یک نامه: «که این»

چند شب پیش، کلاس آنلاین کوچکی با موضوع انواع سردرد داشتم. قرار بود کلاس در دو شب برگزار شود. هم شب نخست و هم شب دوم، تعدادی از بچه‌ها بعد از کلاس ماندند و کمی بیشتر حرف زدیم.

بعد از کلاس دوم بود که همان لحظه‌ی اول، کسی پرسید: «که چی؟». همه‌ی این‌ها آخرش که چی؟

سردرگم و خسته بود. کمی کلافه. در حال تقلا با بحران. در تمنای معنا.

آن شب جوابی به او ندادم و حرف خاصی در آن مورد نزدم.

فردایش، نامه‌ای نوشتم خطاب به تمامی آن‌هایی که تا پایان کلاس مانده بودند.

آن نامه را امروز دوباره خواندم. کمی بازنویسی کردم. اندکی جمع‌و‌جورتر، آن را در این‌جا نیز می‌گذارم، زیرا که خودم، به این یادآوری‌ها نیاز دارم.

باید اعتراف کنم که اولین مخاطب این نامه، خودم بودم و من نامه را برای خودم نوشتم. برای آن روزهایی از من که سردرگم و خسته و کمی کلافه و در حال تقلا و در تمنا هستم.

مخصوصا برای منِ این روزها که دوباره خودم را در یک توقف قرار داده‌ام. لحظه‌ای توقف برای بهتر فهمیدن خودم. خودی که بالاخره پس از مدت‌ها، کمی از او در قسمت درباره‌ی من نوشتم.

یک نامه: شاید که خوانده شود

باز با خود می‌گفتم:
« – بودن دیگر است و شدن دیگر…
  آن که شد
           باری
                      از شدن‌تر باز نخواهد ماند:

کشیده‌گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گستره‌ی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.»


احمد شاملو – از دفتر حدیث بی‌قراری ماهان

شاملو

بودن دیگر است و شدن دیگر

هر کدام از ما، داستان‌هایی برای گفتن داریم. ماجراها. شکست‌ها. باخت‌ها. زخم‌هایی از گذشته. زخم‌هایی که هر از گاهی سر باز می‌کنند. زخم‌هایی که در بهترین حالت نیز، خوب‌شدن‌شان ردی به جای می‌گذارد که نگاه‌کردنش، یک یادآوری‌ست. داستان‌ها و زخم‌هایی که برای این روزها، یک بار اضافی‌ست. روزهایی که وزن دست ابهام، هر لحظه بر شانه‌هایمان سنگین‌تر می‌شود.

داستان‌های خودمان. مشکلات کشورمان. بیماری شایع این روزها. آینده‌ی نامشخص. بی‌معنایی‌های هر از گاهی. سردرگمی. همین‌ها کافی‌ست. این‌طور نیست؟ همین‌ها کافی‌ست که بپرسیم که چی؟

نمی‌خواهم روضه بخوانم. روضه‌خوان‌های زیادی دور و برمان داریم. انواع واعظان و انواع مدعی‌ها که می‌خواهند به تو هدف و معنای زندگی‌ات را نشان بدهند و از پوچی تو را برهانند و تنهایی‌ات را از بین ببرند و مرگ را برایت معنا کنند و انگیزه را به تو برگردانند و زندگی‌ات را تغییر دهند.

اما در نهایت، همگی‌مان، ناگزیر، با مرگ و تنهایی و بی‌پایگی و پوچی روبه‌رو می‌شویم. در برخی از بازه‌های زندگی‌مان بیشتر و در برخی از بازه‌ها، کمتر. کمی جیبت را خالی می‌کنند و در عوض، به تو امنیتی کاذب و موقت در پاسخ به این پرسش‌ها می‌دهند. چند روزی خوب هستی و دوباره، روز از نو، روزی از نو.

از دیشب به سوالت فکر می‌کردم. به آنچه که در این سال‌ها تجربه کردم و به آن‌چه که از معلمان و دوستانم یاد گرفته‌ام. دلم می‌خواست کمی از آن‌ها را این‌جا بنویسم. اگر کمکتان کرد بدانید که از معلم‌هایی‌ست که همواره در وبلاگم از آن‌ها گفته‌ام. اگر کمک نکرد، مشکل از من است. من بد توضیح نوشته‌ام.

برای پاسخ دادن به سوالِ که چی؟، باید بتوانیم سوالی دیگر را پاسخ دهیم: ما از سال‌های زندگی‌مان چه می‌خواهیم؟

ذهن ما تمایل دارد که سوال‌های دشوار را با سوال‌های ساده جایگزین کند. پرسش «این سال‌ها از زندگی‌ام راضی هستم؟» را با «الان و این لحظه حالم چطور است؟» جایگزین می‌کند. به دومی پاسخ می‌دهد و فکر می‌کند که جواب سوال نخست را نیز داده است. اما در مورد دو پرسش «که چی؟» و «ما از زندگی چه می‌خواهیم؟» این‌گونه نیست. دومی، از اولی نیز سخت‌تر است.

تعدادی مرز در ذهنم است. مرزی بین خواسته‌های انسان در طول سال‌های مختلف. مرزی که نخستین‌بار آن را از محمدرضا یاد گرفتم:

زمانی بود که انسان تنها می‌خواست زنده بماند. یک غار برای سرپناه. آب. هوا. غذا. یک یا چند جفت. چند فرزند تا نسلش را ادامه بدهد.

نسل بعدشان قدرت می‌خواست. گروه‌ها و قبیله‌ها و روستاها و جنگ‌ها و کشتارها و مرگ‌های بیهوده شکل گرفت.

گذشت و این دیگر کافی نبود. به سراغ تمدن رفتند. بهایش را پرداخت کردند. بهای تمدن را. آن را شکل دادند. شهرها به وجود آمد و قانون‌ها نوشته شد. اما نه. هنوز هم کافی نبود.

به سراغ دانش رفتند. دانش را پروراندند. باز هم کافی نبود. این بار نوبت فلسفه بود. اما فیلسوف‌ها خوشحال‌تر و راضی‌تر از بقیه بودند؟ نه. نبودند.

حرف نیچه به یادم می‌آید. قسمتی از یازدهمین حرفش در غروب بت‌ها. به صراحت می‌گوید:

زمین خوردنِ آدمی در زیرِ باری که نه می‌تواند بکشد نه بیندازد؟… داستانِ فیلسوف.

فکر کردیم که مشکل پول است. اما پول نیز کافی نبود. اقتصاددان‌ها هم نتوانستند از حد بیشتری کمک‌مان کنند. سرمایه‌داری خوشحالمان نکرد.

فکر کردیم که مشکل از روابط جنسی فعلی‌مان است. انقلاب جنسی انجام شد. اما انقلاب جنسی نیز کمکی نکرد. خوشحال‌تر نشدیم. معنای بیشتری نیافتیم. راضی‌تر نبودیم.

پس چه چیز خوشحال‌مان می‌کند؟ چه می‌خواهیم؟

امروزه و این سال‌ها، شاید بتوان گفت که انسان دلش تجربه‌ای بهتر از این چند ده سال زندگانی می‌خواهد. دلش می‌خواهد آن لحظه‌ی مرگ بتواند بگوید من خوب زندگی کرده‌ام. آن‌طور که می‌خواستم. با نگفته‌ها و انجام‌نداده‌ها و نکرده‌های کم. با حسرت‌های کمتر.

و اینجاست که شاید حریص بشویم.

حریص می‌شویم که تندتر بدویم. تندتر بدویم تا بیشتر به دست آوریم و بیشتر بگوییم و بیشتر انجام دهیم.

تک‌تک آجرهای این دانشکده‌های پزشکی، تک‌تک مردمان و نامردمانش، حتی همان هوای خفقان‌آور موجود در فضایش، ما را به تندتر دویدن تشویق می‌کند.

