آخرین سه روز

یک فصل دیگر از فلسفه تنهایی را تمام کردم. بعضی از قسمت‌های کتابش را دوست دارم. برخی را با شک زیاد می‌خوانم. عقربه‌ی ساعت، از ۲ عبور کرده. بهتر است بخوابم. صبح کلاس دارم.

***

بیدار شدم. ساعت ۵ بود. زود بود. کشیک هم هستم. دوباره خوابیدم. بیدار شدم. ساعت ۶ بود. خواب منقطع همیشگی. خوابیدم. بیدار شدم. هفت بود. موبایل قرار بود یک دقیقه‌ی دیگر زنگ بخورد. زنگش را خاموش کردم.

***

به دنبال آرش کمانگیر گشتم. پیداش نکردم. می‌خواستم قسمتی از آن را برای بچه‌ها بخوانم. پیدایش نکردم. امروز ۲۲ اسفند است و ۲۳ اسفند ماه سال ۱۳۳۷ بود که این شعر، سروده شد. داشت دیر می‌شد. دیر شده بود. باید می‌رفتم.

راه افتادم. سوار اسنپ شدم. موبایلم هم شارژ نداشت. شارژرم سوخته. نمی‌دانم چرا.

***

رسیدم. در حیاط دیدمشان. یک ردیف ایستاده بودند. خندیدم. خندیدند.

  • چرا اینجا آمده‌اید؟
    پیشواز و استقبال. ما از هفت مدرسه‌ایم.
    مگر کلاس‌تان ساعت ۸ نبود؟ من دیشب پرسیدم. گفتند ۸.
    چرا. اما زودتر آمدیم.

به سمت کلاس رفتیم.

کلاس ۱۲۳. 

یک لیست از جامانده‌ها داشتیم:

  • آدرنال و انسولین از هورمون.
  • امواج ورید جاگولار و wide QRS از قلب.
  • فیزیولوژی حواس ویژه.

و از انسولین شروع کردم. از آن کلاس‌هایی بود که دلم می‌خواست تک تک لحظاتش را به خاطر بسپارم. از آن روزهای خاص. روز آخر است.

از انسولین گفتم. از قند بالا و پایین. از دیابت. از ازمپیک و مانجارو و تب و تاب این داروها. از آدرنال گفتم. از کوشینگ گفتم. از کورتون گفتم. عکس یکی از بیمارانم را که کوشینگ داشت، به آن‌ها نشان دادم. داستانش را گفتم. و تعدادی ماجرای دیگر این وسط. کوتاه و کمی طولانی. از خاطره‌ام از سایکوز کوشینگ تا اعتیادآوری دگزا.

فیزیولوژی را باید اینطور گفت به نظرم.

کمی هم – خیلی کم – از تاریخ سرطان در انتهای کلاس صحبت کردیم. می‌خواستم مقاله‌ی هاناهان و واینبرگ را بهشان معرفی بکنم. اما این حرف‌ها هم به نظرم در معلمی، یهویی نیست. نیم ساعتی، یک ساعتی می‌گویی از چه نقطه‌ای در تاریخ به اکنون رسیده‌ایم تا بتوانند اهمیت این مقاله با حدود چهل و پنج هزار سایتیشن را درک کنند. آن وقت اگر این مقاله را بخوانند، تک‌تک خطوطش را حس می‌کنند. می‌فهمند که هر خطش با خون است.

***

آخر کلاس به آن شوخی همیشگی‌مان برگشتیم. در مورد ژن رتینوبلاستوما سؤال پرسیدم. این‌که چرا در سطح توارث، غالب است؟ نباید مگر مغلوب باشد؟ حرفی گفت. هر دو خنده‌مان گرفت. خودش گفت قرار بود با سلول‌های خاکستری فکر کنیم و نه رنگ دیگر.

***

دفترش را آورد که برایش یادگاری بنویسم. چه بنویسم آخر؟

یاد شعر الهی افتادم. نوشتم:

گاهی اتفاق می‌افتد غروب‌ها
چیزی انگار گمت شده باشد،
بعد می‌بینی از نبود نور بوده
وقتی آن رفیق قدیمی
کلید چراغ را می‌زد.

و در ادامه‌اش نوشتم: برای این روزها و این دوستی‌های مسیر المپیاد.

