سهشنبه ۲۷ اسفند ۹۸ – بیمارستان نمازی – اتفاقات
۱
خلاصهاش را بگویم؟
کروناییها را جدا کرده بودند. در اتاق کناری.
اما در این اتاق:
متانول. اسکیزوفرنی. متانول. پلاکت پایین. متانول. سکته قلبی. متانول. لخته در ریه. متانول. سکته مغزی. متانول. ضربه به سر. متانول. مصرف شیشه و شامپو. متانول. انگشت قطع شده. متانول. سرطان حنجره. متانول. سرطان ریه متاستاز داده به مغز. متانول. سنکوپ. متانول. قند بالا. متانول. دست قطع شده و …
در این کشیک ۱۲ ساعتهی اورژانس چند مریض مسمومیت با متانول دیده باشم خوب است؟
در این نخستین کشیکم در این دو ماه پیش رو که در اتفاقات و اسکرین بیمارستان هستم.
این سادهسازی بیش از حد است که تنها و تنها خود آن افراد را مسئول بدانیم. این سادهسازی بیش از حد است که بگوییم خب میخواستید مشروب نخورید. این سادهسازی بیش از حد است که بگوییم خودتان کردهاید، پس حقتان است.
انسانی نیست. بهتر بگویم: سیستمی نیست.
۲
همان بدو ورود، او را دیدم. میشناختمش. سالها.
من اما نام او را نمیدانستم. او نیز نام مرا نمیدانست. ما اما، آن هنگام که همدیگر را میدیدیم، به هم سلام میکردیم. نه از روی اجبار. بلکه از مهربانی.
چند لحظه بعد از ورودم دیگر قلبش نمیخواست که بتپد. نه، نه، میخواست اما نمیتوانست که بتپد.
متانول کار خودش را کرده بود.
او رفت. ایستادم و دیدم که سی دقیقهای قلبش را میان جناغ و ستون فقرات میچلاندند. اما نه. توان برگشتن نداشت.
تا حالا یک قلب را چلاندهای؟
در معنای فیزیکیاش، سختتر از معنای غیرفیزیکیاش است. خیلی.
دلم میخواهد برایش سوگواری کنم. شاید قطعهای موسیقی. شاید تکهای شعر. شاید سکوت.
۳
هفتاد و پنج ساله. سرزنده. داشت تازه به تخت کناریاش که مسمومیت با متانول بود میگفت: ما از این عرقهایی که شما میخورید، نمیخوریم. اینها به درد نمیخورد.
میخواستم شرح حال را کامل بکنم.
آن هنگام که رزیدنتمان رفت، نگاهم کرد: خودم فکر کنم میدانم چه مشکلی دارم.
گفتم: چه مشکلی دارید؟
پرستار خانمی در همان نزدیکی بود. نگاهی به او کرد. رزیدنتمان نیز خانم بود. منظورش را فهمیدم که باید صبر بکنم تا او نیز برود.
حدس میزدم که میخواهد چه بگوید.
حدسم درست بود. گفت برای نزدیکی با خانمم یک قرص خوردم. از همان قرصها که برای نزدیکی است.
آری درست میگفت. سیلدنافیل (ویاگرا) با داروی قلبیاش (نیتروگلیسیرین) تداخل داشت و ترکیب این دو باعث افت فشار میشد.
حالش خوب شد و رفت. اما نمیدانم. نمیدانم چرا برای دیگر افراد کادر درمان قابل درک نبود این کار او. این که در این سن بخواهد با همسرش رابطهای بهتر داشته باشد.
۴
مشروب خورده بود و مسمومیت با متانول او را به پیش ما آورده بود. برای دیالیز، مجرای نازکی (Double Lumen) در رگ گردن یا رانش میبایست میگذاشتیم.
به اندازهی ده تا مریض هنگام این کار نق زدی. رزیدنتمان به شوخی به آن جوان بیست و چهار ساله میگفت.
برگشت گفت خدا با من هست که نمیگذاشت تو این لوله را در گردنم بکنی.
خندهام گرفته بود. اما وقت مناسبی برای خندیدن نبود. رزیدنتمان نگاهم کرد و گفت دکتر یاد گرفتی که چگونه Double Lumen بگذاری؟
سری تکان دادم. گفت با هم میرویم از روی کتاب هم مرورش کنیم. تشکر کردم.
رو به جوان کرد: حالا برویم که میخواهیم عرق بدهیم بخوری. تعجب کرد و گفت: ناموسا؟
از قیافههای جدی ما و توضیح این که قسمتی از روند درمان اتانول است، فهمید شوخی نمیکنیم. لحظهای ساکت شد و بعدش آرام گفت: آخر با کُمِ [شکم] خالی؟
دوباره خندهام گرفته بود.
چهارشنبه ۲۸ اسفند تا پنجشنبه ۲۹ اسفند – بیمارستان نمازی – اتفاقات
۱. رسیدم. سر تا پا خیس. قهوهی رقیقشدهام با باران تقریبا تمام شده بود. طبق معمول برای قهوه درپوشی نگذاشته بودم. مصرف اضافی پلاستیک است و محروم کردن خودم از بوی قهوه.
۲. دستی به روی شانهام حس کردم. در این دوران که لمس انسانی کم شده است، همین دست روی شانه، یادآور است. برگشتم که ببینم دست کیست؟ استادم بود. نگاهم کرد. لبخند زد. نگاهی واقعی. لبخندی واقعی.
۳. پسر خوب لطفا بخور و تمامش بکن. میدانم مزهاش خوب نیست. میدانم که ترسیدهای. ببین پدرت عصبانی نیست. هیچ کس عصبانی نیست. همه فقط نگران حال تو هستیم. بخور باز هم.
لیوان را به لبش نزدیک کرد. چند قلپ دیگر نوشید. کوکتلهای درمانی تولیدشده در بیمارستان را میگویم که مزهاش را نمیتوانم تصور کنم. ۱۰۰ سیسی اتانول ۹۹ درصد + ۴۰۰ سیسی سرم قندی ۵ درصد.
۴. خانوادهای سه نفره را آوردهاند که میگویند بعد از خوردن سمنو سردرد گرفتهاند. برای حاد ۲ بودند. آنقدر بدحال نبودند که به حاد یک بیایند. جایی که من کشیک بودم. کنجکاویام بر خستگیام غلبه کرد. پا شدم. خودم را به حاد ۲ بردم.
یک جای کار میلنگید. آخر سمنو؟ نه. این تمام داستان نیست.
با اینترن آنطرف به سراغ مادر رفتیم. برای شرح حال گرفتن. نخست همان داستان سمنو بود. دوباره پرسیدم. باز دوباره. و باز هم. همدیگر را نگاه کردیم. من و آن اینترن دیگر. هر دو میدانستیم چه میخواهیم بگوییم. فقط گفتم که Hesitation؟ او هم سر تکان داد. جوابهایش سر این سوال که سرت ضربه نخورده با تامل و تردید بود.
دوباره آرامتر پرسیدم. میخواستم اطرافیانش را بیرون بکنم. اما اطرافیانش هیچکدام از آشنایان او نبودند. گفتم که ما به کسی نمیگوییم. بین خودمان میماند. دوباره پرسیدم. و باز هم پرسیدم. و باز هم اطمینان دادم. آخر سر گفت: حال پسرم هنگام خوردن سمنو بد شده بود و شوهرم عصبانی. من ترسیده بودم. شوهرم دو مشت به سرم زد.
با این داستان، فردی که معلوم نبود مشکلش چه است به یک Head Trauma تبدیل شد. دیگر میدانستیم باید برایش چه کنیم. حداقل برای این مشکلش.
۵. آخ که چقدر شلوغ شده است. چقدر مریض. تنها کاش یک دقیقه به من مهلت بدهند. یک دقیقه که بتوانم بدو بدو از پلهها بالا بروم و از Vending Machine دو طبقه بالاتر یک آب بگیریم. همین. اما مدام پشت سر هم میآمدند. بدون معطلی.
یک لحظه بین دو مریض با سرعت تمام دویدم و رفتم. اما در دستگاه آب نبود. آبمیوهی بیمیوهی بدمزهای از آن گرفتم و سریع برگشتم.
۶. مادر؟ کانادا نگرفتهام؟ نه مادر. کرونا نگرفتهای. مادر؟ کانادا نیست مریضیام؟ نه مادر خیالت راحت باشد. مادر؟ حالم خوب است؟ کانادا نیست؟ مادر حالت که خیلی خوب نیست؛ ولی کرونا نگرفتهای. کانادا نباشد بقیه اشکالی ندارد.
سکته کرده بود. سکتهی قلبی.
اما لبخند میزد و خوشحال بود؛ زیرا کانادا نگرفته بود.
من هم از لبخند او خوشحال بودم.
۷. هیچ کس ادعا نکرده است که بیمارستان و کادر درمان بدون خطا هستند. خطاهای ما همیشه هست. گاهی آسیب زیادی میزند و گاهی آسیبی نمیزند.
من امشب خطا کردم. نزدیک ساعت ۲ صبح بود که از من پرسید آب بخورم؟ حواسم به عکسبرداریاش نبود. برایش سر تکان دادم. عدد اورهی خونش را دوست نداشتم. دلم میخواست پایینتر باشد. به نظر میآمد حتی کَمَکی کمآب است. به همین خاطر تشویقش نیز کردم.
رفت برای تست و تستش به ۴ ساعت بعد موکول شد. چون آب خورده بود. عذاب وجدان داشتم. زیاد. با این که تستش اورژانسی نبود. اصلا.
از این مدل تستها شده بود که بگذار بعد از اولی و دومی و سومی این را هم انجام بدیم که برای بار چهارم خیالمان راحت بشود.
البته اینها قرار نیست عذاب وجدان مرا کم بکند. باید بپذیرم که خطا کردهام.
بیمارستان هم یک خطا داشت. مریض کووید ۱۹ را به قسمت ما فرستادند. علائمش معمول نبود و سیستم فعلی فقط موردهای معمول را تشخیص میدهد. از زیر دستشان در رفته بود و ما برایش تشخیص گذاشتیم.
من نگران خودم نیستم. تمامی اتاق بغل پر از بیمار کووید ۱۹ است. در هر صورت من با رفت و آمدها به آن اتاق در معرض کرونا هستم. اما در تخت کناری او، یک نفر با سرطان بود. اما در آن یکی تخت کناری او، یک نفر با سکتهی قلبی بود.
۸. از او پرسیدم که چرا اینقدر دیر مراجعه کردهای؟ کاش کمی زودتر میآمدی. میتوانستیم کارهای بیشتری برایت انجام بدهیم.
سکتهی مغزی کرده بود و از Golden Time آن گذشته بود.
نگاهم کرد. از آن نگاههای نافذ. لبخند زد. با چشمها و لبها. گفت: دل قوی دار.
گفتم: مثل اسم خودت. دلاور.
گفت: مثل اسم خودم. دلاور.
۹. عطر قهوهی دمشده. وی ۶۰ دم کرده بود. جرعه جرعه نوشیدیم، در دماهای مختلف. در آن کافهی زندهی همیشهشلوغ پر از آدم، تنها من و او حضور داشتیم. تک چراغی در گوشهای روشن. در شیشهای حیاط نیز بسته.
کافه تعطیل بودم. از روزها پیش. تنها او در آنجا مشغول مطالعه و تمرین برای مسابقه بود. از کشیک قبلی که برمیگشتم، او نخستین دوستی بود که دیدم. قیافهام را که دید گفت قبل از کشیک بعدی بیا تا برایت قهوهای دم بکنم. تکهای مهربانی. این لحظات را ارج مینهم. لحظاتی که تکهای مهربانی در هوا جاری است.
۱۰. به موبایلم زنگ زده بود. میخواست ببیند که برای قهوه میآیم یا نه. داشتم دوش میگرفتم و سریع حاضر میشدم. ایمیلی را دیدم. از دوستی دیگر. یک قطعه موسیقی هدیه داده بود. لبریز از این تکه مهربانیِ آمده از سوی او، در را باز کردم و راه افتادم.
پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۸ تا جمعه ۱ فروردین ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات
۱. همهی بیمارهای حاد یک را مرخص کرده یا به بخش فرستاده بودیم. تنها او در لحظهی تحویل سال مانده بود. هفتاد و پنج سال تجربه داشت. بیماری قلبیاش اجازه نمیداد دراز بکشد. سر تخت را آنقدر بالا آورده بود که بتواند مانند دیواری به آن تکیه دهد. گفت: اگر ساکت باشید برایتان حافظ میخوانم.
با صدایی رسا – توگویی نیرویی نهان یافته و بیماریای ندارد – شروع به شعرخوانی کرد:
نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ادامه داد. محو تماشای او بودم. این که دارد با شعر از سختیها عبور میکند.
به این بیت رسید و تاکید داشت. مکث داشت. از شما به دور گفت. بیشتر از یک بار. و آخر سر برایمان خواندش:
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
۲. چند سین از هفت سین بیمارستانیمان کم بود. قامت شمعهایمان هم کج بود. یکی، سبزه را هم از اتاق سوپروایزر – نمیدانم با اجازه یا بیاجازه، لبخند مرموزانهاش میگفت بیاجازه – برداشته بود.
یکی از پرستارها به اتاق وسایل رفت و لحظهای بعد، اینگونه تکمیلش کرد.
۳. فامیلیاش مروارید چشم بود. پسرکی با چشمانِ سبزِ روشنِ پر از مروایدهای اشک.
۴. گفت: پسرم مرخصش بکن. ببین دارد غذا میخورد. آزمایشهایش هم که خوب است.
سپس شروع کرد به خاطره تعریف کردن از استاد خودش:
«رزیدنت بودم و اورژانس خیلی شلوغ شده بود. سه ردیف تخت در هر طرف اتاق گذاشته بودند. استاد آمد. دست به مرخص کردنش حرف نداشت.
رزیدنت داخلی با التماس میگفت که لطفا با استادتان صحبت بکن. این مریض PTE هست احتمالا (لخته در ریه). خواهش میکنم مرخصش نکن.
استاد با آن قد بلندش از آن بالا به ما نگاه کرد و گفت: آخر این که اینقدر راحت نشسته است و دارد در اورژانس قرمه سبزی میخورد، چطور PTE است؟»
۵ صبح بود و هر دو با هم میخندیدم.
۵. یک قاشق کرونا به من بدهید. یک قاشق کرونا به من بدهید. داد میزد. با تمام وجود. مست بود. با تمام وجود.
۶. بعد از ۸ سال تصمیم گرفته بود که ترامادول را ترک بکند. ۸ سال. حالا با علائم ترک به اتفاقات آمده بود. خوشحال بودم از تصمیمش. خیلی. خیلی زیاد.
۷. همه با هم، دم در بخش کووید-۱۹ در اورژانس ایستاده بودیم. استاد اولین نفری بود که شروع کرد شمارش معکوس را خواندن.
چقدر دوستانه بود رفتارها. دلم نمیخواست تمام بشود.
گاهی با خود میگویم این انسان فراموشکار به یادآورهای بیشتری نیاز دارد تا بتواند مهربان بودن و دوستانه بودن را تمرین بکند. تا بتواند انسان بودن را تمرین بکند.
شنبه ۲ فروردین تا یکشنبه ۳ فروردین ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات
۱. به سختی میتوانم با افرادی که طولانیمدت و پیوسته و بلند بلند و همگانی غر میزنند، ارتباط همدلانهی عمیقی برقرار کنم. نمیگویم دوران راحتی است. اما غرغروها سختترش میکنند. من آنقدر انرژی در کشیکهایم ندارم که به غرغرهایشان دائم گوش بدهم.
غرهای گاهگاهی خوب است و لازم. غر به پیش خود هم همینطور. برای دوستان نزدیک هم نیز.
اما نه این که برای همه، یک سری غرهای تکراری را بلند بلند تکرار بکنی. بس است دیگر.
به قول رزیدنت خودمان که غرهای آن رزیدنتهای دیگر کلافهاش کرده بودند: اگر توانش را نداری، نیا رزیدنتی. همان عمومی بمان.
حکایت همان «مگر دعوتنامه برایت فرستادند؟» است.
۲. از آن انتهای استیشن، با صدای نه چندان آرام، گفت: عرق خوردن ایرانیها کم بود. حالا باید افغانیها را هم جمع بکنیم.
حرفش برایم سنگین بود.
خسته بود. میدانم. به او حق میدادم. خستگی زیاد و فرسودگی باعث میشود که انسانها همدلیشان کمتر بشود.
اما نه. نمیتوانستم هیچچیزی نگویم و بگذارم این حرف مسمومش همینطور در هوا جاری بماند.
تنها گفتم: مگر برخی از ایرانیهایی که به ترکیه سفر میکنند، آنقدری مشروب نمیخورند که دیگر خدا را بنده نیستند؟ پزشکهای ترکی باید بگویند به ما چه؟
چه فرقی دارد او با ما؟
۳. شلوغترین شب بود. پیوسته بیمار میآمد. اما یاد گرفتم که خود را آرام نگاه دارم. رزیدنتمان یادم داد. با رفتارش. Role Model خوبی است. به نظرم، این مهمترین تفاوت استادها و رزیدنتهاست. توضیحات علمی کمابیش پیدا میشود. اما آنکه میتواند Role Model خوبی باشد، نایاب است. باید قدرش را دانست.
۴. دیگری میگفت: چرا اینقدر برایشان توضیح میدهی؟ اینجا خارج نیست. پررو نکنشان.
۵. سی و پنج سال داشت. انسانی با صورت اصلاح نکرده و چشمهای گودافتاده و موهای کمی سفید شده. هفتهی پیش برادرش فوت کرده بود. تحمل این از دست دادن، آنقدر برایش سنگین بود که دیگر ذهنش تابآوری نداشت. به شکل علائم جسمی نشانش میداد. همانچیزی که در قدیم به آن هیستری و امروزه Conversion میگوییم.
همانچیزی که در قدیم فکر میکردیم فقط مختص زنان است و به همین خاطر نام هیستری بر رویش گذاشته شد. نامش عوض شد، اما انگ این نامگذاری همانطور باقی مانده است. به نظرم میآید برای افرادی که نام جدیدش را به کار میبرند – مثل رزیدنت خودمان – احترام بیشتری قائل هستم.
۶. اورژانس به من این فرصت را نمیدهد. تقصیر او نیست. شلوغ است. اما دلم میخواست با آن دو نفر که به فاصلهی کوتاهی آمدند و یکی بیست قرص و دیگری سی قرص به قصد خودکشی خورده بود، صحبت کنم. اینکه چرا این تصمیم را گرفتند؟ چه هست در جان پردردشان؟
یاد آن حرف واسکونسلوس میافتم. حرفی که فکر کردن به آن، مرا انسانتر میکند:
در حقیقت هیچکس نمیتواند بداند ظرفیت اندوه دیگران چهقدر است. تنها قلب خود ما است که میداند. ولی چه فایده دارد؟
۷. از دور داد زد که دکتر ول بکن مریضها را. برو یک آب آلبالو بخر و بیا با هم دو پیک بزنیم. در مرحلهی اتانول خوردن بود و مستی کاملا در وجودش. لیوانش را برایم بالا گرفت. برایش سر تکان دادم و به او لبخند زدم. لبخندِ واقعیِ پشتِ ماسکی. به سلامتی گفت و خورد.
مستی باعث میشود دردشان را برای لحظاتی از یاد ببرند. این که شاید نابینا شوند. این که شاید فوت کنند.
همانند آن دیگری که از من پرسید میتوانم غذا بخورم؟ گفتم آره حتما. فقط یک چیز سبک بخور که بالا نیاوری. لحظهای به بیرون رفتم. برگشتم و دیدم یک دیگ چهارنفرهی پر از پلو و گوشت جلوی خودش گذاشته است و با ولع مشغول خوردن است. دوستش را هم خبر کرده بود.
۸. گفتم: لطفا اگر با فرد دیگری عرق خوردهای، به او هم خبر بده. باید بررسی شود. رزیدنتی دیگر از آن پشت به من گفت چه میگویی؟ کم اینجا شلوغ است؟
رزیدنت خودمان دوباره از من دفاع کرد و گفت من هم میگویم.
لبخند زدم. لبخندی که حتی از پشت ماسک و شیلد محافظ هم دیده میشود.
دوشنبه ۴ فروردین ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات
۱. گاهی آن چنان لبریزیم که با کوچکترین حرفی، انباشتهی اشکهایمان جاری میشود. دیگر کلمات کنار میروند و زبان همگانی اشک خود را نشان میدهد.
این لحظه برای آن سپیدموی هفتاد و پنج ساله، هنگامی بود که از او پرسیدم: حالت چطور است پدر جان؟
یکباره اشکهایش جاری شد. بلند گریه میکرد. مردمکان پوشیده از اشکش، عمق عجیبی یافته بود.
اگر کووید ۱۹ اینقدر دور و برم پرسه نمیزد، دستی بر روی شانهاش میگذاشتم یا دستش را میگرفتم یا حتی خودم اشکهایش را پاک میکردم.
۲. میگفت: اگر بتوانید در این دو هفته یاد بگیرید که هنگام تشخیص گذاشتن از Most Common به سمت Most Critical حرکت بکنید، بار خود را از اینجا بستهاید. البته که دو هفته برایش کم است. اما برای شروع کافی است. باقی با خودتان. دانشجو هستید. به دنبالش بروید.
چهارشنبه ۶ فروردین تا پنجشنبه ۷ فروردین ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات
۱
کم بخیه نزدهام. از پیشانی و ابرو و پلک و گونه و لب تا گردن و بازو و دست و پا و انگشت. هر کدام تجربهای بودند.
گاهی جوانی با دو برابر وزن من از ترس بخیه به خود میلرزید و گاه کودکی ۵ ساله تشکر میکرد که بخیه زدهای.
یکی میگفت زودتر بخیه بزن تا بروم آن را که مرا چاقو زده است بکشم و دیگری میگفت که فقط زودتر تمامش بکن.
یکی را باید هفت نفری نگه میداشتیم و یکی مثل پسرک دیشب، با اینکه بیش از ۱۸ ساعت غذایی نخورده بود، صدایش در نمیآمد و تحمل میکرد.
پسرک. او را هیچگاه از یاد نخواهم برد. ۱۲ ساله بود. با چهرهای آفتابخورده. با چشمانی سبز که رگههایی خاکستری در میانش وجود داشت. و کف دستان کوچکش، به رنگ حنا.
آن رنگ حنای دستانش خوب به یادم مانده است. من اگر نخواهم که چیزی رو ببینم، کف دستانم را به سمت چشمانم میگیرم.
اما او، او پشت دستانش را به سمت چشمانش و کف دستانش را به سمت من میگرفت. به همین خاطر بود که حنایی رنگ بودنش، به خاطرم است.
هر چه فکر میکنم یادم نمیآید که آخرین بار کی این کار را کردهام. آخرین بار چه زمانی بود که دستانم را بر روی چشمانم گذاشتهام تا منظرهی روبهرو را نبینم؟ [تو چطور؟ به یاد داری؟]
شاید در یک جهان دیگر، پسرک ۱۲ ساله با آن نگاه سبز-خاکستریاش، نمیبایست ساعت ۸ شب سر کار باشد که زمین بخورد و میلهگرد با پایش این کار را کند.
اما هنوز در این جهانیم و تنها کاری که از من برمیآمد، این بود که خودم بخیهاش را بزنم تا به اتاق عمل سرپایی نرود و هزینهی اضافی نخواهد بدهد.
با حوصله، با حدود چهار لیتر سرم زخم را شستم. عمیق بود. آنقدر عمیق که به استخوان رسیده بود. استخوان را لمس میکردم. با انگشت و با گاز بر آن دست میکشیدم تا تکههای آلودگی را – اگر مانده است – خارج کنم.
نمیدانم این حجم از درد را چگونه تحمل میکرد. استخوان را لایهای به نام Periosteum (پریئوست) در آغوش گرفته است که اعصاب زیادی دارد و به تحریک بسیار حساس است.
نمیدانم وقتی دستانم را – گاهی با کمی خشونت که مطمئن بشوم آلودگیها پاک شدهاند – بر روی استخوان حرکت میدادم، چگونه تحمل میکرد؟ بیحسیای که برایش زده بودم، مگر چقدر اثر دارد؟ من که استخوان را بیحس نکرده بودم.
وقتی کف دستانش را بر میداشت، گاهی قطرهی اشکی در چشمانش میدیدم. به یاد سووشون میافتادم. آنهنگام که زری میگفت:
انگار همیشه یک قطره اشک ته چشمهای یوسف نهفته بود. مثل دو تا زمرد مرطوب.
در اصل باید دو سه روزی بستری میمانْد تا آنتیبیوتیک تزریقی بگیرد. در اصل نباید بخیه میزدم و باید تنها دو لبهی زخم را به هم نزدیک میکردم (Approximation). اما او نمیتوانست. پول نداشت. با مشورت با اتندینگ، چیزی بین Approximation و بخیه انجام دادم و او رفت.
او رفت و من همچنان به نگاه سبز-خاکستریاش فکر میکنم. به آن دو زمرد مرطوب.
۲
دیگر کلافه شده بودم. نه از بیماران. نه از کسی دیگر. از این لباسهای محافظتی. روی بینی و گونهام به شدت ملتهب شده بود. بند محکم ماسک دیگر داشت گوشهایم را میکند.
مریضها را نگاه کردم. همه حالشان خوب بود.
لحظهای از اتفاقات بیرون آمدم و با تمام وجود، هوای سرد را به داخل ریههایم فرستادم. ماسکهای این روزهایمان خوب چفت نمیشود و از درزهایش به راحتی هوا به داخل ریههایم آمد.
چند نفس عمیق کشیدم. به حرفهای چند لحظهی پیش اتندینگ فکر میکردم. میگفت که الان یک نفر آمده که قرص برنج خورده است. کمی از من در موردش سوال پرسید و کمی برایم در مورد اثراتش توضیح داد.
انواعش را به تفصیل شرح داد و گفت من هنوز ندیدهام که بیماری با خوردن فلان نوعش زنده بماند. چهرهاش را از پشت ماسک و کلاه نمیدیدم. تنها چشمانش از پشت عینک معلوم بود. اما همان چشمانش به من میگفت که تجربهاش بسیار است و مریضهای زیادی دیده است.
دوستش داشتم. این استاد را. وقتی دید که من خودم مشغول بخیه زدن هستم، به کنارم آمد. برای این که چیزی به من یاد بدهد، در همان حال که من بخیه میزدم، برایم توضیحاتی را گفت. برای این که فرصت محدود است و او میخواست به من آموزش بدهد.
گاهی حجمی از مسئولیت که در برخی از افراد میبینم، آنقدر برایم عظیم و بزرگ است که نمیدانم چه بگویم. فقط بارها و بارها از او تشکر کردم. همین.
۳
افرادی که سابقهی تشنج داشته باشند کم ندیدهام. اما تاکنون کسی در برابرم تشنج نکرده بود.
با اورژانس ۱۱۵ (EMS یا Emergency Medical Services) آمد. همراهی نداشت. برایم گفتند که دو بار تشنج کرده است.
به سراغش رفتم. پاسخم را نمیداد. به خود گفتم که در فاز Postictal است؟ دستانش را بالا آوردم و همانگونه بالا ماند. درست همانند یک موم، شکل میگرفت. به هر شکل که درش میآوردی، همانگونه میماند.
لحظهای بعد تشنج کرد.
نخستین بار بود که کسی پیش رویم تشنج میکرد. دامنهی حرکت دست و پایش زیاد و فرکانسش کم بود. از دهانش ترشحات کف آلود کمی خارج میشد. کمتر از ۵ ثانیه از شروعش گذشته بود.
نخست شک کردم که واقعا تشنج میکند یا ادا در میآورد. آنقدر برایمان از افتراق تشنج واقعی و غیرواقعی گفتهاند که اگر شک نمیکردم، عجیب بود. اما اکنون وقت شک نیست. تنها گفتم که یک آمپول دیازپام و پرستار باتجربهیمان خودش میدانست. دارو را بهش دادیم. او آرامتر شد.
لحظهای بعد رزیدنتمان نیز آمد. بیمار را برایش توضیح دادم. به او گفتم که بیمار Waxy چی چی دارد. همان چیزی که بیماران کاتاتونیک دارند. الان اسم کاملش یادم نمیآید. با صدایی که نشان از آرامبودنش بود، گفت: Waxy Flexibility (انعطافپذیری مومی). با خجالت گفتم که همین.
باید امروز بخوانم. آیا این دو به هم ربط دارند؟
۴
از همان روز نخست به این فکر میکردم که چرا به آن Grey Zone میگویند؟ چرا خاکستری؟ چرا اتاق بیماران کرونایی را منطقهی خاکستری میگویند؟
در اورژانس نیز، یک خط ضخیم خاکستری روی زمین است. آن طرفش بیماران کرونایی و این طرفش، دیگر بیماران.
راه میرفتم. نزدیک خط خاکستری. حدود ۵ صبح بود. مریضهایم خواب. حالشان پایدار. مریض جدیدی نیز نداشتم. با دوستی از چند کیلومتر آنطرفتر شعر میخواندم و ادامه میدادم.
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه میلاد تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
احمد شاملو – خطابهی آسان، در امید
تازه یک دور شعر را خوانده بودم که پیامی از استادم داشتم. دیگر تا جای ممکن به همه استاد نمیگویم. تنها کسانی که لیاقتش را دارند. اما آن استاد واقعی برایم یک ویدیو فرستاده بود و نوشته بود جهت اظهار لطف.
لپتاپم همراهم نبود. نمیتوانستم اکنون انجامش دهم. برایش نوشتم که کشیک هستم و میگویم اکنون فردی دیگر انجام بدهد. همان دوستی که با او از دور شعر شاملو را میخواندم.
مکالمه ادامه پیدا کرد. میدانست که تعداد زیادی مسمومیت با متانول داریم. برایم نوشت که اتانول را خوراکی به آنها میدهی یا تزریقی؟
گفتم که تزریقی نداریم و خوراکی میدهیم.
