امروز امتحان آسکی دستیارها بود. ۱۵۰ رزیدنت سال یک و دو از هر سه لاین بیمارستانی علوم پزشکی تهران. علاوه بر بیماریهای داخلی، رزیدنتهای سال یک بیماریهای قلب و عفونی و رادیوآنکولوژی نیز حضور داشتند.
از قبل امتحان تصمیم داشتم که بعد از پایانش، بالاخره برای گرفتن کارت دانشجوییام اقدام کنم. به طبقهی ششم یک ساختمان بلند و باریک در اول خیابان ایتالیا باید میرفتم. نزدیک به دانشکدهی پزشکی.
مردی با موها و ابروهای سفید با صورت اصلاحکرده آنجا نشسته بود. گفت: رزیدنت قلب هستی؟
گفتم که نه؛ داخلی. گفت ۱۴۰۱؟ گفتم که نه؛ ۱۴۰۰.
نگاهی انداخت. از این جنس که تاکنون که نیامده بودی؛ خب، الان هم نمیآمدی. تو که دوباره باید این کارت را تحویل بدهی در انتهای دوران دستیاری.
من هم برنامهای برای تحویل گرفتن کارت نداشتم. اگر که بعد از اعتراضهای اخیر، دربارهی ورود به دانشگاه سختگیری نمیکردند، احتمالاً هیچ وقت به سراغش نمیرفتم. حوصله ندارم که هر بار مهرم را در بیاورم و آن را فشار داده تا نوشتهاش مشخص شده و معلوم شود برای این دانشگاه هستم. کارت دستیاریام تقریباً هیچوقت همراهم نیست و به روپوش در پاویون وصل است و مجبور به این روش هستم برای نشان دادن هویتم. آنها هم گیر نمیدادند که از کجا معلوم مهر خودت باشد.
در همین فکرها بودم که گفت امضا بزن و کارت را به دستم داد.
کارت را که دیدم، میزان زیادی فکر قدیمی و حسرتِ کهنه و خاطره از حدود ۱۰ سال پیش، خودش را نشان داد.
من سال ۹۲ کنکور داشتم. رتبهام ۵۷۶ شد. با این رتبه، یک موضوع واضح بود: دانشگاه تهران که قبول نمیشوم. فقط احتمال بسیار ضعیفی برای دانشگاه ایران وجود داشت. نتایج آمد و یکی از دوستانم با رتبهی حدود ۳۰۰، نیمهی دوم دانشگاه ایران قبول شد و من، نیمهی دوم شیراز. البته از سال بعد ما تغییرات عجیبی اتفاق افتاد و رتبههای قبولی تغییر کرد و پایینتر آمد.
برای شروع پزشکی باید به شیراز میرفتم. در خانوادهی پر جمعیت ما کسی پزشک نیست. پزشک که چه بگویم؛ دانشگاهرفته هم خیلی کم است. شاید زمانی که من به دانشگاه وارد شدم، تعداد دانشگاهرفتههای کل فامیل ما، از انگشتهای دو دست، کمتر میشد.
پدرم کارشناسی علوم سیاسیاش را در دانشگاه تهران گذرانده بود (آن زمان دو دانشگاه یکی بودند و علوم پزشکیها اسم جداگانهای نداشتند). رابطهمان نزدیک نیست. صمیمی هم نیست. چندان هم صحبت نمیکنیم. برایش البته احترام بسیاری قائل هستم؛ چون که الان عمیقاً باور دارم بهترین خودش را برای من انجام داده است. در سال کنکور، دو سه باری در مورد کنکور من صحبت کردیم. یک بار هم قبلش بود. آن یک بار قبلش در مورد تغییر رشتهی من در تابستان سال پیشدانشگاهی بود. موافق با این نبود که من از ریاضی به تجربی تغییر رشته بدهم. هر چند مادرم بابت این قضیه بسیار خوشحال بود.