اسفند ۱۴۰۳
امیرمحمد قربانی

***

صحبت‌های سرپایی شروع شد. صبحت‌هایی که نخواهیم خداحافظی کنیم. پرسید: اگر یک دلیل بخواهی برای پزشک شدن بگویی، چه است؟

لبخند زدم:

پزشکی برای من مجموعه‌ای را فراهم می‌کند که جای دیگری نمی‌توانم داشته باشم: چالش + معنا + معلمی. من می‌دانم که قرار نیست همه خوب بشوند. این را می‌فهمم. ما همه‌جا علاج (cure) نداریم. اما همه‌جا care + comfort داریم. این دومی انسانی و پر از معنا هست برایم. اما خب این به تنهایی برایم کافی نیست. وقتی برایم کافی می‌شود که آن قسمت چالش تشخیصی / درمانی را نیز داشته باشم. این هم کافی نیست. بدون معلمی برایم چیزی کم است. من وارد حوزه ریسرچ نشده‌ام. اما این هم در پزشکی فراهم است. این نیز خودش از جنس چالش است. چالش پژوهشی برای یک پاسخ تشخیصی یا درمانی.

کجا هست که چنین مجموعه‌ای را بشود داشت؟

این حرف را نگفتم، حرف به سمتی دیگر رفت. اما به نظرم، کمتر جایی به اندازه‌ی پزشکی می‌توان علم عمیق را انسانی کرد. این برایم مهم است. علم و انسان. 

***

به سمت خانه برگشتم. لباسم را عوض کنم. کمی وسیله بردارم و به بیمارستان بروم. قرار بود کلاس آنلاین باشد. درد مفصل لگن اذیتم می‌کند. اما دیگر رفتم. قرار بود ۱۱ تمام شود. اما تا ۵ دقیقه به یک ماندم. دیر شده. باید سریع باشم.

***

ساعت سه و نیم بود که به اورژانس آمدم. تنها نبودم.

سه و نیم سال خاطره از این بیمارستان با من بود. غربت خداحافظی سه و نیم سال کشیک دادن و قدم به قدم این بیمارستان را گشتن. فشار حس آخرین کشیک. آخرین کشیک دوران دستیاری تخصصی طب داخلی.

***

روزهای نخست پاییز ۱۴۰۰ بود. با تلخ‌ترینِ خداحافظی از شیراز آمدم. رفتم به خانه خیابان قریب. گروه دستیاران داخلی دانشگاه تشکیل شده بود و هنوز بیمارستان‌ها تقسیم نشده بود. قبلاً پرسیده بودم نحوه تقسیم را. گفته بودند که بر اساس رتبه هست. خیالم راحت بود. مگر چند نفر با رتبه کشوری زیر ۵۰ داخلی را انتخاب می‌کنند که جزئی از اولویت‌ها نباشم؟ اما وقتی گروه بیمارستان امام تشکیل شد، من در آن نبودم.

نفسم گرفت. من آن همه تلخی را تحمل کردم برای این‌جا. نه جای دیگر. حتی مطمئن نبودم که این‌جا نیز ارزشش را داشته باشد. معتقد بودم فرایند تصمیم‌گیری‌ام درست بوده. اما این‌که نتیجه‌اش چه باشد، دست من نبود.

اما الان همه چی تغییر کرده بود. 

غروب بود. کاری نمی‌شد بکنم. به کسی که گروه را تشکیل داده بود، پیام دادم. کمکی نتوانست بکند. نمی‌دانم چطور صبح شد. به سمت بیمارستان راه افتادم. دیروز فاصله را اندازه گرفته بودم. در حد ۳ الی ۴ دقیقه پیاده‌روی داشتم. با اضطراب پیش منشی رفتم. نمی‌دانستم چه در انتظارم است. لیستش را آورد. گفت نفر اول لیست هستی. شماره‌ات مگر این نیست؟ گفتم نه، این‌جا ۹ نیست،‌ ۶ است. 

آسوده شدم. خیلی آسوده.

***

و اکنون سه و نیم سال گذشته است. نتیجه تصمیمم از این بهتر نمی‌توانست باشد.

آن خداحافظی‌ها هم‌چنان تلخ است. آن جدا شدن‌ها. اما آدم‌هایی در مسیرم قرار گرفتند که تکیه‌گاه شدند و کمک کردند این مسیر را ادامه بدهم.

و اکنون ساعت سه و نیم است، سه و نیم سال بعد و من،‌ در اورژانس مهدی کلینیک ایستاده‌ام و به دور و برم نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد لحظه‌ها را در ذهنم حک کنم.

***

چقدر بیمار دیدیم. بیمارانی سخت. هیچ‌گاه نشده در این اورژانس بیماری نیاید که چالش تشخیصی یا درمانی برایم نداشته باشد.

از آقای ۳۹ ساله با کراتینین یازده و نیم شروع کردیم تا آخرینش که آقای ۶۰ ساله مشکوک به مننژیت. چند تا شد؟ از دستم در رفت.

***

و سه خبر سرطان. و سه واکنش. 

اولینش آقای ۸۰ ساله بود.

با پسرش صحبت کردم. چقدر استوار بود. خبر آدنوکارسینوم معده، آن هم از نوع تمایز نیافته (poorly differentiated) را بدهی و این‌گونه تاب بیاورد. تشکر هم بکند. و آخر سر، حدود ساعت یک و نیم بامداد که در حیاط همدیگر را دیدیم، دستی به مهربانی نیز تکان بدهد و لبخند بزند و من هم به او لبخند بزنم.