با خنده گفت که پس میخانه راه انداختهای.
خندیدم. راست میگفت به داخل که میرفتی هر بیمار یک بطری آبمعدنی – پر از اتانول رقیق شده با سرم قندی – و یک آبمیوه داشت.
مکالمهیمان کمی دیگر ادامه پیدا کرد.
اکنون میخندیدم و شعر میخواندم و ادامه میدادم.
۵
بیمارستان نمازی بزرگ است و معماریاش جالب. هنوز هم، گاهی در آن جاهایی را مییابم که هیچ گاه ندیدهام. من حتی به روی پشت بامش نیز رفتهام. تقریبا همهجای پشت بامش. یک بار اتفاقی دری باز یافتم و این کار را کردم. گفتم به جای مسیر همیشگی از این مسیر بروم.
با دوستی دیگر بودم و البته نتیجهی کارمان خوردن به یک در بسته و تمام راه را برگشتن بود. اما تجربهاش، به یاد ماندنی.
آنچه باعث میشود بیشتر عاشقش بشوم، درختان است. در راهرو راه میروی و ناگهان میبینی درست در وسط بخشها، حیاطی وجود دارد. چند قسمت مربعی در بیمارستان وجود دارد. دور تا دور هر مربع بخشهای مختلف است و وسطش باغچه و حیاط.
امروز بعد از کشیک که از کنار یکی از این باغچهها رد میشدم، دوباره چشمم به آنها افتاد.
آخر چرا اینگونه با آدم صحبت میکنید که دلم میخواهد پنجره را باز کرده و دستانم را دراز و شما را در دست بگیرم؟
جمعه ۲۲ فروردین ۹۹ – بیمارستان سعدی (شهید فقیهی) – فوریتهای داخلی
۱
آخر هموطن عزیز من، این همه درخت وجود دارد در این خیابان که تو میتوانی از آنها بهار نارنج بچینی.
کافی است بروی چند متری بالاتر یا چند متری پایینتر. یا بروی سراغ درختهای وسط خیابان. یا آن طرف خیابان.
آخر چرا باید دقیقا به سراغ درختی آیی که چند متری ورودی درب اورژانس و قسمت کرونای بیمارستان است. این همه آدم سالم و مریض از اینجا رد میشود. یکیشان کنارت یک سرفه میکند و مریض میشوی.
آنقدر سخت است که مسئولیت خودت را در این ماجرای کرونا رعایت کنی؟
از دور میدیدمش و نگاهش میکردم، با تعجبی دو چندان. نمیدانستم که بروم و به او چیزی بگویم یا نه.
۲
فوریتای که همیشه لبالب پر از انسان و رنجهایش بود، این روزها چندان شلوغ نیست.
نه این که حجم رنجهای انسان کمتر گشته باشد. تنها کمتر مراجعه میکنند. همین. بدین خاطر است که بیش از نیمی از این اتاقِ درندشتِ فوریتهایِ داخلی، خالی است.
صبح که واردش شدم، تنها ده بیمار داشتم. دو نفر به خاطر مسمومیت با متانول آمده بودند. دو نفر خودکشی کرده بودند و آنها را آورده بودند.
دو انسان را تنگی نفس، دو انسان دیگر را تب و و یک انسان را درد شکم به آنجا آورده بود.
یکی باقی ماند. آن یک نفر دیگر به نظر میآمد بیمار نیست و به خاطر فرار از کار آمده است. نمیدانم سر کارش به او چه میگذشته که حاضر شده است به بیمارستان مرکز کووید-۱۹ آید. همان اول صبح نیز با رضایت شخصی خودش را مرخص کرد و رفت.
یکی از آن دو به الکل پناه آورده – خواه غلط، خواه درست؛ من در جایگاه قضاوتشان نیستم – نابینا گشته و دیگری را هنوز نتوانسته بودند در رگهایش لولهای برای دیالیز قرار بدهند. رگهایی شکننده داشت.
مرد شصتسالهی نابینا، آرام دراز کشیده بود. تکان نمیخورد. دنیای بدون چشمان آنقدر برایش تاریک بود که حتی جرئت تکان خوردن نداشت. نمیدانستم باید به او چه گفت. فقط میدانستم بیخودترین حرف در این لحظه این است که اشکالی ندارد و عادت میکنی.
کاش حرفی تسلیبخش برای او داشتم. هنوز بلد نیستم که چه چیزی باید این لحظات بگویم. اتندینگ نیز در این زمینه چندان تجربهی بیشتری از من نداشت. اگر هم داشت، حرفی نمیزد که من یاد بگیرم.
شیمبورسکا درشعر لبخندها میگوید:
هنوز که هنوز است دورانی بیدغدغه نداریم
آنقدر که بر چهرهها، غمی معمولی بنشیند.
ویسواوا شیمبورسکا – شعر لبخندها – کتاب آدمها روی پل – ترجمهی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد
میدانم. میدانم نمیشود شرایطی را فراهم کرد که همهی انسانها، زندگی خیلی خوبی داشته باشند. همیشه منابعی وجود دارد که محدود است. پس همیشه موقعیتهایی برای انسان وجود دارد که حسرتشان را خواهد خورد؛ زیرا که این موقعیتها محدود هستند.
اما این را هم میدانم. این را هم میدانم که بعضی از رنجها اضافی هستند. این رنجهای اضافی را همواره در بیمارستان دیدهام. هموطنهای من، کم از رنجهای اضافی رنج نبردهاند.
متانول یکی از آنهاست.
چند لحظه پیش از دیدن آن مرد، به شعری از شاملو پناه برده بودم. در ذهنم تکرارش کردم. نه برای تسلای او، برای خودم. برای خودم. خودم:
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
۲۶ دی ۱۳۵۷ – لندن
احمد شاملو – آخر بازی – ترانههای کوچک غربت
۳
آمار ندارم اما به نظرم میآمد که تعداد اقدام به خودکشی در این روزهای کرونا بیشتر شده است. نمیدانم شاید به خاطر این باشد که تابآوری خودمان دشوار است. خیلی دشوار. و قرنطینه بودن و در نتیجه کاهش عاملهای حواسپرتی باعث میشود که بیشتر با خودمان روبهرو شویم.
حرفم این نیست. نوشتهای جداگانه در مورد تابآوری و مرگ خواهم نوشت. حرفی دیگر میخواهم بگویم.
نمیدانم چه شده بود. اما بعید است کسی با آن تعداد قرص کلونازپام که او خورده بود، بمیرد. شاید میدانست اقدامش باعث مرگ نمیشود. شاید تنها فکر میکرد این کارش باعث میشود کمی از فشارهایی که بر روی شانههایش است، کاسته شود.
در هر صورت اینگونه بود که یک اتاق در بخش روانپزشکی برای خود رزرو کرد.
او هنوز زندگی را دوست داشت. آنقدر دوست داشت که میگفت مرا مرخص بکنید. من نمیخواهم اینجا کرونا بگیرم.
پرستارمان خندهاش گرفته بود. به او گفت: این را باید وقتی قرص میخوردی، فکرش را میکردی. اگر مشکلت مردن است چرا خودکشی کردهای که اکنون بیایی اینجا که کرونا بگیری و بمیری؟
خود بیمار خندهاش گرفت. در میان اشکهایش میخندید. همسرش میخندید. پرستار میخندید. من میخندیدم.
برای لحظهای، انگار نه کرونا وجود داشت و نه رنجهای او. همه میخندیدیم.
۴
آهای. بگویید. کدام یک از شما هستید که مرا اینچنین مبهوت و میخکوب کنار این پنجره نگاه داشتهاید؟ کدام یک از شما هستید که یاد خود را تا سه طبقه بالاتر میفرستید که من اینجا اینگونه دلتنگتان شوم؟
کدام یک از شما هستید که این حجم از تداعیها را در من جاری میکنید؟ کدام یک از شما هستید که سوار بر باد شده و تا به پیش من میآیید؟
همین شما بودید که باعث شدید ساعتی را که زمان استراحتم بود، در خوابگاه خلوت تاریک کثیف بیمارستان، در اتاقی کمی بعد از پیچ خوابگاه، تنها کنار این پنجره بنشینم.
همینجا بمانم و کتابی در دست بگیرم. آن را تمام بکنم.
و هر لحظه نفسی عمیق بکشم تا باز هم با شما همراه شوم.
هنگامی که وارد این اتاق شدم، یک نفر دیگر حضور داشت. خواب بود. ساعتی بعد که بیدار شد و مرا کنار پنجره دید، به آرامی گفت: این اتاق هیچی ندارد، به جز همین پنجره.
راست میگفت. تنها همین پنجره را داشت. اما،
«یک پنجره برای من کافی است»:
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبیرنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهی عطر ستارههای کریم
سرشار میکند.
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
فروغ فرخزاد – پنجره – ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…
دوشنبه ۲۵ فروردین ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات
امشب کشیک نبودم؛ اما برای چند ساعتی به اورژانس رفته بودم.
همراه او که از این اتفاق جدید برای بدنش سراسر استرس بود، در راهروی بخش رادیولوژی به سر میبردیم. همان بخشی که کمی بالاتر از درختانش عکس گذاشتم. دوباره از پنجره به بیرون نگاه میکردم. این بار کنارم توتها بودند.
او اما، آنقدر استرس داشت که از بیپبیپ مانیتور قلب کودکی که منتظر اسکن بود، اذیت میشد. بیپبیپی که میخواست با فریاد خود، توجه ما را به ضربان قلب بالای کودک جلب بکند. شبیه همان بیپبیپی که هنگام نبستن کمربند خودرو میشنویم.
حق داشت. من هم اگر ناگهانی یک سمت از بدنم دچار ضعف گردد و بیحس شود، استرس خواهم داشت. اما الان فقط باید منتظر میماندیم که سیتی اسکن چه نشان میدهد. به همین خاطر به بخش رادیولوژی آمده بودیم.
در آن قسمت، چند اتاق بود. هر کدام سه در داشت. دو در به اتاقهای کناری و دری به سمت راهرو باز میشد. راهرویی که یک سمتش پنجرههایی به درختان و سمت دیگرش دستگاههایی بود که از دردها و رنجها عکس بگیرد. البته همهی دردها را هنوز نمیتواند نشان بدهد.
ما کنار اتاق وسط – اتاق پذیرش – ایستاده بودیم. در هر کدام از اتاقهای کناری یک دستگاه سیتی اسکن یا ایکسری قرار داشت. منتظر برای بازگشت مسئولش که ما را به اتاقی بفرستد، ناخودآگاه گفتگوی دو نفر دیگری را که در اتاق بودند، شنیدم.
یکی از آنها میخواست به اتاقِ کناریِ اتاقِ کناری برود. نمیتوانست از در راهرو استفاده بکند؛ زیرا که از کمی قبل از شروع اسکن، درهای راهرو قفل میشدند.
او اما، عجله داشت. نمیدانم چرا طاقت نداشت که ۱۵ ثانیه صبر بکند تا سیتی اسکن کودکِ اتاقِ کناری – همانکه مانیتور قلبش بیپبیپ میکرد – تمام بشود. به دنبال راه حلی بود که ۱۵ ثانیه زمان ذخیره بکند.
کسی به آن طاقتتمامشده گفت: من سریع در اتاق را باز میکنم و تو سریع به سمت آن در دیگر اتاق بدو.
در را باز کرد و او سریع به آن سمت دوید.
نمیدانم. شاید او میتوانست طول اتاق را سریعتر از سرعت سیصدهزار کیلومتر در ثانیه امواج X-Ray بدود تا دست امواج X-Ray به او نرسد.
پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹ – بیمارستان فقیهی – اورژانس عمومی ۱ و ۲
۱
خانهام تا بیمارستان کمی بیشتر فاصله ندارد. قدمزنان به آن سمت راه افتادم.
به روبهروی بیمارستان رسیدم. روی خط عابر قدم گذاشتم و میخواستم رد بشوم که لحظهای به سمت راستم نیز نگاه کردم و متوجه آن ماشینی شدم که دندهعقب به سمت من میآمد و به نظر نمیآمد مرا دیده باشد.
تنها توانستم خود را سریع کنار بکشم.
او حرفی نزد. برایش اتفاق مهمی نبود. برایش اهمیتی نداشتم.
او روی خط عابر پارک کرد و من هم به راهم ادامه دادم.
از پلههای خوابگاه بالا رفتم. هنوز بدن بیجان سوسکی که ۷ روز پیش در آن کنج افتاده بود، وجود داشت. لحظهای صبر کردم و نگاهم را به سوسک دوختم. نمیدانم چرا. و بعد، مسیرم را ادامه دادم.
وسایلم را گذاشتم و دوباره از پلهها به سمت اورژانس سرازیر شدم – و از کنار همان سوسک دوباره گذشتم.
ورودم را هوار خانمی که هنوز اثر متآمفتامین – شیشه – از بدنش نرفته بود، خوشامد گفت. یکی دو حرف دیگر نیز زد که به نظر میرسید مخاطبش کل جمع ماست. بیشک تشکر نثارمان نمیکرد و جنس حرفهایش را شرمم میآید اینجا بنویسم؛ اما همگان عادت داشتند. گذاشتیم بگذرد تا آرامتر گردد.
از ۸ نفر که در ۸ صبح در اورژانس حضور داشتند، ۶ نفر با مسمومیت، یک نفر مشکوک به کووید در کنار مسمومیت و نفر باقیمانده به خاطر بیماری قلبیاش آمده بود.
یکی حشرهکش، دو نفر استامینوفن، یکی کلونازپام، یکی فنوباربیتال و کربامازپین، یکی نوافن و آخری مقدار زیادی شیشه.
آن قسمت از من که علاقه به برچسبگذاری دارد، در حال بیدار شدن بود. آن قسمت که دلش میخواهد رفتار انسانها را صرفا با عینک بیماریها ببیند. آن قسمت که به راحتی میتوانست به آن ردیف از بدنهای بر تخت درازکشیده، تعدادی برچسب از کلاستر B اختلالات شخصیتی بچسباند. [به او گفتم: یادت نرود. تو و من قرار است نگاهی دیگر را تمرین کنیم.]
یکی از آنها ریلیز داده بود و با رضایت شخصی میخواست برود. تعدادی تعهدات ازش گرفته بودند و با مشاور حقوقی بیمارستان صحبت کرده بود و حالا کلافه، بر تخت نشسته، موبایل به دست، منتظر کارهای حسابداریاش بود.
آزمایشهایش را نگاه کردم. کمخونیاش را دوست نداشتم. مخصوصا در کنار بقیهی فاکتورها که معمولا نشان از کمبود بی ۱۲ یا فولیک اسید دارد. شرح حالش را خواندم. دلیلی پیدا نکردم. آخر انسان سالم که بیدلیل کمبود اینها را نمیگیرد.
همراهش را صدا زدم و با او صحبت کردم. چندین سوال پرسیدم. معلوم شد دو سال قبل عمل اسلیو (Sleeve) انجام داده بود که لاغر بشود یا لاغر بماند. نمیدانم. پرونده را دوباره نگاه کردم. نفر قبلی گویا برایش مهم نبود چنین چیزی را بنویسد.
[داشت میخندید. او که سرکوبش کرده بودم. میگفت هنوز هم دلت نمیخواهد از این برچسبها استفاده بکنی؟
آن چهره را ببین که دیگر جاییاش از تیغ جراحان در امان نمانده است. آن را کنار عمل اسیلو بگذار. آن را کنار ۴ عدد کلونازپامی که خورده است، بگذار. خب جواب معلوم است دیگر.
دوباره به او توجهی نکردم. نه. این روزها عینک بیمارییابی نمیخواهم. این روزها عینک Contextualism را میخواهم تمرین کنم.
دوباره به من خندید که دلت خوش است. برو با این عینک نگاه بکن و ببین دیگران هم اینگونه به تو مینگرند؟
به او گفتم که بعدا صحبت میکنیم. الان کار مهمتری دارم.]
برای همراهش توضیح دادم که به خاطر این عمل چنین مشکلات پیش میآید و به او گفتم که چه کار باید بکند. سپس به سراغ خودش رفتم که برای خودش نیز بگویم. توجه چندانی به حرفهایم نمیکرد و با موبایلش کاری انجام میداد. پس دوباره به همراهش گفتم.
برگشتم و کمی دیگر از کارها را انجام دادم. دیگر فعلا کاری نبود و میبایست منتظر اتندینگ میماندیم.
به گوشهای خلوت خزیدم و دستم را از زیر گان به درون جیب روپوشام برده و دفترِ شعرِ کوچکِ شاملویم را درآوردم.
این قطعی که داشتم، در جیب روپوشام جا میشود – به همین خاطر برای بیمارستان گذاشتمشان.
خواندم و بلعیدم و گاهی فهمیدم و گاهی نفهمیدم. در هر دو حالتش، شگفتاگویان ادامه دادم.
شکوهی در جانام تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم –
دیوانه
به تماشای من بیا!
احمد شاملو – وصل – لحظهها و همیشه
تنها سه شعر از این دفتر لحظهها و همیشه مانده بود که اتندینگ آمد.
۲
خوشبرخورد است و دوستداشتنی. فاصلهی اضافی بین خودش و ما ایجاد نمیکند. توگویی همراه و کنارمان است و به ما کمک میکند.
پروندهها و لپتاپ و چند سری کاغذ برای کاغذبازیهای اداری برداشتیم و به سراغ مریضها رفتیم.
کمی کارها را انجام میدادیم. کمی درس میداد. کمی خاطره میگفت. کمی میخندیدیم. کمی قلبمان فشرده میشد. و دوباره ادامه میدادیم.
کتاب را آورد و بعضی موضوعات را با هم از روی کتاب مرور کردیم و خواندیم. این بین عکاس بیمارستان آمده بود و تند تند عکس میگرفت. نمیدانم برای کجا. حوصلهاش را هم نداشتم. دلم میخواست زودتر برود. بحثهای او برایم جذابتر بود.
داشت از مریضی که دیروز دیده بود میگفت. او که در یک هفته ۳ بار به خاطر مسمومیت با متانول بستری شده بود.
[دوباره خندید.
باز هم نمیخواهی برایش برچسبی بگذاری؟
بس کن دیگر. نیاز باشد به سراغ عینک بیماریها هم میروم.]
ادامه دادیم. کارها تمام شد. مریضهایم نیز فعلا کاری نداشتند.
۳
به همان اتاق خوابگاه با پنجرهی دلربایش آمدم. دیدن پنجره همانا و هجوم تداعیهای بیشمار همانا.
از شعر شاملو تا پرلود شوپن. از پرلود دبوسی تا شعر مصدق.
بس است. اگر به او اجازه بدهم همینگونه ساعتها پیش میرود.
به مریضهایم فکر کردم.
مریضهایم باید به بخش میرفتند؛ اما به علت جابهجایی بیماران کرونا به بخشی دیگر، فعلا امکانش نبود.
با نفری دیگر صحبت میکردم که مگر ما امکانات چنین جابهجاییای را داریم؟
کسی دیگر از کمی دورتر گفت: فاکتور توکل را فراموش نکن. این فاکتور مهمی در تصمیمهای مدیریتی ماست.
۴
به اورژانس آمدم تا اوضاع را بررسی کنم که اگر کاری نباشد، من نیز بروم.
اینچارج تا مرا دید گفت: اینترن مگر نگفتم برو؟ چرا اینجا ماندهای. برو دیگر. مریضی نداری.
عصبانی بود. حق داشت. چند لحظه قبل یکی از بیمارهایی که جدید آمده بود، فرار کرد. نه از آن مدل فرارهای یواشکی. به سرعت دوید بیرون. توگویی لحظهای وارد یک صحنهی فیلمبرداری شدهایم. اما به محض این که از در خروجی نیز به سرعت بیرون رفت، جلوی در بیمارستان ماشینی به او زد و تصادف کرد.
این داستانی است که افراد کنار در خروجی برای ما تعریف کردهاند.
البته او از اینجا خلاص گشت. چرا که سوار آمبولانسش کردند و به بیمارستان تروما بردندش.
چشمانم را بستم. انگار که بستن چشمان باعث میشود این صحنه را تصور نکنم. به یاد خودم افتادم که صبح نزدیک بود من نیز جلوی در همین بیمارستان تصادف کنم.
به سمت خوابگاه برگشتم. دوباره از کنار همان سوسک رد شدم. وسایلم را گرفتم. به در و دیوار بیشتر نگاه کردم. دلم میخواست یک رنگی به جز این کرمِ مرده به این دیوارها میبود. دلم میخواست حضور زندگی در میان این چاردیواریهای آکنده از رنج، کمی بیشتر میبود؛ حتی با این تغییرِ کوچکِ رنگِ دیوارهایِ چرکینش از کِرِمِ مرده به شاید سبز یا آبی یا سبز-آبی – همانند رنگ آن چشمانی که پیشتر از آنها نوشتهام.
در این فکرها غرق، به حیاط قدم گذاشتم که آنها را دیدم. در این نم نم باران، چه گفتگویی را سر داده بودند. دقایقی به کنارشان ایستادم. البته کمی دور که فکر نکنند مزاحم یا فضول هستم.
خیس شده بودم. مهم نیست. دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم.
این همان حضور زندگی بود.
شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ – بیمارستان فقیهی – اورژانس عمومی ۱ و ۲
۱
صادقانه گفت: بچهها من ۷-۸ سالی هست که TCA Poisoning را نخواندهام. امان از طب. هر چقدر که بخوانی، باز یک قسمت دیگرش را فراموش میکنی. با اجازه با هم یک دور مرورش بکنیم.
خواهش کرد که کتاب را برایش بیاورم.
آوردمش. چند صفحهای بود. با هم خواندیم. هر از گاهی نکتهای را برایم باز میکرد یا اهمیتش را تأکید میکرد یا از کیسهایی که قبلا دیده بود، مثال میزد.
دوستش داشتم. این اتندینگ را.
هر کسی جرئت ندارد که اینگونه به دانشجویانش صادقانه بگوید کتاب را بیاور تا با هم مرورش کنیم.
۲
امروز ققنوس در باران را با خود برده بودم. میدانستم که شعری در میان صفحات آن منتظرم است:
با این همه، ای قلبِ دربهدر!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کردهایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
۲: چلچلی – سه سرود برای آفتاب – ققنوس در باران – احمد شاملو
دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ – بیمارستان فقیهی – اسکرین
۱
قرار نیست از همهی افرادی که در اسکرین ویزیتشان میکنم، خوشم آید. اما چه خوشم آید و چه نه، کارشان را انجام میدهم. به بهترین شکلی که میتوانم. تفاوت در انرژیای است که از من میگیرند.
او از آن افرادی بود که زالووار انرژی مرا از صبح میمکید.
تکیهگاهِ همدلی خود را روی این نکته متمرکز کرده بودم که او بیمار است. نه تنها جسمش، بلکه ذهنش نیز همینطور. قبلا هم گفتهام که از این تقسیمبندی بیماریها به جسمی و روانی خوشم نمیآید. چون واژههای بهتری ندارم، مجبورم اینگونه بگویم.
او البته، بیماری اصلیاش در ذهنش بود و جسمش مشکل مهمی نداشت. قبل از شروع کشیک من آمده بود. حدود ۷:۴۰ صبح. تا ۷ ساعت بعد نیز نرفت. تا ۷ ساعت بعد در اسکرین بیمارستانی که مرکز کرونا هست ماند و هر فرصتی که مییافت، به درون اتاق من میآمد.
هر بار با مشکلی جدید. با داستانی جدید. کم پیش آمده است که داستانی از بیماران را مستقیما بشنوم یا دوستان و استادانم بگویند که من اینقدر شوکه گردم.
و باورم کن که داستانهای زیادی شنیدهام – از سرهایی که بریدهاند و قتلهایی که انجام شده است تا داستان پسر ۱۶ سالهی بستری در بخش روانپزشکی که از چهار سرباز آنجا خواسته به او تجاوز کنند و سربازها هم با کمال میل انجام دادهاند.
اما این یکی، تأثیرش در آن بلبشوی کرونا، آنقدر شدید بود که از او خواستم سه بار تکرار بکند و بعدش دیگر نتوانستم چند لحظه به حرفش گوش بدهم.
برایم قابل قبول است که افراد معمولا مشکل اصلیشان را همان اول نگویند – مخصوصا وقتی پای مسائل جنسی در میان باشد. تابوها و شرم و حیا و فرهنگ ما، صحبت دربارهی این مشکلها را سخت میکند.
همانند آن مرد هفتاد و پنج سالهای که دیگر روزی در این روزگار کرونا به اسکرین همین بیمارستان آمده و با ناله و شکایت از اینکه پول ندارد، ویزیتش را رایگان کرده و دردهایش را توضیح داده و آخرسر به رزیدنتمان میگوید من مشکل دیگری دارم. من کمرم شل هست.
از او میگفتم. دوباره بین دو بیمار، فرصت را غینمت شمرد و به درون اتاق آمد و بلافاصله گفت:
من زود اظهار [ارضا] میشوم. من وقتی با بچهها نزدیکی میکنم، زود اظهار میشوم.
چشمانم تا جایی که ممکن است، باز شد. در آن هوای خفهی اسکرین، پشت آن ماسک و شیلد، توگویی یک لحظه به من برق وصل کردهاند. آرام پرسیدم: چی؟
من وقتی با بچههایم نزدیکی میکنم، خیلی زود اظهار میشوم.
با کی؟
با بچهها.
ساکت بودم. حرفی نمیتوانستم بزنم. مصاحبهی روانپزشکی با او انجام نداده بودم. اما در همان بارهای بیشماری که آمده بود، نشانم داد آنقدری سایکوتیک (روانپریش) هست که چنین کاری بعید نباشد.
چند نوع Delusion داشت.
دلوژن یا هذیان باورهایی عمیق است که ثابت بوده و به نظر فرد کاملا واقعیاند. این باورها را نمیتوان با فرهنگ و دین آن ناحیه توجیه کرد. مثلا درصد قابل توجهی از مردم جهان به ظهور یک منجی باور دارند. برای یکی، سوشیانت است؛ برای دیگری، مسیح؛ برای عمدهی مردم کشور ما، مهدی و …
اینها هذیان نیستند، اینها باورهای دینی است.
اما اگر کسی بگوید میخواهند به من آسیب بزنند و مرا بکشند و در پریزهای خانهام میکروفون و دوربین کار گذاشتهاند و دائم مرا کسی تعقیب میکند، هذیان دارد. حتی اگر به او بگویی اینگونه نیست، باور نمیکند. زیرا که این باورها برای او ثابت هستند.
او نیز چندین نوع از این هذیانها داشت.
همچنین Insight چندانی نداشت. اینسایت یا بینش نشان میدهد که فرد چقدر به مشکلات خودش آگاه است. آیا میفهمد که بیمار است؟
اینسایت او نیز طبیعی نبود.
همینها باعث شده بود که اصلا حرفش – نزدیکی با بچهها – برایم غیرقابل باور نباشد.
کمی گذشت. دیگر آن برق از من جدا شده بود. دوستم آن لحظه که من دچار گیرپاژ شده بودم، صحبت را با او ادامه داد. من پس از لحظهای به او پیوستم. معلوم شد که احتمالا منظورش از بچهها، همسرش است. و من با تمام وجود امیدوارم که اینطور باشد.
آخر سر معلوم گشت دیشب دلش میخواست با بچهها نزدیکی کند و قرصی برای جلوگیری از زود اظهار شدن خورده و دیگر از اظهار نشدن خسته گشته بود و از فکر کردن به این که چرا الان اظهار نمیشود، سردرد گرفته بود.
برایش توضیح دادیم که برای تنظیم این دارو بهتر است به یک روانپزشک مراجعه بکند. نامهای برایش نوشتم که با آن نامه به کلینیک روانپزشکی دانشگاه برود؛ تا هم قرص اظهارش درست بشود و هم باقی مشکلاتش.
از اتاق کاملا بیرون نرفته بود که دوباره برگشت و گفت:
من نمیخواهم دیگر اظهارم درست بشود. دیشب از اظهارنشدن خسته شده بودم. دیگر همین شل و ول هم باشد، کافیام است.
همینطور ادامه میداد و من دلم میخواست برود. فقط دلم میخواست برود.
آخر سر که بعد از هفت ساعت رفت، با دوستم به هم نگاهی کردیم. نگاهی که آسودگی از چشمانمان میبارید. فقط خوشحال بودیم که رفته است.
البته احتمالا یکی دو هفتهی دیگر برمیگردد. بعید است هفت ساعت بدون تجهیزات کافی در مرکزی که ما بیماران کرونا را ویزیت میکنیم، باشی و دچار بیماری نگردی.
۲
هنوز از دست آن اولی خلاص نشده بودیم که یکی دیگر نیز به سراغمان آمد:
من آمدهام اینجا که کرونا وجود دارد و نه ماسک میزنم و نه کار دیگری میکنم. خداوند خودش نگهدار من است. چیزی زیر لب خواند و به دور و برش فوت کرد.
اینگونه مواقع یاد حرف علی (ع) میافتم: اَفِرُّ مِنْ قَضاءِ اللهِ اِلی قَدَرِهِ.
برای او نیز گفتمش؛ اما افاقهای نکرد.
دوستم نیز برایش توضیح میداد که شاید برای خودت اتفاقی نیفتد؛ اما دیگران ممکن است فوت کنند. باز هم افاقهای نکرد.
آخر سر مجبور شدیم به زور متوسل بشویم: یا از اینجا بیرون میروی، یا اینکه باید حداقل این ماسک را بزنی.
کمی سبک سنگین کرد و ماسک را زد. زیرا میخواست همراه مادرش باشد.
مادرش را آورده بود که به شدت مشکوک به کرونا بوده و تعداد قابل توجهی عامل زمینهای خطرناک برای کرونا داشت.