آن دو سه بار در سال کنکور را هم خوب به یاد دارم. مخصوصاً یکی از بارها که قدیمیترین دوستم خانهی ما بود. دوستی که حکومت فعلی او را از من گرفته و او از ایران برای همیشه رفت. پدرم آمد و در مورد دانشگاه برای ما صحبت میکرد. کروکی فضای بسیار بزرگ دانشگاه در بین خیابان انقلاب و بلوار کشاورز را میکشید و توضیح میداد که دانشکدهی پزشکی اینجاست و برای دوستم که رشتهاش ریاضی بود، دانشکدههای مهندسی را نیز میگفت.
نتایج که آمد، من تبریکی از سوی خانواده نداشتم. اولین واکنش مادرم که این بود چرا فلان درس را بیشتر نخواندی؟ تلاشهای آموزش و پرورش در متنفر کردن دانشآموزان از عربی و دینی برای کنکور در مورد من بسیار مؤثر بود و یکی از سه کتاب دینی و مقداری از عربی را برای کنکور کلاً نخواندم و خب نتیجهاش مشخص است که چه میشود. کمترین درصدهایم در کنکور بودند. هر دو حدود ۴۶ اگر اشتباه نکنم. درصد زیست را اگر نداشتم، الان احتمالاً جایی دیگر بودم و دانشگاهی دیگر.
پدرم هم حرفی مثل این زد که خب دانشگاه شیراز هم خوب است و قبل انقلاب فلان اسم را داشت و اعتبار دارد و …
اما میدانم بابت این ناراحت بود که تهران نیستم. او آرزو داشت که من تهران باشم. نه شهر تهران؛ دانشگاه تهران. همان دانشگاهی که کروکیاش را میکشید.
من رفتم شیراز. یادم است که آن زمان با یک سرافکندگی رفتم. البته که انسان موجودی است که توجیه میکند. توجیه من هم برای خودم این بود که در سال کنکور، وقت قابل توجهی برای یک رابطهی عاطفی گذاشتم که اوایل دانشگاه تمام شد. این بهانه را داشتم که اگر این رابطه نبود، من تهران بودم.
ترم اول که با همین حال و هوا طی شد. از ترم دوم با شیراز اخت گرفتم. به بالین که رسیدم، دلم نمیخواست جایی به جز شیراز باشم. خیلی خوشحال بودم در جایی هستم که فرصت مستقل فکر کردن و مستقل تصمیمگرفتن را دارم. صرفاً دستورها را اجرا نمیکنم. خودم فکر میکنم و برای مریض کار انجام میدهم. خودم اردر میگذارم. کشیک CCU میدهم. کشیک ICU میدهم. تجویز میکنم. ترخیص میکنم.
این شد که خوشحال بودم که تهران نیستم. اینجا به آنها اصلاً چنین فرصتی را نمیدهند. نمیگویم این امتیاز بزرگی برای همه هست؛ اما برای من بود. من اگر چنین امتیازی نمیداشتم، دیوانه میشدم. همین الان هم بزرگترین عذاب من، وجود فلوشیپ هست – با احترام به بعضی از آنها؛ نه همهشان.
وجود فلو نمیگذارد مستقل باشم و من از عدم استقلال متنفرم. نمیگویم که همه چیز را میدانم. اما وجود فلو فرصت فکر کردن را میگیرد. تنها در کشیکها هست که مستقل هستم. خودم فکر میکنم و اردر میگذارم. صبحها در بخشها، معمولاً فلوها این کار را میکنند. با هم مریض میبینیم البته. اما این فرایند حدود ۷ صبح شروع میشود و در نتیجه، مستقل دیدن من عملی نیست.
من در دوران اکسترنی و اینترنی بود که این استقلال را در دوران کشیک داشتم و شب اردر میگذاشتم و فردا صبح اتندینگ میآمد و اصلاحم میکرد. گاهی هم فیدبک کامل میداد که عالی میشد. این ویژگی شیراز بینظیر هست – هر چند متأسفانه این استقلال در شیراز نیز در حال کمرنگ شدن است و احتمالاً ما از آخرین نسلهای مستقل بودهایم.