اول به پسرش گفتم. اما نه برای این‌که بار گفتن خبر بد را به پدرش روی دوش او بگذارم. این کار بی‌انصافی است. او خودش به اندازه کافی غم دارد. مسئولیت من را نیز نباید به دوش بکشد. به او گفتم چون این فرد ۸۰ ساله که نمی‌تواند از خودش مراقبت بکند. به کمک او نیاز دارد و پسرش باید بداند.

اما گله هم داشتم. این بی‌انصافی پزشک قبلی بود. پزشکی که اندوسکوپی کرده بود. پزشکی که نمونه گرفته بود. پزشکی که نمونه را دیده بود. او باید می‌گفت.

بی‌انصاف بودی مرد. بار تو را من به دوش نباید بکشم. جواب پاتولوژی را دیده‌ای و نگفته‌ای و صرفاً گفته‌ای به پیش پزشک خون برو؟

اما تقصیر این پسر و پدر که نبود.

برایش توضیح دادم که در این مرحله و این سن، علاجی در کار نیست. اما قرار نیست پدر درد بکشد و نتواند غذا بخورد. کارهایی را که مد نظر داشتم، برایش گفتم.

انتظار داشتم سوال‌ها را مجدد بپرسد. می‌دانستم این‌طور می‌شود. او هم پرسید. مجدد پاسخ دادم.

تشکر کرد.

به پدرش هم گفتم که یک زخم در معده داری. آن باعث خونریزی شده. این کلمه زخم را خیلی به کار می‌برم. حدود دهه ۲۰ خورشیدی – اگر اشتباه نکنم -‌ فرهنگستان زخم را معادل جراحت گفت و چنگار را معادل سرطان و ریش را معادل قرحه.

من وقتی مطمئن نباشم که توده‌ای که یافتم چیست و نیاز به پاتولوژی داشته باشم، این کلمه را وام می‌گیرم و می‌گویم زخمی در روده،‌ ریه،‌ کبد و … داری. دیده‌ام برخی می‌گویند سایه‌ای دیده شده. سایه هم جالب است. می‌شود آن را نیز گفت.

چیزی هست. یک زخم. یک سایه. یک ناحیه تاریک. یک زخم تاریک. زخمی که نمی‌دانیم چیست.

به پدر هم همین را گفتم که یک زخم هست – که واقعاً بود. گفتم که بعداً در شرایط بهتری بتوانیم ادامه موضوع را با او صحبت بکنیم.

***

کلی بیمار دیگر.

ساعت چند بود؟ نمی‌دانم. بچه‌ها خسته هم شده بودند. حق داشتند. پنج نفر از دانش‌آموزان دبیرستانی‌ام آمده بودند. کسانی که طلای المپیاد زیست بودند و اکنون درگیر با این مسئله‌ی انتخاب رشته. کلی سر پا از این‌ور به آن‌ور برده بودمشان.

***

دومین خبر سرطان. آقای سی و خرده‌ای ساله. 

دوازده سالگی لنفوم داشت. لنفوم هاجکین. شیمی‌درمانی شده بود و جواب گرفته بود. لنفوم برگشته بود و دوباره شیمی‌درمانی و جواب گرفته بود و در نهایت پیوند مغز استخوان.

و اکنون، در دهه چهارم زندگی‌اش، یک سرطان دیگر. یک نوع سرطان خون. نه هر نوعی از آن. بلکه AML.

از او پرسیدم که کسی برایت گفته که آزمایشت چه بوده؟ گفت نه. گفتم خودت می‌دانی مشکلت چیست؟ 

گفت سرطان خون هست دیگر.

همین‌قدر محکم.

ماندم.

چشمانش روشن بود. واقعاً روشن. نه فقط رنگشان، بلکه درخشش داشت. انگیزه داشت. روحیه داشت. 

انکار نمی‌کرد. می‌دانست. اما می‌خواست مبارزه بکند. یاد آن مصاحبه عباس معروفی افتادم که می‌گفت:

تنها شکستی بیهوده است که فاقد مبارزه باشد. و همه‌ی راز زندگی من تو همینه. همین الان هم با سرطان می‌جنگم. شکست هم بخورم ولی جنگیدم. تو رختخواب نمیخوام بمیرم.

صحبت کردی. در مورد مدت درمان پرسید. مانده بودم چه بگویم. توضیح دادم که سرپایی نیست. چند هفته اینجا هستی. 

خودش پیشنهاد داد که برایش همین امشب پورت یا رگ مرکزی بگذاریم. 

عجیب هستی علیرضا با آن چشمان روشنت. عجیب و قوی.

و چه مادری داری. چقدر او نیز قوی هست.