انگار این هدف است. تندتر بدو که زودتر برسی. تندتر بدو که بیشتر به دست بیاوری. تندتر بدو تا بیشتر انجام بدهی.

حتما حدس می‌زنی که چقدر این سوال را در وبلاگ و ایمیل‌ها از من می‌پرسند که چطور دوران علوم پایه را در چهار ترم و زودتر تمام کنم؟

هنوز یک هفته نیست که قدم به دانشگاه گذاشته و هنوز در راهروهای دانشکده‌ی پزشکی گم می‌شود، اما دغدغه‌اش جمع‌آوری فرم چهل امتیازی و استریت شدن و آزمون تخصص دادن است.

اما کسی از او نمی‌پرسد که این تندتر دویدن‌ات به کدام است؟ اگر نیز بپرسند،‌ مطمئن باش جوابی می‌دهند دندان‌گیر. انسان قدرت عجیبی در توجیه‌کردن دارد.

حرف ولتر الان در ذهنم یاد‌آوری می‌شود. این روزها زیاد می‌خوانمش.

ولتر

مغز انسان عضو پیچیده‌ای‌ست با قدرتی شگفت‌انگیز که او را به دنبال پیدا کردن دلایلی می‌فرستد که بتواند به باور داشتن به آن‌چه اکنون می‌خواهد به آن باور داشته باشد، ادامه دهد.

ولتر

چرایش را نمی‌دانیم. اما تند می‌دویم. اگر کسی نیز از ما دلیل بخواهد، توجیه‌اش می‌کنیم. به فلان و فلان و فلان دلیل بهتر است زودتر امتحان تخصص بدهم و این کار را بکنم و …

اما آخر مگر می‌دانی چه می‌خواهی که داری تندتر می‌دوی؟ استریت آزمون دادن خوب است؟ که گفته؟ چرا باید خوب باشد؟ تندتر رسیدن خوب است؟ که گفته؟ چرا باید خوب باشد؟ اگر تندتر رسیدن خوب است که آخر ماجرا مرگ است، همین لحظه می‌توانیم تمامش بکنیم و بگوییم ما رسیده‌ایم.

به کجا؟ به کجا می‌دویم؟ به کدام خط پایان؟

جاده‌ی فیروزکوه را می‌شناسی؟ آن‌جا که گدوک نام دارد و همواره مه غلیظی در فضاست. آن زمان را که از آن‌جا مشغول عبور هستیم، تصور کن. برای عبور از مه راه چیست؟ این که سریع‌تر برانیم و پا را بر پدال گاز بیشتر فشار دهیم؟ این نتیجه‌اش چیزی جز تصادف است؟

این راهی است که فضای دانشگاه به ما یاد می‌دهد. می‌‌گوید تندتر بدو تا از مهِ دوران تحصیل عبور بکنی. اما حرفی که یادشان می‌روند بگویند این است که این مه در پایان دوران دانشگاهی تو تمام نمی‌شود. این مه در تمامی جاده‌ی زندگی وجود دارد.

در جاده‌ی مه‌آلود که راه حل، سرعت را بیشتر کردن نیست. غر زدن هم نیست؛ تمام مسیر را که نمی‌شود غر زد – هر چند که عده‌ای این‌کار را می‌کنند.

استعاره‌ی مه برای ابهام را اولین بار از محمدرضا شنیدم و به نظرم، یکی از بهترین توصیف‌ها برایش است. این مه، قسمتی از زندگی است و هر چه بالاتر می‌روی که دنیا را از جای قشنگ‌تری ببینی – به آن‌چه که می‌خواهی برسی – ارتفاع بیشتر شده و متعاقبا با خودش مه بیشتری می‌آورد.

هم‌چنین رفتن روی بلندی، ترس از ارتفاع نیز دارد. پس سعی نکن این دو را حذف بکنی. این دو همواره با ما خواهند بود.

حالا ما در این جاده‌ی مه‌آلود، تند می‌دویم تا به ناکجاآبادی برسیم.

محمدرضا می‌گفت (+):

وقتی جهت درست نیست، تندتر رفتن، ما را به مقصد نمی‌رساند. گاهی باید ایستاد. اطراف را نگاه کرد. جهت‌ها را شناخت و دوباره شتافت. در زندگی گاهی، باید توقف کرد: توقف اضطراری.

نمی‌دانم تو هیچ‌گاه این کار را کردی یا نه. توقف اضطراری را.

من این کار را کردم. من تند می‌دویدم. خیلی تند. مشکلی هم در این تند دویدن نداشتم. اما بی‌جهت بود. این تند دویدن خودش برای این بود که حواسم از موضوعاتی دیگر پرت بشود.

من ایستادم. ایستادم و توقف کردم. یک توقف ناگهانی اضطراری. دقیقا مانند همان ترمز اضطراری ترن‌ها. ایستادم و چند ماه نگاه کردم و خودم را بررسی کردم. و سپس ادامه دادم. مرخصی گرفتم و چند ماه از فضای پزشکی که خود بزرگترین حواس‌پرت‌کننده برای فهمیدن آن‌چه می‌خواهم بود، خودم را دور کردم.

یاد حرف مزلو افتادم. حرفی که یکبار در متمم به بحث گذاشته شده بود.

مزلو

اما شما نیازی به این مرخصی ندارید. کرونا، ترمز اضطراری قطار را برایتان کشیده است. پس از تو خواهش می‌کنم که این روزها، در این توقف اضطراری اجباری، در این توفیقی که نصیبت شده است، به اطراف نگاه کنی. جهت‌ها را بشناسی.

نمی‌خواهم ناامیدت کنم؛ اما این مسیر ساده نیست. هموار نیست. لزوما این‌گونه نخواهد بود که یونگ‌وار با رسیدن به خواسته‌ات، همانند او «تپش دیوانه‌وار قلب» را حس بکنی و بفهمی این خواسته‌ی توست. شناختنش راحت نیست. اما شاید این پیشنهادهای من کَمَکی کمکت کند.

۱. انگیزه را بشناس. بدان که پیچیده (معادل Complex و نه Complicated) است و قرار نیست انگیزه لزوما بهترین راهنما برای تو باشد.

می‌شود یک روز از خواسته‌ی قلبی‌ات متنفر باشی و می‌شود یک روز عاشقش. می‌شود نیز یک روز برایت معمولی باشد.

انگیزه، پویا است. تغییر می‌کند. بالا و پایین می‌شود. از اول لزوما وجود ندارد. همیشه نیز وجود ندارد. تنها می‌توانیم سعی کنیم مدیریتش کنیم. مدیریتش کنیم که به کمک‌مان بیاید.

۲. مدل ذهنی، تصمیم‌گیری و خطاهای شناختی را بشناس تا بتوانی خود را از بندهایی که از سال‌ها پیش، والدین و مدرسه و جامعه و اطرافیان بر ذهن‌مان گذاشته‌اند، رها کنی.

هر قدم می‌تواند رهایی‌بخش باشد و رهاتَرِمان کند؛ اگر که جرئت عمل کردن به آن‌ها را داشته باشیم.

شهرام شیدایی در دفتر خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت می‌گوید:

آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه
و این
زندانِ کوچکی نیست.

عکس را اگر اشتباه نکنم، محمدعلی گرفته است.

۳. نمی‌شود همه چیز را با هم داشت. این را استراتژی به ما یاد می‌دهد.

گاهی که می‌خواهند ساده‌ترش کنند، می‌گویند: تو می‌توانی به هر چیزی که بخواهی برسی، اما نه همه چیز. به نظرم ساده‌سازی بیش از حد دارد؛ اما مفهوم استراتژی را روشن می‌کند.