از همان اوایل رفتن از گرگان، تقریباً ماهی یک بار با پدرم چند دقیقهای صحبت میکردم. صحبت صمیمانهای نبود. معمولاً یا من کار خاصی با او داشتم و یا او کار خاصی با من. اما هر بار با او صحبت میکردم میگفت که برای تخصص امیدوارم تهران باشی. پدرم از تخصصهای پزشکی هم اطلاعات خاصی ندارد. نمیداند افراد با رتبه دستیاری من معمولاً داخلی نمیآیند. به همین خاطر در انتخاب رشتهام تقریباً نظر خاصی نداشت. فقط میدانم خیلی خوشحال بود که برای دوران تخصص، من در دانشگاه تهران هستم. همان دانشگاهی که خودش در آن تحصیل کرده بود و همان حیاطی که خودش برایم توصیف کرده بود و همان بیمارستانی که معروفترین بیمارستان کشور است و خاطرهی آوردن برادر پدربزرگم به خاطر سرطان متاستاتیک به آن را برایم گفته بود.
میدانم اینقدر بابت این قضیه خوشحال است که بدون هیچگونه حرفی برای اجاره کردن خانه بینهایت کمکم کرد و اگر کمکش نبود من قطعاً نمیتوانستم با این حقوق شش میلیون تومانی و بقیهی درآمدم، هزینهی اجارهی هشت میلیون تومانی این خانهی کوچک و قدیمی را بدهم و باید در پاویون بیمارستان مستقر میشدم.
خلاصه که پدرم خیلی خوشحال بود. مادرم هم همینطور. البته مادرم دلش میخواست من جراح بشوم. میدانم گوشهای از ذهنش، جراحها را پزشکتر میداند.
کارت دانشجویی را میدیدم. تمامی این فکرها در چند ثانیه آمدند. حسرت اینکه دلم میخواست در دوران عمومی در دانشگاه تهران باشم و خوشحالی بابت اینکه نبودم و این فرصت را داشتم که در محیط مستقلتری باشم و رضایت بابت اینکه از این حسرت عبور کردهام. تأکید کنم که منظورم این نیست که ما لزوماً از تمامی حسرتهایمان در آینده عبور خواهیم کرد. من صرفاً آنقدر خوششانس بودهام که از این حسرت خاصم عبور کنم. حسرتهای ماندگاری هم دارم که با آنها ادامه میدهم.
دوباره کارت را نگاه کردم و سپس، یک پلک سریع. زیرا که اگر تنها بودم، احتمالاً کمی اشک میریختم با تمامی این فکرها. اما الان وقتش نبود.
سلام وقت بخیر
راستش من اصراری ندارم این کامنت ثبت شه چون تا حدودی شخصیه اما خیلی ممنون میشم شما بهم کمک کنید، چون داخل پستتون ازش حرف زدید…
راستش کن درگیر یه رابطه عاطفی هستم اونم در سال کنکورم…
نمیخواستم شروعش کنم اما شد و حالا کسی که دوستش دارم میخواد بره
واقعاً نمیدونم تو این شرایط چیکار میشه کرد
آیا واقعاً حسی که این مدت داشتم عشق بود؟ یا هیجانات نوجوانی؟
بازم تکرار میشه؟ نمیدونم واقعاً نمیدونم چون به هرکی بگم میگه باید فقط درس بخونی و سخته تمرکز کردن
شما تونستید ازش عبور کنید؟
سلام. وقتتون بخیر . داشتم نوشته های دیگری رو میخواندم که اتفاقی به این نوشته برخوردم.
فقط خواستم بگم کاش با پدرتون بیشتر صحبت کنید. خدایی نکرده شاید یه روزی این هم یه حسرت بشه . من همیشه از این موضوع در ترس هستم ولی حقیقت این هست که بودن ما در این دنیا کنار هم ابدی نیست و جدایی ها وجود دارند ، هر چند برامون تلخ و به ظاهر غیر قابل تحمل باشه.
قرار هم نیست آدم حتما در مورد موضوعات مهم حرف بزنه ، گاهی همین حرف های روزمره هم تبدیل به حسرت و آرزو میشه .