به قدرت شما دو نفر حسودی‌ام شد.

***

دوباره یک سر به سارا زدیم. چهره سارا برایم چقدر دوست‌داشتنی بود. معلوم بود بعد از شیمی‌درمانی موهایش ریخته و اکنون تازه داشت در می‌آمد. صورت کشیده دخترک ۱۶ ساله با موهای سرش که نیم سانتی‌متر می‌شد. حالش بهتر بود. به مادرش گفته بودم به او غذا بدهد. غذا خریده بود. اما داشت غذا را خودش می‌خورد و سارا خواب بود.

خنده‌ام گرفت. گفتم این غذا را قرار بود به سارا بدهی که مرخصش کنم. نه این‌که شما بخوری. گفت که گفتند به او چیزی نده. خندیدم.

***

دوباره تعدادی مریض. چقدر امشب مریض جدید بود.

و رسیدیم به سومین خبر سرطان. برایم شرح حالش را گفتند.

سنگ صفرا که این کاهش وزن ۲۰ کیلویی را نمی‌دهد. این سنگ صفرا نیست. سی‌تی اسکن را دیدیم. ضایعات گرد دو طرفه که بیشتر در قسمت‌های پایینی ریه بودند و یک توده که در مرز بین پانکراس و کبد خودش را نشان می‌داد. از کدامشان بود؟ دقیق نمی‌توانستم بگویم.

 به پیشش رفتیم. کمی صحبت اولیه. 

گفتم در سی‌تی اسکن قفسه سینه، یک زخمی دیده شده. منم نمی‌دانم چیست. این‌جا خوب مشخص نیست. عکس رنگی نیاز است. دوباره می‌فرستمت به سی‌تی اسکن رنگی. کمی آب و مایعات بیشتر مصرف بکن که این ماده رنگی از بدن دفع بشود.

داشتم این‌ها را می‌گفتم که کسی از پشت بازویم را نیشگون گرفت. حدس زدم همراهش باشد. 

مادرش پرسید که این زخم چیست؟ گفتم که الان نمی‌دانیم. باید صبر بکنیم. شاید اندوسکوپی هم لازم باشد.

از او پرسیدم که سؤالی الان از من ندارد؟ گفت نه.

از پیشش آمدم که ببینم پسرک چه می‌گوید.

پسر جوانی آن‌جا ایستاده بود.

می‌گفت به مادرم نگو. 

می‌گفتم من که نگفتم. من تشخیصی ندارم که بگویم.

می‌گفت چیست به نظرت؟

می‌گفتم که نمی‌دانم. اما حدسم این است که موضوع جدی باشد.

خواهرش آمد. می‌گفت چیست؟

توضیح دادم که نمی‌شود گفت.

دوباره گفت که پس چرا تشخیص گفتی؟

دوباره گفتم که من تشخیصی نگفتم. من گفتم یک زخم هست. باید بررسی بکنیم با سی‌تی اسکن رنگی و اندوسکوپی.

گفت به نظرت چی هست؟

گفتم به نظرم جدی است و نیاز به بررسی کامل دارد.

گفت نه چه چیزی هست؟

گفتم نمی‌شود گفت. می‌دانم کلی سؤال داری. می‌دانم سخت هست. اما باید صبر کرد.

دوباره پرسید. دوباره تکرار کردم. دوباره. دوباره.

خواهرش گفت مثلاً چه هست؟ بگو.

گفتم نمی‌شود قطعی گفت اما ممکن است توده عفونی پخش شده باشد. ممکن است یک توده بد باشد. بدخیم.

آب دهانم رو قورت دادم. گفتن این کلمه هم سخت است. سرطان.

خواهرش غش کرد. 

مادر هیچ کدام از این لحظه‌ها را نمی‌دید.

برای خواهرش صندلی کناری را آوردم.

خانمی دیگر آمد. با یک بطری که داخلش آب بود. روی صورت دخترک آب ریخت. به من نگاه شماطت‌باری کرد که یک‌باره به او گفتی؟ 

خشمگین از این‌که من حتی دقایقی که این‌جا هستم از دستم در رفته. بعد می‌گویی یک‌باره؟ فقط گفتم که من حتی هنوز نگفته‌ام چه هست. 

آخر انتظارتان چیست؟ خبر سرطان متاستاتیک است. خبر این نیست که مثلاً تیروئیدت کم‌کار است و برایت باید قرص بنویسم. این قرص را فلان‌طور بخور.‌ انتظارتان این است که از شنیدنش درد نکشد؟ از شنیدنش اذیت نشود؟ مگر می‌شود؟

بهتر گفتن خبر بد، به این معنا نیست که فرد درد نکشد و این خبر غمگینش نکند. به این معناست که شاید شاید شاید بشود کمی آهسته‌تر گفت که بهتر بتواند این خبر را هضم بکند و غم یکباره زمینش نزند.

