بیپ بیپ بیپ. سکوت. کسی بیدار نیست. کسی حرف نمیزند. بیپ بیپ بیپ.
دوباره چند ثانیه بعد، از بلندگویِ قلبِ چندین بیمار، این ریتم سه ضربی به گوش میخورد.
حدود ۴ صبح است. کارهایم را انجام دادم. شرح حال را از بیماران جدید گرفتم. چند سوال از آنها داشتم و چند معاینهی کوچک باقی مانده بود. اما هیچ کدام اورژانسی نیستند. صبح به سراغشان خواهم رفت.
حال همهی مریضها مثل قبل است و نسبتا وضعیت پایداری دارند. میشود این دو سه ساعت باقی مانده تا کلاس ۷:۳۰ صبح را خوابید.
خوابگاه دور به نظر میرسد. انرژیای که قرار است برای رسیدن به آنجا صرف شود، نمیارزد. ترجیح میدهم آن انرژی را بر دو صفحه کتاب بگذارم قبل از اینکه بخوابم.
یک تخت تاشو در اتاق کنفرانس بود که یکی دیگر از پرسنل بخش در آن خوابیده است.
به تخت کناری اتاق کنفرانس فکر میکنم. وسایلم را میگذارم. پرده را میکشم. صورتم را میشویم. مسواک میزنم. به تصمیمات امروزم فکر میکنم. به سراغ تخت میروم. پنجره را باز میکنم. روی تخت دراز میکشم. کتاب را از کیفم بیرون میآورم. دو سه صفحه میخوانم. خوابم گرفته است. دو صفحهی دیگر ادامه میدهم. بر روی کتاب به خواب میروم. چراغ را یادم رفته است که خاموش کنم.
حدود ۱۰۰ دقیقه گذشته است. نزدیک ۶ صبح است.
«سلام. صبح بخیر. وقت نوار قلب است. آمدم نوار قلبات را بگیرم». خانم جوانی در ورودی اتاق ایستاده است.
از خواب میپرم. نگاهش میکنم. برای چند لحظه جوابی نمیدهم.
فهمیده است که اوضاع عادی نیست. اسکراب و شلوار جین تنم است. به مانیتور وصل نیستم.
با شک و تردید میپرسد: «بیمار هستی»؟
هنوز به خاطر ناگهانی از خواب پریدن جوابی نمیتوانم بدهم. سرم را به آرامی به نشانهی نه تکان میدهم.
روپوشام در کنار تخت است. آن را میبیند.
پزشک هستی؟ ای وای. ببخشید.
سریع بیرون میرود.
دیگر تمایلی ندارم که بخوابم. بلند میشوم. دوباره صورتم را میشویم. مسواک میزنم. لباسم را عوض میکنم. و در آینه نگاه میکنم. به یاد آینهی اتاق خودم میافتم که بر روی آن شعر مولانا را نوشتهام:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
مولانا
به درون بخش بازمیگردم. از دور او را میبینم. دکمههای پیراهنش باز است و جای زخمی عمودی بر روی قفسهی سینهاش به چشم میخورد. زخمی قدیمی است.
کسی دستش را گرفته و به سختی مشغول راه رفتن است. تعادل ندارد. آن همه مایع که در شکمش جمع شده است، راه رفتن را سخت میکند.
امروز هفتاد و پنجمین روز بستری بودنش است. در اتاقی کوچک، بدون همراه، منتظر. در انتظار یک قلب. قلبی که بتواند از قلب الان خودش قویتر بتپد.
۹ سال و یکی دو روز پیش، جوان عاشقی تفنگ را بر روی شقیقهاش گذاشت و ماشه را کشید. خودکشی کرد. ۹ سال پیش، قلب این عاشقِ به معشوق نرسیده را به حمیدرضا داده بودند و در سینهی او میتپید.
ولی حالا بدنش دیگر این قلب را نمیخواست. آن را پس زده بود. برای او نبود.
روز اول که دیدمش، کمی UpToDate را بالا و پایین کردم. به این پاراگراف رسیدم:
جواب پرسشم را پیدا کردم. حدودا بعد از عمل قلب، بزرگسالان ۱۱ سال زنده میمانند. مگر این که دوباره قلب دیگری به آنها داده شود.
هر روز صبح لبخند بر لب دارد. تا حالا ندیدهام که لب به شکوه گشاید و از وضعیتش نالان باشد. وقتی به اتاقش میروم، همیشه خندهای واقعی تحویلم میدهد. همچنان به زندگی کردن ادامه میدهد.
میجنگد و تسلیم نمیشود و لیست ۱۳ تایی داروهایش روزانهاش را میخورد و لبخند میزند و ادامه میدهد.
به او احترام میگذارم. به جنگیدنش. به تسلیم نشدنش. به تحمل کردن آن لیست بلندبالای داروها. به لبخند زدنش و به ادامه دادنش.
وظیفهی من است که او را دلگرم نگاه دارم؛ ولی اوست که به من دلگرمی میدهد.