و زندگی به نظرم همین چیزای ساده و کوچیکه ، همین گپ زدن های معمولی با کسانی که دوستشون داری به نظرم قشنگترین و لذت بخش ترین و پر فایده ترین چیز دنیاست.
ببخشید پر حرفی کردم ، از عصری که این متنو خوندم دو دل بودم این رو بگم یا نه .
سلام. خوندن متن شما درست مثل لحظه ای بود که یک پارچه رو آروم آروم از روی یک مجسمه برمیدارن. و در پایان یک اثر هنری درخشان ظاهر میشه. همه ی کلمات برهنه و عمیق بودند و باعث شدند که من اشک بریزم چرا که خودم بسیاریشو تجربه کردم. اما مهمتر از همه اینکه من هم زمانی عادت داشتم در سایتی که به نام خودم بودم با همین ظرافت بنویسم و شرح بدم تجربیات و جهان بینیم رو اما اثر تجمعی همین حسرت های کوچک منو جوری متوقف کرد که حتی در نوشتن یک کامنت هم ناتوانم. قطعاً یکی از دلایلش بی بهره بودن از فضا و انسان هایی بود که میتونستن اندیشه ها و کلمات بهتری رو به خط فکری من هدیه کنند. با اینکه دو ماه از اینترنیم باقیه اما هنوز حسرت قبول شدن در دانشگاه بهتر باری روی دوشمه که البته من هم رزیدنت نداشتن رو موهبتی میدونم که کمی حالم رو بهتر میکنه. اشک ریختم چون یادم اومد که چقدر با قلم صمیمی تر بودم و چقدر پتانسیل انسانی بهتر بودن داشتم اما امروز شاید فانوسم رو در مسیری تاریک گم کرده باشم و باید پابرهنه تا مقصدی برم که نمیدونم کجاست. امیدوارم شما هرجا که هستید فانوستون رو پیدا کنید.
امیرمحمد عزیز
ممنون برای اینکه از تجربه هایتان برای ما می نویسید…
میشه بیشتر از نحوه درس خوندنتون بگید.
سلام امیرمحمد. من راستش مطمئن نیستم که حدسم درسته ولی فکر کنم امروز یا فردا تولد شماست. امیدوارم که اشتباه نکنم و امیدوارم که از تبریک تولد شنیدن بدت نیاد. فقط میخواستم بگم حسرت من اینه که چرا توی دایرهی افرادم شما یا افرادی شبیه شما رو ندارم که بیشتر و بهتر به من یاد بدن، آنقدر امن، مهربون و باعلم باشن. شما ذوق یادگرفتن رو به من یاد دادید. متشکرم ازتون. امیدوارم حسرت من لااقل با تلاش برای شبیه شما شدن و یا تا حد امکان ازتون یادگرفتن تسکین پیدا کنه. و امیدوارم از این ببعد هیچ حسرتی در زندگی نداشته باشید. تولدتون مبارک.
سلام امیر محمدجان
یک سالی میشود وبلاگت را میخوانم
در دانشگاه هم دورادور هم دیگر را میشناختیم.
حسرت غالب احساسی است که این روزها بعد از امتحان دستیاری تجربه میکنم. کاش اگر ۳ سال قبل، از امتیاز استریت علمی استفاده میکردم و درگیر شعار هرمنوتیکی”پزشکی را زندگی کردن” و ماجراجوییهای طبابت مستقل به عنوان gp نمیشدم در رشته مورد علاقهام قلب تهران درس میخواندم و مجبور نبودم نتیجه امتحان امسالم را با سربازی و بیمارستان و حوادث غیرمترقبه زندگی در بطن جامعه دستخوش تغییر کنم. در ضمن مطالعه فلسفه و آدمی را هم تا حدودی کنار گذاشتهام و سطحیترین احسانی هستم که بودهام. خلاصه آنچه در نظر داشتم، به جز چند مورد، نشد. با این حال تجارب مثبت زیادی دارم که آنها را هم مدیون انتخاب ۳ سال پیشم هستم.