خداوند مراقب او نبود که کرونا گرفته است؟ تو خونت رنگینتر است و فقط تو نمیگیری؟ آن مادر پیر بیچاره با چهرهی مهربانش مورد خشم خداوند قرار گرفته که دچار این بیماری گشته است؟
آن لحظه یاد شعر شاملو میافتادم که همان صبح خوانده بودم. قبل از آنکه این لباسها آنقدر کلافهام بکنند که دیگر نشود شعر خواند. شعری که بیشمار بار خواندهام و تقریبا آن را حفظ هستم.
شاید خیلی نیز مربوط نباشد، اما آنقدر دوستش دارم که ذهنم بهانهای برای مرورش میخواست:
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
احمد شاملو – با چشمها – مرثیههای خاک
اما همانطور که گفتم، هذیانها قرار نیست با روی شانهی من نشستن و گرد حباب خاک گشتن و دیدن خورشید با چشمانشان، تغییر کنند. آنها باورهای ثابتی هستند.
نمیدانم این کاسههای داغتر از آش در این مدت، باعث مرگ چند انسان شدهاند. راستش برای من، این نوع کشتن، فرقی با این ندارد که اسلحه را به سمت کسی نشانه بگیری و شلیک بکنی.
۳
شاید تا حالا لباس فضایی، گان یا شیلد نپوشیده باشی. اما حدس میزنم ماسک گذاشتهای. به این دقت کردهای که وقتی ماسک میزنی، قسمتهایی از صورتت خارش میگیرد که تاکنون اصلا به وجود آن نقطه فکر نکرده بودی؟
آن لحظه دلت میخواهد آنجا را بخارانی. با تمام وجود.
حالا فرض کن این خارش در تمام بدنت باشد. صورت. گردن. دستها. قفسه سینه. پشت. کمر. شکم. باسنها. ناحیه تناسلی. رانها. زانوها. ساق پا و خود پا.
آخرین بیمارم اینگونه بود. از دو سال پیش چنین خارشی داشت. نگذاشته بود لحظهای آسوده باشد. نگذاشته بود شبی را آرام بخوابد.
بارها به پزشک مراجعه کرده بود و علتی برایش پیدا نکرده بودند.
و امشب، آنچنان طاقتش را برده بود که به اسکرین بیمارستان کرونا آمده و فقط داد میزد که خداوندا مرا بکش که خسته شدهام. گریه میکرد و داد میزد.
هیچ نمیدانستم باید چه کار کرد. یک کلرفنیرامین برایش تزریق کردیم که کمک چندانی هم نکرد. منتظر اکسترن و رزیدنت پوست بودم و پیشش نشسته بودم. نمیدانستم باید چه گفت.
هیچ حرف تسلیبخشی نمییافتم. هیچ.
همانطور که هیچ دلیلی برای خارشش به ذهنم نمیرسد.
یک بیماری زمینهای داشت ولی این شدت از خارش را توجیه نمیکرد. و راحتترین کار چیست؟
عینک بیمارییابی بیماریهای روانی را بگذاری و بگویی خارشت ذهنی است.
ذهنی یا جسمی، مهم نیست. او از این خارش رنج میکشید و من هیچ حرف تسلیبخشی نمییافتم و از لحاظ پزشکی نیز هیچ کار مفیدی از دستم برنمیآمد.
۴
امروز بیمارستان زیباتر شده بود. بستههای آبمیوه و شیرینی برایمان آورده بودند. این مردم مهربان درستش کرده بودند.
هر بار که آنها را میدیدم، لبخند میزدم. نگاهشان میکردم و آن شعر را به خاطرم میآوردم که:
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشتهاند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود.
بگذار این وطن دوباره وطن شود – لنگستن هیوز – احمد شاملو
سهشنبه ۲ اردیبهشت ۹۹ – بیمارستان فقیهی – اسکرین
این لباسهای محافظتی سراسری که نامش را لباس فضایی گذاشتهایم، تجربهی غریبی است. باید پوشیده باشیاش تا بدانی چه میگویم. امشب مریضهای کرونا با من بود و به داخل این لباسها رفتم. گرم است. وحشتناک گرم. اما باران میآمد. تحملپذیرش میکرد.
در آستانهی دری که آمبولانس، بیمار را مستقیما به داخل اسکرین میآورد، ایستاده بودم. به باران نگاه میکردم و به وقایع کشیک امشب میاندیشیدم:
یکی را ماریجوانا به آنجا آورده بود. همراهش میگفت که فقط دو تا سهکام گرفته و ظرفیتش از این خیلی بیشتر است. نمیدانست امشب چرا اینگونه شده است. در اسکرین میخندید و دیگران را نیز میخندانْد. سر و صدا شده بود. آنقدر که سوپروایزر آمد و تذکر داد.
دیگری، شیشه مصرف کرده بود. غولپیکر بود. به سختی روی تخت او را نگه داشته بودند. نمیدانم مرا در آن لباس فضایی چه میدید و برایش چه موجودی به نظر میرسیدم. اما توجهی به من نداشت. بدو ورود، آغوشش را به سمت پرستارمان گشود و او را پریماه صدا زد. لحظهای بعد، او برایش فاطمه بود و لحظهای دیگر، سارا. پرستارمان خندهاش گرفته بود. میگفت مگر تو چند تا معشوقه داری؟
دیگر انسانی، سم موش را روی پفک و پفیلا زده و خورده بود. فرستادیماش به فوریت – همانجایی که دو هفتهی گذشته بودم. باید سریع درمان میگرفت تا از هر سوراخ بدنش خون به بیرون نزند. تنها سم موش هم نخورده بود. توگویی میخواست مطمئن بشود. کنارش بیست عددی کلونازپام هم مصرف کرده بود.
کسی اصرار میکرد که برایش سیتی اسکن بنویسم. گیر بد کسی افتاده بود. من حتی یک تببر را هم اضافی نمیدهم؛ چه برسد به سیتی اسکن. وقتی میگویمت احتیاجی نداری، یعنی نداری. نظرم هم عوض نمیشود.
اصلا در مورد داروها و تستها دست بالا عمل نمیکنم. تنها یکجا در هنگام دارو دادن، دستودلباز هستم. آن هم هنگامی است که فرد درد دارد. در این زمینه خیالم راحت است. تکستبوکی پشتیبان من است که سالها با تکیه به آن میلیاردها نفر را درمان کردهاند. هر چند در اینجا گاهی سهمش زبانههای آتش است.
بس است. این لیست میتواند ادامه پیدا کند. اما خسته هستم. خیلی کم خوابیدهام. بهتر است و باید کمی بخوابم. تنها ۴ ساعت دیگر شیفت بعدیام شروع میشود. ۱۸ ساعت، فیکس، در همین اسکرین. همین اسکرین پر از رنج. رنجهایی غریب و آشنا که گاه نمیدانی برایشان چه کنی.
چهارشنبه و پنجشنبه ۳ و ۴ اردیبهشت ۹۹ – بیمارستان شهید فقیهی (سعدی) – اسکرین
تجربهی جدیدی بود. کشیک ۱۸ ساعته در اسکرین. آنقدر عجیب که آن انسان که در آنجا برای برقراری امنیت نشسته بود، وقتی در آخرین دقایق کشیک فهمید این کار را کردهایم، همینطور با چشمانی گشادشده به ما خیره شد.
آخرین روز این اتاق کوچک بود. اتاق کوچکی که در آن، هم موبایلم را در پلاستیک پیچیده بودم و هم خودم را.
مطمئنم به شدت دلتنگش میشوم. نه، حرفم دقیق نیست. دلتنگتر. همین الانش هم دلتنگش شدهام وقتی که فکر میکنم آخرین کشیک دانشگاهیام در اسکرین تمام شد.
۱
انگیزهات چه بود؟
این را رزیدنتمان از بیمار پرسید، وقتی که برایش توضیح دادم که او چه مشکلی دارد و چه کارهایی برایش کردم و اکنون میخواهم مرخصش کنم.
پماد ویتامین دی و عسل و سیر له کرده را با هم مخلوط کرده و به روی بیضهها و آلت تناسلیاش گذاشته بود. پماد ترکیبیِ خودساختهاش، باعث یک واکنش در آن ناحیه گشته و ساعت ۳ صبح، با ورم و سوزش کیسهی بیضه به بیمارستان آمده بود.
خندهام گرفته بود؛ اما نباید میخندیدم. درست نبود. او فقط دلش میخواست دیگر زگیل تناسلی نداشته باشد.
راه مناسبی را انتخاب نکرده بود.
۲
پنجاه و پنج سال داشت.
ادرارش به رنگ چای شده، ده کیلوگرمی وزن کم کرده و نمیتوانست غذایی بخورد.
چند عکس و آزمایش همراهش بود. نگاهشان کردم. لحظهای بعد، نگاهم را از آزمایشها به سمت صورت او و همسرش بردم. توضیح میدادند که ما پیش آن دکتر و فلان دکتر رفتیم و همه به ما گفتند که ما پزشک متخصص مورد نظر شما را نداریم.
از آنها پرسیدم: کسی برای شما توضیح داده است که این عکسبرداری و آزمایشها چه چیزی نشان دادهاند؟
هر دو گفتند نه.
دوباره به کاغذها خیره شدم. تودهی ۱۰ در ۱۳ در ۹ سانتیمتری در فضای شکم. تودههای متعدد در کبد. سارکوم و متاستاز به کبد.
[توضیحات استادم به ذهنم میآمد که چرا کبد اینقدر متاستازپذیر است.
به او گفتم که ممنونم اما الان وقتش نیست. بگذار این یادآوری را برای وقتی دیگر.]
سوالم را دوباره تکرار کردم. دلم نمیخواست من کسی باشم که این حرف را به آنها میزنم. من آنقدر تجربه ندارم. من نمیتوانم سوالهایشان را به خوبی جواب بدهم.
جوابشان تغییری نکرد.
قرعهی کار به نام من افتاده بود. اکنون، یک انتخاب داشتم. من هم او را بستری کرده و بگویم برایتان توضیح خواهند داد یا …
از هر دوی آنها خواستم بنشینند. اتاق کوچک بود و یک صندلی بیشتر نداشت. آن که ایستاده بود، بر روی تخت نشست.
صفحات کتابی که همین دو روز پیش تمامش کرده بودم، در ذهنم ورق میخورد. صفحات مرگ با تشریفات پزشکی: آنچه پزشکی دربارهی مردن نمیداند. نوشتهی آتول گاواندی.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم: «من نگرانم».
نخستین جملهام بود. از کتاب آن را وام گرفته بودم.
باقی صحبتهایم را حولِ آن بذرِ «من نگرانم» چیدم و گفتم.
آغاز یک تجربه بود. تجربهی اینکه تنها خودم به کسی بگویم یک سرطان بدخیم دارد که در بدنش نیز پخش شده. تجربهی صحبت از مرگ.
نمیدانم چند بار دیگر قرار است این جمله را بگویم. بستگی به انتخاب رشتهی تخصصم دارد. اما همگیِ آن چند رشتهای که در ذهنم هستند، به نوعی سر و کار جدی با مرگ دارند. یا مستقیم یا غیرمستقیم.
حس میکردم اتاق تنگتر شده است.
اما ادامه دادم. حس میکردم بیرحم شدهام هنگامی که با تبری به دست، ریشههای تمام امیدهایشان را به خوشخیم بودن توده، قطع میکردم.
حس میکردم اتاق تاریکتر شده است.
اما صحبت کردیم. کمی گفتم. کمی گوش دادند. کمی پرسیدند. مرحلهی انکار شروع شده بود: نمیشود آزمایشها اشتباه کرده باشد؟حتما درست هستند؟
حس میکردم اتاق سردتر شده است.
اما باز هم برایشان گفتم و توضیح دادم. زن اشک میریخت. مرد راه میرفت.
سخت بود راه رفتن در آن اتاق تنگِ تاریکِ سرد.
پس از مدتی از اتاق بیرون رفتند که تصمیم بگیرند. اینکه در این بیمارستان بمانند یا به جایی دیگر بروند.
در آخر هر دو تشکر کردند. به آنها اینگونه گفته بودم و آنها تشکر میکردند. حس میکردم لیاقت این تشکر را ندارم.
۳
حدود هفتاد دقیقه فرصت استراحت داشتم. نزدیک صبح بود. به خوابگاه بیمارستان رفتم. دنبال اتاقی خالی میگشتم. یکی یافتم.
البته چندان هم خالی نبود. بچهسوسکی روی دیوار مشغول جولان بود و به کشف زندگی سوسکی خود میپرداخت.
روبالشتی و روتختی یک بار مصرف را آماده کردم. کاش همیشه از اینها میدادند و پس از این دوران کرونا پایان نمییافت.
دراز کشیدم.
یک شعر کوتاه خواندم.
أُریدک دائماً بِقُربی
إن وقع حُزن الأرض على کَتفی أمیلُ إلیک…
میخواهم همیشه کنارم باشی
تا اگر اندوهِ زمین روی شانههایم افتاد
به سمتِ تو کج شوم…
زهرا الحجاج
به شعر فکر میکردم. همان زمان، موسیقی را پخش کردم. قطعهای از بتهوون که کمی پیش، دوستی برایم فرستاده بود.
دقیقهای از موسیقی گذشت. نفهمیدم چه شد. ناگهان، ثانیههای شدیدی از اشک و سپس قطع شدنش. به اطراف نگاه کردم که کسی به اتاق نیامده باشد. حوصلهی نگاه و صحبت با کسی را نداشتم. چند بار پلک زدم تا دیگر تمام شود.
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. تا حالا در بیمارستان اینگونه نشده بود.
اما انگار، راه دیگری نبود.
باید میآمدند.
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات – مراقبتهای حاد یک
هنوز باورم نمیشود. مگر یک کشیک چقدر میتواند شلوغ شود؟
دور تا دور آن اتاق بزرگ، تختهای بیمار باشد. جا کم آید. در وسط اتاق آنقدر تخت بگذاری که برای رفتن از سویی به سوی دیگر، مجبور به جابهجایی تختها شوی و باز هم جا کم آید. در نهایت چندین تخت هم در راهرو بگذاری.
امروز همینقدر شلوغ بود.
از انواع سکتهها تا متانول. از انواع سرطانها تا خود اتانول. از آن بیماری نادر Adult Still’s Disease که شاید تعدادش در کشورمان به هزار عدد هم نرسد تا بیشمار خونریزی گوارشی.
آنقدر شلوغ، آنقدر خسته، که همدلی برایم سخت میشد. بیحوصلهتر جواب همراهان بیمار را میدادم و بیشتر از همیشه به ساعت نگاه میکردم.
آنقدر شلوغ، آنقدر خسته، که حوصلهی جواب دادن چندبارهی سوالهای تکراریشان را نداشتم.
آنقدر که انتظارم از آنها بالا میرفت و دلم میخواست ذرهای حال مرا هم درک کنند. نه. نه. لازم نیست حال مرا درک کنند. این انتظار معقولی نیست. اساس بخش اورژانس را درک کنند که زودتر رسیدن به معنای زودتر نوبتت شدن نیست.
با این جمله به سراغ من نیایند که مریض من بدحال است.
«اینجا مراقبتهای حاد یک است. همهی بیماران بدحال هستند؛ اگر بدحال نبودند که به حاد یک نمیآمدند. به حاد دو میرفتد.» پرستارانمان به آنها میگفتند.
در وضعیتی کمی خلوتتر این انتظارها را ندارم. اما هنگامی که خسته هستم و شلوغ است، این انتظارم از آنها بیشتر خودش را نشان میدهد.
دوازده ساعت کشیک من تمام شده بود.
منتظر نفر بعدی بودم که بیاید و من بروم. ۳ مریض جدید همزمان آمدند.
سرطان سرویکس. دهانهی رحم. همراهش مرا در گوشهای گیر انداخت و گفت: دلم نمیخواهد او بداند که سرطانش به کبدش نیز زده است. متاستازهای وسیع داشت. به کبد. به رودهها. به ستون مهرهها.
نمیدانم شاید قیافهام جور خاصی شد که اضافه کرد: البته هر جور شما صلاح میدانید. شما پزشک هستید. اما من و پزشک خودش تصمیم گرفتیم که به او نگوییم اینقدر پخش شده است.
دلم میخواست به او بگویم. به نظرم، گفتنش باعث میشد که اولویتهایش تغییر بکند. جوری دیگر بخواهد این روزهای پایانی را معنا کند.
اما آن لحظه، آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم بفهمم این تصمیمم درست است یا نه.
حرفی به او نزدم. بار این تصمیم را بر دوش اتندینگ کشیک شب گذاشتم. با سواد است و خوش برخورد و دلسوز. امیدوارم که تصمیم خوبی بگیرد.
نفر بعد رسید. حدود نیم ساعت بعد از زمانی که میبایست میآمد. کشیک من تمام شده بود. افطار هم شده بود.
با بیشترین سرعت ممکن آن غذای بدمزهی بیمارستان را که حتی معلوم نبود چیست، پایین دادم. فقط میخواستم کمی حال داشته باشم تا به خانه برسم و در این راه یک تلفن بزنم.
از دیروز بود که میخواستم بعد کشیک امشب با او تماس بگیرم. امیدوارم بودم که آن کار مشترک قدیمی را اکنون از من نخواهد. الان توانش را ندارم. دلم برایش تنگ شده بود. برای صحبتهایش و گوش دادن به او.
من بیانصافی کرده بودم و چند ماه بود که خبرش را نگرفته بودم.
حدود ده شب بود. میدانستم ساعت مناسبی برایش است. تماس گرفتم. لحظهای بعد برداشت. دلم برای آن صدای مهربانه و مادرانه و پر از تجربهی او، سخت تنگ بود.
پنجاه و چهار دقیقه صحبت کردیم. به او گوش دادم. مست شدم. سیراب. خستگیام کمتر بود. لبخند میزدم.
از هر دری گفتیم.
برایم از سیاهزخم و کزاز و هاری و آبله گفت. بیماریهایی که برای من تنها در میان صفحات هریسون معنا مییابند و برای او با آن تجربهی پنجاه سال بیشتر از من طبابت کردنش، در میان آدمها.
خاطراتی جدید از دوران رزیدنتی خودش گفت. از زمانی که شیراز بود و از زمانی که آمریکا.
از ترس از بیماریهای جدید میگفت. اینکه این ترس در بین پزشکان هم وجود دارد.
برایم از هنگامی گفت که نخستین بار کار با بیماران HIV مثبت را شروع کرده بود. از اولین نفراتی در ایران بود که در زمینه ایدز کار کرد. میگفت هیچ پزشکی حتی دلش نمیخواست در اتاقی که من بیماران را میبینم، برود. همه از آن بیماری میترسیدند. در درمانگاه، آن اتاق دوشنبه به دوشنبه باز میشد و در باقی روزهای هفته درش بسته میماند.
برایم گفت: من هنگامی که کسی آنها را دوست نداشت، دوستشان داشتم.
و از آن موقع است که این حرف او، در ذهنم میدرخشد.
به او گفتم: استاد. من از این به بعد اینقدر بیانصاف نخواهم بود. تماس میگیرم و همان اول میگویم که دلم تنگ شده است.
خندید و گفت شبم را بخیر کردی.
لحظهای بعد ادامه داد: همیشه به تو افتخار میکردم و میکنم.
تمام ۵۴ دقیقهی صحبت را راه میرفتم. تنها این لحظه ایستادم. چشمانم به شدت از حجم وایتکس و دیگر ضدعفونیکنندههای موجود در بیمارستان، قرمز شده بود.
آن لحظه، این قرمزی را چند قطرهی کوچک اشک همراهی کرد.
جمعه ۲۶ اردیبهشت ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات – مراقبتهای حاد یک
۱
جمعه بود. ماه رمضان بود. شب احیا بود. احتمالا این دلایلی چندان شلوغ نشدن امروز – نسبت به کشیک قبلی – بود.
هدیهی ورودم به بخش، کارهایی بود که کشیک دیشب، فراموش کرده یا نخواسته یا نرسیده بود که انجام دهد. خودش را نیز پیدا نکردم که بیمارها را از او تحویل بگیرم.
تقصیر من بود. سه دقیقه دیر رسیدم. قانوناً میتوانست ساعت ۸ برود.
پروندهها را ورق زدم. بیمارها را از اول دیدم. آزمایشهایشان را درآوردم.
چند نفر هوشیاریشان کم شده بود. یکی در این میان، به سختی میتوانست هوا را به نفس تبدیل کند. دستان تیروئیدی که دیگر سپری شکل نبود، نایاش را میفشرد و تنگاش میکرد.
از همراهش پرسیدم مدل سرطانش را میدانید؟
با لبخندی گفت آناپلاستیک. یاد آن همه مطلبی که راجع به تیروئید خواندهام، افتادم. آن همه تکستبوک. آن ماجراها. فرار آن روزهای من.
پلکی زدم تا پردهی این فکرها پایین افتد. الان، وقتش نبود.
لبخند او را نگاه کردم. به نظر نمیآمد تلخ باشد. لبخندی لبریز از امید بود.
بین ذهن من درمورد آناپلاستیک و ذهن او، فاصلهی زیادی بود. شاید هیچکس در این مدت مفهوم آناپلاستیک را به او نگفته بود.
حرفهای دوست و یکی از بهترین معلمهایم را در پزشکی به خاطر میآوردم. آن زمان که دو نفری صحبت میکردیم و میگفت: امیر. این آناپلاستیک، یک چیز زهر ماری است که کاریاش هم نمیشود کرد. من هنوز بیماری با آناپلاستیک ندیدهام که زنده بماند. مورتالیتیاش زیادی بالاست.
کسی را نمیشناسم که به اندازهی او با سلولهای تیروئید آشنا باشد. دوستشان است. برایش در زیر میکروسکوپ، حرف میزنند.
اما آن آقای پنجاه و هفته ساله و همراهانش، به نظر نمیرسید از این موضوع آگاه باشند. امید زیادی به شیمیدرمانی بسته بودند. وقت زیادی را صرف آن میکردند.
آن صدا در ذهنم چرخید: میشود نگفت. میتوانم نگویم. میتوانم تا وقتی که به بخش جراحی میفرستیمشان، از آنها دوری کنم.
اما. یک نفس عمیق کشیدم. گفتم آناپلاستیک خوب نیست و با این جمله شروع کردم.
آن دو خانم با چشمهای قهوهای درشت که اکنون اشکها به آنها عمق بیشتری میداند، نگاهم میکردند. میگفتم ریه را درگیر کرده است. گردنش را نیز.
باورم نمیکردند. گریه میکردند و باورم نمیکردند.
میگفتند: اما ما، شیمیدرمانی کردیم.
باورم نمیکردند. گریه میکردند.
نتوانستم بگویم بعید است جوابی از شیمیدرمانی بگیرید. دیگر نتوانستم.
فقط به سوالهای آنها پاسخ دادم. شاید خودشان نیز جرئت نمیکردند این سوال را بپرسند.
۲
گفتم: میشود من (LP (Lumbar Puncture را انجام دهم؟
خندید و آری گفت.
تجربهای در این زمینه نداشتم. تنها دو بار: یکی کودک بود و یکی بزرگسال.
این بار سومی بود: خانمی چهل ساله. گیج بود و هوشیاریاش کم. در حال سوختن در تب.
کمی گردنش سفت شده بود. همین باعث شک به مننژیت میشد: شاید یکی از این موجودات کوچک، پردهی دور مغز را درگیر کرده بود.
ذهنم را مرور کردم. از نشانههای استخوان ایلیوم شروع میکنی. فضای بین مهرههای کمری سوم و چهارم یا چهارم و پنجم را پیدا میکنی. لمس کن. کدام به نظرت بهتر است؟ با سر انگشتانت خوب لمس کن و این را بگو. فضای بهتر را پیدا کن.
تجسم کن. سوزن را به آرامی از فضای بین مهرهها عبور بده. کمی به سوزن زاویه بده. به سمت ناف. انگار از کمر ناف را نشانه گرفتهای.
به داخل وارد بشو. شاید یک حالت فرو رفتن سوزن در فضایی خالی را حس کنی. تنها یک حس است. وقتی انجامش بدهی، خودت میفهمی.
وارد که شدی، صبر کن. اجازه بده مایع مغزی-نخاعی کم کم خارج شود.
رزیدنت مهربانمان چند متر آن طرفتر روی صندلی نشسته بود. گفت روی صندلی بنشین و راحت کار انجام بده. میخواستم شروع کنم. نگاهش کردم. این نگاه که لطفا بیا.
گفت: نترس. من هستم. من اینجا هستم. استرس نداشته باش.
یک نفس عمیق دیگر و شروع کردم.
برای هر قدم نگاهش میکردم که تاییدیه بگیرم. مایعی در حال برگشت بود. خون.
گفت اشکالی ندارد. تراماتایز (Traumatize) کردی. پیش میآید.
لبخند میزد. لبخندی اطمینانبخش، تسلیبخش و آرامشبخش.
۳
گفت بیا برویم.
به اتاق استراحت رفتیم. املت با قارچ درست کرده بود. آن را در مایکروفر گذاشت. نان سنگک را نیز از پلاستیک در آورد.
برایم لقمه درست کرد.
من مبهوت بودم.
از مهربانی او. حرفی نمیتوانستم بزنم.
چقدر این رزیدنتهای باسواد مهربان را دوست دارم.
آن دیگری، همان که برای LP با او رفته بودم، با خنده گفت: رزیدنت اینقدر مهربان دیدهای؟
دیروز و امروز، مهربانیهای زیادی دیدهام.
کاش میشد. ای کاش میشد که سهم این مهربانیها در زندگیهای روزمرهی ما بیشتر باشد.
آنگاه، هر انسانی، با هر رنجی، شاید اندکی آسودهتر زندگی میکرد.
۴
چند سالی از من کوچکتر بود و EMS او را در پارک یافته و آورده بود.
مأمور اورژانس رو به من گفت: دکتر. مریض No Visitor است و در پارک حالش بد شده بود. گل کشیده است و از برادران افغان است.
این جملهی آخر را با کمی خنده گفت.
نگاهش کردم. از پشت ماسک و شیلد نیز، خودش فهمید من کسی نیستم که بخواهد این حرف بیمعنا را با من ادامه بدهد. اصلا چه ربطی دارد که این حرف را میگویی؟ خب اهل افغانستان باشد.
از او تشکر کردم که زودتر برود. نمیخواستم کنارم باشد و نگاه نژادپرستانهاش را به فضای من تحمیل کند.
پسرک برای اولین بار گل کشیده بود (ماریجوانا). اولین حرفی که زد این درخواست بود که پدرم نفهمد. پدرم نفهمد که مرا میکشد.
آن دو کاسهی خون را نگاه کردم. دستم را بر شانهاش گذاشتم و به او این قول را دادم که پدرش نفهمد.
دوباره گفت که پدرم نفهمد. من پول دارم و خودم حساب میکنم. پدرم نفهمد.
نگاهی به او کردم. آن کفشهایی که از فرسودگی، چند جایش پاره شده بود. شلواری که معلوم بود از وقتی که دیگر قد نکشیده است، همین را میپوشد.
با وضع اقتصادی امروز و سن او، بعید بود که خودش پول زیادی داشته باشد. تنها به او گفتم که مگر کسی از تو پولی خواست؟ پولت را برای خودت نگه دار. اما به یک همراه نیاز داری.
دوستی داری که به او زنگ بزنیم؟ شمارهای داد.
برنداشت.
پرستارمان نمیدانم به او چه گفت که شمارهی پدرش را از او گرفت.
میخواست زنگ بزند که گفتم خودم به پدرش زنگ میزنم. خندید و گفت که تو نمیخواهی من به پدرش بگویم که گل کشیده است. خندیدم و گفتم: درست است. نمیخواهم پدرش بفهمد.
زنگ زدم. بوق سوم بود که صدای آرامی پاسخ داد.
خودم را معرفی کردم و وقتی به او گفتم از بیمارستان نمازی تماس میگیرم، ثانیهای سکوت کرد. سپس گفت: خیر باشد.
ناخودآگاه لبخند زدم. جوابش را دوست داشتم. برایش توضیح دادم که محمد را به اینجا آوردهاند. کمی حالش بد شده و مسموم شده. نگران نباشید و چند ساعتی دیگر مرخص میگردد. فقط لطفا برای اینکه همراهش باشید، یکی بیاید.
سریع خودم را میرسانم. گفتید بیمارستان نمازی؟
بله. اورژانس بیمارستان نمازی. بخش حاد یک.
تشکر کرد. دوباره لبخند زدم.
نیم ساعت بعد آمد. پیرمردی لاغر و کوچکاندام. صورتی گرد و لبخندی مهربان. ریشی سفید و موهایی کمپشت.
از پسرک پرسید که چه خوردهای؟ فهمیدم که منظورش غذا نیست. سریع به او گفتم که نگران نباشید. مشروب نخورده است. تنها کمی در بیرون مسموم شده و حالش خوب میشود.
خوشبختانه اصطلاحات انگلیسی اینقدر اینجا رایج است که در هنگام حضور اتندینگ نیز کاملا میتوانستم بهگونهای صحبت کنم که تنها او و من متوجه بشویم از چه سخن میگوییم.
پسرک ۶ ساعت تحت نظر ماند و مرخص شد. پدرش بارها تشکر کرد. خودش نیز.
پرستارمان آخرسر گفت: دکتر. نگذاشتی که به پدرش بگویم.
تنها خندیدم.
خسته بودم و حوصله نداشتم که بگویم: تو با نگفتنت، به او لطف نکردی. به خودت لطف کردی. رازداری تو را منع میکند که به کسی دیگر بگویی. اما متاسفانه آن پسرک این موضوع را نمیدانست. نمیدانست که تو اگر بگویی، میتواند از تو شکایت کند.
هر چند که حتی اگر چنین قانونی نیز نبود، نمیگذاشتم که کسی به پدرش بگوید.
این موضوع کمکی نمیکرد.
به پسرکی که از اضطراب حضور پدر، دقایقی بعد از آمدنش دچار Conversion (هیستری) شد و به یکباره دست چپش فلج گردید.