تفکر استراتژیک را باید آموخت تا بتوانیم انتخاب‌های بهتری انجام بدهیم. همه چیز انتخاب است.

اینکه تو تا اکنون نامه‌ی مرا می‌خوانی، نیز. این انتخاب کوچکی است. وقتت را تنها چند دقیقه می‌گیرد اگر که تمام حرف‌هایم نیز بی‌معنا باشد؛ اما هنگام انتخاب‌های بزرگ زندگی‌ات چطور؟ آن‌گاه، اگر استراتژی را نشناسی، دیگر تنها چیزی که از دست می‌دهی، چند دقیقه وقت نیست.

برای خود من، این یکی از دردناک‌ترین قسمت‌هاست. چنین انتخاب‌هایی. انتخاب بین چند موضوع که دوست دارم. این برایم دردناک است که انتخاب کنم و کنار بگذارم.

اما لازم است.

۴. نوبت خود است. اینجاست که پاسخ «که چی؟» را می‌یابی. هنگام کندوکاو در خودت و بیشتر شناختن خودت.

در چند روز اخیر حدود ۲۰۰ باری قطعه‌ی راخمانینف را گوش داده‌ام. واریاسیون شماره ۱۸ از راپسودی روی تمی از پاگانینی. فقط یک حرف می‌توانم بگویم: که این.

وقتی گوش می‌دهمش، به «که چی؟» فکر نمی‌کنم. فقط می‌گویم که این. به قطعه اجازه می‌دهم که نفوذ کند و راهش را پیدا کند و مرا با خودش ببرد.

اجرای خود راخمانینف است. دستان او هستند. برای سال‌ها پیش است و من خوش‌شانس هستم که چنین چیزی موجود است و می‌توانم آن را بشنوم.

و اجرایی دیگر. برای همین سال‌های نزدیک:

هنگامی که تکه‌شعر خوبی می‌خوانم. یا یک کتابی که برای من مناسب است. هنگامی که درس می‌دهم. در هنگام برخی از کشیک‌هایم که آن بخش‌ها را دوست دارم. در هنگام نوشتن. در هنگام نشستن پشت پیانو. در هنگام خوردن قهوه‌ای تازه دم. حتی در کنار بوته‌ی گل یاس. در کنار یک آفتاب‌گردان و … به‌تازگی، در هنگام دویدن.

و در هنگام صحبت با یک دوست. زیرا که:

قلعه‌ای عظیم
که طلسم دروازه‌اش
کلام کوچک دوستی‌ است.

احمد شاملو

زیرا که:

دوستی توطئه‌ای کوچک است علیه آن‌چه دیگران معقول می‌پندارند.

[جمله‌ی مورد علاقه‌ام از کل کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه این است. همین یک جمله.]

بری شوارتز در پارادوکس انتخاب می‌گوید: به نظر می‌رسد یکی از عامل‌های مهمی که می‌تواند به ما خوشحالی بدهد، روابط اجتماعی نزدیک با آدم‌هاست. دوستی. متصل بودن به دیگران و حضور اجتماعی.

این مواقع نمی‌پرسم که چی؟ این مواقع ادامه می‌دهم.

به نظرم بگرد و این لحظات را برای خودت پیدا کن.

اما، اما، اما، از تو خواهش می‌کنم که مورد اول یادت نرود. من قرار نیست همواره با چنین موقعیت‌هایی این‌گونه ارتباط برقرار کنم. وقتی می‌گوییم دینامیک انگیزه پیچیده است، منظور این است.

به همین خاطر است که شاید بهتر باشد نقش انگیزه را در برخی از این کارهایی که در آن‌ها نمی‌پرسیم «که چی؟» کمتر بکنیم تا همواره با خود داشته باشیم‌شان. چطور؟

مثلا من می‌توانم دویدن را از یک رفتار Effortful به یک رفتار Habitual تبدیل کنم. آن‌گاه، هم می‌دوم و هم دیگر برای این دویدن نیاز چندانی به تلاش و زور زدن ندارم. مگر تو وقتی تشنه‌ات است، تلاش می‌کنی که آب بخوری؟ یا مثلا وقتی می‌خواهی اینستاگرام را بالا و پایین کنی، تلاش اضافی داری؟

درس خواندن را به یاد بیاور. منظورم از تلاش آن است. نه لزوما زور زدن فیزیکی. پس روی عادت‌هایت کار بکن. عادت‌هایی که به راحتی از کنارشان رد می‌شویم.

این بحث آن‌قدر طولانی است که خجالت می‌کشم پس از این همه پرگویی اینجا ادامه‌اش دهم.

من نه می‌توانم به تو هدف و معنای زندگی‌ات را نشان بدهم و نه از پوچی تو را برهانم و نه تنهایی‌ات را از بین ببرم و نه مرگ را برایت معنا کنم و نه انگیزه را به تو برگردانم و نه زندگی‌ات را تغییر بدهم.

من فقط می‌توانم به تو مسیری که خودم می‌روم را بگویم. مسیری که کمی از آن را نوشتم.

مسیری که شاید بتوان آن را «نقشه‌ی راه رهایی» نمایید. نقشه‌ی راهی برای رسیدن به آن تجربه‌ی بهتر.

شاید بگویی که دلت خوش است؟ ما در این روزها در قسمت «آب» و «نان» زندگی نیز مانده‌ایم. چه برسد به «آواز»، «پرواز» و «شادی آغاز».

می‌دانم که وضع این روزهای کشورمان سخت می‌کند فکر کردن به آواز و پرواز و شادی آغاز را.

باورم کن که می‌دانم. اما هنوز هم می‌شود بهتر ادامه داد:

چه باید کرد؟ را می‌خوانم.

به گریزگاه‌های خودم پناه می‌آورم.

و تلاش می‌کنم بهتر ادامه دهم.

کمترین تصویری از یک زندگانی
                          آب،
                                نان،
                                    آواز،


ور فزون‌تر خواهی از آن،
                       گاهگه،
پرواز.


ور فزون‌تر خواهی از آن،
                       شادیِ
                              آغاز.


ور فزون‌تر باز هم خواهی،
                      بگویم
                             باز…


محمدرضا شفیعی کدکنی

من با پناه بردن به رویاها و گریزگاه‌ها ادامه می‌دهم. زیرا به لنی اعتماد دارم و همان‌طور که او همیشه می‌گفت:

نعمتِ تخیل، به هیچ عنوان، تنها متعلق به هنرمندان نیست؛ بل نعمتی‌ست که همه‌ی ما در آن سهیم هستیم. به همه‌ی ما – همه‌ی شما – به نسبتی، قدرتِ خیال‌پردازی عطا شده است. حتی ساده‌ترین فرد در بینِ ما هم، در رویاهای شبانه، امیدها و آرزوهایش را می‌بیند.

من با پناه بردن به شعر و ادبیات و موسیقی، ادامه می‌دهم.

هر از گاهی، شعر If را می‌خوانم. اگر. رودیارد کیپلینگ آن را خطاب به فرزندش گفته است. ترجمه‌اش در متمم موجود است (+). تنها، ترجمه‌ی آن قسمتش را که خیلی دوست دارم، می‌آورم.

If you can keep your head when all about you   
    Are losing theirs and blaming it on you,   
If you can trust yourself when all men doubt you,
    But make allowance for their doubting too;   
If you can wait and not be tired by waiting,
    Or being lied about, don’t deal in lies,
Or being hated, don’t give way to hating,
    And yet don’t look too good, nor talk too wise:


If you can dream—and not make dreams your master;   
    If you can think—and not make thoughts your aim;   
If you can meet with Triumph and Disaster
    And treat those two impostors just the same;   
If you can bear to hear the truth you’ve spoken
    Twisted by knaves to make a trap for fools,
Or watch the things you gave your life to, broken,
    And stoop and build ’em up with worn-out tools:


If you can make one heap of all your winnings
    And risk it on one turn of pitch-and-toss,
And lose, and start again at your beginnings
    And never breathe a word about your loss;
If you can force your heart and nerve and sinew
    To serve your turn long after they are gone,   
And so hold on when there is nothing in you
    Except the Will which says to them: ‘Hold on!’