بسی با تجربهات همذاتپنداری کردم با اینکه حتی در کنکور هم دقیقا مثل اکنون دچار حسرت شدم؛ همان موقع کنکور ۹۲ هم با اختلاف ۲ رتبه (۳۷منطقه ۳) تهران قبول نشدم و از اشنویه مرز عراق، رهسپار شیراز شدم.
با همه این تفاسیر معتقدم انسان میتواند به دنبال حسرتهایش اوج گیرد و چهبسا اگر حسرتی نبود، رخوت، سکون و ملال بلای جانش میشد؛ بلایی به مراتب دردناکتر از کرختی و از جهان بریدگی ناشی از حسرت!
این دیدگاه رو دوست داشتم. درود بر شما
سلام احسان جان.
چقدر خوشحال شدم که اینجا دیدمت و ممنونم که برایم نوشتی.
منم باهات موافقم. به نظرم حسرت حذفشدنی نیست. بالاخره ابهام که حذفشدنی نیست و بنابراین هر گاه، تصمیم فعلیمون با چیزی خیالی که در ذهن داریم جور در نیاد، این حسرت بقیهی انتخابها خودش رو نشون میده.
شاید کمکی که بتونیم بکنیم به خودمون عبور از این حسرتهاست.
من خودم خیلی زیاد دلم میخواست به شکل GP کار کنم یک مدت. خیلی هم مشورت گرفتم و درگیر بودم. حتی تا چند روز قبل امتحان دستیاری درگیر بودم که امتحان بدم یا نه. شاید اگه شرایط کشور اینطور نبود و بیشتر stable بود و وضع طرح به شکلی نبود که بعد از طرح بودن، میل به مهاجرت چند برابر بشه، این کار رو میکردم.
تنها دلخوشیم هم برای آروم کردن این حسرت اینه که استادم بهم گفت این بیمارستان طوری هست که تجربهی طرحِ نرفتهات رو همینجا کسب میکنی. به نظرم هم درست گفت. این ترکیب امیراعلم – امام، همینطور هست برای من.
قربانت امیرمحمدجان
ممنون از پاسخ زیبایت. یقینا میتوان حسرتها رو با مرهمهایی با شدت و کیفیت تاحدی مشابه- مثلا امام-امیراعلم/ … برای تو یا فرصت خودسازی/بازسازی با مطالعه برای من_ تا حدی جایگزین کرد. لیکن انتخابها هم چون دومینو همدیگر را میسازند و طبیعتا نمیتوان انتظار داشت انتخابی را با دیگری کاملا پوشش داد و جبران کرد. همین است که گاه باید حسرت را در آغوش گرفت و فرار نکرد از آن. مسئله دیگری هم که طی این چند سال اخیر به آن رسیدهام این است که عواقب عدم قطعیت انتخابهایمان تا حدی زیاد است که شاید برنامهریزی بلندمدت را محال سازد و چیزی درست کند از آن اصلا به ایده اولیه شباهتی نداشت. این مسئله دردناکتری برای من بود. چرا که مجبورم تاوان یک تصمیم را با دهها تصمیم دیگر آن هم اگر “پیچیدگی جهان هستی” بگذارد ففط اندکی جبران کنم.
زیاد حرف زدم ببخشید
خیلی هم ممنونم از بابت معرفی متمم. ظاهرا همان چیزی است که گم کرده بودم …
امیر محمد سایتتو سیو کردمو هر چند وفت میام مطالبتو میخونم ،
تو فوق العاده ای
امروز خیلی باهات احساس همدردی دارم . تازگیا هر وقت یاد دوران قبولی پزشکی و خاطرات کشیکام میوفتم یه احساس بدی بهم دست میده.
من رفسنجان درس خوندم با رتبه پنج هزار کشوری ولی امروز خیلی رازیم از اون دورانی که اتندامون خیلی به اردرای ما احترام میذاشتنو و مارو وارد چالشای مریض میکردن.
همیشه ارزوم بوره جای تو باشم چه تو دانشگاه شیراز و چه تهران ولی ترجیح میدم اگه تخصصم رفتم ، برم جایی که رزیدنت نداره.
گاهی اوقات از شدت شباهت شما به خودم، دچار حیرت می شوم، شباهت دیدگاهی و اتفاقات در زندگی، نه شباهت ظاهری.