اما خبر سرطان، در هر صورت، خبر سرطان است. 

ممکن است از شنیدنش غش بکند. ممکن است داد و بیداد بکند. ممکن است تشکر بکند. ممکن است چیزی هم نگوید.

از پسرک پرسیدم که با من اکنون کاری نداری؟ سؤالی نداری؟ گفت نه.

کنار در اورژانس بودم. دخترک را دیدم که با پرونده مادرش به سمت سی‌تی نوبت رادیولوژی می‌رفت. از او پرسیدم که بهتر هستی؟ نگاهم نکرد. زیر لب گفت بله. گفتم سؤالی از من داری؟ با خشم گفت نه. هم‌چنان نگاهم نمی‌کرد.

اشکالی ندارد. بگذار عصبانی باشد. این‌طور دارد با این خبر کنار می‌آید.

مقصر اما، من نیستم. سرطان است.

***

مادر علیرضا آمد. کمی دوباره صحبت کردیم. گفت خوب می‌شود؟ گفتم که این بیماری سخت‌تر است از سرطان کودکی‌اش. به کمک شما خیلی نیاز هست. 

گفت علیرضا روحیه‌اش عالیه. گفتم همین‌طور است.

اسمم را پرسید. گفتمش.

گفت کجا می‌توانم پیدایت بکنم؟ مطب دارید؟

گفتم که نه. مطب ندارم.

گفت فردا خودت می‌آیی؟

گفتم من امشب آخرین کشیکم در این بیمارستان است و می‌روم.

خندید و گفت پس چرا گفتی ما این‌جا بمانیم؟

گفتم من شما را به پیش استادهای خودم می‌فرستم. نگران نباشید.

***

دوباره یادآوری شد که آخرین است.

***

دیگر ساعت یک را رد کرده بود. گفتم از اورژانس خارج بشوم. مریض‌ها را هم تا اکنون همه را دیده بودیم. کاری نبود. به سال یک‌ها گفتم زنگم بزنند اگر مشکلی بود. 

دلم می‌خواست عکس بگیریم که یکی‌شان خودش گفت. 

نشستیم. عکس گرفتیم. پلک زدم که قطره اشک برود. خوب است که همیشه این مواقع قطره‌ای می‌آیند. نه جمعی.

***

ساعت سه و نیم بامداد بود که خوابیدم. سه و نیم ساعت وقت داشتم. شاید کمی کمتر. ۷:۴۵ دقیقه باید مدرسه باشم. حلی یک.

***

بیدار شدم. گیج بودم. صورتم را شستم و آماده شدم و به سمت مدرسه رفتم. رسیدم پیششان. 

دو سال بود معلم‌شان بودم و امروز آخرین جلسه کلاسمان هست.

چقدر جمع آخرین‌ها شده. 

یک زنگ تقریباً دوباره به سدیم و پتاسیم گذشت. سؤال‌ها از این مبحث تمامی ندارد. همیشه هم می‌گویم به آن‌ها که حق دارند. همه ما بارها با این مبحث درگیر بودیم و طول می‌کشد که مطالبش ته‌نشین بشود.

زنگ تفریح شد و این صحبت‌های زنگ تفریح را با آن‌ها دوست دارم. من در این کلاس‌های حس این را ندارم که با تعدادی «بچه» سر و کار دارم که فیزیولوژی قرار است درس بدهم و سریع بروم. این‌جا حس خوبی دارم. سر هر سه کلاس دبیرستانم. حس خیلی خوب. پیش‌شان راحتم. صحبت می‌کنیم. و واقعاً هم‌کلام می‌شویم.

بعدش هم خودشان سرطان را پیشنهاد دادند. جلسه آخر بود. هر چه می‌خواستند، می‌گفتم. من هم از سرطان گفتم. این صحبت حداقل ۸ ساعت می‌خواهد. من دو ساعت وقت داشتم. قسمتی‌اش را انتخاب کردم و صحبت کردیم.

و باز هم خداحافظی. خستگی فیزیکی زیاد، گاهی حس‌ها را اغراق شده می‌کند و گاهی سرکوب. به نظر می‌آید الان نمی‌فهمم این خداحافظی را. می‌دانستم امشب که به خانه برسم،‌ این خداحافظی خودش را نشان می‌دهد.

همین‌طور نیز شد. شعری را گوش می‌دادم. شعری بی‌ربط. اما اشک می‌آمد. اشک‌های بی‌ربط به شعر.

***

فردا یک خداحافظی دیگر دارم. آخرین کلاس آن یکی حلی که می‌روم. ادغامی از حلی سه و حلی ده. آخرینِ آخرین‌ها در این سه روز.

***

راه افتادم. خلوت بود و بی ترافیک. دوباره دیر خوابیده بودم. و منقطع.