If you can talk with crowds and keep your virtue,   
    Or walk with Kings—nor lose the common touch,
If neither foes nor loving friends can hurt you,
    If all men count with you, but none too much;
If you can fill the unforgiving minute
    With sixty seconds’ worth of distance run,   
Yours is the Earth and everything that’s in it,   
    And—which is more—you’ll be a Man, my son!


Rudyard Kipling

اگر بتوانی قلب و جان را که دیر زمانی‌ است از تو گریخته‌اند،
دوباره به بند تن بکشی
‌آن‌هم وقتی هیچ چیز در توانت نمانده،
جز اراده‌ای که بر سر قلب و جانت فریاد زند و آن‌ها را به ماندن امر کند.

من با یادآوری بیت مولانا ادامه می‌دهم:

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

و گاهی با حرف‌های رالف والدو امرسون:

رالف والدو امرسون

خیلی حرف زدم و وقتت را گرفتم. قول می‌دهم این صفحه‌ی آخر باشد. یک موضوع را اعتراف کنم و حرف‌هایم را تمام.

یکی از کارهایی که در اوج بی‌حوصلگی و خستگی و ناامیدی انجام می‌دهم، خواندن کتاب‌های کودکان است. سیلوراستاین. رولد دال. هانس کریستین اندرسن و …

خواندن آن‌ها را در این روزها فراموش نکن.

حرف‌هایم را با این تکه‌شعر درخشان از شاملو تمام می‌کنم. نمی‌خواهم در موردش حرفی بگویم به جز این‌که می‌توان با همین شعر، زندگی کرد:

و دل‌ات
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!


شبانه – احمد شاملو – دفتر ابراهیم در آتش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

59 کامنت در نوشته «یک نامه: «که این»»

  1. می‌دونم که سوالم اصلا مرتبت به نوشته تون نیست، اما اون نوشته ای که میخواستم رو هرچقدر گشتم پیدا نکردم، همونی که در قسمتیش گفته بودید اگر کسی عاشق علم و هدفش علم آموزی باشه، اتفاقا دانشگاه رو باید سد خودش بدونه
    میخواستم بپرسم این حرف چقدر درمورد دانشگاه های غیرعلوم پزشکی صادقه؟
    من بیوتک تهران میخونم و خب میگم شاید چون شما فقط تجربه رشته پزشکی رو دارید، زیاد در جریان دانشگاه های غیرپزشکی و جو شون نباشید؛
    به نظرتون این حرف هایی که راجب شوق علم و دانشگاه و اینا میزنید میتونن راجب بقیه رشته های علمی (غیر از پزشکی) و دانشگاه های مطرح دیگه (غیر از علوم پزشکی ) هم صدق کنن؟

  2. سلام آقای قربانی …چقدر متنی که نوشتید رو درک میکنم…همین الان که ابتدای راه هستم خستگی زیادی احساس میکنم …حس مسئولیت زیاد تر ..مقایسه خودم با دوستان دوران دبیرستان…مقایسه درست نیست هرچند…برام دعا کنید از فکر های سرم بیرون بیام به اجتماع برگردم …منزوی کردن خودم تو این دوران قرنطینه ترمز نبود پرت شدن به دره بود…میترسم از خودم که واقعا کی هستم …جو دانشگاه خیلی سنگین هست …هر طرف نگاه میکنم میخوام اشک بریزم…از طرفی تا کی میخوام غمگین باشم به هر حال باید زندگی کرد و ادامه داد…کاش حداقل ماسک های کذایی نبود که با لبخند ساختگی روی صورت درد از چشم ها دیده نمیشد…

  3. سلام فوق العاده بود مخصوصا تشبیه اوضاع به جاده ی مه گرفته و مخصوص ترش کلیپی بود که* انگیزشی پزشکی* بود و خوند عشق مِه جاده ی کوهستانیه (و من چند دقیقه بعد از خوندن این مطلب اتفاقی توی سرچهام بهش برخوردم) . فکر کنم الان بفهمم که جمله “این مه، قسمتی از زندگی است و هر چه بالاتر می‌روی که دنیا را از جای قشنگ‌تری ببینی – به آن‌چه که می‌خواهی برسی – ارتفاع بیشتر شده و متعاقبا با خودش مه بیشتری می‌آورد.” چه مفهومی داره?

  4. یک چیزی هم که به من کمک کرد تست mbit بود که با شخصیت infp-t تونستم بیشتر خودمو قبول کنم مثلا برای نیاز به بهتر کرذن دنیا به این فکر کرذم تفکر انتقادی رو به اطرافیانم یاد بدم.یا برای خودم نوشتم حرفای دوستام و خانواده رو که چه مواقعی براشون مفید بودم و حالشونو خوب کردم تا حدی آرومم کرد.

  5. واقعا که این نوشته حرف دل من هم بود… و خب شاید من خیلی دیرتر نیاز به این ترمز رو فهمیدم و همچنان داشتم می‌دویدم…
    و اگر این کرونای اجباری نبود، شاید هیچوقت ترمزی هم تعریف نمی‌کردم برای خودم.
    مدت‌ها بود که به اندازه این دوران قرنطینه چنین فرصت کافی برای خلوت کردن با خودم، بررسی عادت‌هام، مطالعه کتابای غیردرسی نصفه کاره(که قول داده بودم فعلا هیچ کتاب جدیدی نخرم تا قبلیا رو تموم نکردم) و نظم دادن به افکارم و علایقی که در طی این دویدن‌هام جا مونده بودن، نداشتم.

    *در متمم هم فعلا برای شروع، درس مدیریت زمان رو انتخاب کردم. 🙂

  6. یاد یه دیالوگ قشنگ از یه سریال افتادم:

    تو زندگی “چرا” هایی وجود داره که تو به جوابشون نمی رسی
    اما با این وجود باز هم بدنبال این هستی که جوابو پیدا کنی
    میدونی چرا؟
    چون درست لحظه ای که تسلیم این سوالات بشی،
    “زندگی رمانتیک” ات به پایان میرسه
    …………………………………..
    سریال دکتر رمانتیک

    منم فکر میکنم همین که خودمون رو مشغول پیدا کردن سوال های اساسیِ زندگیمون میکنیم،
    همین موضوع، دلیل زندگیمون و به وجود اومدنمونه

    اینکه فکر کنیم کی هستیم؟! از کجا اومدیم؟! واسه باید به زندگی این مدلی قانع باشیم یا واسه چی باید مطیع روزگار باشیم
    بعضی ها فکر میکنند تفکر برای این سوالات اساسی بیهوده هست ولی این ها بهونه است برای اینکه زورشون میاد تفکر کنند…پس زندگی برای اونها پوچ و بی معنا میشه و پر میشه تجربه ها و لذت های زود گذر:
    اقتصاد؟ فلسفه؟ موسیقی؟ دانش؟ تمدن؟
    این ها همه لازمه ی پیدا کردن جواب برای سوالات اساسی ما هست ولی به تنهایی دلیل کافی برای زندگی کردن نیستند.
    خب مسلمه که روح بی نهایت طلب انسان، حتی به مواردی مثل “روابط جنسی آزاد” هم راضی نمیشه..
    روابط جنسی آزاد، شایدانسان رو اسیر و و جسمش رو ارضا کنه ولی هرگز فکر رو ارضا نمی کنه