گفتن این موضوع به پدر، کمکی نمیکرد و تنها به نظرم زمینه را برای Conversion های بیشتر فراهم میکرد.
اما الان، هر دو خندان، با چهار دست سالم، به سمت خانه رفتند.
شنبه و یکشنبه – ۲۷ و ۲۸ اردیبهشت ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات – مراقبتهای حاد دو
میگویند: آنقدر شلوغ که حتی فرصت سر خاراندن نداشتم. یکشنبه شب، برای من تداعی این حالت بود.
البته سرم نمیخارید. صورتم بود.
از ۸ شب تا کمی قبل از ۳ بامداد، حتی وقت نکردم لحظهای به گوشهای رفته تا ماسک را کمی کنار زده و صورتی را که به شدت به خاطر حساسیت و وجود ماسک میخارد، لحظهای آرام سازم. آری. اینقدر شلوغ بود.
اتندینگ – از آنها که لیاقت استاد نامیدن را دارد – کنارم ایستاده بود. با خنده میگفت: تو بدکشیک هستی یا بدکشیکیِ من است؟
آرامشش، مرا نیز آرام نگه میداشت.
گفتم: استاد. به من هم بدکشیک میگویند. هر چند اعتقادی به این داستان ندارم. البته آنقدر مشغول بودیم که دیگر جملهی دوم را بلند نگفتم و به کارمان ادامه دادیم.
کادر درمانی معتقدند که افراد کادر درمان دو دستهاند: خوشکشیک و بدکشیک.
در زمان کشیکِ خوشکشیکها، افراد کمتر مریض میشوند یا اگر مریض شوند، کمتر به بیمارستان میآیند.
در زمان کشیکِ بدکشیکها اما، افراد زیادی مریض میشوند، افراد بیشتری به بیمارستان میآیند و مریضهای بدحالتری در انتظار کادر درمان است.
به من بدکشیک میگویند: بخشهایی بوده که پرستارانمان وقتی میدیدند من کشیک هستم، غم عالم به چشمانشان میآمد. میگفتند تو بدکشیک هستی و امروز پدرمان در میآید.
من هم لبخندی میزدم. حرفی نداشتم که بگویم.
دو شب است که پشت سر هم کشیک بودهام و نتوانستم بخوابم. ماجرا کم اتفاق نیفتاد؛ اما خستگی غالب است. شاید بعدا بیشتر از آن نوشتم – اگر که فرصتی بود.
چهارشنبه – ۳۱ اردیبهشت ۹۹ – بیمارستان نمازی – اتفاقات – مراقبتهای حاد دو
نزدیک به ۷ ساعت پیش، آخرین کشیک این ماه تمام شد. آخرین کشیک رسمی من در اورژانسهای عمومی – مگر اینکه به سراغ تحصیل در طب اورژانس بروم.
من تازه، بعد از گوش سپردن به کمی موسیقی، در این لحظات قرار و بیقراریِ نیمه شب، شروع به هضم کردن اتفاقهای امروز کردم.
موتور.
روی آن، دو کودک. تنها دو کودک.
صدای عبورش، نشاندهندهی سرعت.
برخورد. با یک دیوار.
دیوار سخت.
دیوار سخت سیاه. دیوار مرگ.
یکی را تا به بیمارستان آوردند، دیگر میان ما نبود.
کودکی که مرد.
کودکی که مرد.
کودکیهایی که هر روز میمیرند.
و میدانیم که مردن تنها یک راهش است. تنها یک راه کشتن کودکی.
به یاد این کودکیها، به موسیقی سیلوستروف (Valentyn Silvestrov) گوش میدهم. باگاتل شمارهی یک.
گوش میدهم و امروز را در ذهنم مرور میکنم.
امروز با او بودم که صمیمانه دوستش دارم. پایاننامهام نیز با اوست. از آن استادهایی که به تو یک تجربهی بهتر را آموزش میدهد؛ نه لزوما کمی Fact از پزشکی.
در آن شلوغیها، همراه با هم مریضهای جدید را میدیدیم. گاهی در آن بین نکتهای را به من یاد میداد و ادامه میدادیم.
کمی شلوغتر شد. چند کودک دیگر که زمین خورده یا تصادف کرده بودند.
و او. آن نامه که همراه او آمد و روی آن کلمهای بود که خیلی به چشم میآمد:
Case of bilateral breast cancer with liver metastasis and ascites. Therapeutic tap for Palliation.
درمان تسکینی. Palliation. درمانی که درد را کم میکند؛ اما درمان قطعی نیست. شفابخش نیست.
شکمش حسابی به جلو آمده و به سختی نفس میکشید. نفس کشیدنی که تو و من آن را نمیفهمیم و به راحتی انجام میدهیم، برای او یک عذاب بود.
اول از یک سینه شروع شده بود. کمی بعد، کانون سرطانی در سینهی دیگر.
سپس، پخش شدنش به کبد. افزایش فشار در کبد. پس زدن مایع از عروق کبد به درون فضای شکم. جمع شدن مایع. یک لیتر. دو لیتر. بیشتر. بیشتر. حتی کمی بیشتر.
فضا بسته است. به بالا فشار میآورد. به قفسهی سینه. فضایی که ریهها قرار دارند. همین بود که نفس کشیدن را سخت میکرد.
دیگر بیشتر از این، پوست شکمش کشیده نمیشد. کشیده شدنش به خاطر تجمع آن همه مایع، خطوطی شبیه به شاخ و برگ درخت سرو به وجود آورده بود.
شکمی برآمده با طرح سروی حکشده روی آن.
سروی که پس از وارد کردن سوزنی در آن شکم و خارج کردن دوازده لیتر مایع، دیگر وجود نداشت. وجود داشت؛ به شکل قبل، دیگر وجود نداشت.
آن پوست جمع شده بود و سرو انگار، به داخل بدن او رفته بود. سروی درون او. سروی زیبا.
دلم میخواست، دلم میخواست دستانش را میگرفتم و در آن شلوغی به کنارش مینشستم و در گوشش، «غزلی برای درخت» را زمزمه میکردم:
تو قامت بلند تمنایی ای درخت!
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت!
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت!
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه میکنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت!
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت!
در زیر پای تو
اینجا شب است و شبزدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند میکنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت!
سر برکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت!
سیاوش کسرایی – غزلی برای درخت – با دماوند خاموش
…
این نوشته، بالاخره آرام گرفت.
در این نخستین ساعتهایِ نخستین روزِ خرداد ماهِ ۹۹.
طولانی و زیبا.
هنوز تمومش نکردم از امشب شروع کردم به خوندنِ کوتاه نوشته های اتفاقی،
تا قبل جمعه۲۶ اردیبهشت رو خوندم خواستم بدون کامنت باشه خوندنم، ولی با خودم گفتم بی انصافیه که این همه لذت ببری و چیزی نگی واقعا ممنونم و نمیدونم چجوری تشکر کنم
راستی! وبلاگ شما خیلی ازم وقت میگیره و همچنین نمیتونم رهاش کنم بابت همین به عنوان جایزه برای خودم در نظر گرفتم وقتی که کارهایی که باید انجام بدم رو انجام دادم میتونم جایزه بدم به خودم و بیام دور دور تو وبلاگ و بعضی وقتا حتی اگه برنامه و کارهامو انجام ندادم برای گرفتن حال خوب میام که یکم تقلب میشه ولی خب تقلب هم گاهی خوبه
کاش بیشتر با کسانی مثل شما آشنا بشم
بعضی وقتا فک میکنم واقعی نیستین
با خودم میگم آخه مگه میشه…
و اینکه یه خواهش، اگه میشه اسمم تو لیست آخرین دیدگاه ها نباشه
بازم ممنون*
سلام.
ممنونم از تمام لطفی که به من داری.
و در مورد خواهشت، وقتی کامنت گذاشته بشه، میاد توی اون لیست آخرین دیدگاهها. دست من نیست که برش دارم.
سلام.
خواهش می کنم لطف از شماست که وقت میگذارید و می نویسید و به اشتراک میگذارید.
باشه ممنون که توضیح دادید.
هنوز نمیدانم چه خطابتان کنم،
ای کسی که اسمت در لیستِ بهترین های من، است.
کاش می دانستم که بیشتر دوست داری چه عنوانی برایت بگذارم.
با دیدن پیامت، یاد روزی افتادم
که وقتی بهترین معلم ریاضی دوران مدرسه ام برای اولین بار برای من پیام فرستاد
گفتم وای چه بنویسم هزار بار می نوشتم و پاک می کردم.
تقریبا برای همه ی آن اتفاقاتی که برای اولین بار توسط بهترین هایم برایم اتفاق می افتد چنین حسی رو دارم که توصیفش کمی سخت است.
اما تکرارشان، تکرار این حس ها،
تکرار بهترین ها
را خیلی دوست دارم.
زیرا بوی زندگی و امید میدهند*
حال خوب تنها چیزیه که می تونم بعد از خوندن این متون بگم:)
هرجا هستی امیدوارم روزهای خوبی رو سپری کنی؛مثل رادین…
چقدر برام عجیبه که یک پزشک اینقدر عاطفی و با احساس باشه.با این حجم احساسات ناب کار در فضای پر اندوه و درد بیمارستان ممکنه؟از اینکه به احساس ادم ها توجه میکنید از اینکه روشون برچسب نمی زنید از صبرتون از مداد آبی کوچک لای کتاب شعرتون از گوش دادن به صحبت گل های سرخ از دیدن درخت سرو جایی که کسی پآن را نمی بیند ممنونم…کاش همه آدم ها در هر موقعیت شغلی انسانیت رو رعایت می کردند.نوشته هاتون طوری بود که می شد ازش یه کتاب زندگی نامه نوشت از اون کتابایی که تا تمومش رو نخونی نمیتونی رهاش کنی.باتمامش خندیدم و اشک ریختم و فکر کردم و فهمیدم خیلی چیز هارو…
از صمیم قلب براتون آرزو میکنم که این حال و هوای مهربانانه تون هرگز کمرنگ نشه و مروارید چشم های دردکشیده براتون عادی نشه.
شما لیاقت تشکر رو دارین خیلی هم زیاد و من از شما متشکرم
دکتر که بیکار نیس
بشینه شما هارو تحلیل کنع
مسئولیت تصمیماتتون به عهده بگیرید
ممنون اقای دکتر بخاطر علمی که بی دریغ به دیگران هدیه میدین
اقا رادین شخصیت مشابه من با شما منم برد به سوی متمم،،منتظر جواب دکتر به شما هستم تا منم بهره ببرم
سلام امیرمحمد جانم
این لطفت هیچ وقت فراموش نمیکنم
همیشه دلم میخواست دوستی داشته باشم هم جنس خودم هم جنس خودت بی اجازه دوست دارم در ادامه این متن بهت بگم رفیق.
تویی که خیلی از من دور نیستی!
رادین ۳۰ مرداد ۷۶ تصمیم گرفت اگاهی هاشو تجربه کنه و به این دنیای خاکی بیاد
به قول نویسنده ناشناس
من همیشه در تنهایی من است بدون هیچ توضیح اضافه ای!
توی خونه درون گرا بیرون، برون گرا
شهودی و خیال پرداز
پیانو ، اواز ، شعر ، طراحی پرتره رزمی ، دویدن و نوشتن
دوستانی هستند که از بودن با هم لذت میبریم
اغلب غرق در اغوش ابهام هایی که به سردرگمی منجر میشوند
از این شاخه به ان شاخه میپرم
نمیدانم چه میخواهم
تصمیم گیری برایم سخت است
گاهی احساس میکنم درگیر ناخویشتن داری عاطفی هستم
گاهی غرق در لذت انقدر که
در روز ساعت ها جلوی ایینه مینشینم و با خودم حرف میزنم خودم را میبوسم و بابت داشتن (( من )) سپاسگزارم
کمال گرایی باعث شده ترس از دست دادن در وجودم شدت بگیرد
و ۱۰۰٪ پرتاب هایی را که انجام ندادم از دست بدهم.
در جستجوی احساس خوب لا به لای لحظه ها هستم
در جستجوی معنای که میتوانم در این دنیای سلف سرویس به خودم هدیه بدهم و از حسرت های لحظه مرگ ذره ای بکاهم
در جستجوی افکاری شفاف تر
صلح و ارامش درونی بیشتر
در تلاش برای تقویت حس رقابت با خودم که سال هاست خداحافظی کرده
رفیق جان
ممنونم که این دلنوشته رو خوندی ممنون ممنون ممنون
برات ثروت زیاد ارزو میکنم موفق باشی
رادین. ممنونم که کامل نوشتی.
به نظرم اومد الان مشکلت این هست که نمیدونی دلت میخواد با ادامهی مسیر زندگیات چه کار بکنی. درسته؟
بذار یه حرف نامربوط هم بگم. دو سال پیش، یه مریض دو ساله داشتم تو اورژانس اطفال. اسمش رادین بود. این پسر رو من خیلی دوست داشتم. اسمت رو که دیدم، یادش افتادم. امیدوارم این روزها کودکی خوبی داشته باشه.
بله کاملا درسته.
نمیدونم میخوام چکار کنم و شاید بخاطر همینه که تصمیم گیری اینقدر برام سخته
من ۳ سال روانشناسی خوندم
انصراف دادم چون علاقه واقعیم نبود
ایشاالله رادین و همه ی بچه ها کودکی پر از هیجان و ارامشی رو بگذرونن.
ممنونم که وقت گذاشتی امیرمحمد جان.
اره موافقم یه ابزار خیلی موثر که توی جر زمینه ای که بخوایم میتونیم ازش برای یادگیری استفاده کنیم وقتی اولین بار به سایت متمم رفتم توسعه فردی و اتنخاب کردم و حتی از روی نقشه راه هم گم شدم هر چیزی که بود مناسب بود هر مطلبی که باز میکردم مطلب های پیوست شده به اون رو میدیدم و با کلیک روی اون ها به صفحه جدا باز میشد و این اتفاق پشت سر هم اتفاق میوفتاد و من هم بدون اینکه متوجه بشم چندین ساعت درگیر بودم بدون اینکه چیزی و کامل و بدون انسجام خونده باشم اونجا بود که احساس کردم متمم خیلی سنگینه و برام و اینجوری نمیتونم ازش درست استفاده کنم گذاشتم برای بعد از کنکور و الان فعلا در حد مطالب پاراگراف فارسی و…انیا میخونم این سوالی رادین جان پرسید سوالی بود من میخواستم بعد از کنکور ازت بپرسم اینکه مثلا برای همون توسعه فردی از چه قسمتی شروع کنیم….ممنون میشم از راهنماییت
سلام امیرمحمد
ببخشید ک غیرمرتبط مینویسم
فکر میکنی به چه ترتیبی از اموزش های متمم استفاده کنم بهتره؟
ممنونم ازت
اگه فرصت کردی ممنون میشم راهنماییم کنی
سلام رادین جان.
کمی از خودت برام بگو لطفا تا من بهتر بتونم راهنماییات کنم.
سلام امیر محمد
اتفاقا سوال منم بود فکر کردم میخوای در یک پست جداگانه جواب بدی چون قبلا هم یکی از بچه ها اینجا ازت پرسیده بود و گفتی دربارش توضیح میدی…
میدونی ترانه؟ به نظرم میتونیم متمم رو مثل یه ابزاری برای یادگیری در نظر بگیریم. برای اینکه بدونیم چطور از این ابزار استفاده کنیم، باید اول بدونیم ما چی میخوایم تا بدونیم این ابزار به چه کارمون میاد.
از ۲۷ اسفند شروع شد تا۳۱ اردیبهشت ادامه یافت و تموم شد.
تو این مدت کاملا ما رو با خودت همراه کردی از شخصی که دیگر قلبش توان تپیدن نداشت تا کودکی با چشمانی سبز که تا آن سن یحتمل زندگی چیزی جز درد برایش نداشته و در اخر کودکی که سفرش در این دنیا به اتمام رسید و رفت ، همراه نوشته هایت بغض کردیم ، اشک ریختیم ، بهت زده شدیم ، خندیدیم ، لذت بردیم ، مهربانی را حس کردیم ، انسانیت را یاد گرفتیم و زندگی کردیم . تنها میتوانم بگویم متشکرم ???
سلام آقای دکتر قربانی امیدوارم حال دلتان عالی باشد.این نوشته که خیلی چیزا بهم یاد داد ,منم همراه شما و تمام کسانی که حضور داشتند با خنده هایشان خنده کردم و با گریه هایشان گریه.با حرفایی که استاد هایتان میگفتن تفکر…و از تجربه ها یاد گرفتم…خیلی چیز ها را در این نوشته حس کردم و فهمیدم ,حکایت های افراد زیر این سقف آبی پهناور…که فکر کنم اینجا مجال گفتنشان نباشد…امیدوارم منم مثل شما بتوانم از نزدیک تجربه کنم.ممنونم از شما که لحظات با ارزشی را با قلم عالیتان با ما به اشتراک گذاشتین.
این نوشته که آرام گرفت…ولی من نمیخواهم قلم شما آرام بگیرد.
به نظرم نوشتن راحت ترین راه برای خالی کردن احساس و… و چیز هایی است که یاد گرفتیم. حس خوبی میدهد…حداقل برای من که اینگونه است.
سلام تو یکی از پستاتون خواندم که گفتید روش فعلی آموزش پزشکی از من پزشکی که ده سال دیگر می خواهد ،نمی سازد.
چه اشتباهاتی داره که این رو گفتید؟میشه مثال برنید؟چرا ده سال دیگه؟ایا برای الان هم این روش ،مناسب و جوابگو هست؟
و اینکه تکنولوژی آیا میتونه جای پزشک رو بگیره؟یا اینکه فقط کارش رو راحت تر خواهد کرد مثلاً توی شاخه های جراحی.
و چطور میتونیم خودمون رو با این پیشرفت تکنولوژی هماهنگ کنیم؟
سلام دکتر جان ، خداقوت جانانه . میخواستم بگم که براتون مقدوره که این پست رو تا آخر خرداد هم بروز کنید؟ دلیلی داره که تا آخر اردیبهشت تصمیم بر بروز رسانی این مطالب زیبا داشتید؟ حقیقتش این نوشته ها کلی حال خوب گاهی هم حس ناراحت شدن بدلیل درد بیمار ها و اکثرا تامل حداقل برای من ، منو دعوت به تامل کردید … میشه لطفا خواهش کنم تا آخر خرداد هم بنویسید دراین باره؟? با توجه به حجم بالای کامنتا و .. فکر کنم خیلی ها مثل من این مطالب رو دوست دارن … البته بازم هرجور خودتون صلاح میدونید و اگر وقت دارید … نمیدونید با چه ذوق و حس خوبی این نوشته ها رو دنبال میکردم 🙂
سلام لعیا.
اسم نوشته از اونجا میاد که من این دو ماه در اتفاقات (اورژانس) بودم. برای همین گفته بودم تا آخر اردیبهشت. نوشتههای مشابه ادامه پیدا خواهد کرد. اما نه در این نوشته. در نوشتهای دیگر. این نوشته، وقتش هست که آرام بگیره.
بله دکتر ، پس علت” تا پایان اردیبهشت ” این بود ، ممنون متوجه ام درسته
ان شاءالله بشه که بتونم دنبال کنم اون نوشته هارو … ممنون که سهیم کردید این خاطرات بامفهوم رو با ما 🙂
خداقوت
یاحق
سلام امیرمحمد.میشه ایمیلتو بگی؟
سلام امیرمحمد
من امروز با وبلاگ جالبت اشنا شدم عالیه?
از بین کتاب های کودک میشه چند تایی که دوست داری معرفی کنی؟
برای سن حدود ۷_۱۲ کتاب های جالب و قابل تامل زیادی ندیدم
مرسی از راهنماییت
سلام فرهود. یه چند تا داستان از سیلوراستاین هست که من خودم خیلی دوست دارم:
یک زرافه و نیم
قطعه گمشده
دیدار قطعه گمشده با دایره کامل
لافکادیو
درخت بخشنده
چون به تازگی یه کتاب دیگه از سیلوراستاین خوندم، الان سیلوراستاین در ذهنم برجسته هست.
خیلی خیلی ممنونم از لطفت امیرمحمد جان
سلام آقای دکتر من یکی از بچه های شیرازم که سال اینده کنکور دارم. خیلی مشتاقم در آینده انشالله در دانشکده پزشکی شیراز شمارو ببینم.امشب به دلیل آینده خودم و رفیقم با صحبت با همدیگه به این نتیجه رسیدیم برای تمرکز برای خوندن و به آرزو هامون رسیدن تا کنکور ارتباطاتمون رو کاهش بدیم .الان ناراحتم ولی امشب فهمیدم چقدر هدفم رو دوست دارم و عاشقانه بهش پایبندم . نمیدونم چرا این رو اومدم اینجا نوشتم ولی شاید به خاطر اینه که نوشته هاتون منو امیدوار میکنه . انشاالله موفق باشید.
دکترجان داشتم درس میخوندم،
یک سوال بی ربط اومد توی ذهنم!
ممکنه که خود مایع مغزی نخاعی خونی شده باشه به دلیل خونریزی داخلی مثلا عنکبوتیه! درسته؟؟
الان چجور میشه تشخیص داد که اون خون خارج شده هنگام انجام Lp واقعا خون باشه؟؟ مثلا اون مایع نخاعی به رنگ خون نباشه؟؟ با چشم و بدون لمس مایع معلومه ؟
حیف که اصلاحات طب رو بلد نیستم!
به امید اون روزی که منم یاد بگیرم!
بله. ممکن هست. اصلا تشخیص Subarachnoid Hemorrhage همینجوری هست. اول سیتی اسکن گرفته میشه. اگه غیرطبیعی بود که خب هیچی. تشخیص داده میشه. اگه طبیعی بود و هنوز شک به SAH وجود داشت، LP میکنن و به دنبال همین چیزی که گفتی میگردن. بهش میگن Xanthochromia. سرچ کردنش و فهمیدن این که یعنی چی، با خودت.
فرقشون اینجوریه که اگه تراماتایز کرده باشی – بسته به شدت تراما – اولش خون میاد یه کم و بعدش CSF نرمال (مگه اینکه شبکه وریدی آسیب دیده باشه. در این حالت دائم خون میاد و باید از فضایی بالاتر نمونه گرفته بشه).
ببخشید که من اصطلاحات رو خلاصه نوشتم. میدونم خودت میتونی سرچ کنی و پیدا کنی مخفف چی هست.
راستی. امیدوارم الان حالت بهتر شده باشه و دیگه اون مشکلات رو نداشته باشی.
تشکر بابت توضیحاتتون.
خداروشکر رفع شده اونا!
قربانتانlol;)
در راه مانا بمانید.
سلام بر شما،یار پاک!مشتاق دیدار شمام.
یک خاطره ساده بگم!هرچند دردش رو حس میکنم ولی میگم!هرچند روز تولدمه ولی یادآوریش بهم امید میده!
آذرماه ۹۷ بود. مشکوک به مننژیت بیعلامت و ام اس و فشار زیاد مایع درون جمجه شده بودم. در بحبوحه ی سال کنکور!
نمیدانستم ارتباطشون به هم چی بود.
به هرحال رفتم توی نوبت LP . نوبت که نه ، چون کم پیش میاد کسی ال پی بشه!
با هزارجور ترس و لرز خوابیدم روی تخت.
نمیدانم چرا از همان ابتدای ضدعفونی کردن کمرم، دردی رو حس میکردم…
سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
حدود ۶ بار اون سوزن نازک توی کمرم فرو میرفت و کاملا برخوردشون رو با استخوان مهره ها حس میکردم،
هر بار یکی از پاهام تکانی میخورد’-‘، برخورد سوزن با اعصاب انشعابی از نخاع…پرستار مورفین تزریق میکرد.
دکتر متخصص آرام به من گفت: مهره های کمرت رو لمس و پیدا نمیکنم، باید وزن کم کنی، امیدوارم دوباره نیاز پیدا نکنی به این کار! درد داره؟
صادقانه جواب دادم:درد که بله، ولی آرزو دارم خودم این کار رو انجام بدم!
لبخند میزد. در جوابش لبخندی زدم، از عمق دل. البته به خودم ^^
بالاخره مایع گرفته شد و فشار اون مایع هم اندازه گیری
توی اون حالم هم دست از سوال کردن برنداشتم، پرسیدم: فشار برحسب میلی متر آب، دکتر؟؟
سکوت کرد، آرام جواب داد:بله، اگه دوست داری سرت رو برگردون تا ببینی چجوری.
فشارمایع خوب بود
مدتی گذشت و جواب آزمایش رو گرفتم. نسبت به جواب آزمایش شک داشت،به آزمایشگاه بیمارستان مشکوک بود. ارجاعم داد به متخصص عفونی.
متخصص عفونی گفت احتمال خطا هست ولی چیز مهمی نیست! اگه بخوای میتونم دوباره خودم ال پی بگیرم ازت! خیلی وقته نگرفتم !
و من یک نه محکم گفته و خارج شدم، فقط فهمیدم که هیچ کدوم از اون مشکلات رو نداشتم، خداروشکر!
امسال پشت کنکوریم و عاشق طب،
همچنین مشتاق یک صحبت گرم حضوری باشما!
دکترجان بنظرت اسم اون حسی اشتیاقی که یک آدم نسبت به ال پی گرفتن و انجامش داره، چی میتونه باشه؟
حسی نسبت به انجام یک کار که مشتاقانه انتظار انجامش رو میکشی در آینده ی دور ،
ولی ممکنه هرگز انجامش ندی
مثلا ال پی آیپو^^LPipo
;)=)
سلام آقای دکتر خسته نباشید ببخشید یه خواهشی داشتم ازتون ممنون میشم کمکم کنید: من کنکوری هستم و گردنم خیلی درد میکنه بعضی اوقات دردش تا نوک انگشتانم هم میاد و به اعصابم میزنه و شانه هام و کمرم هم به درد میاد یه قرصی یا ژلی یا چیزی میتونید بهم معرفی کنید که عوارض کمی داشته باشه و از دردم بکاهه تا بتونم درس بخونم ؟؟؟
امین جان.
این دردی که میگی نیاز به معاینه داره. به نظر میاد به عصبهایی که در گردنت قرار داره، فشار داره وارد میشه. به نظرم به جای قرص و ژل، برو معاینه بشو که اگه نیاز به عکسبرداری داشته باشه انجام بدن برات و یه درمان اساسیتر.
بله بعد کنکور حتما میرم فقط این سه ماه رو چیکار کنم که یکم دردش کمتر بشه بتونم درس بخونم؟
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش
چشمها بسته میشوند و دستها مشت میشوند…
و تو می مانی و یک دنیا تنهایی…
میلیونها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند! که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند…
خوبی کن و فراموش کن…
” روزی رشد خواهد کرد”
تولــــــــــــدت مبارک
راستی*• تولدتون هم مبارک باشه•*
هم ماهی هستیم 🙂
بهترین چیزی که میتونم براتون بخوام اینه که زندگیتون همیشه پر از این مهربانی هایی باشه که توقع اتفاق افتادنش رو ندارید سالم و موفق باشید همیشه.
این کوتاه نوشته ها منو یاد تمام دفعاتی می اندازه که چهار صبح از شدت درد و از حال رفته در اورژانس بودم زمانی که دیگه نمیدونستن چه مخدری بهم بزنن تا ساکت بشم و آروم بگیرم اما هیچوقت یادم نمیره یه رزیدنت جراحی همیشه میومد بالای سرم باهام حرف میزد چون منو میشناخت دیگه میدونست از چی تعریف کنه خوشم میاد یکم از بیمارهایی که دیده بود و رفتارهای عجیب خنده دار میگفت بعد درمورد خودم و اوضاع درسیم حرف میزد که مجذوب کدوم قسمت زیستشناسی ام و چرا اینکه چی رو انتخاب میکنم.مدت بیماریم کم ندیدم از رزیدنت های مهربون، رزیدنت بیهوشی ای که حتی خاطرات خواستگاری های ناموفقش رو تعریف میکردم برام و پزشک اورژانسی که بعد از اثر داروی بیهوشی که خیلی گریه آور بود میخوند گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه… :)))
اینها شاید خارج از وظیفه پزشک و مسئول شیفت اون قسمت باشه ولی جدا از خوب کردن حال جسمی روحیه دادن برای بیمار خیلی امیدوار کننده ست 🙂
منم پزشک های باسواد مهربان فهیم و همدل رو خیلی دوست دارم.
سلام دکترسالروزتولدتون مبارک امیدوارم سالیان سال باموفقیت و پیروزی درتموم عرصه های زندگی دقایق و ثانیه های عمرتون روسپری کنیدودرپناه حق باشید
گرچه یه کم دیرتبریک گفتم☺
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم…
شعر زندگی از سهراب سپهری هدیه ای برای سالروزتولدشما?☺
آرامشی که هربار با سر زدن به سایت شما و خوندن قسمت به قسمت این بخش بهم دست میده رو هیچ جایی از این دنیای مجازی نمیتونم پیدا کنم : ))
چقد قلمت خوبه ؛ چقد آرومی ؛ چقد آرامش میبخشی : ))
چقد بودنت واسه این دنیا و آدمی مثل من موثره.
به عشق صفحه ی توعه که هربار گوگل و باز میکنم 🙂
تو این لحظه ها نوشتن از تمام حس و حالات حتی با کلماتی که کوچکترین اطلاعی راجبش ندارم واسه یه کنکوری که در روز هزاران بار جا میزنه و خسته میشه و درمونده میشه ؛ میشه معجزه :))
معجزه بودنت قشنگه امیرمحمد 🙂 کاش روزی مثل تو بشم.
