خاطرات بخش: اشکِ ناتوانی
از مترو پیاده شدم. نمیدانم چه شد که سر از کتابفروشی در آوردم. کمی در بین کتابها قدم زدم. آنها را نگاه کردم و آخر سر با پنج جلد از نمایشنامهی «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر» به سمت صندوق راه افتادم. از راهروی باریکی که تنها ظرفیت عبور یک نفر را داشت، به طرف […]