    جواب ما چیز دیگه ای هست

    این راه مه آلود را باید تا آخر رفت و سپس به جواب رسید

    و جواب “مرگ” نیست.. پوچی و بی هدفی زندگی نیست

    ما برای یه دلیل بزرگتر به وجود اومدیم و زندگی میکینیم

    و اون دلیل،” یافتن پاسخ” برای همین سوال هاست و کسی سعادتمند میشه که بتونه به موقع جواب درست این سوالات رو پیدا کنه

    انسانی که تلاش میکنه… مطالعه میکنه و روی چنین مسائلی و همچینین “شناخت خود” و زندگی اش تفکر میکنه، مطمئنا به جواب این سوال ها خواهد رسید

    ما نباید وسط همین راه مه آلود زندگی تسلیم بشیم… تسلیم سوالاتی مثل: “که چی؟!”
    اگه تسلیم بشیم زندگی بی معنا میشه و اگر ادامه بدیم قطعا جواب رو درخواهیم یافت

  7. سلام آقای قربانی. عیدتون مبارک(ببخشید تو قبلی یادتون نوشتم) امیدوارم همیشه سالم باشید و موفق.
    آقای قربانی به شما دکترهای عمومی یاد دادن اگه کسی دستش یا پاش دچار ضرب دیدگی بشه و یا از جاش دربره جا بندازین؟ مثل این شکسته بندهای محلی که اگه یه جایی در بره جاش میندازن؟ من میدونم که این کار به صورت تخصصی کار ارتوپدهاست اما من منظورم به صورت جزئی هست مثلا اگه یه پزشک عمومی تو یه جا با کسی برخورد کنه که دستش یا مثلا پاش نیاز به جا انداختن باشه میتونه کمکش کنه و درمانش کنه؟ ممنون

  8. سلام امیرمحمد جان
    معمولا بار اول که نوشته ها تو میخونم خیلی از جاهاشو نمیفهمم ولی یجور جذابیتی درونم ایجاد میکنه که باعث میشه بعدا هی بیام نوشته هاتو چندین بار بخونم انگار ی حسی بهم میگه که شاید بخشی از پاسخ سوالام داخل نوشته های توعه.
    این دوران قرنطینه باعث شد یکم بیشتر ب خودم فرصت بدم و بجای دویدن های بی جهت بیام روی به کجا دویدن چرا دویدن و جگونگی بهتر دویدنم کار کنم ولی همیشه اینطور بوده که حس میکنم هرچی روی اینا بیشتر کار کنم برام سوالات بیشتری ایجاد میشه هرچقد که تو این مسیر پزشکی بیشتر تلاش میکنم و بیشتر جلو میرم و بیشتر یاد میگیرم همش اون جمله استادت(که من اسمشونو نمیدونم) که میگف امتحان واقعی رو جامعه از پزشک میگیره میرسم و همین باعث میشه که بخودم برگردم و بببینم که ایا این مسیری که من تلاش میکنم درسته ؟
    بیشتر کارها رو از نوع effortful میبینم و هر از گاهی که ب خودم نگا میکنم شدم ی ربات حتی اگ موفق بشم هم از خوئم ی ربات موفقیت ساختم در عین حال میدونم که دوس ندارم که ربات بشم هرچند موفق. برای همین میخوام روی habitهام بیشتر کارکنم تا اینجوری انگیزمم واسه کارای effortfulم بیشتر بشه (البته من اینطور فکر میکنم)
    نتیحشو حتما برات مینویسم.

  9. امیر محمدعزیز اگر وقت کردی فیلم platform رو ببین و برامون از برداشتت بنویس. من کمی نسبت به دید کارگردان نسبت به زندگی گیج شدم.

  10. سلام.
    این نوشته‌ات رو هنوز کامل نخونده‌ام، اما صفحه‌ی معرفی خودت که ویرایش کردی و حرف‌هایی بهش اضافه کردی رو خوندم و لذت بردم.
    ارادت.

  11. سلام امیر محمد امیدوارم حالت خوب باشه
    چه خوب نوشتی، مخصوصا اونجاش ک میگی تندتر دویدن ب کجا و به کدوم خط پایان
    یاد حرفای مارک منسون افتادم میگفت ب جای اینکه دائم با یه سری امید به آینده خودمون رو احاطه کنیم، سعی کنیم الان زندگی بهتری واسه خودمون بسازیم، امید و در واقع همون هدفای لانگ تایمی ک ساختیم و بدون بررسی و تحلیل شون دائم داریم می دویم سمتشون( البته اصلا نمیگم ک نباید باشن، قطعا همه ی ما به یه اهداف لانگ تایمی نیاز داریم) ولی باید یه تعادلی ایجاد کنیم ینی نباید انقد ما رو درگیر کنن که هدفای واقعی مون رو فراموش کنیم، در واقع اگ نشینیم و درست ب ارزش هامون فک نکنیم، ب هدفای واقعی ترمون، ب معنا هایی ک داریم واسه خودمون اونوقت ممکنه اشتباهاتی کنیم تو این مسیر که حتی خودمون هم باورمون نشه،
    مارک میگفت یه جورایی واسه این هدفای دوردست انگار داریم همش لحظه هامون رو مبادله میکنیم غافل از اینکه این مبادله ها یک تردمیل بی پایانه و ارزش و معنا های واقعی رو شاید نده ب ما، چون واقعی ها همیشه بی قید و شرط ب دست میان.راسم میگه، بعضی هاش رو توی همین لحظه ها ک داریم تند و تند میدویم ممکنه گم کنیم، ب نظرم باید توی همین لحظه ها دنبالشون بگردیم نه توی خط پایان

  12. سلام امیرمحمد.
    ازین مدتی که گذشت نمیدونم چی و چطور بگم.ولی دوران سختی رو سپری کردم.و گهگاهی که به اینجا (پناه می آوردم)واقعا حالم بهتر میشد!
    توی این مدت که خواننده وبلاگتونم خیلی چیزها ازتون یاد گرفتم و خیلی تصمیماتم تغییر کرد و خیلی رشد کردم.حتی هدفم ـ چیزی که سه ماه دیگه روز۳۱ مرداد بهش میرسم ـ دستخوش تغییر شد.تغییری که قطعا مطالب اینجا روش موثر بود
    نمیدونم چطور احساسم رو بیان کنم.فکر میکنم لغات کافی که مفهوم رو برسونه وجود نداره.اما فقط یک چیز میتونم بگم و اون اینه که شما (بهترین دوست نادیده من ) هستی.
    تولدتون مبارک و انشالله همیشه تو مسیر هدفتون پیش برین. امیدوارم یکروز شمارو از نزدیک هم ببینم.
    این بیت سعدی هم گرچه اندک است اما هدیه من به شماست:
    مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس/ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را 🙂

  13. سلام امیرمحمد جان
    چقدر لذت‌بردم از حرف‌هات و چقدر لازم داشتم در ادامه‌ی نوشته‌هایی که دیشب برای خودم نوشتم، این‌ها رو بخونم.
    راستی… لذتی که تو از این قطعه‌ی راخمانینف می‌بری، چیزیه که من از سوییت شماره‌ی ۸ باخ می‌برم.
    به همراه یه پیشنهاد برات تلگرام می‌فرستم… 😉

  14. سلام آقای دکتر….سالگرد زمینی شدنتون روبهتون تبریک میگم و امیدوارم ازفرصتای زندگیتون نهایت استفاده رو ببرید?????☺???
    آقای قربانی چه روز خوبی به دنیا اومدی….صددرصدخداخیلی دوست داره
    امیدوارم هدیه ای خیلی خوب ازطرف خداامروزبه دستت برسه
    در این شب قدرماروهم دعا کنید خداشمافرشته های زمینی روخیلی دوست داره
    انشاالله در همه مراحل زندگیتون شادوپیروزباشید

    1. زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
      زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
      زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
      زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
      زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
      زندگی، فهم نفهمیدن هاست
      زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

      تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
      آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
      فرصت بازی این پنجره را دریابیم
      در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
      پرده از ساحت دل برگیریم
      رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
      زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
      وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
      زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
      زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
      زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
      لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
      من دلم می خواهد
      قدر این خاطره را دریابیم
      ☺شعرزندگی ازاستادبزرگ سهراب سپهری☺?
      هدیه به وجودپرمهرتان

  15. سلام
    چقدر نوشته امرسون را دوست داشتم
    حرف هایی مشابه این زیاد خوانده بودم اما این را نه.
    اونقدر کامل و زیبا بود برایِ من که تونستم خودم را در تک تک کلماتش پیدا کنم…مرسی که انتخابش کردید برای نوشتتون و برای حالِ خوبی که باعث شد با خوندنش پیدا کنم
    هر وقت زندگی برایم بی معنی می شود به کودکان پناه میبرم، گاها به سراغ گل هایم، موسیقی های مورد علاقه ام، عکاسی و کتاب هایم هم می روم اما، غرق شدن در دنیای معصوم کودکان، خندیدن با خنده های آن ها حال دیگری دارد.
    “که این” در زندگی من دنیای کودکان است، حتی نگاه کردن بهشان کافیست تا جواب سوال های زیادی رو پیدا کنم، خواندن کتاب های کودکان هم خوب است اما من “غرق شدن” در دنیایشان و نفوذ به قلبشان را پیشنهاد میکنم، حال عجیبی دارد…

    و در آخر، با معرفی جدیدی که از خودتون کردید امروز تولدتونه، تبریک میگم و امیدوارم به هر آنچه که دلتون میخواد برسید.

  16. سلام امیر محمد عزیز
    قلمت گرم و گیراست…خواندن نوشته هات حالمو خوب میکنه.
    خیلی علاقه دارم خواندن پزشکی رو توی شیراز تجربه کنم البته پدرم با موندن توی ایران مخالفه به همین خاطر برادرم رو هم فرستاد روسیه ولی من پیشنهادش رو رد کردم ،موندم تا ثابت کنم میتونم به خواستم برسم…یه پیشنهاد برات دارم سعی کن مضامین عرفانی و دینی رو بیشتر به زندگیت اضافه کنی و بیشتر ازش بنویسی.من چون خانواده ی خیلی مذهبی ندارم یه کم دیرتر از بقیه به شیرینی پرستش رسیدم ولی بازم خیلی ممنون درگاهشم و با همین روحیه هم ایران موندم .
    با ارزوی بهترینها برات

  17. سلام هشت هزار و هفتصد و شصت روز از عمرت سپری شدخوشحالم که چندین روز از این روز ها ما با خواندن نوشته هایت همراه با تو زندگی کردیم بیست و پنجمین سال از عمرت را چگونه میخواهی بگذارنی .این تعهد تو به نوشتن بسیار ستودنی است که از اسفند ماه تا کنون پر رنگ تر شده بهتر بگویم قلمت گرم است امروز خودت به خودت چه هدیه ای میدهی و خودت را چگونه خوشحال خواهیم کرد دوست داشتی امروز در کنار چه کسی بودی سپاسگزارم از شما آقای قربانی خواهشم از شما این است که نگذارید با وقفه افتادن در نوشتن قلمتان سرد شود نوشته هایتان به ما یک حس عمیق و ناشناخته ای دیگر میدهد

    1. سلام رها. ممنونم که برام نوشتی. لطف کردی.

      آره. کاملا درست میگی. تعهد من به نوشتن بیشتر شده و پررنگ‌تر. حتی دلم میخواد از این هم بیشترش بکنم و در این راستا باید تلاش کنم. مرسی که این نکته رو بهم یادآوری کردی.

  18. سلام آقای قربانی خسته نباشید و براتون آرزوی موفقیت دارم.مطالبتون خیلی جالبه و من خیلی دوستشون دارم و همیشه مطالبتون رو دنبال میکنم.آقای قربانی ببخشید من سه تا سوال در مورد سه دوره ی پزشکی یعنی علوم پایه و فیزیوپاتولوژی و دوران بالینی دارم اگه می تونید و لطف کنید جوابم رو بدید واقعا ممنون میشم
    ۱: تو دوران علوم پایه همه روزه باید رفت دانشگاه یا از شنبه تا چهارشنبه هستش؟ و اینکه از ساعت چند تا چند؟ مثلا ۷ صبح بری دانشگاه ۷ عصر میتونی خونه باشی؟(مثل مدرسه که از ساعت ۸ تا ۲ هست دانشگاه دانشجویان پزشکی تو دوران علوم پایه از ساعت چند تا چند هستش؟)
    ۲: تو دوران فیزیوپاتولوژی هم همون دو سال رو دارم از ساعت چند تا چند باید رفت دانشگاه و همه روزه هست یا شنبه تا چهارشنبه؟
    ۳:تو دوران بالینی دقیقا شما به چه شکلی دانشگاه میرید یعنی یه روز خونه هستید و یه روز کامل کل ۲۴ ساعت رو نیستید؟
    این سوال ها رو هم برای این پرسیدم که من متاهل هستم و یه بچه کوچیک ۱ ساله دارم و میخوام بدونم که دانشجوهای پزشکی چه ساعتی میتونن برگردن خونه شون؟ حقیقتا چون کسی رو نمی شناختم از شما پرسیدم و واقعا خوشحال میشم بتوانید کمکی بهم بکنید مرسی

    1. سلام. ببخشید که به به جای شما جواب میدم دکتر قربانی.
      من ترم یک هستم. بعصی روز ها مثلا یک یا دو روز در هفته که اصلا دانشگاه نداشتیم. یکشنبه ها هم فقط ۱۰ تا ۲ می رفتیم دانشگاه بعد برمی گشتیم خونه. بقیه روز ها از ۸ صبح تا ۸ شب.بعضی روز ها هم که تشریح یا آزمایشگاه داشتیم میتونستیم بیاییم خونه ۴ یا ۵ ساعت به کار هامون برسیم تا نوبت مون بشه و بریم سر کلاس.چون برای کار های عملی ۱۵ تا گروه هستیم و چند ساعت طول می کشه تا نوبت مون برسه ، میتونیم چند ساعت برگردیم خونه یا بریم کتابخونه درس بخونیم‌.

  19. سلام آقای دکتر قربانی امیدوارم حال دلتان عالی باشد.بابت نامه ای که نوشتین ممنونم خیلی نیاز بود برای من.والبته مفید…این روزا شاید خیلی ها هم درگیرش هستند و باشند.اولین بار بود که اجرای راخمانینف را گوش میدادم…وای که چقدر لذت بخش بود…وقتی گوش میدهی انگار در جهان دیگری هستی…ممنونم.

    راستی حالا که دیدگاهتان را در مورد تولد میدانم برایتان هزاران تولد خوب و رسیدن به هدف هایتان را آرزو میکنم…تولدتان مبارک.

    1. آیلین جان.

      ممنونم. لطف کردی.

      راخمانینف از آهنگسازانی هست که من خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار می‌کنم. میتونم بهش ساعت‌ها گوش بدم. شگفت‌زده بشم. فریاد بزنم. اشک بریزم. بخندم و ادامه بدم.