به نظرم همین برای اطمینان به وجود خدا کافی است،.
تو این روزا و دغدغه دوییدن برای رسیدن به همه کارهام. مدت زیادی بود که ازت مطلبی نخونده بودم و به جرئت بگم که منو عمیقا با خودش همراه کرد.شاید میتونم بگم هر چقدر که میگذره تبحرت در نوشتن ستودنی تر میشه .امیدوارم عمیقا تو تهران موفق تر و شادتر از قبل باشی.
زیاد از این شنیدیم که که دنبال آرزوهای خودمون باید بریم نه پدر و مادرمون و … درسته، اما در آخر انگار رضایت پدر و مادر حتی اگر رابطه آنچنان صمیمی هم باهاشون نداشته باشیم برای قرص شدن دلمون نیازه. همیشه نوشته های شما رو میخونم به نظرم این نوشته کوتاه عمیق ترین نوشته شما بود. انگار نیازه گاهی از حسرت هایی حرف بزنیم که کاش نبودند.
حال دلم دگرگون شد.
ساعت ۲ شبه و دکمه های کیبورد مثمورچه ها رژه میرن و پیدل کردنشون سخته و سخت تر نوشتن کلمات.برای نوشتن باید هر بار که کلمه و واژه ای نوشته میشه برکردم و اصلاحش کنم.
کاشکی ادما تو زندگیشون حسرتی ندلشته باشن و یا حداقل بتونن ازش رد بشن و بتونن توجیه اش کنن.من خیلی سخت تر و خیلی سنگین تر از چیزی که شما تحربه کردی رو دارم تحربه میکنم.خیلی خیلی سنگین تر.
سلام
اگر تو یک پست درباره دلیل مهاجرت نکردنتون توضیح بدید فکر میکنم به یکی از بزرگترین دغدغه های نسل جدید پزشکان پاسخ دادید، ممنون.
سلام اقای دکتر قربانی .
برام خیلی قشنگ بود وقتی نوشته ات رو خوندم با هر نوشته ات خیلی چیز هارو دارم ازت یاد میگیرم نوشته ای تا این حد شخصی خیلییی بهم کمک میکنه که با درد شخصی خودم هم تطبیقش بدم و شاید بتونم برای خودم حلش کنم و قسمت مهم در مسیر پزشکی انسان با سواد و حرفه ای باشه که بیشتر ادم های اطراف من وقتی در موردتون صحبت میکنم تمام تکست هاتون رو با تمام جزئیات خوندن وو مرسی از اینکه به تمام ادم های اطرافتون حس خوب میدین و امیدوارم از بقیه هم همینطور حس خوب بگیرین
سلام دکتر جان ,ارادتمندم
شما فقط بنویسید گریه کردن ها به عهده من …
-معنی بعضی کلمه هارو آدم یه جور خاصی درک میکنه مثل همین “حسرت ”
-منم هدفم تهران بود ولی نشد چون از وسط کار بجای اینکه تلاشمو بیشتر کنم سطح توقع ام رو پایین تر اوردم همون رشته رفتم ولی حسرت دندون تهران به دلم موند/
-منم رابطه خیلی سردی با پدرم داشتم چون طرز تفکرمون وحشتناک متفاوت بود و حسرت این به دلم مونده بود که یکبار مثل پدر دخترای دیگه همو در اغوش بگیریم و از روزمرگی هامون بگیم ولی متاسفانه تنها صحبت هامون در مورد گرفتن پول واسه اجاره خونه و لباس و خوراک و … بود /تا وقتی که از دستش دادم …حسرت هام دوبرابر شد دلم میخواست یکبار دیگه ببینمش و بگم فرقی نمیکنه تو عاشق پولی و من عاشق درس بیا فقط همو بغل کنیم ,خیلی درد داره اخرین باری که بوسم کردی رو اصلا یادم نمیاد …
خیلی حسرت های دیگم هست که نه حوصلم یاری میده واسه نوشتنشون نه چشمای اشکیم .