سلام امیر محمد امیدوارم حالت خوب باشه
ممنون بابت نوشته ها فکر کنم به روزهای اخز به روز رسانی این پست نزدیک میشیم:)
یه سوال برام پیش اومد برای بیماری هایی مثل اناپلاستیک یا بقیه بیماری هایی که پزشک از روند بیماری و درمان اگاه چرا بیمار یا خانواده اون رو کامل مطلع نمیکنه ؟یعنی برای اونا بهتر نیست بدونن که مثلا توی همین بیماری که گفتی شیمی درمانی نتیجه ای نداره و پول،وقت،انرژی و ،،،هزینه نکنند و یه جورایی امید به چیزی که اتفاق نمیوفته نداشته باشن؟؟!!
نژاد پرستانه
یا
نژاد پرستارانه؟
سلام دکتر قربانی عزیز
تولدتون مبارک???
توی این شب عزیز براتون بهترین هارو از خدا میخوام..
سلام
مثل همیشه لذت بخش بود خوندن این بخش.
– میخواستم شعری بنویسم، دنبال عنوان گشتم، واژه کم اوردم و…
اما بعد دیدم گاهی آدم هرچه ساده تر بگوید بهتر است.. پس:
تولدت مبارک امیرمحمد. امیدوارم مسیرت روز به روز روشن تر شه و نور بیشتری در راهت قرار بگیره و راهت همون باشه که باید..
امیدوارم لبخند همیشه رو لبات باشه.
و نوشتنت پایدار..
سلام آقای دکتر ?
من ناراحتم از اینکه تموم شدن این ماه مساوی با عدم بروزرسانی این صفحه خواهد بود?
سلام
کاش آدم ها ارزش رازداری رو با عمق وجودشون درک میکردند مطمئنم اونجوری دنیا جای قشنگ تری میشد، حسِ متفاوتیست که صندوقچه ی اسرار آدم ها باشی، هرچند گاهی دردناک است دانستن بعضی چیزها و هضم کردنشان تنها در قلب و ذهنِ خودت اما باز هم دوست داشتنیست، درگیری هایش را دوست دارم، باعث می شود سختی ها، مشکلات و حتی زیبایی های زندگی را از جنبه های مختلفی درک کنی…
خط آخر این نوشته خیلی به دلم نشست چندین بار خواندمش و لبخندم هر بار عمیق تر شد، انگار نگاهم داشت بدرقه شان میکرد.
مرسی که آن پدر را (با توصیفی که کردید باید از آن مهربان ها بوده باشد) از پسرش ناامید نکردید.
سلام دکتر….من دانش اموز دوازدهم تجربی هستم وتقریباسه ماه دیگه کنکوردارم هروقت حس در خوندن یازندگی کردن روندارم پیامای شمارومیخونم . آقای دکتربرای ماهم دعاکنید.منم دوست دارم مثل شماپزشک بشم آرزوم به جون خریدن تموم این خستگی هایی است که میخوام به خاطر رشته مورد علاقم تحملشون کنم من میخوام پزشکی قبول بشم و تموم این خستگی هاروهم باجون ودل میپذیرم
امیدوارم خدا همیشه پشت وپناهتون باشه و موفقیتهای بزرگ توأم باخوشبختی سلامتی و شادی نصیبتون بشه
انسانهای بزرگ خیلی کمندکه تواوج سختی کوهی ازامیدبرای مردم کشورشون باشندوتوی همون لحظه های سخت ازتموم ثانیه هاش لذت ببرند
ازخدامیخوام صبروقدرتی اتمام ناپذیرنصیبتون بشه چنان که نام شما به عنوان پزشکی موفق در تاریخ ایران ثبت شه
برای بزرگ شدن بجنگیدباشدکه خداباشماست
سلام. چند وقت پیش به من در مورد contextualism گفته بودی. همان لحظه بیدار شدم و قبول کردم که خواب بودم… به گمانم به یاد آوردی
راستش اینبار هم میخواهم بگویم که در مورد آن پسر ۱۲ ساله درکت میکنم?. وقتی یازده سالم بود، خانوادهای چهار نفره به طبقه پایین خانهی ما نقل مکان کردند.مدتی بعد از آن نقل مکان، پدر خانواده از دنیا رفت و دو پسر بچه با مادرشان تنها ماندند. تصمیم گرفتند تا این زندگی پیچیده و مرموز را زیر سایهی پدربزرگشان ادامه دهند. روز رفتنشان، خواستم آن دو کودک را به مدت یک لحظه هم که شده خوشحال کنم تا با خاطرهای خوش از من و نه از آن خانه، ما را بدرود گویند. کتاب داستانی در میان کتابهایم بود که از کودکی مادرم آن را برایم میخواند. کتاب داستان که نه، فیلم کوتاهی از دوران کودکی من. خواستم این کتاب را به همراه تمام آن خاطرههایش به آن دو دوست بدهم…
و تو بعد از ۶ سال یاد آن چشمان سبز را برای من تداعی کردی ممنونم
البته چشمان سبزی که من دیدم دو جفت بودند
سلام خستگی های بیش اندازه از کشیک و بیماران هم آرزوست کاش نصیب من هم شود خیلی لذت بخش هست واس من موفق باشید ?
سلام دکتر عزیز . امیدوارم حال دلتون خوب و کوک باشه 🙂 داشتم دعای جوشن میخوندم ، ناخودآگاه یاد شمام افتادم ، براتون در این شب عزیز آرزوی سلامتی وموفقیت روز افزون دارم ، الهی الهی که به هرچه که در دلتون هست و صلاحتونه برسید ، الهی که روز بروز بتونید بیشتر از قبل از آلام بیمارهاتون بکاهید
امیدوارم این انرژی و حال خوبی ک به بقیه منتقل میکنید به خودتون برگرده
خدا یاورتون 🙂
گاهی حرف های بعضی آدم ها و حال و هوای خودت در لحظه ی شنیدنش عجیب به دل می نشیند و ماندگار می شود در خاطرت تا بتوانی در خستگی های روزگار با آن جانی دوباره بگیری…
با این دسته آدم های دوست داشتنیه زندگیم سعی میکنم هرزگاهی وقت بگذرونم چه حالم خوش باشد و چه نباشد… حرف هایشان بهترین قوتِ قلب می شود برای لحظه هایی که خسته ای تا قوی تر ادامه بدی
سلام امیرمحمد خسته نباشی . یه سوال داشتم و امیدوارم منظورم رو درست برسونم ! اینکه پزشکان تو بخش کرونا فعالیت میکنند ایا وظیفه حساب میشه یا لطف ؟ سوالم رو از این جهت مطرح کردم چون میبینم بعضی از پزشکان با خودخواهی تمام میگن : به ما ربطی نداره به ما چه و از این حرفا ( شایدم خودخواهی نباشه ؛ نمیدونم ) . البته در قبال خدمات شما ما هم مسئولیت هایی داریم تا بار سنگینی رو دوش شما نگذاریم تا به بیماران خدمات بهتری ارائه بکنید . یه موزیک ویدیو هم بهتون پیشنهاد میکنم که مطمئناً به شما خیلی انرژی میده سینا ساعی به نام دمم گرم
من نه وظیفه میبینم، نه لطف. من مسئولیت میبینمش. مسئولیت هم، همانطور که میدونی، سطحهای مختلف داره.
خیلی ممنون بابت تفکیک این موارد البته تفاوت وظیفه و مسئولیت رو الان با سرچ کردن فهمیدم. امیدوارم با این نوشته ام بی احترامی به خدمات شما کادر درمانی نکرده باشم.
سلام
《برو کتاب را بیاور باهم مرورش بکنیم》از پزشکی همین بس است.
عکسی که از کتاب انداخته بودی جالب بود !
چرا از هایلایت آبی استفاده کردی ؟
همزمان با پایان این قسمت، چند قطره کوچک اشک چشمان مرا هم همراهی کردند..
چه حس خوبی داشت آخرین متنون…چقدر خوب که اساتیدی اینگونه دارید…چقدر خوب که آنان، شاگردی مثل شما دارند…تلاشمو میکنم ک مث شما بشم……فقط یه چیزی،معرفی نکردین استادتون رو؟
موفق تر باشین امیرمحمد عزیز
یه روزی در یه پست جداگونه و مخصوص خودش.
امیرمحمد
امیدوارم خوب باشی
یهو دلم برات تنگ شد
مواظب خودت باش.
سلام امیر محمد امیدوارم حالت خوب باشه کی دوباره مطلب جدید به این نوشته اضافه میکنی؟؟
سلام. از اواسط هفته بعد.
سلام امیرمحمد
میشه اگه امکانش هست راجب ارتباطات و دوست یابی بنویسی؟
واقعا نمیدونم چرا نمیتونم با دخترا ارتباط برقرار کنم
از نظر تحصیلات ،چهره ، تیپ و وضعیت مالی و… وااااقعا ok ام
ببخشید که ناشناس نظر میزارم
خواهش میکنم کمکم کن.
سلام.خداقوت آقای طبیب..میشه لطفا بگین چه رشته هایی برای تخصص مدنظرتونه؟؟
سپاس ک برامون مینویسین..
سلام زهرا.
طب داخلی – روانپزشکی – طب اورژانس.
این سه تا در اصل. انتخابم رو هم کردم و خیلی بعیده عوض بشه از بین این سه تا و خب تا پایان امسال احتمالا ازش مینویسم و اون نکاتی که به نظرم کمک میکنه برای انتخاب تخصص.
دیدم به طب اورژانس عوض شد
یکی از اونایی ک تخصص اورژانس مشهد قبول شد زیاد درس نخونده بود ک قبول شد یکمم رفت سر کلاسا دیگه نرفت دلیلشم این بود ک اکثرا سن ها بالا بوده و برای اینکه فقط تخصص بگیرن اومدن اینو بخونن دوباره خوند و الانم پوست میخونه ولی الان دیدم جزو اولویت های شماست چقدر برام جالب بود
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه منم از شما چیزایی یاد گرفتم که فکر کنم اگه باهاتون اشنا نمیشدم هیچ وقت یادشون نمیگرفتم.حتی دیدگاهم هم نسبت به خیلی چیزا به لطف شما فرق کرده .ممنونم که هستین و مینویسین و یاد میدین.پس لایق تبریک روز معلم هستین خیلی!یکی از بهترین معلم های عمرم هستین و خواهید بود.روزتون مبارک معلم عزیز.یا باید گفت استاد عزیز.چون به نظرم کلمه استاد برازنده شماست.
ممنونم آیلین جان. لطف داری به من.
سلام.ی سوال داشتم که خیلی مرتبط نیست اما میدونم که شاید بتونی راهنماییم کنی.لطفا کمکم کن مرسی
یکی از رفقام قبلا سرطان متاستاتیک داشته و الان درمان شده.خیلی کنجکاو شده بفهمه چند وقت بوده سرطان در بدنش استارت خورده بوده.یعنی میخاد جواب ct scan یا سونوگرافی رو ببره پیش یک دکتر و او با توجه به اندازه تومور و جنس و…. بهش سن تومورها رو بگه.بهش گفتم احتمالا دکترا نمیتونن جواب بدن اما قبول نمیکنه.میتونی کسی یا سایتی یا کتابی یا هر چیزی معرفی کنی؟؟؟؟دعات میکنع
علی جان سلام.
جواب دقیق کسی نمیتونه بده. تخمینی شاید بتونن بگن. ولی خب سوال اینه چرا میخواد بدونه؟ از طرف من به دوستت بگو که تقصیر خودش نبوده که متوجه نشده. نوع سرطان اولیهاش رو نمیدونم، اما تعداد قابل توجهی از این سرطانها، در آزمایشهای روتین نیز خودشون رو نشون نمیدن – حداقل در مراحل اولیه.
راستش ما اگه میتونستیم این رو بفهمیم که مشکلمون با سرطان حل میشد. یکی از بزرگترین دردسرهامون با سرطان اینه که دیر متوجه حضورش میشیم. به همین خاطر هست که در به در به دنبال تستهای غربالگری مناسب میگردیم.
Testicular cancer بوده با متاستاز ب کبد و لنف.راستش امیرمحمد جان چند وقت پیش تو مجله cell خوندم که یک فرضیه میگه این نوع سرطان استارتش و سلول اولش از جنینی شروع میشه گفتم شاید برات جالب باشه.
بی صبرانه منتظر نوشته های جدیدتون هستم اقای دکتر بی نظیر???
سلام دکتر عزیز. خسته نباشین. یه سوالی داشتم که صرفا از روی کنجکاویه و کسی هم پیدا نکردم که بتونم ازش جوابی بگیرم. تو بیمارستان ها با بلندگو پیج میکنن یا پیجر های جیبی دارن؟ اگر جواب اولیه شما خودتون کدوم رو بیشتر قبول دارین؟
سلام دانیال. من تا حالا دست کسی پیجر ندیدم. ولی به بخشها با بلندگو پیج میشیم. بستگی به بیمارستانش داره. دیگه بیشتر بخشها شماره موبایل رو میگیرن.
سلام:)
من خیلی چیزا ازت یاد گرفتم و میگیرم.
ممنون که می نویسی.
شاید از لایق ترین افرادی هستین که بشه این روز رو بهش تبریک گفت:)
روزت مبارک معلم عزیز.
ممنونم محدثه. این لطف تو هست.
فاصلهی زیادی وجود داره تا نقطهای که خودمم بتونم به خودم بگم معلم.
باز هم ممنونم.
دقیقا بخاطر همینی که گفتید میگم لایق تبریک هستین:)))
بنظرمن معلم فقط اونی نیست که تو مدرسه بهت درس یاد میده. بنظرم من هر ادمی که دیدگاه جدیدی رو واسه تو بوجود بیاره معلم توعه
امیر محمد عزیز بااین حساب باید روز معلم رو بهت تبرک بگم تو یکی از بهترین معلمهایی هستی که من دیدم.بهترینهارو واست ارزو میکنم??
سلام. ممنونم به من لطف داری واقعا. پیامت برایم لبخند به همراه داشت.
سلام عاشق طبابت
من کلاس هشتم هستم
و هدفم چشم پزشکی هست
با رویای جراح چشم شدن هرشب دکمه هایی را با ظرافت تمام روی تکه پارچه ای میدوزم در خیال خودم غرق لذت میشوم
امیدوارم تا ته این مسیر طپش دیوانه وار قلبمان را حس کنیم و ذره ای از این عشق کم نشود…
آرزومند آرزوهایتان?
سلام و خسته نباشی امیرجان یک چیزو نفهمیدم
در نوشته ات درباره فرد ۵۵ ساله سرطانی، نوشته ای که تجربه مرگ و سرطان و طوری نوشته ای که برداشت من اینطور بود که گویی به آن فرد میخواهی خبر مرگ بدهی.مگر امیدی به درمان شدنش وجود ندارد؟آیا به همه افراد اینجور اطلاع می دهند یا به دلیل متاستازهای گسترده این فرد بوده ؟میدونم سوال سخت و کَجی پرسیدم
سرطان مساوی خبر مرگ نیست. خیلیهاش درمان میشه. همینطور که تعدادیش درمان نمیشه و فقط چند ماه طول عمر شاید بیشتر بشه. این مدلی که این آقا داشت از نوعهای بد بود.
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشد.راستی تو یکی از کامنت ها خوندم شما هم متولد فصل زیبای بهار و بخصوص ماه زیبای اردیبهشت هستین با اینکه نمیدونم کدوم روز ولی تولدتان مبارک باشد.دیروز(۹۹/۰۲/۰۸)که گذشت تولد ۱۸ سالگی من بود.میخواستم بپرسم شما هم تولد ۱۸سالگیتان یه حس خاصی داشتین؟ که اصلا با کلمات نمیشه وصفش کرد.یجورایی حس خوشحالی و ناراحتی و هیجان در هم آمیخته شده بودن با هم که نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت.من علاوه بر این حس ها که داشتم سوالی هم از خودم داشتم که تو سرم میچرخید و میگفت تو سالی که گذشت واقعا بزرگ شدی؟…کلا روزای تولدتون چه حسی دارین؟چه سوال هایی از خودتون دارین؟البته اگه دوست داشتین جواب بدین ممنونم.
معلم و دوست من، محمدرضا، سالها پیش متنی رو برای تولد یکی از دوستانش نوشته بود. فکر میکنم وقتی بخونیش، حس من رو هم به تولد بفهمی.
روزگاری بود که انسان، جز شکار و کاشت و برداشت نمیدانست.
در آن روزگار، برآمدن و فرو رفتن خورشید، مهمترین رویداد زندگی هر انسان بود.
هر روز را میشمرد. هر هفت روز را یک هفته نامید و هر چهار هفته را یک ماه و هر دوازده ماه را یک سال و هر سال را سالگردی میگرفت برای شادمانی تولدش…
روزگار، دیگر گشته است ولی آن سنت عصر شکار و کشاورزی، همچنان باقی است.
هر سال، یک روز را به جشن مینشینیم و شمعی برافروخته را با بازدم خود خاموش میکنیم، نمیدانم به چه نشانهای.
به نشانهی سالی که گذشت یا به یادآوری سالهایی که بدون ما خواهد گذشت…
اما پایهی زندگی امروزی، نه شکار است و نه برداشت. نه طلوع و نه غروب. چه روزها که میخوابیم و چه شبها که بیدار میمانیم.
دنیای امروز دنیای فکر و احساس است.
هر بار که دنیای جدیدی را میبینیم و ایدههای جدیدی در ذهنمان متولد میشود. هر بار که احساس زیبایی را تجربه میکنیم. هر بار که یک دوستی تازه شکل میگیرد. ما متولد میشویم.
چنانکه هر بار که دنیا عوض میشود و باورهای ما ثابت باقی میماند، هر بار که احساسهای تلخ، آرامش را از ما میربایند، هر بار که پیمان یک دوستی خوب، شکسته میشود، ما میمیریم.
انسان امروز گاه در یک روز، بارها و بارها متولد میشود و گاه در یک شب، بارها و بارها میمیرد.
برایت هزار تولد خوب و تنها «یک» مرگ آرام، آرزو میکنم.
ممنونم آقای قربانی.چه جالب دیدگاهتون همون چیزی بود که بهش فکر میکردم و یکی از سوال هام بود.ممنونم واقعا
سلام امیرمحمد
میدونم لحظه های زیبای زیادی داشتی که باعث شده بار ها بارها متولد بشی حس از نو زده شدن بهت دست بده برای فهمیدنش هم همین بس که با خوندن حتی گذرای بعضی نوشته های اینجا درباره موسیقی یا ادبیات متوجه میشم که این اتفاق برات افتاده ولی مرگ چی؟ تا حالا چندبار مردن رو تجربه کردی؟؟!
یکی از زیباترین متن هایی بود که تاحالا خوندم…..
تولد ها را شاید بشه کمی از احساسش رو بیان کرد ولی به نظرم مردن هارو نمیشه حتی به اندازه کلمه اش بیان کرد! که اگه میشد اسم اون اتفاق برامون مرگ نبود…
فکر کنم خودم جواب سوالم رو پیدا کردم:)
تو دو جمله اخر این متن
http://mrshabanali.com/در-جستجوی-آرامش
جملات زیبایی بودند اما بین معنای کلمه سنجش و شمارش به نظرمن تفاوت زیادی هست! اینکه من درگیر شمارش لحظه های شاد یا ناشاد باشم هیچ چیزی برمن اضافه نمیکنه اما اگر سنجیدن اون لحظه هارو رها کنم اشتباهه.. چون تحلیل اتفاقات و سنجیدن اون ها اساس خیلی از تصمیمات و تفکرات انسانه.
البته این نظرمنه..
سلام دکتر مهربون
من همیشه از دکتر رفتن وحشت داشتم
۲ روزه حالت تهوع و تنگی نفس دارم اندانسترون بخورم؟؟؟
زهرا جان.
میخوام برات یک سناریو بگم. نتیجه رو به عهدهی خودت میذارم. فرض بکن من تو همین اتاق اسکرین اورژانس نشستم. یه فردی وارد اتاق میشه و به من میگه من دو روز هست حالت تهوع و تنگی نفس دارم. من سرم همینطور پایین است و سرم رو بالا نمیارم. هیچ سوالی هم نمیپرسم. هیچ معاینهای هم انجام نمیدهم. یک نسخه برمیدارم و برایش آندانسترون ۴ میلیگرمی مینویسم. نسخه رو به سمتش دراز میکنم و به سمت بیرون اتاق هدایتش میکنم.
تو دلت میخواد پیش چنین پزشکی بری؟
من واقعا با یک خط اطلاعات (۲ روز حالت تهوع و تنگی نفس)، هیچ وقت دارو تجویز نمیکنم. اگه دقت کرده باشی، اینجا هم هیچ وقت دارو تجویز نکردم. فقط راهنمایی. به زودی هم این کار رو دیگه اینجا انجام نمیدم. یک سایت جدا دارم برای این پرسش و پاسخهای پزشکی درست میکنم.
یک خواهش هم ازت دارم. لطفا به هیچ عنوان از ایمیل من در جایگاه وارد کردن ایمیل برای گذاشتن کامنت استفاده نکن. چند نفری این کار را انجام میدهند و واقعا من این قدر فرصت ندارم که بشینم تک تک کامنتها رو ادیت بکنم و ایمیل خودم رو حذف بکنم. من ایمیل رو برای گذاشتن کامنت اجباری نکردم. مجبور نیستی ایمیل وارد بکنی. پس ایمیل من رو وارد نکن لطفا.
واقعا معذرت میخوام
من اشتباه کردم
امیرمحمد چند روزیه دارم کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه مارک منسن رو میخونم.
خیلی دیدگاه قشنگی نسبت به رنج داره. درک میکنم وقتی میگی خبر دادن متاستازهای کبد و اینکه طرف شاید چند روز دیگه نفس بکشه، چقدر سخته. و این رنجیه که اجتنابناپذیره. انگار هی باید خرد و خمیر بشیم در بخشهای مکانی که محل آلام بشری هستش: بیمارستان!
این رنج باید پیش بیاد تا با حل شدنش تبدیل بشه به رنج بهتری. چون مشکل و دغدغه و رنج اجتنابناپذیره!
و حتما میدونی که رنج بهتر قطعا زندگی قشنگتر و بزرگتریو برامون رقم میزنه. من امیدوارم همیشه رنجهای بزرگتریو در رویارویی با زندگی تجربه کنی. رنج، شاید تنها چیزیه که به زندگیمون معنا میده. چون شادی واقعی رو هم پس از حل کردن یک رنج حس میکنیم. اون خوشحالی و شادی واقعی رو برات آرزو میکنم. سرخوشی رو نمیخوام. خوشحالی با سرخوشی خیلی فرق میکنه 🙂
چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
میگن از دکتر شریعتیه
ببین امیر
نمیدونم تصمیمت گرفتی یا نع
جراح خوب بودن ممکنه با مطالعه زیاد بدست بیاد
اما معالجه روح ادم ها کار هرکسی نیست…
امیرمحمد سلام
دلم میخواد یه صبح تا شب بشینم و دل سیر تکتک این روایتهایت رو بخونم و ازشون لذت ببرم…
راستی یه وقتی تهران اومدی، یا من شیراز اومدم، یه دل سیر با هم گپزدن حضوری طلبمون! باشه؟!
سلام متین. آره واقعا. یه گفتگوی حضوری طلبمون. یه گفتگوی طولانی. اومدی این سمت خبرم بکن. اومدم اون سمت خبرت میکنم.
پشت کاجستان،برف
برف، یک دسته کلاغ
جاده یعنی غربت
باد، آواز، مسافر و کمی میل به خواب
شاخ پیچک، و رسیدن و حیاط
من و دل تنگی و این شیشه خیس
می نویسم،و فضا
می نوبسم،و دو دیوار و چندین گنجشک
یک نفر دل تنگ است
یک نفر می بافد
یک نفر می شمرد
یک نفر میخواند
زندگی یعنی:یک سار پرید
از چه دل تنگ شدی؟
دل خوشی ها کم نیست
مثلا این خورشید
کودک پس فردا
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد
و هنوز
نان گندم خوب است
و هنوز
آب می ریزد پایین، اسب ها مینوشند
قطره ها در جریان
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
“جنبش واژه ی زیستن”
“سهراب سپهری”
سلااااااااااااااممممم دکتررر قربانی عزیزززز???
نمیدونم متولد چند اردیبهشت هستین?
پس همین الان میگم
سل سل دو /سل سل دو/ سل سل دو دو سی لا سی…..
تولدتون مباااااااااااااااااااااااااررررررررککککک???
براتون بهترررررررررین هارو از خدا میخواااااام
ایشاالله همیشه حال دلتون کوک و تنتون سلامت باشه???
کااااااش بدونین که چقدرررر از بابت اشنایی با شما خوشحالم???
هواااااارتا مرسی که هستین
مواظب خودتون و خوبیاتون باشید?
یه عااااااااالمه انرژی +++ فوت کردم بیاد براتون
از کرج تا شیراز یکم زمان میبره
پس یکم لبخند بزنید تااااا زود زود زود به دستتون برسههههه???
راستی
مهربون جون
اگه صلاح نمیدونید این پیام تایید نکنید لطفا ???
سلام امیر محمد جان،
تولدت مبارک.?????????
چند ساله شدی رفیق؟
متولد ۱۳۷۴ هستم پریا. تا تولدم هم مونده هنوز. ۲۷ اردیبهشت.
آقای قربانی ده یا کلونازپام نمیکشه ادمو به نظرتون اگه یکی ۳۰ تا بخورد بازم نمیمره
سوال این نیست که چند تا. سوال این هست که چرا؟ چه اندوهی، چه درماندگیای، چه باری اینقدر سنگین شده که فرد دست به این کار میزنه؟
شما هم بپرسید از اشخاصی که به دلیل خودکشی به بیمارستان میان اما من چون میدونم میگم اصلی ترین علت نا امیدیه .نا امیدی طوری به تار و پود ذهن میپیچه که دیگر دلیلی برای حیات نمیبینه و خودش شجاعانه دست بکار میشه برای نابودی خودش با دستاش پایان زندگیش رو رقم میزنه شما از ظرفیت اندوه اطرافیانتون بی خبرید البته گاهی واقعاً نمیخواد که خودشو بکشه میخواد یه سری مسائل رو برای اطرافیان ثابت کنه گاهی وقت ها مرگ شیرین تر از زندگیه
موافق نیستم. ما اصلیترین نداریم. ما در رفتارها «ترین» نداریم. ما در مورد انسان، «ترین» نداریم.
در مورد ظرفیت اندوه هم قبلا نوشتم. من عمیقا به جملهی واسکونسلوس معتقدم که «در حقیقت هیچکس نمیتواند بداند ظرفیت اندوه دیگران چهقدر است. تنها قلب خود ما است که میداند.»
خودکشی یک انتخاب هست. مثل تمامی قسمتهای دیگهی زندگی. برایم قابل درک هست که انسانی این کار رو انجام بده. من تا الان هیچ کدوم از مریضهام رو که خودکشی بودند، محکوم نکردم. نگفتم چرا وقت ما رو میگیری با این کارت (این جمله رو متاسفانه زیاد میشنوم در بیمارستان). اما فکر نمیکنم که لزوما بهترین انتخاب باشه. یا شجاعانهترین. یا درستترین. یا شیرینترین.
آقای قربانی این نظر بنده بود شاید شما درست بگویید میخواهید برایتان از درد بگویم خودم را نمیگویم بماند …از صمیمی ترین دوستم سوگند میگویم که خودش را از طبقه سوم آپارتمان پرتاب کرد و قطع نخاع شد و چه زندگی زجر آوری را تحمل میکند درد بزرگتر از این که دوستم با فقدان پدر ؛مادرش به او رحم نمیکرد و به خانه راهش نمیداد میپرسید چرا حیف از اسم مادر که این زن یدک میکشید بله به دلیل هرزگی هایش در خانه به دخترش اجازه ورود نمیداد معذرت می خواهم دوستم از ظهر تا شب پشت در میماند تا معشوقه های مادرش از خانه بیرون بروند وقتی تحمل دوستم سر رسید که یکی از این مرد های کثیف با مادر سوگند دست به یکی کردند که سوگند نیز راضی کنند و آن به این ذلت تن بدهد بله ما در چنین دنیایی زندگی میکنیم سوگند بدون این که بتواند به من بگوید در یک لحظه تصمیم گرفت تن به خود کشی بدهد ولی به این ذلت نه
کاش اسمت رو میدونستم. اینجوری واقعیتر میشد برام این گفتگو.
من اصلا هیچ کدوم از اینها را انکار نمیکنم. و ادعایی هم ندارم که میشه جلوی این اتفاقها را گرفت. اما من – درست یا غلط – سعی میکنم رویاپردازی بکنم. به این فکر بکنم که کاش بستری داشتیم که سوگند که چنین مادری دارد، مجبور به چنین کاری نباشد. تا فکر نکند تنها راهش خودکشی است. تا بداند که میتواند تکیهگاهی داشته باشد.
تمام حرف من در مورد خودکشی همین هست. به نظرم میتوانیم کاری بکنیم که تنها انتخاب به نظر نرسد. نمیگویم راحت است. اصلا نیست. وحشتناک سخت است. اما چه کنم که رویاپردازی من نمیگذارد که نگویم.
آقای قربانی پاسخ شما توماری سفید رنگ است
خیلی خوشحال شدم از خوندن این جمله که حتی یک تب بر اضافه هم به بیمارات نمیدی.امیدوارم همیشه همینطور مسوولیت پذیر بمونی.
علاقه ی بشدت زیادی به پزشکی و روانپزشکی دارم اما بیشتر در زمینه تحقیق و پژوهش نمیدونم منم میتونم یه روزی مثل خودت با این موارد عجیب کنار بیام………
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه و واقعا خسته نباشید به نظر من خیلی سخته اون همه نخوابیدن ها با لباس های به قول شما فضایی ,کلافه کنندس.واقعا برام جای سواله چرا یکی خودسرانه دارو مصرف کنه؟!اونم کلونازپام!مگه ویتامینه که اونجوری میخورن؟!حتی ویتامین هم اصولی و با تجویز پزشک مصرف میشه.یا کسی که احتیاجی به سی تی اسکن نداره چرا اصرار میکنه؟!واقعا برام جای سواله!؟
آیلین سلام. اگه سوالت این هست که چرا کسی خودکشی میکنه، ما تئوری واحد (Grand Theory) در مورد خودکشی و خیلی از موضوعات دیگه در رفتارها نداریم. هیچ توضیحی نیست که بهت بگم تا رفتار انسانها رو با همون یه دونه تئوری توجیه بکنی.