  20. سلام
    بازهم یاد سایه افتادم! یه مصاحبه ای هست که از سایه میپرسن از زندگیت راضی ای؟ و در جواب میگه فوق‌العاده‌ برای اینکه تماشا رو مفت به آدم دادن، من این شانس رو پیدا کردم که سمفونی ۹ بیتهون رو گوش کنم…کجا میتونستم گوش کنم؟
    و این نگاهش به زندگی که تماشا کردن، خوندن و تماشا کردن به آدم زندگی میبخشه… :))

  21. خب…منم کتابای احمد شاملو رو قبلا خیلی میخوندم…اما دیگه نمیخونم چون فلسفه یه جورایی تو این دوره زمونه مضحکه…

  22. فکر کنم اولین متنی که در وبلاگتون خوندم “برای دانشجویان فیزیوپات و استاجر” بود،همان اواسط ترم اول فیزیوپات که نگرانی و سردرگمی و بدبینی!(به نحوه آموزش دانشگاه) باعث میشد گوگل رو زیرو رو کنم تا راه نجاتی پیدا کنم!
    این آشنایی بهترین اتفاق چندماه اخیر برای من بوده! چیز های زیادی ازتون یاد گرفتم و میگیرم..چیز هایی که اگر این آشنایی نبود ازشون محروم بودم.. فکر میکنم شما یکی از بهترین معلم هایی هستین که دارم.
    تولدتون مبارک امیر محمد عزیز??

    1. سلام ریحانه جان.

      ممنونم که برایم نوشتی. لطف داری.

      ببین به نظرم از دانشگاه چنین انتظاری نداشته باشی، راحت‌تر خواهی بود و بهتر ادامه خواهی داد. من هم تا چند سال انتظارم این بود این وظیفه‌ی دانشگاه هست که من یاد بگیرم و قرار هست به من کمک بکنه در این زمینه. نه. لزوما این طور نیست.

  23. سلام امیرمحمد جان…نوشته ی بی نظیری بود مخصوصا برای من که هر از گاهی این سوال به سراغم میاد و انرژیمو برای چند روزی میگیره(تا وقتی که بتونم پرتش کنم به گوشه ی تاریکی که تو ذهنم واسه این جور مسائل ساختم)…راستش فقط میخواستم تولدت رو تبریک بگم،و برات سلامتی،عشق و موفقیت رو آرزومندم.

    1. سلام پارمیس.

      ممنونم. لطف کردی که برام نوشتی.

      شاید، بد نباشه که به گوشه‌ای تاریک تو ذهنت پرتابش بکنی. بذار یه گوشه‌ی روشن باشه و حضورش رو و این حس‌ها رو و این دوگانگی‌ها رو بپذیر. شاید اون وقت خیلی راحت‌تر ادامه بدی.

  24. در رابطه با پوچ بودن زندگی از نگاه ما انسان ها در مقطعی از زندگیمان، فیلم قشنگی دیدم که فکر کردم شاید بد نباشد در اینجا هم معرفی کنم. اسم فیلم (جنگجوی درون) هست. البته برخلاف توصیفش که در اولین نگاه برای مخاطبان نمایان میشود و گفته میشود انگیزشی است به نظرم با توجه به توضیحی که درباره ی انگیزه در این متن داده شد و تجربه ی خودم پس از دیدن فیلم،واقعا انگیزشی بودن هدف اصلی فیلم نیست و درواقع دیدگاهی است نسبت به معنای زندگی. امیدوارم در صورت تماشای فیلم از آن لذت ببرید.

  25. این شعر را خیلی دوس دارم گفتم اینجا هم بنویسم 🙂

    زندگی در گذر آینه ها جان دارد

    با سفرهای پر از خاطره پیمان دارد

    زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند

    اضطراب و هیجانی است که انسان دارد

    زندگی کلبه دنجی ست که در نقشه خود

    دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد

    گاه با خنده عجین است و گهی با گریه

    گاه خشک است و گهی شرشر باران دارد

    زندگی مرد بزرگیست که در بستر مرگ

    به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد

    زندگی حالت بارانی چشمان تو است

    که در آن قوس و قزح های فراوان دارد

    زندگی آن گل سرخی ست که تو می بویی

    یک سرآغاز قشنگی ست که پایان دارد …

    زندگی کن

    ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ …

    رونق عمر جهان ، چندصباحی گذراست

    قصه بودن ما

    برگی از دفتر افسانه ای ی، راز بقاست

    دل اگر می شکند

    گل اگر می میرد

    و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد

    همه هشدار به توست؛

    ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ …

    زندگی کوچ همین چلچله هاست

    ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ …

    ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ …

    شعری از : عبدالجبار کاکایی

  26. سلام.خداقوت آقای طبیب.
    منم چند وقتی هست که میپرسم «که چی؟؟»
    وپاسخم رو در شعرifپیداکردم.که این؛
    اگر بتوانی به خودت اعتمادکنی،درهمان زمانیکه همه نسبت به تو تردید دارند،والبته حق تردید کردن رابه آنهابدهی..
    من اما برعکس بقیه خیلی وقته که توقف کردم.حالا دیگه وقتشه حرکت کنم..من بیشتر از هر زمانی نیاز دارم که بدوم،بدوم وبدوم..

    آنقدر بدوم که تمام این سالها توقف اجباری جبران بشه..

    سپاس که برامون مینویسین..

  27. سلام امیرمحمد

    میدونم که سوالم ربطی به موضوع نداره ولی ببخشید .
    من پایه یازدهمم ولی تا الان جدی برا کنکور نخوندم فقط در حدی خوندم که معدل بالایی بیارم ، میشه یه خورده راهنماییم کنی ؟
    و واقعا من عاشق پزشکیم اما چرا بعضی ها میگن هر کی بره دنبال پزشکی باید قید تفریح هاشو بزنه ؛ واقعا این طوریه ؟

  28. من فکر میکنم منظور از جمله دوستی توطئه ای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول می پندارند
    اینه که دیگران فکر میکنن که دوستی باید یه امر معقول و عاقلانه باشه و چیزی فراتر نیست ولی گاهی بعضی دوستی ها دچار عمق و ژرفایی میشن و به تبعش چیزهایی پیش میاد که دیگه معقول نیست و اون عاقلانه بودن رو زیر سوال میبرند.

  29. این روزا این صفحه برام حکم نشونه و معجزه رو داره، آقاى امیرمحمد بى نهایت ممنون از اینکه این نامه رو نوشتین و به اشتراک گذاشتین
    با بغض مینویسم خداروشکر:)))

    1. اگر یک دوست داشته باشی که عمق دوستی شما آن‌قدر زیاد باشه که برای بقیه قابل باور نباشه و مجبور باشن برای توجیه کردنش برچسب‌های مختلف روی اون دوستی بچسبونند، اون وقت معنای اون جمله رو بهتر درک می‌کنی. وقتی که میگه توطئه‌ای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول می‌شمارند.
      چنین دوستی داری؟

      1. ممنونم عمو جون
        اره دوران ابتدائی دوستی داشتم که دیوانه وار همدیگر را دوست داشتیم
        که اخر سر به تهمت همجنس بازی ما را از هم جدا کردند.
        به جرم کوتاهی و انحراف فکری مسئولان مدرسه

  30. سلام..
    الان این را که می نویسم تپش قلبی از هیجان را حس میکنم. هیجانی که از خواندن این متن به سراغم امده . افکاری مختلف در ذهنم است ببخشید اگر پراکنده حرف میزنم.
    من اگر قرار باشد تنها یک چیز را به کسی بگویم و یا خودم رعایت کنم معناهاست..
    به نظرم در این متن “رها” معنا نشده. وقتی از رهایی حرف میزنید باید بگویید رهایی را چه معنا میکنید.. رهایی از معنای انسان بودن و فکر نکردن به ان و زندگی را گذراندن؟ یا رها شدن از چیزهایی که مرا از انچه که باید دور میکند؟
    و این مصرع از فاضل نظری : “به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد”

    گریزگاهی که گفتید چطور؟ اصلا گریز از چه؟؟ اگر انسان هدف های اصلی ای و معناهایی در ذهنش نباشد و صرفا برای فکر نکردن و رهایی همین گریزگاه ها برای او و حرکتش بند است و بند! و میتوان تصور کرد ک اگر انسان در بند باشد چه میشود ان هم وقتی نخواهد بفهمد که در بند شده!!