متأسفم که اینطوری شد برای تو و کاش میشد تغییرش داد. اما خب باید انگار یاد بگیریم ادامه بدیم.
امیر محمد عزیز
خوشحالم از اینکه با وبلاگت آشنا شدم.
نگارشت به دل میشینه. راستش من سال دومی هست که میخوام کنکور بدم. اما متأسفانه به خاطر معلم ریاضی مدرسه مون ضربه ی شدیدی خوردم. از شهر کوچیکی میرفتم مرکز استان واسه مدرسه نمونه.
کلی شوق و ذوق که تو مدارس خاص چه خبره.
اما اونجا هیچ خبری نبود. شروع بدبختی های من از مدرسه م بود و معلم ها و مدیری که هیچ وقت نفهمیدند من افسردگی شدید گرفتم. آنقدر حالم داغون بود که منی که عاشق فهمیدن و یاد گرفتن و یاد دادن به بقیه بودم، خودمو گم کردم.
اما هنوز قلبم می تپه چون عاشق پزشکی ام.
با خوندن نوشته هات واقعا مث یه سایکوتراپیست حالمو خوب میکنی. هر چند من هزینه ی سایکوتراپی رو نداشتم ولی تو بدون هیچ چشمداشتی حال خیلی ها رو خوب میکنی.
برات آرزوی روشنی بیشتر دارم.
این تک بیت از سروده های خودم رو پیشکش قلب مهربونت میکنم.
از لبِ لعلِ تو ای دوست، چنان مست شدم/کز سراپای وجودم همه آتش خیزد
دکتر قربانی عزیز و بزرگوار
مدت هاست که صفحه شمارو میشناسم ابتدا با اون مطلب نامه ای برای تو که میخواهی پزشک شوی…
و این اولی باریه که دارم نظر میدم و شاید مثل بقیه دوستان زیبا و ادبی نباشه.
خیلی وقت بود به خاطر درگیری هایی که برای کنکور داشتم نتونستم به اینجا سر بزنم.
و باور نمی کنید که چه قدر عمیقا از ته قلبم ذوق زده و شادمان شدم که کارت دوره رزیدنتی شما رو اونم توی دانشگاه تهران و از همه جذاب تر در رشته هیجان انگیز داخلی دیدم.
با تاخیر چند ماهه بهتون تبریک میگم
و آرزوی موفقیت روز افزون برای شما دارم
اگر گذرتون به بیمارستان آرش افتاد یه سر به ما بزنید . باعث افتخاره بنده خواهد بود تا جنابعالی رو زیارت کنم.
این مدتی که اونجا هستم یه عنوان یه پشت کنکوری، راستش دیدگاه من رو نسبت به پزشکی عوض کرده بود اینقدر که رزیدنتا رو خسته و ناامید و بی انگیزه میدیدم.
ولی وسط تمام حال بد و ناامیدی هام ، رجوع مجدد به مطالب امیدبخش شما و حس و حال و عشق و شور نشاط بی حد و اندازه ای که به شغل تون تزریق می کنید ، علاقه کمرنگ شده من روح و جلا داد .
سپاس بیکران
سلامو رحمت. میتونم بپرسم شما به عنوان پشت کنکوری اونجا چیکار میکنید؟
چقدر خوب نوشتی امیرمحمد.
این مدت که دیجیتال دیتاکس کردم برای کمی بازیابی خودم، خیلی به این موضوع حسرت فکر کردم. مخصوصا با خوندن هر مقاله در زمینه AI و دیجیتال پاتولوژی:)
منم با ۵۶۳ بعد از تهرانها زدم قزوین. معیارم نزدیکی به خونه بود و اینجوری راه تا تهران کم بود و میتونستم زود به زود بیام خونه. و قزوین قبول شدم.
و جنس حسرت اون زمانم یادم هست. ولی الان با گذر زمان اون حسرت در من کمرنگه. من تجربه کردم تنها مریض دیدن و ویزیت با استاد رو چون بعضی از بخشهامون کلا رزیدنت نداشت.