سلام آقای قربانی. روزتون بخیر!
من دیشب داشتم خوابتون رو میدیدم! (: شما استادم بودید ((=
آرزو میکنم همیشه همینطور پرانرژی بمونید، به خاطر همه ی آدم هایی که برای تسکین رنج هاشون به شما مراجعه میکنند.
نمیدونم کسایی که مثل اون فرد(ماسک نمیزد و میگفت کرونا نخواهد گرفت) تعریفشون از دین چیه و یا اصلا دین رو برای چی انتخاب کردند؟ البته فکر نکنم بشه گفت “انتخاب”! چون انتخاب از عقل و تفکر میاد و اینطور افراد…….
بعد دیدن این افراد و یا مورد های مشابه میترسم! ازینکه چقدر انسان راحت میتونه تفکر رو بزاره کنار… میترسم از خودم!
دکتر ؟ میدونم خسته اید … اما همین الان نوشته هاتون برای ۲ اردیبهشت رو خوندم … میشه بگید چطور تونستید تحمل کنید؟ چطور با دیدن این صحنه ها کمی بعد به ارامش درونی میرسید ؟ سخته ! منکه فقط میخونم این مطالب رو و از نزدیک نمیبینم احساساتم جریحه دار میشن ، روح و قلب بزرگی دارید ..
قسمتی از نوشته هاتون منو شرمنده کرد ? شما دارویی رو که بیمار ازتون درخواست میکنه بنویسید رو تجویز نمیکنید و اونوقت من ؟! مدت هاست با لوراتادین ( خوددرمانی ?..) کمی آروم هستم و … یاد یک رزیدنت قلب مهربون منو انداختید با این جملات پایانی ، ایشون هم همینطور هستن و کلی بحث داریم بابت کار اشتباه من .
ممنون میشم اگر بگید چطور میتونید به ارامش برسید؟ مدتهاست درگیرم با این موضوع
سلام لعیا. در مورد سوالت هم مینویسم. ولی جواب کوتاهش میشه با پناه بردن به ادبیات و موسیقی و دیگر هنرها و انسان.
راستش منظورت رو از خوددرمانی با لوراتادین متوجه نشدم. لوراتادین از لحاظ ذهنی آرومت میکنه؟
سلام . خیلی ممنونم که یه تایمی برای نوشتن این مطلب هم میذارید خیلی ممنون اخه جوابتون بهم خیلی کمک میکنه . چه جالب 🙂 متشکر
اوه نه ? علائم آلرژیم رو کمی فقط و فقط کمیی کاهش میده ، از این لحاظ گفته بودم دکتر
این که اشکالی نداره. آلرژی داری و برای رفعش داروی مناسب هم داری میخوری.
بله دکتر. حقیقتش آسم هم داشتم که خب برای همینا خیلی سخت میگیرن ایشون و یبار علائمم خارش گلو و گوش و تب و .. به حدی شدید بود که سه تا لوراتادین در یروز خورده بودم ! جهالت…بچه بودم اون زمان، متوجه ی کارم نبودم ، برای همینا نمیذارن گاهی حتی لوراتادین هم بخورم چون گاهی هیچ تاثیری روم نداره ! ماجرا از این قرار بود.این کارم یادم افتاد وقتی اون قسمت از نوشته تون رو خوندم.
سلام
میشه بگید معنی این ک گفتید تکست بوک گاهی سهمش زبانه های آتش است چیه؟
مگه تکست بوک چیه سرچم کردم یک کتاب بود که چیزی بدیه یعنی؟
در واقع منطورشون به آتش کشیدن کورکورانه کتاب هریسون بود.
ممنونم مهربون❤️
خدایا چرا به ذهن خودم نرسید
سلام امیرمحمد جان
امیدوارم خوب باشی
ی سوال؟!
قبل از ماجرای کرونا بخاطر اینکه هیچ وقت تشنگی تجربه نمیکنم رفتم دکتر
و دکتر فقط بهم خندید?
اینقدر کارم مسخره بوده؟ بخاطر تشنه نشدن کسی تا حالا به دکتر مراجعه نکرده؟ نع؟
سلام فاطمه. مشکل خندهداری نیست. اگر غلظت و حجم ادرار و یه سری چیزهای دیگه طبیعی باشه، جای نگرانی نداری.
در این که بدن به آب نیاز داره شکی نیست. اما بدن براش مهم نیست راه تأمینش. منظورم اینه لیوانی آب خوردن، تنها راه نیست.
اما این خوب نیست که تنها حداقل مورد نیاز رو در مورد آب مصرف بکنی. به نظرم میاد مشکلت از جنس عادت هست. عادت نداری به آب خوردن انگار.
خلاصه حرفم اینه اگه آزمایشت طبیعی بود، روی عادتهایت کار بکن تا آب بیشتری در روز مصرف بکنی.
مرسی از لطفت امیرمحمد عزیز دکتر مهربون?????
سلام امیر محمد عضویت در uptodate رایگان شده ، البته فک کنم موقتی باشه.
سلام امینه. به خاطر کووید هست. راستش من اکانت دارم خودم به جز اکانت دانشگاه. از اون استفاده میکنم. خیلی در جریان این قسمتهاش نیستم. اما ممنونم که گفتی. شاید کسی پیامت رو ببینه اینجا و استفاده بکنه.
پر از حس خوب:)
آرامش رومیشه لا به لای کلماتتون حس کرد دکتر عزیز
یکی از الگوی های من در زندگی قطعا شما خواهید بود:)))
سلام دکتر عزیز خداقوت
خواننده ی خاموش وبلاگتون هستم و حرفاتون آدم رو به فکر فرو میبره ، از اون دسته افرادی هستید ک رد پا حک میکنید در روح و جان آدمی .. آپدیت جدید رو خوندم ،نمیدونم چی بگم متاثر شدم و اشک در چشمام حلقه زد ! چشمام خیس شد وقتی لحظه ای در خواست پسر ۱۶ساله رو تصور کردم ! انسانیت توی فرهنگ لغت و ذهن آدما داره محو میشه بنظرم ، واژه ی ” انسان ” برای خیلی از موجودات انسان نما بسیار واژه ی زیادی هست ( مثل همون چهار سرباز .. )
نمیدونم تاب اوردن در این شرایط چطور ممکنه اما قطعا بینهایت سخته دیدن این صحنه ها و باز ادامه دادن .. براتون سر نمازام دعا میکنم پزشک خوش قلب
سلام آقای قربانی مادرم ۴۵ سالشونه و وقتی عادت ماهانه هستن درد خیلی شدیدی تو تخمدان راست دارن طوری که نمیشه تحمل کرد دایم عرق میکنن ولی نوک انگشتاشون یخه و حالت تهوع دارن .برای تسکین درد آمپول دیکلوفناک زدن ولی تاثیری نداشت شما میدونین به چه علته؟ درد رو اصلا نمیتونن تحمل کنن و نه میتونن دراز بکشن نه بخوابن وقتی ازشون پرسیدم با توجه به زایمان طبیعی به این درد چه نمره ای میدی گفتن ۱۰.ما به بیمارستان دسترسی نداریم فعلا و تو روستا هستیم
سلام سحر جان. راستش بدون معاینه تشخیص دقیقی نمیتونم بهت بگم. اما توضیحی که میدی – درد شدید در سمت راست شکم که با هر پریود اتفاق میفته – من رو به این سمت میبره که برای یک بیماری به اسم اندومتریوز بررسی بشه.
تو این بیماری، یک سری قسمتهای دیگه هم به جز رحم، هنگام قاعدگی، دچار خونریزی میشن و این باعث درد زیادی در هنگام قاعدگی میشه.
ممنون از لطفتون.دیروز مادرم پیش دکتر رفتن و دکتر بهشون سرم زد و قرص و اینا داد.فعلا حالشون بهتره و البته این چند روز بار سنگین بلند کرده بودن که خیلی براشون ضرر داشت.بازهم ممنون ازتون که جواب دادین.من از مادرم دورم و امیدوارم وضعیت جسمانیش خوب شده باشه.موفق باشین
واقعاً باید رفتار بیمارانی که مشکل روانی دارند رابه پای بیماری شان نوشت یاخود شان؟
رفتار بعضی از آنها آدم را بین انزجار وترحم قرارمی هد…
نمی دانم، چگونه رفتار شان راهضم کنم
سلام امیرمحمد. امیدوارم خوب باشی.
یه سوال اگه عیبی نداشه باشه ازت بپرسم!
چرا درمیون حرفات هیچوقت از معنویات و… حرف نزدی؟ دلیلی داره؟؟ (امیدوارم منظورم رسونده بشه از کلمه معنویات! کمی سخت بود پیدا کردن کلمه!)
دوست داشتم نگاهت رو به اینجور چیزها و تاثیرش در افکار و مقاصد و زندگی انسان بدونم.
سلام، عذر میخوام که ربط چندانی نداره به مطلبی که گذاشته ین؛ فقط عکس اون گلا رو که دیدم یه لحظه حسودیم شد. میون همه ی خبذا و اتفاقا و درگیریا و روزمرگیا چقد خوبه کمی درنگ و توجه و لذت بردن از “اردیبهشت” ؛ اونم در شیرازِ زیبا… بارونی که شد، به جای من هم چندتا نفس عمیق بکشین لطفا…! کسی چه میدونه، شاید ریه ها هم حافظه داشته باشن و بشه عطر خاک بارون زده و بهارنارنج رو ذخیره کرد برای روز مبادا… روزتون به خیر:)
*خبرا. ببخشید اشتباه شد
سلام
خیلی وقته ک نوشته هاتون رو دنبال میکنم
هر بار کلی بهم انگیزه میده برای تلاش
سال دهمم و از الان برای پزشکی میخونم و تست میزنم
مطلب « برای تو ک میخواهی پزشک شوی»
خیلی بهم انگیزه داد . میشه خواهش کنم درباره اینکه چطور قبول شدین هم بنویسید
سلام
گاهی وقتا ک خسته میشم یا انگیزه رو برای رسیدن ب هدفم از دست میدم میام اینجا و کلی انگیزه میگیرم
نوشته هاتون باعث میشه تلاشم بیشتر بشه و تحمل سختی ها برام خیلی شیرین تر بشه
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم??
سلام امیر محمد
خیلی وقت پیش اینجا کامنتی نوشته بودم
از کرونا و مادرم و …
مادرم اومدن خونه.وضعیت (فعلا) بهتر شده ولی خب برادر بزرگترم رو واسه همین ویروس لعنتی از دست دادم.نمیدونم چی بگم.فقط ممنون که می نویسی .هروقت به اینجا سر میزنم برای چند دقیقه هم شده از فضای غم آلود خونمون دور میشم
-چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی/به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا
امیدوارم حالت همیشه خوب باشه
سلام نیاز.
واقعا متأسفم که این اتفاق برای برادرت افتاد. قطعا خیلی سخت هست.
امیدوارم مادر سلامت کامل رو به دست بیاره. من رو از حالشون بیخبر نذار لطفا.
مواظب خودت باش.
سلام آقای قربانی امیدوارم در این روزهای زیبای بهاری حال دلتان عالی باشد و مواظب خودتان باشید. چقدر در این فصل نخست سال, همین فصل بهار زندگی حضور دارد.بیشتر که می اندیشم میبینم خیلی دوستش دارم مخصوصا که خودم هم زاده ی دومین ماه فصل بهارم برای همین خیلی خیلی دوستش دارم.نمیدانم تفکر من هست که شاید بعضی ها خوششان نیاید که من بگویم خودتان را هر گونه که هستید دوست داشته باشید.اینگونه چهرتان هم از تیغ جراحان در امان میماند.به نظرم فاکتور توکل نتنها تو تصمیم های مدیریتیمان بلکه در تمام تصمیم هایمان مهم است.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
سلام آقای قربانی ببخشید کامنت بی ربط به موضوع می ذارم ولی واقعا مشتاقم بدونم چه رشته ای برای تخصص مد نظرتونه ؟؟ نظر شخصیم اینه که با توجه به این حجم از دغدغه مندی در راستای درست درس خوندن جراحی و داخلی واقعا برازندتونه ولی از یه طرف تحلیل های روانشناسانه شما و متن های تاثیر گذارتون آدم رو یاد اروین د یالوم میندازه . لطفا تصمیم تون رو علنی کنید من که مردم از کنجکاوی ???
سلام مهتاب. هنوز تصمیم نهایی رو نگرفتم. هر وقت که تصمیم گرفته شد، تو همین وبلاگ در موردش مینویسم.
سلام مهتاب منم مثل توام دارم از فضولی میمیرم اما به نظرم داخلی یا غدد رو انتخاب میکنن چون خیلی در مورد کبد نوشتن (البته در مورد تیروئید هم نوشتن) .
دو سال پیش من در آرزوی پزشکی،
خاطرات دانشجوهای پزشکی رو میخوندم و غرق خیال میشدم. تو اون روزا اینجارو پیدا کردم.شوق پیدا کردم و مصمم تر شدم برای پزشکی. اینجا هم بوک مارک شد که بعد از کنکور همه نوشته ها رو بخونم. امشب باز هم اینجام…فرقم با اون موقع اینه که در مسیر پزشکیم نه در آرزوش. هنوز پر از ابهامم. هنوز نمیدونم این انتخاب درست بوده یا نه برای من. هنوز از درس خوندنم راضی نیستم و هنوز هدفام به آخر این ترم محدوده نه بیشتر. اما هر بار که به اینجا سر میزنم، عمیق تر میشم ژرف تر میشم، بزرگ تر میشم و آماده تر. منو نمیشناسی و ندیدی اما من افتخار میکنم که یروزی فقط ذره ای شبیه تو باشم. شب و روزت خوش و آرام.
هروقت میبینم پاسخ سوال های مربوط به پزشکی میدین با وجود تمام مشغله هاتون یه لبخند روی لبام میشینه و توی دلم مهربونیتون تحسین میکنم
حال دلتون کوک مهربون جون?❤?
سلام آقای دکتر ببخشید یه خواهشی ازتون داشتم ممنون میشم کمکم کنید. دو سه روزه پهلوی سمت چپ مادرم به گفته خودش کلیه اش درد میکنه و دردش به کمر و قفسه سینه اش هم می رسه همچنین شکمش ،از خیلی وقته پیش هم سوزش ادرار داره . دی ماه هم به سونوگرافی رفته بود کلیه اش مشکل نداشت اون موقع فقط کیست داشت. الان بخاطر وضع کشور نمی تونیم به دکتر بریم میتونید کمک کنید
سلام ثنا. من حتی میتونم همینجا بهت دارو بگم مصرف بکنی اگه که فقط سوزش ادرار تنها بود. ولی این درد پهلو نیاز به پیگیری بیشتر داره. معاینه و آزمایش نیاز داره.
به نظرم به یک پزشک مراجعه بکنید. کرونا تاثیرات زیادی بر انسان و محیط میذاره؛ ولی باعث نمیشه که در این بین به بیماریهای دیگری مبتلا نشیم.
بله خیلی ممنون
سلام امیر محمد.امروز داشتم بهت فکر میکردم.داشتم فکر میکردم که اگه پزشک نمی شدی ،تو مشاغل دیگه چطور بودی؟اطلا نمیتونم تو رو مهندس یا هرچیز دیگه ای تصور کنم. تو رو فقط میشه به عنوان پزشک تصور کرد.خدا تو رو در بهترین مکان خودت قرار داده. پزشکی خوب کسی رو انتخاب کرده.
سلام و خدا قوت. از خدا برای تو قدرت تاب آوری و تحمل مشکلات رو خواستارم.
امیرمحمد عزیز!! لطفا وقتی این نامه را میخوانی یک نفس عمیق بکش 🙂 حس میکنم مدل موقت ذهنیت از توجه ی روی پدیده های انتزاعی به تمرکز بر روی انسان ها و رفتارشان کشیده شده. این را از نوشته های اخیرت برداشت کردم.
گویا خسته شدی. خوب حق هم داری. از جزئیات مشغله هایت خبر ندارم ؛ اما قابل درک است که تحت فشار هستی.
نمیدانم برای تو چگونه اتفاق افتاد ؛ تحمل کردن و استقامت در برابر درد های زندگی بدون واکنش ظاهری و بیرونی و بی آنکه بر محیط اطرافت تاثیر داشته باشد(خود تاب آوری 🙂 را به شکل تدریجی از دستش دادی( یا در حال از دست دادنش هستی ) یا به یکباره ، به وسیله ی یک اتفاق.
از آن اتفاق هایی که به یکباره روح انسان را به گودال عمیقی میندازند که شاید برای مدتی عوض شود.
تازگی ها بیش از پیش گریز هایی به گذشته نمیزنی؟؟ سعی نمیکنی مطاابی که حس خوب ( نه فقط شادی ) را به تو منتقل میکردند دوباره حتی برای چند لحظه بیاد آوری؟ به این خاطر نیست که در حال تلاش برای گریختن از شرایط الان باشی؟!!!
ببخشید!! شنیده ام بازگو کردن برخی چیز ها از برخی اثراتشان میکاهد. برای همین اینها را گفتم.
خواستم بگم امیرمحمد عزیز:((أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ)) قبول کن بعد از هر سختی تنها روحت قوی تر میشود. برای مقابله با سختی های دیگر? دوست من تاب بیاور و مثل همیشه با خودت کنار بیا. آیا غیر از اینست که خدا هر لحظه شاهد توست؟؟ خدا (رب ) است . پرورش میدهد؛ از نهال جنگل دنیا ( من و تو و همه ) مراقبت میکند تا رشد بکنیم.
آسان بگیر. گاهی نباید تقلا کرد و در خلاف جریان رودخانه شنا کرد زیرا که (ایها الناس هذه دارُ ترحٍ لا دار فرحٍ و دارُ التواءٍ لا دار استواءٍ فَمَن عَرَفَها لم یفرح لرجاء و لم یحزن لشقاء) این جا خانه غم است نه خانه سرور و خانه دشواری است نه سرای آسودگی پس هرکس آن را شناخت، در خوشی هایش سرمست نمی شود و در ناخوشی هایش افسرده نمی گردد.
همچنان نفس بکش و پروردگارت را بشناس تا بی نیاز شوی ؛ خودت را بشناس تا پروردگارا را بشناسی.
سلام علیرضا جان.
ممنونم که نگران من هستی و لطف کردی که برام نوشتی. نمیدونم چرا نوشتههای من چنین حسی به تو داد. اما اینگونه که میگی نیست. ناامید نیستم، افسرده نیستم، بیمعنا نیستم و در حال ادامهدادنام. از شرایط الان هم نمیگریزم و اتفاقا کاملا درگیرش هستم. قطعا خوشحال نیستم از شرایط الان به دلایل مختلف، اما لحظات شادی هم دارم.
باز هم ممنونم که نگران من بودی.
در مورد تابآوری هم، فقط یک نگاه صادقانه به خودم هست. هر چند اگه از من میپرسی، تمامی انسانها همینطور هستند، صرفا شاید انکارش بکنند. حرفم از روی حس خودم نیست. بر اساس مقالاتی هست که این مدت خوندم. شاید ازش نوشتم.
درست میگی شاید بخاطر عینکی است که بر روی چشمم گذاشتم برای همینه که چند وقتیه متفاوت میبینم.
خدا رو شکر ?
میگم امیر محمد رمانی یا ویدئویی درباره ی پزشکی سراغ نداری (البته نه اینکه فقط جنبه ی آموزشی داشته باشه) صرفا برای آشنایی با محیطش.
یا دوستان پزشکی که بنویسند؟ مثل خودت ؟
سلام امیر جان
میشه از این هم بنویسی که
چرا تاب اوردن خودمان سخت شده؟
حتما علی. سعی میکنم بنویسمش. اگه دیدم اونقدری حرف داشتم که قابل گذاشتن تو وبلاگ باشه، میذارمش.
ممنونم از لطفت دکتر عزیز
قبلا برایم نوشتی که این پست را آخر فروردین به روز خواهی کرد. اما باز هم تقریبا هر روز سر می زدم. نمی دانم چه شد و این چند روز چه کار کردم که الان این قدر دیر دارم آپدیت پست ات را می خوانم. 🙂
نگارش ات سرشار از احساس است.حتی وقتی آن چه دیگران روزمره تلقی می کنند را به قلم تحریر در می آوری.
درباره اثرات روانی Outbreakهای عفونی بر سلامت روان، مدتی است مقالات خیلی زیادی خوانده ام. امیدوارم در این پاندمی و در ایران هم نتایج مثل قاطبه تجارب قبلی باشد و ریسک اقدام به خودکشی بالا نرفته باشد. دوست دارم تخمین ات از افزایش نسبت اقدام به خودکشی، حاصل از تعطیلی بخش مسمومیت بیمارستان علی اصغر (البته نمی دانم هوز مسمومیت اش بسته است یا نه) یا کاهش سایر مراجعات به اورژانس و فوریت باشد. حیف است آدمی جان شیرین را از دست بدهد. دنیا همیشه خوبی های خودش را دارد. چی می دانم. ای کاش حداقل کسی برایشان سمفونی نه بتهوون را پخش می کرد یا هر چیزی که آن ها را شاد می کند. شاید این گونه زندگی لذت بخش تر می شد. یا شاید بهتر بود کسی تکه های مهربانی را با آن ها تقسیم می کرد. به هر شکل، باید همگی تلاش کنیم جامعه برای مردم امان جای بهتری برای زندگی باشد. حتی اگر بسیار دلشکسته و رنجور و تنها هستند (گاهی مثل خودمان). فکر کنم تو به خوبی داری این کار را برای مردم ات انجام می دهی.
راستی، “کدام یک از شما هستید که مرا اینچنین مبهوت و میخکوب کنار این پنجره نگاه داشتهاید؟” مخاطبش کیست؟ نمی شود فهمید آن درخت ها هستند، اجزای آن خیابان پشت بیمارستان، یا آدم های دور و نزدیک زندگی ات. با این که نتوانستم بفهمم، اما باز هم می گویم: سرشار از احساس است.
بسترم صدف خالی یک تنهاییست.
فکر کنم سیصد کلمه ای شده است. کامنتی که فقط می خواستم مثل همیشه در آن همین را بگویم:
مواظب خودت باش آقای دکتر عزیز.
خودم هم امیدوارم همینطور باشه. چون آمارش هم دقیق ثبت نمیشه و با متانول هم قاطی شده، بعید میدونم بشه نتیجهی قابل قبولی بعدا گرفت.
مخاطبش یک نفر یا یک چیز نیست.
سلام جناب
تو ذهنم همیشه هست که یک بشر ک همسن من است چجوری اینقدر خوب مینویسد؟
چجوری اینقدر میداند
وامیدوارم این دانستن همینطور پیش برود تا ب کمال برسید
کمال انسانیت
کمال دانایی…
سلام. شما و سایتتون رو نمی شناسم. اکسترن در حال آپگرید به اینترنشیپ بودم که به لطف کووید به قرنطینه در آمدم…کلافه ام… خوابم نمی برد و کتاب می خوندم…نمی دونم چی شد که تو گوگل سرچ کردم “دانشجوی پزشکی هستم و خسته”…مطلب مگر برایتان دعوتنامه فرستاده بودند اومد…نوشته هاتون رو خوندم. حالم خیلی بهتر شد. یادآوری شد که چرا این رشته رو انتخاب کردم…دروغ چرا…از خودِ چندسال پیشم خجالت کشیدم…دعوتنامه نفرستاده بودن..عاشق این رشته بودم و با وجود مخالفت خانواده انتخابش کردم…از قلم زیباتون و حس خوب نوشته هاتون متشکرم . مانا باشید
سلام فاطمه. وقتت بخیر. ممنونم که برام نوشتی. لطف کردی. امیدوارم حالت خوب باشه.
طبیعی هست که خسته باشی. درک میکنم. در طول دو سه هفتهی آینده، اگه فرصتی باشه هنوز، میخوام در مورد همین خسته شدن در مسیر و چه کار باید براش کرد بنویسم. به تازگی بیشتر در موردش مطالعه کردم. خلاصهاش میشه که بسیار طبیعی و بسیار انسانی هست. پیش میآید و باید پیش بیاید. ما باید بپذیریمش و یاد بگیریم مدیریتاش کنیم.
معلقیم بین زمین و آسمان بین راست و ناراست بین ماندن و رفتن بین غم ها و شادی ها و…
و این لبخند است که مارو از معلق بودنمان رها میکند.
نمی دانم چرا ولی ذوق و اشتیاقی که برای خواندن ندشته های جدید شما دارم رو خیلی ستایش میکنم و دوسش دارم موفق باشی مثل همیشه ممنون
چه جالب با اینکه اهالی خونه سمت چپی می دونن همه تو قرنطینه هستن بیرون خونه رو آب و جارو کردن شاید برای همینه که این نارنج ها هوای دلبری به سرشون زده …….
پنجره برای من نشانه امید است..
یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره “قیصر امین پور”
-برای اون قسمتی که از رنج رو به رو شدن با خود گفتید: به نظرم تمامی رنج ها در دل خود رو به رو شدن با خویشتن رو دارند. اصلا آمده اند که در نهایت انسان با خودش روبه رو بشه و در خودش جستجو کنه. تمامی رنج ها! و اصلا سختی رنج هم بنظرم همینه..
سلام اقای دکتر امیدوارم حال دلتون همیشه عالی باشه مثل همیشه نوشته هاتون بینظیره جوری که من خنده های همتون رو حس کردم در کنار اون اقا و همسرش که باعث شد منم بخندم.چی بهتر از خنده؟!
نوشته بودین همیشه موقعیتهایی برای انسان وجود دارد که حسرتشان را خواهد خورد؛ زیرا که این موقعیتها محدود هستند.کاش میشد این موقعیت ها را تو همون لحظه متوقف کرد که اگه موقعیت های خوبی بودن ازش لذت برد و استفاده کرد و دوباره متوقفش کرد تا دوباره و دوباره ازش لذت برد و اگه بد بود ازش درس بگیریم و تجربه کسب کنیم و زود بزنیم جلو تا تکرار نشه خیلی عالی میشد.
سلام آیلین. یه کتاب هست به اسم Paradox of Choice. با توجه به حرفی که برام نوشتی، به نظرم تو با این کتاب ارتباط خوبی برقرار میکنی. من تازه تمومش کردم. بهش ۵ از ۵ میدم. اینقدر به نظرم خوب بود.
سلام آقای دکتر ممنونم که معرفی کردین.حتما میخونمش.حتما
بررسیش رو تو ویکی پدیا خوندم.به نظرم خیلی کتاب خوبیه و منم باهاش ارتباط خوبی خواهم گرفت.
امیرمحمد به خدا باید کتاب بنویسی
سلام مشتاقانه منتظر نوشته جدید هستم موفق باشی
سلام ثنا. تا ساعتی دیگر، قسمت بعدی را مینویسم.
سلام دکتر قربانی عزیز??
امیدوارم حالتون خوب باشه
و خیلی خیلی خیلی مواظب خودتون باشید….
واقعا ازتون ممنونم….خیلی خیلی خیلی خیلی زیاااد
چند وقت پیش همان موقعی که در احساس گنگ پوچی غرق شده بودم
دلم میخواست ساعت ها به اسمان خیره بشوم و هیچ کس مزاحمم نشود… حس میکردم در این مسیر تنها هستم…
جز گروه و الضالین هستم…
تا اینکه با ❤نوشته های نوید بخش شما اشنا شدم…
به راستی که
((در پس هر گم شدنی شفافیت های بسیار نهفته است…))
خیلی ممنونم که وقت گذاشتین???
سلام به همگی
من یه دانش آموز کنکوری هستم، پایه دوازدهم مدرسه نمونه درس میخونم من هدفم پزشکیه واقعا از عمق وجودم عاشقش هستم حاضرم برا به دست آوردنش هر کاری بکنم من پزشکی و بخاطر پولش انتخاب نکردم من واقعا میخوامش خیلی زحمت کشیدم براش تا اینجا، اما ی مدت هست خیلی زیاد ناامید شدم اونقدری ک فکر میکنم هیچوقت بهش نمیرسم ،سخته برام نمیتونم حتی ی لحظه ب رشته ای دیگه فک کنم اما حس میکنم هیچ انرژی برای ادامه دادن ندارم احساس میکنم کم اوردم این مدت فقط کارم گریه هست نمیدونم باید چیکار کنم از شما میخوام کمکم کنید گاهی وقتا حتی ی جمله میتونه زندگی کسی رو تغییر بده….
سلام دوست عزیز
منم یه کنکوریم
این حس و وضعیتی که گفتین طبیعیه و واسه همه اتفاق میفته این قانون کائنات هست که ببینه کی واقعا هدفشو دوس داره و کی دوس نداره البته منظور من از دوست داشتن اشتیاق سوزان برای هدف هستش کسی موفق میشه که کارشو انجام بده چه حس و حالشو داشته باشه چه نداشته باشه دقیقا فرق بین برنده و بازنده همینه . آدم های موفق کاری به حس و حال ندارند کاری که باید انجام بدهند را انجام میدهند بدون توجه به چیزهای دیگه . امیدوارم موفق باشی دوست عزیز و آرزو میکنم همکار باشیم?
نیتم فقط کمک بود و دوست نداشتم از این وب ناامید بری چون آقای دکتر جواب کنکوری ها را نمیدن به علتی که برای خودشون محترم هست .