    قسمتی از کتاب حرکت استاد صفایی می گوید:
    ضرورت حرکت از ترکیب ما از فطرت ما از ساخت ما مایه می گیردو به همین خاطر کسانی که حرکتی ندارند مجبورند با تنوع ها خودشان را مشغول کنند. تنوع طلبی نشان دهنده ی نیازی است که ارضا نشده. مثل گرسنه ای که اگر به او غذا ندهند کثافت ها راهم می خورد. وقتی ادمی حرکتی ندارد مجبور است خودش را با شکل های مختلف زندگی فریب دهد تا خیال کند حرکتی دارد..
    ضرورت حرکت حتی از تنفس ما بیشتر است چون با مرگمان ادامه داریم و در مرگمان تولد را یافته ایم و….

    ببخشید اگر زیاده گویی کردم و یا نتوانستم برسانم انچه را که در ذهنم گذشت.. درباره این کتاب و حرف های استاد صفایی هم من هنوز به درک عمیق و حقیقی نرسیدم ولی راه را کمی برایم روشن تر کرده کمی آرام ترم..
    پیشنهاد میکنم شماهم با کتاب هاشون اشنا شید. بخونید و در کلماتش تفکر کنید.. قطعا کمک کننده ست..

  31. و من با خواندن نوشته هایتان در آن لحظه و لحظه هایی که به نوشته هایتان فک می کنم ساده تر نفس می کشم و این یعنی شما موفق شده ای……. تبریک می گویم و بی نهایت سپاسگزارم

  32. سلام این حرف هایت در عمق وجودم نشست چون منم در دوران پوچی و که چی زندگی می کردم و سوالهای زیادی در ذهنم میگشت که الان تونستم پاسخی هر چند اندک اما قابل قبولی بدهم ممنون از شما خواهش میکنم از این جور مسایل بیشتر حرف بزنید و بنویسید سپاس موفق باشید

  33. سلام.

    اقای دکتر فایل صوتی ای که گفتین، در مورد مدیریت توجه از محمدرضا شعبانعلی، در پست آن ترم های نخستین، هرچی میگردم در متمم پیداش نمیکنم. میشه راهنمایی کنین.
    ممنون
    و سپاسگزارم بابت مطالبتون که منو که ترم ۲ پزشکی هستم، از کلی ابهام و چالش نجات دادین و مسیر درستو نشونم دادین

  34. سکانس آخرفیلم(اعترافات یک ذهن خطرناک) کاراکترفیلم که یه کارگردان تلوزیونی، اییده ی یک برنامه ی تلوزیونی به ذهنش میرسه، اییده ایینه:(چندتا فردمسن رومیاریم وجلوی هرکدوم یه اسلحه ی پرمیزاریم بعدازشون میخوایم تاازحسرت ها، کارهای نکرده، وآرزوهایی که بهشون نرسیدن بگن،،درآخر کسی برنده است که اسلحه روبرنداره ویه گلوله توی سرش خالی نکنه)
    تاالان فکرمیکردم باید به هرآنچه که می‌خواهم درزندگی ام برسم،بایدحسرت هایم را کمترکنم واین راه حلی است که باعث می‌شود درشصت یاهفتاد سالگی ماشه رانکشم، اماباخواندن نوشته ات تفکرم بهم ریخت،ترمزافکارم کشیده شد،،گویااین مسیر نیازمند یک بازبینی جدیست
    سپاس بخاطر نوشته ات?

  35. سلام یکی از مهمترین مسایلی که باعث ناامیدی و سرگردانی ما انسان ها میشود دروغگویی افراد و دورو بودن آن هاست اینکه نمی توانی بهشون دیگه اعتماد کنی و این یکی از زجر آور ترین است . عدم صداقت افراد در گفتار و کردارشان باعث میشه که یک لحظه فکر کنی که چه ؟ آیا زندگی ارزشش داره که من بخوام این همه …….. بگذریم موفق باشید

  36. ???
    سلام دکتر قربانی عزیز???
    مرسی که وقت میزارین???

    خوندن اینجور نوشته ها حسی مشابه خلا را در من ایجاد میکند…
    حسی سرد و ساکت و تاریک با شعله شمعی دوستداشتنی…?

    یاد اهنگ برنامه زندگی پس از زندگی افتادم؛
    ❤❤❤به دنیا آمدم عاشق بمیرم …❤❤❤
    چرا گریزگاه هایی که حالمان را خوب میکند
    فقط گریزگاه باشند!؟؟!
    چرا گریز گاه ها را زندگی نکنیم؟؟؟

    وقتی معنا یابی دردناک میشود
    که
    حال ❤ مان کوک نباشد…
    و با خودمان هماهنگ نباشیم…

    شاید اینGPS احساسی و میل معنایابی هدیه ای است که طرز استفاده اش را فراموش کرده ایم…
    وقتی افکار کنترل نشده مه ابهام را سنگین تر میکند
    گریزگاه ، گریز ناپذیر است…

    کاش اینقدر در بیابان ناخواسته ها غرق نمیشدیم…
    ‌ک لحظه های بسیاری با خودمان درگیر ؛ ((که چی ))باشیم…

  37. ..::هوالرفیق::..
    امیرمحمد عزیزم،
    سلام؛
    باید اعتراف کنم برخی صحبت‌ها را متوجه نشدم و برایم سخت بود. فکر می‌کنم باید روی بعضی از آن‌ها بیشتر فکر کنم.
    و چقدر قسمت دوم درباره من به دلم نشست.

    من فقط یک قسمت کوچک «در ادامه» نامه‌ات می‌خواهم اضافه کنم:
    تا امروز که سه سال تجربه‌ی فعالیت در مجموعه منتورینگ دانشکده را دارم و دو سال با دوستان فوق‌العاده‌ای در برنامه کیس پرزنتیشن شرکت کرده‌ام؛ و یکی از سوالات شایع که با آن برخورد کردم همین: «خوب که چی؟» بوده است. و هر بار هم مثل روز اول این سوال مرا به فکر وادار می‌کند.

    این جمله‌ای که می‌خواهم بنویسم قطعا نیاز به توضیح و تفسیر دارد اما نمی‌خواهم زیاده‌گویی کنم. پس فقط به عنوان جمله‌ای برای فکر کردن – که نه صد در صد درست و نه صد در صد نادرست است – بخوانیدش:

    «شَک کردن (که چی بشه؟) گذرگاه خوبی است؛ اما استراحت‌گاه خوبی نیست.»

    بابت نامه‌ی ارزشمندی که آن را با ما به اشتراک گذاشتی ازت ممنونم.

  38. سلام خیلی خوب نوشتی اما به نظرم اینها همه انباشت های دانشی بود که طی سالیان در خودت جمع کردی از کتاب این و کتاب اون ، از گفته های این و گفته های اون خودت چی پس؟ما خودمون چی هستیم ؟ این یعنی یکی کپی دست میلیونوم از همه ادمهایی که اومدند و رفتند. هیچوقت نیومدیم همه دانش های جمع شدمون را کنار بذاریم و خودمون فکر کنیم.ببینیم ما کی هستیم . این خیلی غم انگیزه ، این همه دانش به درد نخوری که هیچ دردی از کسی دوا نمیکنه و لزوما تراوشات یک ذهن ناقص دیگه است که فقط خودش به تمامی وجودش می فهمه و درک میکنه که چی گفته و ما گاها سطحی وار برداشت های ناقص دست دوم خودمون رو از اونها داریم. خسته کننده است ادماهایی که مدام در پی الگو پذیری و تطبیق افکار خودشون با افکار دیگرانند. بریز دور این همه رو ………..

اسکرول به بالا