در راه به آن‌چه از خودکشی یاد گرفته بودم، فکر می‌کردم. بعد از تمام آن‌چه در ۱۴۰۳ اتفاق افتاد، بیشتر از قبل با این مسئله درگیر شدم. همیشه می‌دانستم جدی است. اما تا وقتی که این‌قدر برایم ملموس نشده بود، تا وقتی که این‌قدر به من نزدیک نبود، این‌گونه به سراغش نرفته بودم.

نزدیک به یک سال گذشت. اما هنوز نتوانستم با خودکشی او کنار بیایم. آن‌قدر که برای امتحان بورد، نتوانستم فصل‌هایی را که با او با هم خوانده بودیم، در آن اتاق دلگیر،‌ وقتی دو نفری بعد از درمانگاه به آن‌جا می‌رفتیم و او برایم صحبت می‌کرد و می‌گفت، بخوانم. کتاب را که باز می‌کنم، صدایش می‌آید در ذهنم. تصویر آن اتاق لعنتی بیمارستان. او که گوشه‌ای به دیوار تکیه داده بود و من که روی صندلی نشسته بودم. تصویر آن اتاق کوچک که او گریه می‌کرد و من کنارش میخکوب بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم.

نمی‌توانستم دیگر این مسئله را نادیده بگیرم. شروع کردم از آن خواندن. بیشتر خواندن. این‌که اصلاً چرا باید جلویش را گرفت؟ این‌که چرا اتفاق می‌افتد؟ این‌که چه طور می‌توان متوجه شد که فرد در خطر است؟

و هنوز خیلی نمی‌دانم. 

هنوز تصویر او رهایم نمی‌کند.

کاش می‌توانستم کاری بکنم.

***

صدای گوگل‌مپ در آمد که به سمت پاسداران بپیچ. به مدرسه رسیدم. آرام آرام پله‌ها را بالا رفتم. سر کلاس بودند. هنوز خیلی صبح بود و همه کم حرف. کم کم شروع کردیم. گفتم هموداینامیک را صحبت بکنیم یا هورمون؟ چون همه هنوز نیامده بودند،‌ قرار شد هورمون را بگوییم. هورمون مباحثش کوتاه‌تر و تکه‌تکه است. فرد از اول قسمت بعدی می‌تواند به خوبی متوجه بشود.

از تیروئید شروع کردیم. سپس پاراتیروئید.

***

پاراتیروئید را همیشه با چند سناریو به کمک بچه‌ها می‌گویم. جو کلاس عوض می‌شود و این‌گونه گفتنش را دوست دارم. ۵ نفر می‌گویم که به کلینیک آمده‌اند و کلسیم‌شان بالاست. پنج شرح حال را من می‌گویم. پنج اسم را بچه‌ها می‌گویند. همدیگر را مورد لطف فراوان قرار می‌دهند و سیگاری و الکلی که سرطان دارد یکی می‌شود،‌ درد وحشتناک سنگ کلیه را یکی دیگر می‌کشد و …

***

آخر سر گفتند هورمون‌های جنسی را بگویم. مبحث هورمون‌های جنسی را معمولاً سر کلاس مدرسه نمی‌گویم. نه چون مبحث هورمون جنسی است، چون تسلطم روی فیزیولوژی هورمون جنسی زنانه آن‌قدر که دلم می‌خواهد خوب نیست و این موضوع هم اولویت ندارد برای آزمون‌های بچه‌ها. تسلط کمم همین امروز هم خودش را نشان داد و قسمتی از Inhibin A را یادم نبود و گفتم که می‌بینم و بعداً می‌گویم. اما کلیت و چارچوب ماجرا را – حداقل به نظر خودم؛ که کاش نظر دانش‌آموزانم هم همین باشد – توانستم بسازم و منتقل بکنم.

***

کلاس هورمون‌های جنسی و بلوغ، همیشه پر از سؤال و کنجکاوی است. قابل درک هم است. تا آن‌جایی هم که بلد باشم پاسخ می‌دهم و سعی می‌کنم از مسائل مربوط به آن بگویم. به نظرم وقتش است که تمرکز بیشتری روی این موضوع بگذارم و تسلطم را بیشتر بکنم که بتوانم در برنامه‌ی درسی هر ساله بگذارم.

***

آخر کلاس شد. تعدادی رفته بودند. چند نفری ماندند. جمع‌های خلوت آخر کلاس را دوست دارم. دفعه‌ی قبل با هم در مورد هدف صحبت کرده بودیم. این بار یکی گفت چند کتاب بگویم که بخوانند. خیلی کار سختی است. خیلی خیلی سخت. مسئولیت سنگینی دارد برایم این سؤال. می‌ترسم جوری بگویم که از کتاب زده بشوند. اما با ترس و لرز چندتایی را گفتم. 

***

گفت امروز شعر نخواندیم.