ثنا جان. اینگونه نیست که من جواب کنکوریها رو ندم. من جواب سوالهایی مثل این که چند ساعت درس بخونم و چطور درس بخونم برای کنکور رو نمیدم معمولا. با این جنس سوالها مشکل دارم. فکر میکنم هر کسی که کنکور رو گذرونده باشه و به کنکور به عنوان منبع درآمدش نگاه نکنه، میفهمه که این سوالها، سوالهای اصلی در مورد کنکور نیستند. مهمتر از این که چند ساعت بخونی، این هست که چقدر قابلیت Recall اطلاعات داری. چقدر اون اطلاعاتی رو که خوندی، میتونی استفاده بکنی. لزوما به این قابلیت، با تعداد ساعت بیشتر نمیشه رسید.
سلام…نفس عزیز…منم کنکوری هستم…با این تفاوت ک من سومین سالی ک قراره کنکور بدم……برای دوباره بلند شدن..دوباره درس خوندن ..دوباره از نو شروع کردن ..همیشه ی دلیل میخواد …من از شرایط درسی تو خبر ندارم…ولی همین ک این سوال رو پرسیدی یعنی ی آرزو داری ..ی دلیل واسه زندگیت داری…مطمئنم از نظر درسی صفر صفر نیستی چون دانش آموزی.. تو هنوز زمان برای رسیدن ب آرزوت داری….فقط کافی ی کوچولو با خودت خلوت کنی و ب این فکر کنی اصلا واسه چی شروع کردی……هیچ وقت هم دنبال کسی نگرد ک شرایط مثل تو داشته…تا ببینی نتیجه اش چی شده از تو فقط ی دونه تو دنیا وجود داره..فقط خودت باش..بهترین خودت…??
منم دوازدهمم تو مدرسه نمونه.گریه چرا؟؟؟آخه چرا فکر میکنی نمیتونی، اینا همش خیال و توهم الکیه.همونطور که تونستی رقیبات رو تو آزمون نمونه دولتی شکست بدی بازم میتونی تو کنکور شکست بدی.شک نکن و پشتکار داشته باش
از اعماق وجود باید بگویم چشمهایم خشکاشان زده به مانیتور آن کامپیوتر شخصی و این صفحه موبایل، که روزهاست منتظر اند باز هم بنویسی و از خودت بگویی و بفهمم حداقل حال دلت تا آن اندازهای خوب هست که قلم برداشتهای و مینویسی.
بی خبرمان نگذار. جوانی ام در این امید پیر شد. 🙂
مواظب خودت باش آقای دکتر عزیز.
سلام. لطف داری به من. امشب یه مطلب دیگه از بیمارستان میگذارم در پستی جداگونه. اما این صفحهی کوتاهنوشتههای اتفاقی رو آخر فروردین به روز میکنم.
سلام..میشه ی سئوال بپرسم..من شنیدم اولین روز دانشگاه آزمون تعیین سطح زبان میگیرن..از دانشجو های پزشکی…و اگه این طور هست..چی میشه اگه نمره قبولی نگیری…لطفا برام توضیح بدین ممنون میشم
آزمون – اگه بگیرن – برای این هست که تعیین کنند شما از چه سطحی زبان رو شروع کنید در دانشگاه. اینجوری نیست که کسی نمرهی قبولی نگیره. آزمون تعیین سطح هست صرفا.
سهراب سپهری:
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم ،
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا ،
به #خدایی که خودم میدانم ،
نه خدایی که برایم از خشم ،
نه خدایی که برایم از قهر،
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند .
به خدایی که خودم میدانم ،
به خدایی که دلش پروانه است ،
و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید،
و به باران گفته است باغها تشنه شدند ،
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست،
که مبادا که ترک بردارد ،
به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی……
موجود عجیب و متمایز از همه ی پسر هایی ک تا به حال دیدم
چطور میشه شما رو خوشحال کرد؟؟؟
و ی سوال دیگه
از کامنت گذاشتن غریبه ها ک ناراحت نمیشین؟؟؟
تواین روزای سخت پشت کنکور تنها روزنه امیدم خوندن نوشته های این وبلاگه،قلبم باخوندن هر کلمه به تپش درمیاد،کاش فقط یه لحظه جای تو بودم.
سلام ، مثل همیشه عالی و قابل تامل مینویسی ، تو منو به یاد شخصیت همسر دکتر چشم پزشک در رمان کوری میندازی ،
انسان دشواری وظیفه است ، تا جایی که میشناسمت تو همیشه وظیفه ات را به بهترین نحو انجام دادی … همیشه پاینده باشی
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می دارمت به بانگ بلند…
از کیلومتر ها دور تر …
بدون انکه حتی صدای خنده هایت را که به ان معروفی شنیده باشم…
دوستت دارم…
ظاهرا ناشناسی
اما
انگار سال هاست روحم تو را میشناسد…
من در خیال خودم به تو تعهد دادم که قدم در مسیرت بگذارم…
میدانی ارزویم در این لحظه چیست؟؟؟
اینکه الان لبخندی روی لب هایت باشد…
و اگر هست پر رنگ تر بشود…???
چه قد ادم دوست دارن حسودیم شد بهت?
سلام
به قول سهراب دلخوشی ها کم نیست دیده ها نابیناست..
امیر محمد ،برادر مهربانم ،(ببخش اگر برادر خطابت میکنم )
ممنون ازت که با نوشته هات باعث میشی علاقه من ،هر روز و هر روز به پزشکی بیشتر بشه ….
من اگه به پزشکی برسم
بی شک مدیون این بودم که هربار با خوندن نوشته هات انگیزم بیشتر شده وبا علاقه بیشتری ادامه دادم خواستم بگم
شما واقعا دلخوشیه خیلیا هستین?
*فریدون مشیری*
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه مرا بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست… ؟
شانه اش جایگه گریه تو!
سخنش راه گشا!
بوسه اش مرهم زخم دل توست!
عشق او چاره دلتنگی توست…!
دل که تنگ است برو خانه دوست…
خانه اش خانه توست…
باز گفتم:
خانه دوست کجاست؟
گفت پیدایش کن!
برو آنجاکه پر از مهر و صفاست!
گفتمش در پاسخ:
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت!
که دعایم گویند
و دعاشان گویم !
یادشان در دل من ،
قلبشان منزل من…!
صافى آب مرا یاد تو انداخت ، رفیق!
تو دلت سبز ،
لبت سرخ ،
چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ ،
تنت گرم ،
دعایت با من!
روزهایت پى هم خوش باشد.!
?تقدیم به آنانی که پاک و مهربان می اندیشند…
حال دلتون کوک دکتر قربانی عزیز???
سلام خدمت آقای قربانی
آقای قربانی گفته بودید یه پست راجع به کسانی که بعد از چندسال می خوان پزشکی بخونن می ذارید و مطلب می نویسید لطفا در اسرع وقت بنویسید .
به شدت مشتاقم نظرتون رو بدونم .
سلام امیرمحمد جان
این روزا کمتر می نویسی میدونم این روزا کارِت خیلی سنگینه ولی فکر دل ما هم بکن خیلی مشتاق نوشته های جدیدت هستم.
سلام محمد جان.
دلیلی که این پست آپدیت نشد، این بود که این هفته من کشیکی نداشتم. برنامهی عید معمولا اینطور هست که دو نیمه میشه و هر کسی در یک نیمه به شکل کمی فشردهتر از زمانهای عادی کشیک میده تا بتونه یه نیمه تعطیلی در عید داشته باشه.
شرایط عید امسال به خاطر کرونا خاص بود و یه نامهای دانشگاه زد که از مقطع اینترنی تا اساتید حق مرخصی در عید ندارن و عملا همه آنکال هستند که اگه لازم شد در بخشها کشیک بدن.
کشیکهای خودم دوباره از هفتهی بعدی شروع میشه.
سلام (:
هرروز با شوق و ذوق میام و وبلاگتون رو به امید مطلب جدید چک میکنم. هر مطلب جدیدی رو با تمام تمرکزم میخونم. مطالب مربوط به جهان پزشکی رو بیشتر… هرکلمه رو مینوشم و لذت میبرم!
این مطلب رو یه جور متفاوتی دوست دارم… هروقت به روز میشه، بدو بدو میرم به مامانم میگم آقای قربانی مطلب جدید نوشته! و مامانم هم میگه لطفا اورژانس و اتفاقات رو نیار جلوی چشمم! (:
دوست ندارم این لذتم رو هیچوقت گم کنم.
برای شما و همه همکاراتون آرزوی تندرستی دارم!
و ممنون که لذت ها و گاها رنج هاتون رو با ما شریک میشید.
سلام فرناز.
خوندن کامنتت باعث شد لبخند بزنم و ممنونم که برام نوشتی.
لطف کردی.
یادمه قبلا می اومدم به سایتتون اقای دکتر و با علاقه پست ها و تکتک کامنتا رو میخوندم. خیلی وقت بود سر نزده بودم
دوست دارم
و دلم برات تنگ شده
چند روزی است که آپدیت پست ات را نخوانده بودم.
شاید برای منی که معمولا از دردمندی اطرافیان کمتر از بقیه خم به ابرو می آورم، عجیب بود که آن قدر از توصیف دردمندی کودک کار آن روزِ اورژانس، قلبم به درد آمد. خیلی زیاد. گاهی آدم زبانش بند می آید از ناتوانی در بیان این احساسات اندوهبار. البته این تعجب باز هم برایم کمتر از آن بود که دیدم کتاب های دوست داشتنی ات را به بیمارستان می بری. 🙂
میخانه هم البته واژه ی جالبی است. دنیایی دارد. نوشته هایت!
-آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
مواظب خودت باش آقای دکتر عزیز.
سلام آقای قربانی ,خسته نباشید
داستان پسرک ۱۲ ساله بخیه زده خیلی ناراحت کننده بود.امیدوارم دنیا باهاش از این به بعد مهربونتر بشه ,گاهی فکر میکنم به دردایی که کسانی مانند این پسرک ,تحمل میکنن حتی میتونه یه بزرگسال رو از پا دربیاره,اون وقت میفهمم اینا کودک نیستن ,کودکی نکردن.و همینطور کسی که در مقابلتان تشنج کرد او هم به همان اندازه دردناک باشد.
در این روز های پر تلاطم مواظب خودتان باشید شاد و سلامت باشید
سلام آیلین. باهات موافقم که افراد زیادی هستند که کودکی نکردند متاسفانه.
امیدوارم هر کدوم از ما بتونیم قدمکی برای رفع این مشکل برداریم.
سلام.وقتتون به خیر.جا داره که ابتدا از شما و تمامی اعضای کادر پزشکی به خاطر تلاش های بی وقفه و این اراده پولادینتون در جهت کمک به مردم تشکر کرد؛حتی اگر شده با یک جمله که شاید چندان ارزشی هم نداشته باشه…به امید اینکه مردم فهیم کشورمون هم بیشتر درک کنند و با توی خونه موندنشون سپاسگزار زحمات باشند…یک سوال داشتم که امیدوارم بتونید پاسخگو باشید…میخواستم بدونم از اون پسر۱۲ساله آدرس محل سکونت یا هرچیزی که بشه با استفاده از اون پیداش کرد رو دارید؟میدونم درست نیست که اطلاعات بیمار رو فاش کرد اما اگر بتونید کمک کنید ممنون میشم
سلام. ممنونم از حس مسئولیتپذیری شما.
برای افغانستان بودند و آدرس دقیقی نداشتند. آدرسی نیست که بشه باهاش کسی رو پیدا کرد.
کاش می دونستم چیکار می کنین که تا این حد نوشته هاتون به دل می شینن…! شایدم دلیلش اینه که آن چه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند… متشکرم ازتون.
سلام آقای قربانی قدر خودتون رو خوب بدونید هر کسی شایسته این نیست که بتونه انقدر خالصانه و با مهربانی به مردمش کمک کنه پرسیدیداخرین بار کی دست گذاشتید رو چشماتون تا منظره ی روبرو رو نبینید یادم میاد چند سال پیش یکی از استاد های زبان انگلیسی که واقعا سزاوار نام استاد بودند وقتی همکلاسی هام سرو صدا میکردند گفتند بیاید یک تمرین کنیم یک روز کامل روزه ی سکوت بگیرید و قول بدید که نشکنید به هر کس که این کارو کنه من یک امتیاز مثبت میدم بچه ها گفتن این که کاری نداره این همه حرف زدیم یک روز هم حرف نزنیم قشنگی این قانون به این بود که حتی حق نوشتن گفته هاتو نداشتی من فردای اون روز این کارو کردم قبلش هم همه ی اهل خانواده رو آگاه کردم من فردا نمیتونم حرف بزنم الان حرفی صحبتی بحثی دعوایی دارید انجام بدید داداشم خیلی دستم انداخت قشنگ تر این که آخر شب روزه ی سکوت کنترل تلویزیون هم به سرم پرتاب شد ولی هر طور بود انجامش دادم فرداش استاد گفت حالا قدر این زبونتونو دونستید آخر کلاس یه ویدیو گذاشت و گفت چشمامون رو ببندیم و مثل آزمون لیسینگ و هر چی فهمیدیم و بیان کنیم و بعدش هم ازمون خواست که یه کار جدید رو امتحان کنیم گفت روزی رو که مطمئن هستید بیرون نمیرید چشماتون رو ببندید و از دست دادن چشم رو تجربه کنید من اصلا این کارو انجام ندادم تا پس از۴سال یک ماه پیش خیلی سخت بود اما خیلی تجربه قشنگی بود از اون موقع تا حالا بیشتر قدر جسم و سلامتی خودم رو میدونم البته ازشون نهایت استفاده رو میبرم و سخت کار میکشم اما هر روز و هر روز خدارو بخاطر این نعمت شکر میکنم ببخشید که طولانی شد امیدوارم خدا به همه سلامتی بده ایشالا انقدر سرتون تو بیمارستان نمازی خلوت بشه که باز هم برامون نوشته های زیباتون رو بنویسید و ما لذت ببریم
هر قسمتش که تموم میشه با خودم میگم فلان چیز رو بگم ولی در ادامه و قسمت بعدیش وارد یه دنیای دیگه میشم و افکار دیگه میان سراغم و چیزهایی دیگه ای که میخوام بگم! اینطوریه که تا اخر پست میبینم چیزی نموند برای گفتن جز انبوهی از افکار..
و در آخر منی که باید بعد از اغلب پست هات برم شعری بخونم تا بعدش بتونم این انبوه افکار رو منظم تر کنم…
راستی من این شعر شاملو رو خیلی دوست دارم:)
سلام دمتون گرم
داستان پسرک ۱۲ساله بخیه ای خیلی دردناک بود تمام سلول های تنم واسش خون گریه میکنند خیلی سخته
کاش یکی بهشون کمک کنه کاش همه بچه ها بتونند بچگی کنند کاش بتونند بخندند کاش شاد باشند و کاش های زیادی …
خدایا خودت کمک کن محتاجیم بهت در هر صدم ثانیه ?
مرسی دلاور
کاش بمیرم و دیگر زشتی های این دنیا رو نمی بینم
نبینم آدم های کثافت رو . نبینم اشک یک کودک را نه بخاطر ترکیدن بادکنک یا شکستن دست عروسک بلکه بخاطر بی پولی بخاطر بی خوابی بخاطر گرسنگی و تشنگی بخاطر نبود سقت بخاطر نبود تکیه گاه پدر و نوازش مادر و….. کم نیستند همچنین آدم هایی دوروبرمون و خیلی سخته دیدن این نمایش بی رحمانه جهان و لمس لحظه های منجمد و سرد
ممنونم از شما منو یاد این کودکان کردید تلاشمو برای نجات حتی یکی از کودکان چند برابر میکنم کاش هممون اینو بدونیم که در برابر همه ی اینا مسئولیم کاش…
سلام دکتر قربانی عزیز
بعد از خوندن این پست یاد این شعر افتادم…
گاهی وقتا ادم ها از خودشون خسته میشن
بی دلیل و بی جهت به هرچی وابسته میشن
چشم هارو روی حالا میبندن محو گذشته میشن
با نم نم ناگفته ها شسته و سرگشته میشن
مثل شیشه شکسته پشت پرده میشن…
مثل همیشه عالی مینویسین…???
راستی سال نو مبارک
از خدا میخوام امسال از بهترین سال های زندگیتون باشه…
بیشتر از همیشه مواظب خودتون و خوبیاتون باشید….?
سلام فائزه.
لیست کتابهایی رو که میخوای بخونی، دیدم. بعضیهاشون رو خوندم. در این بین، تسلیبخشیهای فلسفه و انسانها رو دوست داشتم.
پینوشت: «تسلیبخش» از اون واژههایی هست که ارتباط خیلی خوبی باهاش دارم.
ممنونم ک وقت گذاشتین?????????
این شعر وقتی ۱۲ سالم بود نوشتم؛
*ماورای احساس*
دراین میدان بازی
بپا که دل نبازی
در این کوی خیالی
به عاشقی نبالی
چشم هایت نباشد آینه دل
نباشی ز حقیقت ها خجل
نگیری طلوع ز رخ دیگری
نباشی هردم منتظر خبری
نکن بر هیچ دل نظری
از احساس خود دم نزن هیچ سحری
آری
بگذار بگویند تو از کوهی و سنگی
از الطاف دخترانه نداری هیچ ثمری
بگذار بگویند میدانم در دل چ غوغا داری
از همه مردانه ها صدها شکایت داری
دخترک حق با دیگریست
باید به حقیقت نگریست
این روزها دخترانی رها شدند از خویشتن
این روزها مجازی غالب شده بر زیستن
بیخیال این روزها
دنیای کوچک تو هست زیبا
فانوس قلبت را تنها امید خدا باشد
ز روشنی آن حضورت را صفا باشد
دوست نیمه خیالی و تاثیر گذار من
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین….?
با خواندن اش باز صدایی در وجودم بیدار شد که برای پزشکی تلاش هامو ادامه بدم یا نه می ترسم از اینکه شاید طاقت نیارم و کم بیارم وسط راه ولی باز پزشکی رو از ذهنم نمی تونم پاک کنم وهمیشه با تردید و شک می گم هدف ام پزشکیه ولی باز بیش تر از هر روزی تلاش خواهم کرد با ترس یا بدون ترس…
سلام.
خیلی وقته وبلاگتون میام از وقتی پیش دانشگاهی بودم تا الان که ترم چهار پزشکیم. همیشه خوندن نوشته هاتون حس خوبی بهم داده،اونقدر خوب می نویسید که مثلا الان با این متن خودم رو تو بیمارستان و تو اون موقعیت ها تصور کردم. سال نوتون مبارک. امیدوارم همیشه سلامت باشید و موفق.
سلام سارا. ممنونم که برام نوشتی. باعث شد به این فکر بکنم که سه سال پیش چی مینوشتم و الان چی مینویسم. یادآوری خوبی بود.
سلام آقای قربانی عزیز
راستش مادربزرگ من حدودا ازمرداد ۹۸ بیمار شدن و بعد از چندین بار پزشک رفتن و آزمایشات مختلف تشخیص دادن کە سنگ کیسە صفرا داره و در ارومیە بستری شدن وسنگ شکن کردن اماچون بهتر نشدن قرار شدکە عملشون کنن کە اونم گفتن چون تخت مراقبت های ویژه رو لازم دارن و مادربزرگ منم سنشون بالاست نمیتونن و مرخصشون کردن بعدش مامان بزرگمو بردن یە بیمارستان تو تبریز و اونجا کیسە صفراشون رو درآوردن ولی بعد عمل دچار خونریزی داخلی شدەبودن و اجبارا دوبارە عملشون کردن بعد مرخص کردنشون قرار بود بعدچهل روز دوبارە به پزشک معالجشون مراجعە کنن کە بەخاطر اپیدمی کرونا نشد و دکترشون اونجا نبودن الان حالشون بده و دستها و پاهاشون ورم کرده و نمیتونن راه برن و استفراغ میکنن با دکترشون تماس گرفتیم گفتن کە ببریمشون یە متخصص داخلی کە بردن و یه داروهایی نوشتە و تشخیص داد کە عفونتە چون قبلا مامان بزرگم عمل قلب داشتن پیش متخصص قلب هم بردنشون کە اونم یە داروهایی نوشت ولی حالشون بهتر نشده و همچنان ورم دست وپا دارن و بی طاقتن و احساس درد دارن کە بنظر بە خاطر عفونتە میخواستم بپرسم کە این شرایط خطرناکەآیا ولازمە ببریمشون بیمارستان در این وضعیت چون خیلیم سیستم ایمنیشون ضعیف شدەمیترسیم کرونا بگیرن چقد بنظرتون طول میکشە آنتی بیوتیک ها اثر کنن ؟ببخشید این سوالو اینجا میپرسم میدونم کە خیلی سرتون شلوغە و اینجاهم جای این سوالا نیست اما واقعا نمیدونیم چیکار کنیم چون الان همە مطب ها هم بستن اگە وقت داشتین لطفا جواب بدین مرسی
سلام سمیرا.
اگر دیدی بعد یک تا دو روز از شروع آنتیبیوتیک، علائم رو به بهبودی نرفت و هنوز تب داشت، ببرش بیمارستان. به نظرم ببین کدوم بیمارستانها در جایی که هستی مرکز کرونا هستن و ببر بیمارستانی که مرکز کرونا نیست.
این حرفم البته منوط به این هست که تشخیص اولیه درست باشه و مشکل عفونت باشه و آنتیبیوتیک صحیح هم تجویز شده باشه.
خیلی ممنون کە جواب دادین،راستش اینجا همە ی مطب هاتعطیلن وفقط هم یە بیمارستان داریم کە بیمارای کرونایی اونجا بستری ان و واقعا شرایط خیلی سختە وامکانش نیست کەحضوری ویزیت بشن متاسفانە فقط باید صبر کنیم امیدوارم همونطور کە گفتین بعد یکی دوروز بهتر بشن،بازم مرسی کە جواب دادین واقعا ممنون و خدا قوت بە شما و همەی کادر درمان تو این روزای سخت??
سلام امیر محمد عزیز
شاید این دوره براتون جالب باشه
https://www.futurelearn.com/courses/covid19-novel-coronavirus/
چون رشته تون مرتبط هست گفتم براتون بفرستم
سلام هیوای عزیز.
ممنونم که لینک این دوره رو برام گذاشتی. ندیده بودمش. لطف کردی.
یه تیم داریم که اختصاصا برای آمادهسازی محتوا کار میکنه. لینک رو در اختیارشون میذارم که از این منبع هم استفاده بکنند.
خواهش میکنم امیر محمد
محتوایی که بهش اشاره کردی کجا منتشر می شود؟
مخاطب محتوای ما کادر درمان هست. به تازگی، بچهها یک صفحه هم در اینستاگرام درست کردند که همگانی هست.
سلام آقای قربانی عزیز،شبتون بخیر
موضوعی ک میخوام مطرحش کنم،الان وقتش نیست! ولی یکجورایی اطمینان از درمیون گذاشتنش بهم آرامش میده و ترس از اینکه ممکنه یادم بره و نظرتونو نپرسم،از بین میبره…
هر وقتیکه زمان داشتین و واقعاً وقتتون آزاد بود،برام بنویسید ک قطعاً خوشحال خواهم شد…
موضوع درباره “متم”م هست…من تا حد متوسطی از محتوای این سایت و وبلاگ شخصی آقای شعبانعلی استفاده کردم…واقعاً گاهی سردرگم میشم،عقایدی کاملا متناقض و متضاد و در جهت عکس عقاید خودم میبینم،هضمش و پذیرفتنش سخته و ذهنم پس میزندشون!…و البته ادله کافی دارم ک نظر خودم درسته!…البته این مسئله درمورد همه ی محتوا ها پیش نمیاد و گاها رخ میده…بعنوان مثال،آقای شعبانعلی دست نوشته ای رو با این جمله شروع میکنه “دنیا اساساً جای تلخی برای آدم هاست،و عدالت ساخته و پرداخته انسان هاییست ک این مفهوم رو ب دنیا تحمیل کردن”من شخصاً فک میکنم در بدایت امر،چنین جمله ای انگیزه ی جالبی ب خواننده نمیده…صرف نظر از همه ی بی عدالتی ها و قصور و تلخی روزگار،همه ی تلاش آدم هایی ک “انسان”هستند،ایجاد مفهومی مثل عدالت هست…خب بنظرم این جمله یک تلنگر معکوس و منفی محسوب میشه ک بازدارنده است از تلاش برای بهتر شدن…این مثالی بود از صدها موردی ک من باهاش ب تناقض میرسم…
بنظر شما،آیا تمام نظرات و تفکرات یک انسانی ک ارتباط من باهاش سیر یادگیری داره،باید پذیرفته بشه؟اگر نشه،چطور میتونم اطمینان حاصل کنم و از اون آدم یاد بگیرم وقتی در تعدادی از صحبت هاش دچار تردیدم؟قطعاً پرسش بعدیم شخصیه، خود شما تا چ حد با تمام صحبت های آقای شعبانعلی موافق هستید؟
من فکر میکنم،تو رشته ای مثل پزشکی بیشتر از هر چیزی،امید باید ب زندگی سنجاق بشه،خود من با دید زیادی واقع گرا و رادیکالی،اذیت میشم و واقعاً بهم میریزم،نمیدونم با این همه تفصیل آیا منظور رو رسوندم؟آیا تجربه مشابه یادگیری از آدمی رو داشتید ک با قسمتی از نگرشش موافق نیستید؟
چ باید کرد؟
میدونم ک خیلی زیاد شد، عذرخواهی من رو پذیرا باشید!
سلام امیرمحمد:)
ممنون که راجع به این روزها مینویسی. خوندنش و شنیدنش از زبان تو که ازنزدیک داری میبینی جالبه.
خوشحالم تصمیم داری به روز کنی. خداقوت
سلام مینا. ممنونم که برام نوشتی. مدتی طولانی بود ازت خبر نداشتم. امیدوارم خوب باشی و در حال ادامهی مسیر.
سلام سال نوتون مبارک
سال پر انرژی و قشنگی رو براتون آرزو میکنم
میشه لطفاً درباره اینکه چطور پزشکی قبول شدید هم بنویسید؟
سال دهمم و هدفم این رشتس
از نظرشما ممکنه بدون اینکه توی کنکور شرکت کنم و وارد دانشکده پزشکی بشم از همین حالا ک یک دانش اموز کلاس هفتم((دوم راهنمایی زمان شما)) هستم شروع به مطالعه پزشکی کنم؟
و از اینهمه کتاب(( بی معنا و پوچ برای هدف من ))عربی و ریاضی و…رها بشم؟
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
ارزویم این است
انقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست (سهراب سپهری )
سلام ، خسته نباشید :)مدل نگاه تون به اتفاقات و زندگی متفاوت هست و این زیباست و زندگی رو با همه ی بالا و پاییناش قشنگتر میکند
یه سوال البته اگه مایل بودین جواب بدین : این مدل نگاه و فکر از اول بوده یا به مرور در اثر خواندن کتاب و هم صحبتی با دوستان بوجود امده ؟
بله حق با شماس… راجب کنکور که مد شده از هر دانشجوپزشکی بپرسن
ولی من به شخصه وقتی جواب ندن بنظرم اپ نشه بهتره چون اینجوری به ادم یه خرده بر میخوره
در هرصورت ممنون….منظورم با پسر دکترمحمدجعفرامامی بود..فلوشیپ ارتوپد
ایشون تا جایی که میدونم متخصص نورولوژی هستند و در سیستم خصوصی فعالیت دارند (دکتر سجاد امامی).
میشه یه خواهش کنم..چه واسه من په واسه بقیه وقتی یه مطلبی رو دوست ندارین جواب بدین..پس خواهشا نظرخالی اون شخص بدون جوابش رو اپ نکنید..ممنون
سلام رها. من نمیشناسمشون.
متوجه پیامت نمیشم رها. این که نظر خالی رو approve نکنم. دلیلی هم نیست برای جواب دادن تمام نظرات. من اگه قرار بود تمامی نظرات رو جواب بدم که دیگه اصلا نمیتونستم مطلبی تو خود وبلاگ بنویسم. همچنین یه سری چیزها هم معلومه که جواب نمیدم و باز هم میپرسند. مثلا یه سری سوالهای راجع به درسهای کنکور. من همون بعد کنکور تصمیم گرفتم هیچ وقت وارد این حیطه نشم. حرکت رو به عقب بود برای من.
سلام ممنون بخاطر کمک تون در این روزا به مردم ایران
دکترامامی هم از همکاراتون هستن؟/پسراقای دکتر که استاد هستن منظورمه
سلام
خسته نباشید
واقعا خیلی دوستون دارم
خیلی دلم اروم شد با حرفاتون
شما بی نهایت خوش قلم هستین
خیلی خسته نباشید
ازخدا میخوام بهترینا و زیباترینا براتون باشه
ازطرف اسما شاید دکتر آینده
سلامت باشیدددددددددد دکتر
سلام امیرمحمد.
ممنونم از اینکه با همه درگیری هات برامون مینویسی. این روزا بیشتر از همیشه به نوشتههات نیاز هست.
از چند روز پیش دیدم فونت سایت برای من عوض شده؛ میخواستم ببینم مشکل از مرورگر من هست یا خودت عوض کردی.
سلام علیسینا. لطف داری به من.
نه مشکل از مرورگر تو هست و نه من عوض کردم. با موبایل میای یا لپتاپ؟ بعد از آپدیت تم یه مشکلی با موبایل به وجود اومده گویا.
با موبایل میام. الان دیدم که درست شده خدا رو شکر.
آره. حالا یادم بنداز صحبت میکردیم بهت بگم چه کارش کردم :))
سلام دکتر قربانی عزیز
امکانش هست آی دی تلگرامتون داشته باشم؟؟؟
سلام هوتن. فعالیت چندانی ندارم در تلگرام. لطفا ایمیل بفرست.
سلام دکتر قربانی عزیز
امیدوارم حال دلتون کوک و تنتون سلامت باشه❤
اجازه دارم قسمتی از نوشته های شما رو به همراه اسم خودتون توی کتابم استفاده کنم؟؟؟
سلام. ممنونم که خواستید برای این کار اجازه بگیرید.
