پیشنوشت: ننوشتن از لِنا برای من سخت است و خواندش برای شما. پس آن را نخوانید. به سراغ کار دیگری بروید. شاید نوشتهای دیگر، شاید کتابی. شاید فیلمی. شاید …
پیشنوشت ۲: معنای نام «لِنا» درخشش و نور است.
۱
دی بود. هوا سرد. فضای آن اتاق سردتر. جانهای مردمان آن اتاق سردترین.
گویا هر چه از امید بود، از جانهایشان (و شاید -یمان) بیرون کشیده شده بود.
دختر. مادر. مادرِ مادر. من.
لِنا، جان آنها بود. «درخشش»شان و «روشنایی»شان.
کودکی کوچک بود. تنها چهار ماه داشت. گاهی پلکهای خود را باز میکرد و آن چشمان گریان را نمایان و اشکهایش را بر آن گونههای پوسته پوسته شده، روان.
۲
لنا از تجربههای سیزیفی من بود. یادم است که در آخرین کشیکِ اکسترنیِ اطفالم، چقدر برای زندگیاش جنگید. چقدر برای زندگیاش جنگیدم.
به چه سختی، پرستار مهربان از او مقدار خیلی کمی توانست خون بگیرد. مسئول دلسوز آزمایشگاه، با زحمت فراوان، آزمایشهای درخواستی مرا بر روی همان یک ذره خون انجام داد.
نمیدانستم در آن بحبوحهی ترسناک – برای من، برای مادرش و برای مادرِ مادر – بیشتر نگران کدام مشکل لنا باشم.
پتاسیمی که زیاد شده بود. سدیمی که کم شده بود. هموگلوبینی که یک دفعه چندین شماره کاهش پیدا کرده بود. پلاکتهایی که رو به اتمام بود.
این که تشخیصی نداشت. این که سلولی نداشت که این مبارزهای Y شکلِ را – که اکثرا به نفع ما و گاهی به ضرر ما کار میکنند – بسازد. این که تب میکرد. این که به سختی نفس میکشید. این که …
دقایقی گذشت. ساعتی گذشت.
کارهایی کردم. کارهایی کردند.
خون اشعه دیده را فراهم کردیم. پلاکت را درست. سدیم را زیاد. پتاسیم را کم. تب را قطع. نفس را آرام.
اما تشخیص را پیدا نکردیم.
استاد درمانده شده بود. مادر درمانده شده بود. لنا درمانده شده بود. آزمایشها درمانده شده بودند.
چند روز بعد لنا مرخص شد.
چند ماه بعد لنا برگشت.
چند روز پیش لنا مرد.
لنا «سخن نگفت». تصمیم گرفت که دیگر «با مرگ نحس پنجه در نیفکند». لنا «یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت…».
۳
امشب مادرش را دیدم. سرم را پایین انداختم تا مرا نبیند. خجالت میکشیدم که در چهرهاش نگاه کنم.
لنا حتی در همان روزها، شبیه مادرش بود.
۴
…
کودکی که نیست دیگر.
جهان را خالی گذاشت و رفت.
جهان را تاریک گذاشت و رفت…
۵
شاخهای کوچک از برگ بیدی بنفش (چشم آهو) را بر روی میزم میگذارم.
دلم میخواهد لِنا صدایش کنم.
عبارت (تجربههای سیزیفی) با ادامه ی نوشته هماهنگی نداشت
برام قابل درک نیست که یه پزشک تجربهی سیزیفی رو برای سیر درمان استفاده کنه
سلام.یه درخواست داشتم.اپلیکیشن های پزشکی خوب درمورد فارما کیس اناتومی همه چی مثل Medzzy و…که خودتون میشناسین یا بقیه رو میشه تو یه پست معرفی کنین؟یا بقیه هر چی میدونن بیان بگن.یا حتی شبکه های اجتماعی پزشکان که خوب باشه.مرسیی
با کمی فکر کردن و کنار گذاشتن قرائن یادم افتاد که من هم آنجا بودم ☹️ وقتی که آن پرستار دلسوز به سختی چند قطره خون میگرفت. و خانم دکتر خون را به آزمایشگاه رساند.