یاد Freddie Mercury افتادهام که فریاد میزند:
Ooh, inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on
سلاام بر امیرمحمد عزیز
امیدوارم حالت عاالی باشه 🙂
بالاخره This show must gently go on، اینطور نیست؟ :))
سلاام بر امیرمحمد عزیز
وقتت بخیر و حالت خوش :))
خواستم یه تشکر ویژه کنم. “به ظرافت یک اجرا” مدرسه پزشکی بهانه ای شد با اون جمله خاص آخر متن. فکر کردم قبلا جایی دیدمش. یاد این نوشته افتادم :))
به امید 🙂
و چه لبخند های زلالی
سلام…دیدگاهاتون واقعا جالب مخصوصا خاطراتتون.باعث میشه که من علاقم به پزشکی بیشترو بیشتر بشه وبا دید باز تری بهش نگاه کنم…..من هدفم پزشکی وامسال کنکور دارم راستش خیلی دوست دارم که شیراز قبول بشم ….من کسی رو ندارم و نمیشناسم که ازش بپرسم واتفاقی با این وبسایت آشنا شدم میشه راهنماییم کنید وبگید که من حداقل باید چه رتبه ای رو درسطح منطقه سه کسب کنم که بتونم شیراز قبول بشم…درضمن من در یکی از شهرستان های کرمانشاه زندگی میکنم ….خوشحالم میکنید که پاسخم رو بدید…مرسی
سلام زهرا. من در این مسائل وارد نیستم؛ ولی فکر میکنم اگه سایت قلمچی رو چک کنی، جوابت رو پیدا بکنی.
سلام من مدت هاست که مطالبتون رو میخونم وعلاقم رو به پزشکی بیشتر کردین …..راستش من هدفم پزشکی وامیدوارم که بتونم بهش برسم وبه علاوه اینکه علاقه زیادی به شیراز ودانشگاهش دارم …میشه راهنمایم کنید که من رتبه منطقه ۳چند باشه که بتونم شیراز قبول شم راستش کسی رو نمیشناسم که اطلاعات بهم بده ودرضمن من در یکی از شهرستان های کرمانشاه زندگی میکنم…واقعا خوشحالم میکنید اگه پاسخ بدید
خیلی زیبا بود …
عااااالیهههههه…..من قراره بهمن ماه دانشجوی پزشکی شم…چن روزی بود که از انتخابم پشیمون شده بودم!البته ن زیاااد!ولی خب…ولی الان واقعا حالم خوووبه…این حاله خوبو مدیون شمام…خیلی متشکرم
امیدوارم حال خوبت رو در طول این سالها حفظ بکنی مهسا. تبریک میگم بهت.
دکتر کانال ندارین؟
یک کانالی هست که به اندازهی همینجا – متاسفانه – کم داخلش مینویسم.
https://t.me/medicalnotesghorbani
سلام خوبید ؟ تو اینستا هم پیچ دارید که خاطرات رو بنویسید ؟
سلام. سه سالی شده که از اینستا خداحافظی کردم.
سلام. سه سالی هست که از اینستا خداحافظی کردم.
سلام وقت بخیر…چند ماهی هست که خاموش مطالبتونو میخونمو ساده بخوام بگم دیدمو نسبت به پزشکی قشنگ تر کردین!
راستش ازتون راهنمایی میخوام…بهمن دانشجوی پزشکی بهشتی خواهم بود و نمیدونم که لازمه تو این پنج ماه مرخصی چیز خاصی مطالعه کنم یا خیر!اگه امکانش هست راهنماییم کنین??با آرزوی موفقیت
سلام فاطمه. از دروس پزشکی نیازی نیست که چیزی رو بخونی. در زیر این پست برای مائده و امیرمسعود نوشتم در این مورد.
خیلی خوب بود امیر، چقدر خوبه که این شکلی مینویسی. از این به بعد اسمت رو که تو فیدم ببینم حتما میخونم پستهات رو.
امین عزیز.
ممنونم که برایم نوشتی.
خوشحالم که اینجا میبینمت. لطف داری به من.
این خاطرات بخش که مینویسی خیلی جالبه برام.
کاش میشد ازاون آدم و امثالش، که میجنگن پرسید انگیزه شون چیه برای زندگی؟!
شاید سوال درست این باشه که بقیه چرا این کار رو نمیکنن مینا. البته خب حرف مطلقی وجود نداره.
این خاطرات بخش که مینویسی خیلی جالبه برام.
کاش میشد ازاون آدم و امثالش، کسایی که میجنگن پرسیدکه انگیزه شون چیه؟!
این خاطرات بخش که مینویسی و زاویه دیدت خیلی جالبه برام.
کاش میشد از اون آدم وامثالش، کسایی که میجنگن پرسید چه نیرویی تو وجودشونه؟!
خوندن متنت لذتبخش و آموزنده بود مثه همیشه..
ممنون بابت کمکی که کردی در انتخاب عنوان.
تقارن این پستت رو با تولد فردی دوست داشتم!
باورت میشه نمیدونستم تولدشه؟ الان که تو گفتی فهمیدم.
you fall, you rise, you make mistakes, you live, you learn, you’re human, not perfect. you’ve been hurt but you’re alive. think of what a precious privilege it is to be alive – to breathe, to think, to enjoy, and to chase the things you love. sometimes there’s sadness in our journey, but there’s also lots of beauty. we must keep putting one foot in front of the other even when we hurt, for we will never know what is waiting for us just around the bend!
-unknown
Which one Is it Shiraz s climate,landscape,coffee,food,water… or wine that made people even medics to sank in Literature
I can’t stand living in a city with no mountains Or snow ( because i m from high lands➡Azerbaijan) o
But Shiraz is going to be a exception