین زنده بمونن و هم تو ذهن بقیه:)

  2. سلام بر تو..
    خوب مینویسی
    نفهمیدم راوی خودش دختره یا پسر؟ باید دختر باشه طبق مقدمه‌… ولی انگار پسره طبق متن قسمت اول

  3. امیرمحمد عزیز من چندین بار این متن رو خوندم اما باز هم برام تمایز گذاشتن بین حرف های تو و شخصی که داری ازش روایت می‌کنی برام مشکله . میشه با یک فونت دیگه و یا داخل گیومه حرفای خودت رو بنویسی ؟
    الان کسی که درباره وسواس صحبت می‌کنه شمایی ؟ اگر درست متوجه شده باشم
    و کسی که از دختری حرف میزنه اون شخص هستن .درست متوجه شدم؟
    پیشاپیش ازت ممنونم برای نوشته ات

اسکرول به بالا