یا کشیک دادن در تک سانتر تروما و هماهنگی خودمون با آنکال ارتوپدی و نوروسرجری که رزیدنتش رو نداشتیم. تعداد اینترنهامون هم کم بود(هرچند الان بیشتر شده).
و همچنین از دیدی دیگر شاید هم برای من تک فرزند لازم بود هفت سال تجربه شرایط چالشی و زندگی مستقل در قزوین؛ که اینجا خونه نیست که هرچی بخوای برات راحت مهیا باشه و تکیه بیشتر بر خود. یا مثلا اولین باری که خودم تعمیرگاه رفتم در قزوین بود. رادیات ماشینم یهو سوراخ شد و تا دسترسی به بابام در تهران ۱۵۰ کیلومتر فاصله داشتم:))
درون گراییم و دیجیتال دیتاکس این مدت باعث روزمره نویسی بیشتر توی دفترم و مقایسه خودم با روزهای قبلم شد.
گذر زمان.
خوشحالم که تو هم تونستی از این حسرت عبور بکنی واقعا.
این مسائل به ظاهر کوچیکی که گفتی، به نظرم عمیقا مهمه.
نمیدونم چرا ولی بدون اینکه متوجه بشم اشک تو چشمام حلقه زد و چند قطره ای راهش رو باز کرد…بیشتر از خودت و دنیای درونت بنویس لطفا
فکر کنم تو این چندسالی که میخونمت، اولین نوشتهای بود که حس کردم شخصی هست و از زندگیت و احساسات شخصیت به این شکل گفتی، و خیلی به دل نشست، یکجور صمیمانهای بود. 🙂
و اینکه زندگیه و این بازیهاش و حسرتاش و به هم ریختن نقشهها و تلاش بی وقفه برای ادامه دادن…
آره. خودم هم قبول دارم که نوشتهای تا این حد شخصی به شکل متمرکز نداشتهام و این اولیش بود.
با اینکه خیلی وقته اینجا رو با لذت دنبال می کنم اما از خوندن این پست خیلی شوکه شدم اصلا فکر نمیکردم این جوری باشید یا اگر هم قبلا صحبت کردید من ندیدم و نخوندم … مثلا فک میکردم حتما پدرو مادر پزشک دارید یا … خیلی خوب بود این قسمتش که شما هم شبیه ماها هستید یا ما هم شبیه شما ! اما امان از اون قسمت حسرتش…
بیشتر بنویسید از این مسیر من همیشه منتظر پست های شمام ❤
امیرمحمد هرچند که شما را ندیدم اما شبیه یک دوست آشنا برایم هستیدچه خوب که مینویسید.لطفا باز هم درمورد حسرت ها بنویسید همان ها که همیشه حسرت میمانند و هیچگاه فراموش نمیشوند،فکر میکنم هیچ چیز سخت تر از اینکه دیگه نتونی چیزی جبران کنی نیست.
هممون توی یه مرحله از زندگی ، یه نامه نوشتیم ، از جنس نامه کافکا به پدرش . این زندگیه و حل مشکل نه فرار.
شناگر جسور میخواد دریایِ زندگی برای گذر از موج مشکلات 🙂
نگاه کردن به فرار و نشیب های زندگی خیلی قشنگه!
امیر محمد.
تو اونجا پلک زدی و گذشتی و من اینجا واقعا چشمم تر شد.
متفاوت ترین متنی بود که تا بحال ازت خوندم.
همیشه از دور فکر میکردم کامل و عالی حلو اومدی، با کمترین خطا و حسرتی از گذشته.
امیدوارم در آینده هم از حسرت هات به خوبی عبور کنی.
فکر نمیکنم هیچ کدوممون بدون حسرت باشیم. اتفاقا گفتن ازش خوبه. افراد رو به هم نزدیکتر میکنه.
چند وقتی بود که از این جنس کمتر مینوشتم. حتی برای خودم. امروز خوشبختانه نوشتم بعد مدتها.
همینطوره.
امیدوارم ببشتر بنویسی.
حالا که راجع بهش نوشتی کتاب« قدرت پشیمانی» رو پیشنهاد میکنم فرصت کردی/ کردید بخونید.