گفتم باشد. 

دو شعر از شیمبورسکا را خواندیم. شعر آمار و قرص مسکن. دو شعر که جهان‌بینی عمیق این فرد و درکش از انسان را به خوبی نشان می‌دهد. 

و سپس، نام تمام مردگان «یحیی» است را:

ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار.
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برار.
ما از دل تو
بی‌باک‌تریم
از تندر و برق
چالاک‌تریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه‌ی ماست
این سرد سپید
با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه‌ی ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار…


محمدعلی سپانلو – اسفند ۱۳۶۶

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 کامنت در نوشته «آخرین سه روز»

  1. سلام آقای دکتر
    وقت شما بخیر ، من توی کلاس های مختلف شما شرکت کردم و کلی سوال پرسیدم ، هیچ وقت فرصتش نشد که بشینم و اونجور که دوست دارم ویس کلاسها رو کامل گوش بدم و لذت ببرم ، من پزشک طرحی هستم توی خورموج بوشهر ، فقط میخواستم بگم از الان خوشا به حال مرکزی که شما برای طرح تخصص اونجا میرید ، خوشا به حال پزشکان اونجا که چقدر از شما یاد میگیرن..
    شما یکبار نوشتید که خود ما هستیم که ایندمون رو تعیین میکنیم و این برای من انگیزه ی بسیار بزرگی بود.
    هرجا که هستید و هر کجا که می روید سلامت باشید ، ممنون بابت تمام تجربیاتی که به اشتراک گذاشتید🙏🏻🌸

  2. از نظرات متوجه موضوع شدم ۵۲سال سن دارم کرمانی هستم حدود ۷سال دردی دربالای معده دارم که گاهی بهتر است وگاهی امانم را می‌برد مادرم خرداد امسال عمرش را به شما بخشید واین درد هم بعداز آن گویی شتاب دارد مراهم به او ملحق کند.
    گرچه برای اکثر پزشکان بیماری‌های فردی چندان مهم نیستند یکی کمتر درمیان ۸میلیارد چه فرقی دارد.
    ولی درد حالا عصبی یا به هر دلیلی تحملش سخت است.

  3. خاطرات است یا که داستان چه کتابی.
    منتشر شده یا به روز می‌نویسند.
    گیج کننده شده.
    اما نثر روان وگیرایی دارد نویسنده‌ای توانا.

  4. آقای قربانی عزیز،
    خیلی خوشحالم که مرحله‌ی دیگری از زندگیتون رو پشت سر گذاشتید. مثل همیشه با لبی خندون نوشته‌تونو خوندم و غرق در تصوراتم شدم. نوشته‌ی شما در ذهن من همیشه باعث این می‌شه خودم رو در ده سال بعدم تصور کنم، این که تجربیاتی مثل شما پشت سر می‌گذارم. همیشه یک دنیای پر از سوال برام ایجاد می‌شه که به طور کلی «تو هم می‌تونی؟ تو هم می‌تونی در دانشگاه تهران رزیدنت ارشد بشی؟ تو هم می‌تونی نگاه پرمعنا به زندگی، شغل، هنر و … داشته باشی؟». و در کل شما رو موقعی به صورت اتفاقی به واسطه‌ی دوست المپیادیم پیدا کردم که به کل داشتم به این نتیجه می‌رسیدم رشته‌ی پزشکی پوچ و بیهوده است چون هر دیدگاهی می‌شنیدم بر این اساس بود. در حالی که نگاه معناگرایانه شما به من شوق رسیدن داد.
    همچنین امیدوارم که روزی بتونم با شما بیشتر آشنا بشم و حسرتِ المپیاد نرفتنم رو از بین ببرم. شاید به این عنوان که اتند بنده باشید؟ خدا می‌دونه.
    آرزو می‌کنم روزی در نوک قله‌های طب شما رو ببینم و خودم هم در این راستا در حال کوه‌نوردی باشم.