ایمونو که بودم پیش من اومدی؟
خودم اصلا یادم نیست علی. از اون روز کلی چیز دیگه تو ذهنم هست فقط.
آها نه من فکر میکردم آخرهای دی بود که بخش گوارش اطفال اومدم پیشت، نه ایمونو نبود ✋?
لنا تو ایمونو بود.
گوارش هم بیمارهای اینشکلی کم نداشت البته.
آقای قربانی دنیای که توش دارید زندگی میکنید نسبت به خیلی ها متفاوته نوشته ها تو برام خیلی جالب بود واز قلمتون خیلی خوشم اومد دوستون دارم زیاد☄☄?☄☄
سلام آقای دکتر شما تو پست های خیلی قبلتون فرمودید که به عنوان یه درآمد دانشجویی تدریس می کنید .می خواستم ببینم استیجری واکسترنی فرصت تدریس رو دارید ؟ وبعد اینکه میشه بگید چی تدریس می کنید؟
واقعا چه صبری خدا دارد. خیلی خیلی خوشبختید که قدری از این صبوری خدا در شما هست و چه خوشبخت تر که انقدر تلاش کردین برای پیروزی لنا… قطعا هر بار به آسمان نگاه کنی لبخند رضایت لنا را خاهی دید
واقعا چه صبری خدا دارد. خیلی خیلی خوشبختید که قدری از این صبوری خدا در شما هست و چه خوشبخت تر که انقدر تلاش کردین برای پیروزی لنا… قطعا هر بار به آسمان نگاه کنی لبخند رضایت لنا را خاهی دید
من این حس رو بارها و بارها توی پرستاری تجربه کردم …وقتایی که پدرهای دیابتیکی درست شبیه پدر خودم توی بخش نفرولوژی یا داخلی ازم میپرسیدن چرا حالمون خوب نیست و من میموندم و هزارتا سوال خودم و مریض ها و نیاز وحشتناکم به اینکه بتونم کاری بیش از مراقبت پرستاری براشون بکنم ….:( یا قسمت های همه ی کتب داخلی جراحیمون که بعد از کلی تلاش و خوندن وقتی به یه تشخیص میرسیدم نوشته بود در این مرحله به پزشک اطلاع دهید …!و من جز چندتا کار کوچیک قانونا هیچ کار دیگه ای جز انتظار نداشتم …..میدونم با نوشتن اینا نمیتونم ادعا کنم درکتون میکنم اما مرگ خیلی از مریض ها تو بخش های مختلف رو دیدم مریضایی که شبیه خودم بودن یا شبیه یکی از عزیزانم …و من این سوگ رو در حد دانش خودم میفهمم …
شایدم دوست داشتم بلند تر بگم که به خاطر همین دلیل که برام محکمه میخوام برای پزشک شدن تلاشمو بکنم یا شایدم دوست داشتم انتهای روزم رو وقتی هیچ درخششی توش نیست بیام اینجا دنبال نور بگردم ….
هر چی که هست اینجا واقعا امنه ..حتی اگه مثل این پست غمگین باشه
چه تجربه سخت و دردناکی…
تا یک حدی شاید مشابه این حس رووقتی داشتم که شنیدم و دیدم دختربچه ٢ساله یک بیماری نادر داره و امیدی به بهبودیش نیست
طحالش خیلی بزرگ شده بود و هیچ کاریش نمیشد کرد چون درمان مشخصی نداشت:(
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
خیلی دردناک بود.
سلام کیمیا.
فکر کنم حدود ۱۰ سالی بود که این ترانه رو گوش نداده بودم و از یادم رفته بود.
حجم درد و عجز کلمات آنقدری هست که نوشتن سخت شود.
درد تجربه های سیزیفی سخت است
آنقدر که ترجیح بدهی گوشه ای بنشینی و درد بی معنایی را به جان بخری اما دوباره پایین نیوفتی
کوچ بهاری لنای داستان تو اما ذهن مرا مشوش تر میکند
حتی از قبل
«بودن به از نبود شدن خاصه در بهار»؟
مهدی این روزها به هر بهونهای میرم سراغ این شعر و سعی میکنم بیشتر درکش بکنم.