لطفا اگه خواستید استفاده کنید، قبل از چاپ کتاب یا انتشار الکترونیکیاش، آن قسمت کتاب را برایم بفرستید تا برای تایید نهایی بخونم.
سلام
خیلی ممنونم از لطف شماااا???
چشممم حتماااا???
سلام.وقت تون بخیر.
براتون توی سال جدید آرزوی خوشحالی و برکت و سلامتی می کنم.
خیلی زیبا بود. وقتی نوشته هاتون رو مخصوصا در مورد اتفاقات بیمارستان می خونم ، دوست ندارم به آخر نوشته برسم.
من هنوز ترم یک پزشکی هستم و تاحالا کشیک رو تجربه نکردم ،اما خیلی دوست داشتم الان حداقل اینترن بودم و حتی تو این اوج بیماری کرونا برم بیمارستان و جزوی از کادر درمان باشم. امیدوارم هر چه زودتر این روز ها تموم بشه .
آرزو دارم پزشک موفق و با مسئولیتی مثل شما بشم و براش تلاش میکنم.
منتظر ادامه نوشته زیباتون هستیم.
سلام ناهید جان.
ممنونم که برایم نوشتی. لطف داری. خوشحالم که میبینم اینجوری میگی. چیزی که این روزها وجود داره، خیلی موافق جریان فکری تو نیست. هنوز دارم با خودم کلنجار میرم که ازش بنویسم یا ننویسم.
سلام
یکی از دوستان خبر داد که یک اینترن علوم پزشکی شیراز به کرونا مبتلا شده و اوضاعش هم خوب نیست…
لطفا شما و بقیه خیلی مراقب خودتون باشید.. از شنیدن این خبرها خیلی ناراحت میشیم ما خیلی..
سلام محدثه.
بله. همینطور هست. البته الان حالش بهتر شده. ولی خب متاسفانه به شکل علامتدار مبتلا شده.
..::هوالرفیق::..
سلام امیرمحمد؛
هر روز اینجا را تا آخر اردیبهشت چک خواهم کرد؛ حداقل این طور ارتباط خودم را با بالین حفظ میکنم.
این شعر سهراب برایم خواندنی است؛ برای همین مینویسمش:
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش،
او به من میخندد.
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است.
سلام امیرعلی.
میدونی بین شاعرهای معروف معاصر، از سهراب از همه کمتر خوندم. نه اینکه اشکال از اون باشه، از منه. هنوز به سراغش نرفتم اونقدری که شاملو خوندم، سایه خوندم، فروغ خوندم، اخوان خوندم، کسرایی خوندم و …
ممنونم که یکی از شعرها رو به انتخاب خودت برام گذاشتی. میدونی که چقدر شعر و موسیقی برام ارزش دارند.
دمت گرم امیرمحمد. همین.
تو گویی منم همراه تو در تمام این لحظات بودم.انقدر که عمیق و جالب صحنه سازی کردی و تک تک حس ها رو منتقل کردی.بمونی برامون مراقب خودت باش سال نو مبارک
یه سوال دارم ازتون من اهل استان آذربایجان شرقی هستم خیلی دوست دارم پزشکی شیراز قبول شم ولی خانواده ام قبول نمی کنند ترجیح می دهند پزشکی تبریز انتخاب کنم ولی من شیراز رو دوست دارم و شنیدم که بهترین اساتید رو دارند
همه هم می گویند شیراز دور هست و ارزشش را نداره خانواده ات را خیلی کم می تونی ببینی و از این دست مشکلات
نظر شماها؟
حق با خانوادتون هست بنظر من. پزشکی شیراز به هیچ وجه ارزششو نداره که خودتون رو انقدر به دردسر بندازین. همون پزشکی تبریز رو قبول شین و با خیال راحت درستونو بخونین.
مرسی از راهنماییت
سلام آقای قربانی خوشحال می شدم نظرتون رو بدونم و کمکم کنید من واقعا پزشکی شیراز را دوست دارم (نمی دونم وضع دانشگاهش چه جوریه ولی دوسش دارم)
سلام مهدی جان.
من اگه چیزی برای تو – یا برخی دیگر از افراد – نمینویسم، دلیل بر بیتوجهی نیست. برای این هست که کمکی نمیتونم بکنم.
بین من وضعیت الان دانشگاه تبریز رو خبر ندارم که چطور هست. چیزی هم که از شیراز میدونم، وضعیت الانش هست. نه وضعیتی که موقع ورود تو خواهد داشت. با این سیاستهایی که تو شیراز دارم میبینم، هر لحظه داره تغییر میکنه و وضع Stable نداره.
همچنین من از ارزشهای تو خبر ندارم. بهتر بگم، از اولویتهای ارزشهات. اینجا گفتنش واقعا سادهست. اما فهمیدنش برای تو دشوار. وقتی بفهمیاش، تصمیمگیری راحتتر میشه خیلی. این که بین علم و استقلال و خانواده و پزشکی و … اولویتها برای تو چه شکلی هست.
فرض کن میفهمی که شیراز بهتر از تبریزه. آیا علم برات بالاتر از خونواده هست؟ اگه این طور باشه، اومدن به شیراز خوشحالت میکنه.
یادت باشه درست و غلط نداره اولویتها. بستگی به خودت داره.
سلام آقای دکتر خوشحال شدم که جواب دادید مرسی ممنون
هم خانواده و هم علم برام مهمه اما اگه بخوام یکیشو انتخاب کنم بی شک علم را انتخاب می کنم خانواده ام را خیلی دوست دارم ولی پزشکی رو بیشتر من هدف های زیاد و خیلی بزرگ و اساسی دارم برای پزشکی و می خوام زندگی و جون خیلیا رو نجات بدهم زندگی کسایی که تا حالا کسی رنگ به زندگیشون نپاشیده و تا حالا مرده ی متحرکی بیش نبودند وخیلیای دیگه (هدف و دغدغه فکریم اونقدر بزرگ و سخته که جرات گفتنشو به کسی ندارم ولی به خودم قول دادم عملیش کنم )و حس می کنم مردم بهم بیشتر از خانوده ام نیاز دارند من اگه بدونم دانشگاه شیراز بهتر از تبریزه و اونجا علم زیادی رو کسب می کنم و تبدیل به یک دکتر خوب میشم ۱۰۰٪ انتخابش می کنم (اینو هم میدونم دانشگاه همه چیز نیست و تلاش خود فرد مهمترین عامله )حتی اگه در نظر بعضی ها احمقانه و اشتباه باشه
سلامی دوباره
و یکی از دانشجویان پزشکی شیراز بهم پیشنهاد داد که دوران علوم پایه و فیزیوپاتولوژی رو در تهران بخونم که تهران خیلی بهتراز شیراز هستش و دوران بالینی انتقالی بگیرم بیام شیراز و شهرت شیراز بخاطر دوران بالینش هست نظر شما؟
آقای قربانی میدونم سرتون شلوغه و کارهای مهم تری دارید ببخشید که مزاحمتون شدم ممنونم بخاطر وقتی که برام میزارین اجرتون با خدا
خودت رو خانه به دوش نکن. یه جا رو انتخاب بکن و تا آخرش با همون سیستم پیش برو برای هفت سال نخست. برای بعدش میتونی عوض بکنی.
مثل اون کسانی که دبیرستان میرفتن رشته ریاضی و میگفتن پایهی ریاضیمون قوی بشه واسه کنکور تجربی.
البته من خودم رشتهام ریاضی بود (دلیلم این نبود که پایهی ریاضیام قوی بشه) ?
سلام بله درسته
خیلی ممنون بابت لطفتون
سلام خسته نباشید نوشته هاتون خیلی دلنشین و دل چسب از اون نوشته هایی که آدم آرزو میکنه کاش تمام نشود کاش چند ساعتی یا بهتره بگم چند روزی گرم خواندنش باشه و توش غرق بشه عالیه
خسته نباشی و همیشه سلامت باشی
دل قوی دار :))
سلام آقا امیر
من با خوندن این نوشتتون واقعا حس عجیبی بهم دست داد.واقعا خیلی سخته که ببینی مریضت داره میمیره و تو نمیتونی هیچ کاری براش کنی…خدا به همتون صبر بده…امیدوارم همیشه در راه هدفهات موفق باشی…یا علی
خوشحال ام که روتیشن تکرار نشدنی اتفاقات و اسکرین ات صرفا به مریض های کرونایی نمی گذرد و کیس های متنوعی برای ویزیت کردن داری. البته اگر تعدد موارد متانول اش را فاکتور بگیریم.
این که تکه های مهربانی را هم ارج می نهی فوق العاده خوب است. امیدوارم همیشه کنار دوستان، زندگی برایت لذت بخش باشد.
مواظب خودت باش آقای دکتر عزیز.
سلام امیر محمد
نوشته ات اینبار بسته ی فشرده ای از غم و اندوه بود تمام عبارت های (خوب هستیم و خوب می شود) را بی معنی کرد.
ولی همیشه یه بهانه برای لبخند رو استادانه در بین کلمات جا می دی، اینبار(cocktail) درمانی عالی بود.
سلام!
شعری خواندم به دل نشست:
امید چونان پرنده ایست
که در روح آشیان دارد
و آواز سر می دهد با نغمه ای بی کلام
و هرگز خاموشی نمی گزیند
و شیرین ترین آوایی ست که
در تندباد حوادث به گوش می رسد “امیلی دیکنسون”
کمتر از بیست دقیقه مانده به بهار!
سال نو مبارک…
با آرزوی هر آنچه که بهتر است..!
این شعر رو خیلی دوست دارم محدثه. چند سال پیش در اول کتابی که میخواستیم به یک دوست خیلی دوستش دارم هدیه بدم، نوشته بودمش.
سلام آقا دکتر مهربون
من همیشه میخونمتون اما کامنت نمیذارم ولی امیدوارم سال ۹۹ بهترین سال زندگیتون بشه پر از پیشرفت و پر از اتفاقای خوب و قشنگ
سلام دکتر قربانی خسته نباشید .خدا قوت. میدونم سر تون شلوغه ، اما فقط چهل و دو ثانیه طول میکشه لطفا نگاهش کنید (دیرین دیرین قسمت دکترا باید برقصن ) به قول خودتون یه تکه مهربانی
این عالیه. خیلی خیلی دوستش داشتم. چند شب پیش که یکی از اساتیدم فرستاد حسابی خندیدم. اتفاقا سیو هم کردمش که بعدا ببینم و چند روزی بود ندیدمش. الان به لطف تو دوباره دیدمش. ممنونم.
سلام امیر محمد عزیز،عیدت مبارک .ان شا الله سالی پر از سلامتی و احساس رضایت داشته باشی و تو این سال جدید همیشه حال دلت خوب باشه،همه ی خوبی و زیبایی ها رو برای تو ارزو میکنم ،
خوش حالم این متن رو نوشتی،به من کمک میکنه تا خودم رو برای محیط بیمارستان اماده تر کنم، کلا وبلاگ تو کمکم کرده تاخودم رو بهتر بشناسم، و این مسیر شناختن رو بهتر طی کنم….
ممنونم ازت .مشاقانه منتظر ادامه این متن هستم…
سلام آقای دکتر امیدوارم حال دلتون همیشه عالی باشه هر چند که بعضی اوقات با بعضی چیزا مثل این اتفاقات تلخ تو این روزا نمیشه عالی بود.که واقعا این اتفاقات ناراحت کنندس.ولی میشه کمک کرد تا حس بهتری پیدا کرد وقتی که کمک ها هم جواب داد خوش حالی میاد سراغ دل ولی نمیدونم حال دل عالی هم میشه یا نه؟!اصلا میشه حال دلمون بعضی اوقات مثل این موقع ها عالی باشه ؟!به نظرم عالی یه چیزه فراتر از خوشحالی و خیلی خوب بودنه.
و یه خسته نباشید هم به خودتون که واقعا میدونم این روزا هر کسی علاوه بر خستگیای خودش یه خستگی ها رو از طرف اتفاقای اطرافش تحمل میکنه.
مثل نوشته های قبلیتون عالیه و ادمو به فکر فرو میبره و از هر کدوم تجربه ای بدست میاد برای ما که اول راهیم و میخوایم ادامه دهنده راه شما باشیم. بعضی اوقات با خودم فکر میکنم که کاش تو دانشگاه استاد هم باشین چون خیلی دوستدارم دانشجوی شما باشم و مطمنم استاد کم نظیری میشین.(البته نمیدونم به تدریس علاقه دارین یا نه؟)ولی به هر حال دانشگاه شیرازو دوستدارم.
تو این روز اخر زمستان امیدوارم که سال پیش رو سالی باشه که حال دل همه توش عالی باشه.
سلام آیلین. من عاشق تدریس کردن هستم. خیلی خیلی زیاد. منتظرم این روزهای کووید ۱۹ تمام بشود. دوباره مبحثی را انتخاب میکنم و تا جایی که بلد باشم به اطرافیانم درس میدهم.
سلام امیرمحمد
بعد از خواندن آخرین اپیزود خنده ام میگیرد
اما واقعن دوست ندارم بخندم
حتی اگر نتوانم خودم را کنترل کنم از خودم ناراحت میشوم
حرفی برای گفتن ندارم
در این حالت یا صبرت زیاد میشود که آن هم نتیجه عادی شدن است
نه چیز دیگر!
یا که اگر بخواهی از خودت مقاومتی انسانی نشان دهی فقط تویی که این میان تکّه پاره میشوی! ولا غیر!
مجموعه اینها من رو یاد پست تک جمله ای شعبانعلی بعد از سلّاخی بوئینگ انداخت. جمله درست در ذهنم نیست و میترسم با اشاره به آن چیزی را جا بیاندازم. تو یادت هست. درباره اش نیمچه بحثی کردیم! اگر درست در ذهنت مانده بود آن را بنویس.
و راستش شاید دیگر به این بخش سر نزنم!
چون نمیدانم چگونه با این درد مواجه شوم.
مهدی سلام.
راستش این بیخوابی الان باعث شده نتوانم جمله را دقیق به یاد بیاورم. همان را میگویی که در مورد خطای سیستمی و فساد سیستمی بود. درست میگویم؟
میفهمم مهدی. میفهمم. نوشتن من هم از این روزها، کمکی برای عبور کردن است.
نه خسته مشتی
آره
یه همچین چیزی بود:
صحبت از خطای انسانی وقتی خطای سیستمی صورت گرفته نشون دهنده فساد سیستمی هست.
سلام امیر محمد عزیز خداقوت…گفتی که روش درمان آخرین کیس ک جوان بود و مسمومیت متانول داشت رو رفتی مطالعه کردی، اینجور مواقع ک فاصله بیمار و مطالعه کمه از چه منبعی استفاده می کنید؟up to date اینجور مواقع بهتر از رفرنس نیست؟
سلام محمد. نه. مبحث متانول رو از آپتودیت نمیخونم. در این زمینهی خاص، تجربهی خود ما در ایران خیلی بیشتر هست. اساتید من با همدیگه یه پروتوکل تهیه کردند. خوب و دقیق است. اگر بخواهی میتوانم برایت بفرستم. مبحث متانول رو از روی اون خوندم.
سلام دوباره امیر محمد عزیز.ممنونم ک با وجود سختی ها و خستگی های زیادی ک داری جوابم رو دادی..خیلی ممنون میشم اگر لطف کنی بفرستی
برات آپلودش کردم:
Methanol Poisoning
سلام امیرمحمد
خسته نباشی …
متاسفانه مسمومیت با متانول این چندروزه خیلی زیاد شده و اطرافیان منو خیلی درگیر کرده.ما تو بابل وضعیت وحشتناکی داریم و من مادرم (پرستار هستن) رو یک هفته کامله که اصلا ندیدم چون خونه نمیاد مبادا که ناقل ویروس باشه.
بگذریم از این اتفاقات و کاش این کابوس زودتر تموم شه!
برات آرزوی موفقیت تو مسیرت میکنم و امیدوارم این ۳۶۵ روز جدید با هممون مهربون تر باشه همونطور که سایه گفت …
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده بپرس
کی بر این دره غم می گذرند؟!
🙂
سلام نیاز. آره میفهمم. متاسفم که مادرت رو ندیدی. از طرف من هم از ایشون تشکر بکن.
ممنونم که برایم نوشتی. شعر ارغوان هم یادآوری بهجایی بود. ممنونم.
سلام
خداقوت میگم برای این روزها.
نوشته و قلمت هم مثل همیشه خفن بود:)) ممنون
سلام امیرمحمد
امکانش هست نظرت راجب هدیه بی مناسبت بدونم؟؟؟
میدونی من کلا همینطور که تو ادامهی این پست نوشتم، تکههای مهربانی رو ارج مینهم. گاهی میتونه به شکل یک هدیه باشه برای دوستی. گاهی میتونه به شکل یک پیام باشه. گاهی تماسی گرفتن و صحبت کردن و گاهی در آغوش کشیدن و …
خودم هم سعی میکنم تا جایی که میتوانم این کارها را انجام بدهم. هنوز سهمشان در زندگیام، آنطور که دلم میخواهد نیست.
سلام،هر وقت از موضوعات بیمارستانی مینویسید راستش برای من دو جنبە پیدا میکنە یکیش کمی ترس ونگرانی بخاطر این اتفاقات تلخ و جنبەی دیگەاش کە البتە پر رنگترە اشتیاق برای رسیدن بە دوران بالین برای کمک و یاد گرفتن.
این نظرتون دربارەی اشتباه بودن پیش داوری و انداختن تمام تقصیر رو دوش یک شخص یا عدەای اشخاص رو بە شدت باهاش موافقم و انکار نمیکنم کە خودم هم وقتهایی ممکنە همین طور سرسری و بدون درنظر گرفتن بقیەی جنبەهای موضوع قضاوت کنم ولی با این وجود باور دارم خیلی از ما ها گاهی دربارەی موضوعی پیش داوری میکنیم کە شاید فقط پنجاه درصد موضوع پیش رومون آشکار شدە و آگاهی کم،قطعا قضاوت اشتباه رو هم بدنبال دارە کە البتە کاش از مقام قاضی بە مقام یاری دهندە برسیم چون قطعا مفیدترە.ممنون از اینکە باز با نوشتەتون بهم یه تلنگر زدین
سلام سمیرا.
به نظرم بهترین قدم اینه که بدونیم ما داریم این کار رو میکنیم. پیشداوری. انکارش نکنیم. دقیقا همینطور که خودت به خوبی نوشتی. قبولش بکنیم که وجود داره و بدونیم که پیشداوری ما هست.
سلام امیرمحمد؛
خداقوت در این روزهای پر زحمت و (احتمالا) روزهای کمی پر هجیانتر از روزهای دیگر…
راستش را بگویم، چقدر هم ذات پنداری (و نه هم زاد پنداری!) کردم با این جمله: «خندهام گرفته بود، اما وقت مناسبی برای خندیدن نبود.» 🙂
نمیدانم دلتنگیم را برای بالین در قالب کدام جملات میتوانم بریزم؛ چقدر این نوشتهها برایم خواندنی بود. ممنونم.
امیرمحمد، لطفا فونت وبلاگت را مثل سابق برگردان، یا اگر فعلا مقدور نیست کمی اندازه فونت را بزرگتر انتخاب کن؛ عالی هست، عالیتر میشود.
شنیدن بعضی خبرها آدم را ناراحت (Uncomfortable) میکند چرا که دست تو نیست و نمیتوانی کاری بکنی و فقط میتوانی ناراحت شوی آن لحظه، چرا که مشکل سیستمی است و حداقل به تنهایی و در جایگاه فعلی نمیشود برای حل آن قدمی برداشت؛ اما شنیدن بعضی دیگر از اخبار ناراحتیاش از جنس دیگری است (Sadness)؛ این موقعی اتفاق میافتد که تو کاری را که میتوانستی کردی، مثلا آموزش دادی یا آگاهی بخشی کردی یا… اما باز هم میبینی که ماجرایی که نباید تکرار میشد، تکرار میشود…
فکر میکنم داستان متانول، داستان ناراحتیهایی از هر دو جنس باشد…
شنیدن اخبار این روزها، انسان را ناراحت (Uncomfortable & Sad) میکند.
سلام امیرعلی.
وقتت بخیر. مرسی که برام نوشتی. من هفتهای چند بار به وبلاگت سر میزنم و میخونم. منتظرم که ادامه بدی و باز هم بنویسی (باید یه وقت بذارم و وبلاگهایی رو که چک میکنم تو فیدلی مرتب بکنم تا اینکار مرتبتر بشه).
احتمالا با موبایل اومدی که فونتش برات عوض شده بود امیرعلی. درسته؟ این قالب من چند وقتی هست که به شدت داره اذیت میکنه و بعد از آخرین آپدیتش که چند هفته پیش بود، نه تنها بهتر نشد، مشکلات جدیدی هم پیدا کرد. نمونهاش همین تغییر فونت در موبایل بود. باید براش زمان بذارم و درستش بکنم.
داستان متانول هم چی بگم. یه روزی بیشتر حضوری در موردش صحبت میکنیم. اینجا فضای مناسبی براش نیست. مرزی که بین Sadness و Uncomfortable کشیدی رو دوست داشتم. کلمات و معنای دقیقشون خیلی برام جالبه. خیلی.
سلام ببخشیداا قصدم فضولی نبود فقط میخواستم به سوال های سردرگم ذهنم جوابی پیدا کنم اونم هر چه زودتر
راه منم مثل شما درمان بیماران است فقط میخواستم ببینم طرز تفکر شما چیه و الگویم شما باشید هیچ منظوری پشت حرفام نبود و صرفا به عنوان یه نوجوان که ذهنش این موقع ها مشغول یافتن معنای زندگی و انتخاب هدف هستش (بزرگترین هدف زندگیش)از شما پرسیدم خوشحال میشدم که کمکم میکردید نه اینکه این جوری برخورد کنید به هر حال مرسی در پناه حق
دختر خوب الان اگر کنکور داری ذهنت پراکنده میشه بجای اینکه دنبال جواب این سوالا باشی فعلا درستو بخون…ذهنت میخواد از درس فرار کنه واسه همین این سوالا میاد سراغت…پس با تمرکز به درس هات رسیدگی کن موفق باشی
آقای دکتر؟؟؟
سلام سانای.
ازت خواهش میکنم نحوهی کامنتگذاری در وبلاگ رو رعایت بکنی. اینجا اینستاگرام یا فضای چت دو نفره نیست. همچنین در این فضای وبلاگ، جواب کامنتها دقیقهای و ساعتی داده نمیشه. ممکن هست حتی روزها طول بکشه.
دوما در جواب اکثر پرسشهایی که پرسیدی، تمامی این وبلاگ حاوی پرسشهای تو هست. فکر میکنم پستهای دو یا سه صفحهی آخر رو بخونی به جوابشون برسی.
یک سری پرسشها هم (هدف و آیندهی من) شخصیتر از این هست که بخوام اینجا جوابی براش بنویسم. حداقل الان.
کاش پاسخ دهید مرسی??
درست است که خود اون افرادوبااختیارخودشون مشروب خوردن
اما تاوان مشروب خوردن هیچ موقع مرگ نیست، به نظرمن حتی میتونن مقتول به حساب بیان،وکسی که الکل صنعتی روبجای الکل سفید میفروشه قاتل…
نه فاطمه اینجوری هم نیست که بگیم کسی از عمد میفروشه (برای افرادی که میخورن). تو همین بیمارستان یه مادر و دختر تولیدکننده هم داشتیم که یکیشون فوت کرد و یکی نابینا شد. اگه بخوایم کسی رو قاتل در نظر بگیریم، فروشنده نیست لزوما.
بله، حق باشماست، ولی چراباید رنگ الکل صنعتی رواز بین ببرند؟
نمیدونم فاطمه. باید بیشتر بپرسم. باید بیشتر بخونم.
میدونی که کلا مسمومیت متانول زیاد نیست در جهان. استادی دارم که تخصصی روی این موضوع کار کرده و خب این حرف رو به نقل از اون مینویسم که میگفت فقط مختص خاورمیانه (نه همهی کشورها) و منطقیهی اسکاندیناوی (به علت مالیات سنگین روی مشروب و متعاقبا تولید خانگی) هست.
من درمورد الکل دست ساز ومسمومیت بامتانول بیشتر مطالعه کردم مثل اینکه حق باشماست واین قضیه هرساله جان ده هانفردرآسیارومیگره ویااون هارو نابینا میکنه… وقضیه به اون سادگی هاکه من فکرمیکردم نیست
راستی از نظر شما معنای زندگی چیه؟ و ارزشمندترین کار دنیا؟ و چه هدف و برنامه ای واسه آیندتون دارین ؟
خیلی جالبه هر دفعه که یه حس عجیبی به من میگه بیام وبلاگتون ومن میام ومی بینم پست جدیدی گذاشتین.هرچی ام که باشه چون از پزشکیه حالمو خوب می کنه.تو این دوران همه به نوشتن احتیاج داریم……
اقای قربانی من این نوشته هارو خوندم کمی شک کردم به مسیرم. من به فهمیدن دانستن و خوندن علاقه مندم ولی حس میکنم اگه تو بیمارستان بیام و با انگشت قطع شده و ….. مواجه شم ممکنه برام اذیت کننده باشه ……
من تو کل رشته ها فقط علاقه به روانشناسی و نورولوژی و روان پزشکی دارم که تا حد زیادی بهم نزدیکن و درباره مغز هستن /
ایا این مقدار ترس عادیه یا ممکنه مشکل درست کنه؟
علی همه از دیدن دستی که داخلش مواد منفجرهی چهارشنبهسوری ترکیده یا بچهای که انگشتش قطع شده، اذیت میشن. کمتر و بیشتر داره فقط. پس ترس تو عادی هست. هر کسی به نوعی با این اذیت شدنش کنار میاد.
من نمیدونم این اذیتی که تو میگی چقدره، ولی یه مقدارش قطعا طبیعیه. نه تنها طبیعیه، لازم هم هست. میتونه به نظرم هدایتت بکنه به سمت انسانیتر رفتار کردن.
نوشتن این متن توسط امیرمحمد قربانی خیلی جالب و خوندنی،دلم میخواست مثل همیشه بعد از خوندن ماجراهای بیمارستانی بگم کاش بیشتر بود ولی بیشتر بودن این موارد درد و رنج بیشتر هم نوعمون رو نشون میده مخصوصا مورد اول خیلی ناراحت کننده بود واقعا از ماست که برماست….
ولی خب من بازم نمیتونم مقاومت کنم و میگم خیلی خیلی زیاد مشتاق به روز شدنش هستم بازم ممنون:)
سلام ترانه. همونطور که قبلا گفته بودم برنامهام این هست. فقط امیدوارم بتونم بنویسم. دیشب شانس آوردم تونستم خودم رو از پشت صندلی به تخت برسونم در اون خستگی :))) البته تمام خستگی من از کارهای فیزیکی کشیک نبود. بیخوابی شب قبلش و دیدن فوت فردی که میشناختم خودش بیتأثیر نبود. کشیک بعدیم امشب هست. ادامهی این پست پس میشه برای فردا صبح.
سلام امیر محمد
خدا قوت این روزها به هر طریقی برای هر کسی یه جور خستگی تحمیل کرده و خب جنس خستگی شما خیلی خیلی بیشتر
برای فوت نمیدونم بگم دوستت(چون این شناختی تو میگی من اسمش رو میذارم دوستی،چه دوستی قشنگ تر از دوستی ایجاد شده و ادامه دار با لبخندهایی از روی مهربانی:) )واقعا متاسفم نمیدونم خواهش درستیه یا نه ولی میشه خواهش کنم اگه شعر یا قطعه ای موسیقی انتخاب کردی باماهم به اشتراک بذاری.
بارم ممنون:)
سلام ترانه. آره. یکی انتخاب کردم. دیروز هم بارها گوش دادمش. اگر برسم قبل از کشیک امشب (کمتر از ۴ ساعت دیگر شروع میشود)، میگذارمش.
بگید که تصورات من اشتباهه ! و دوران دانشجوییتون را برام شرح دهید که چه جوریه؟
کاش خیلی زود پاسخ دهید ممنونم
سلام آقای دکتر خوب هستید؟
من ازتون یه خواهشی دارم ممنون میشم کمکم کنید
من یه کنکوری هستم و پزشکی را دوس دارم نه مثل بعضی ها بخاطر شهرت یا اجبار خانواده نه . من واقعا عاشق درمان کردن بیمارانم هستم و تنها هدف زندگی منه وقتی به یکی کمک می کنم حالم عالیه عالی میشه ولی راستش ترسونده اند منو و الان سردرگم و پریشانم در مدرسه تیزهوشان درس می خوانم و وضع درسیم خوبه می تونم پزشکی قبول شم ولی راستش دانشجویان پزشکی خیلی گلایه دارند و می گویند که: پزشکی خیلی سخته پزشک که شدی دیگه کلا باید خودت را فراموش کنی نمی تونی کتاب های دیگه ای بخونی(و من عاشق کتابم و الان که ۱۷ سالمه خیلی از کتاب های معروف جهان را خوندم و زندگی بدون کتاب برام یعنی مرگ) نمی تونی ساز زنی(من عاشق موسیقیم و ساز های گیتار و پیانو) نمی تونی با خانواده ات باشی نمی تونی با دوستات خوش بگذرونی و. نمی تونی فیلم بینی و … من یه دختر شیطون و اجتماعی هستم از اینکه از پس پزشکی برنیام نمی ترسم از این می ترسم که زندگیم زهر شه در این ۷سال . یه چیز وحشتناکی از پزشکی را تصور می کنم پزشکی رو دوس دارم ولی در تصورم پزشکی مساوی با فقط درس های پزشکی را خواندن و عذاب و خستگی و … است با دیدن وب شما نظر کمی عوض شده ولی هنوزم در انتخابم دو دل هستم خواهش می کنم کمک کنید می دونم که پزشک شدم باد از بعضی چیز ها بگذرم ولی نه اینکه خودم اصلا زندگی نکنم