  5. درود،چند روز پیش پاسخم را دادید حالا دیگر مطمئنم که میخوانید و ممنونم که این اطمینان را دادید. برایم عجیب بود که بنویسم بی آنکه بدانم خوانده میشود یا نه.
    قسمتی که به خواهر بیمارتان گفتید که احتمال میدهید که سرطان داشته باشد من را یاد آن مطلبتان انداخت که مدت ها پیش نوشته بودید ، ان موقع هم اگر اشتباه نکنم رزیدنت بیهوشی به شما گفته بود مگر خبر سرطان را اینطور میدهند؟ و فکر کنم پرستاری به شما گفته بود که نباید سریع خبر سرطان را میدادید. این اتفاق بعد از مدت ها باز برایتان افتاد، همان صحبت ها شد ولی این بار شما عصبانی نشدید، میدانستیذ که خبر سرطان را جور دیگری نمیشود داد. خداحافظی سخت است، اما این مسیر است که زیباست، مسیر است که به ما یاد میدهد، مسیر است که شما را از انسانی که با حرف رزیدنت بیهوشی عصبانی شد و سکوت کرد به انسانی تبدیل کرد حالا امروز میداند که واکنش به سرطان همین است، هرچقدر پایان تلخ باشد و ناراحت کننده، آنچه آن مسیر برایمان آورده قشنگ ترین خاطرات و تجربه هایمان میشوند.
    و سارای ۱۶ ساله برایم جالب بود. هر دو ساراییم، یکی ۱۶ و یکی ۱۷. اینکه هر کداممان با چه مسائلی سروکله میزنیم ، برایم جالب است. یکی شیمی درمانی شده و حالا قدر زندگی را بیشتر میداند و دیگری نمیداند، هیچ نمیداند . ممنونم که به اشتراک میگذارید، حال دلتان خوب خوب باشد و اسمان قلبتان همیشه آبی روشن. 🩵

  6. زندگی
    کشتی ای در طوفان شکسته است ،
    اما
    آواز خواندن در قایق های نجات را
    فراموش نکن ،
    هرچند
    در آبی که پیدا نگردد کنار
    غرور شناگر نیاید به کار
    باری
    آقای امیر محمد ، رفیقِ ندیده ام
    بمناسبت کشیک آخرت
    تبریکی به تو می گویم
    تبریکی از جنس غم، کتاب ، مخالف سه گاه شاید هم دشتی ، کودکی ، ارتفاع و اردیبهشت ماه و الی آخر.

  7. واقعا باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که دوره اول (راهنمایی) بودم و داشتم بعضی جملات متن هاتون رو توی دفترم می نوشتم و ذوق می کردم ، انگار همین دیروز بود که با علاقه در مورد تخصصی که انتخاب کردید و اومدید تهران می خوندم و الان که خودم درگیر کنکور و نهایی و …هستم ، واقعا باورم نشد از اینکه دوره دستیاریتون رو هم تموم کردید ، امیدوارم همیشه موفق باشید ، خوش به حال دانش آموزاتون واقعا.

  8. خسته نباشید اقای قربانی. من شما رو از ترم یک خودم دنبال می‌کنم. اون موقع که گیج و گم بودم و نمیدونستم چطور باید درس بخونم و پزشکی چی هست اصلا. شما اون موقع اینترن شیراز بودین و از حال و هوای بیمارستان مینوشتید و مطب اساتید رفتن.
    من درکی از اینترنی نداشتم. فکر میکردم خیلی بزرگن اینترن‌ها.
    حالا من در استانه‌ی اینترن شدن هستم و شما متخصص داخلی.
    الان به نظرم میاد متخصص های داخلی خیلی بزرگن.
    زنجیره‌ی جالبیه و زمونه عجیب جلو میره. ممنون که برامون مینویسید.

  9. خیلی حسودیم شد به دانش آموزاتون مخصوصا اون قسمتی که یادگاری نوشتین.

    یه بغضی هم به همراه داشت برام، خوندنِ آخرین سه روز .

    امروز ساعت مطالعه ی پایینی داشتم بابت حالِ بد و (…)، بیشتراینجا بودم نمیخواستم برم، یه نوشته هایی رو دوست داشتم هی برم دوباره از اول بخونم چقدر خوب بودن و چقدر حالمو خوب کردن، چشمام درد گرفت بعدش رفتم نمیدونم چرا دارم اینارو اینجا می نویسم ولی دوست دارم بنویسم و تشکر کنم.
    ممنونم، ممنونم، ممنونم.

  10. خوش به حال تمام اولین‌ها و میانه‌ها و آخرین‌هایی که تو تمام این مسیرها با شما بودن و خوش به حال کسانی که در راه‌های بعدی خواهند بود.
    افتخار شاگردی شما، حتی افتخار هم صحبتی با شما بزرگه، خیلی خیلی بزرگ.
    امیدوارم به اندازه روشنی وجودتون که امکان‌پذیر نیست، ولی حداقل به اندازه بخشی از روشنی وجودتون، در ادامه مسیر، روشنی راهتون بشه و همه مسیرها و راه‌ها، پر از خیر و نیکی باشه براتون.
    شما باعث افتخارید آقای قربانی.

  11. عشقی که به طب دارید از لابه لای کلمات نوشته هاتون نور میشه و تابش میکنه به قلب خواننده
    برای من که ابتدای این راهم ، نوشته هاتون قوت قلبه که هنوز انسان‌هایی هستند که انقدر عاشقانه پزشک باشند
    پایان این مسیر سخت رو تبریک میگم
    هرچند که هر پایانی ، آغازی دوباره است
    آرزومندم پیوسته معلم بمانید
    دنیا به معلم هایی مثل شما بسیار بسیار نیازمنده
    موفق باشید