میتوانید از اینجا، مقدمه، قسمت اول و قسمت دوم را بخوانید.
به آزمایشگاه رفتیم. یک نمونه خون گرفت. چندان زیاد نبود. فقط یک لوله کوچک. به ما گفت که کمی صبر کنید. در راهروی آزمایشگاه نشسته بودیم. به پرستو نگاه میکردم. چقدر نگران بود. دست به صورت خودم کشیدم. چقدر آرام بودم.
چرا آرام؟ نمیدانم. به موضوع مسخرهای فکر میکردم. اینکه آیا چیزی به اسم غم اصیل وجود دارد؟ با خودم فکر میکردم که آزمایشم یک بیماری لاعلاج نشان بدهد که ظرف یک سال آینده بمیرم. پرستو چقدر ناراحت خواهد بود؟ شش ماه؟ یک سال؟ دو سال؟ به نظرم بیشتر نخواهد بود. بعدش هم لحظههایی عمیقاً ناراحت میشود. اما بالاخره عبور خواهد کرد. آیا غمی داریم که غیرقابل عبور کردن باشد؟ غمی که اکثر اوقات –اگر نگویم همواره – عمیق و شدید بماند؟ اصلاً انسان میتواند اینگونه باشد؟ در مسیر تکامل، به نظرم، چنین انسانهایی بودهاند. اما از بس غلطی نکردند، مردهاند. به نظرم، ما فرزندان کسانی هستیم که میتوانستند پس از چند روز تا چند ماه از غمشان عبور کنند یا اینکه… در این افکار من درآوردی خودم بودم که مسئول آزمایشگاه صدایم زد. گفت که دکتر آزمایشگاه، آزمایش شما را دیده و نظرش این هست که سریعاً به پزشک خون مراجعه کنید یا به بیمارستان بروید.
***
نور، نیمی از صورتش را روشن کرده بود. یکی از چشمانش روشنتر از دیگری شده بود. نیمی از موهایش نیز همینطور. از آنها بود که موهایش در هنگام تابش آفتاب به روی آنها، روشن میشود. آخرین بار بود. آخرین همآغوشی. آخرین بوسه. آخرین آغوش. ۳۰ ساعت دیگر میرفت. به دورترین جای جهان.
چند سال قبلش، از من خواسته بود که با هم برویم. آن زمان، خودش هم نمیخواست به شکل جدی برود. اما من نمیخواستم بروم. حالا او رفت. من ماندهام. از ماندنم پشیمانم؟ نه. نمیدانم. این مهم نیست. مهم این است که او رفت. قرار نبود خداحافظیمان اینگونه باشد. قرار بود یک در آغوش گرفتن ساده باشد. داشت میرفت. کمی طولانی شد. همراه با فشردن دیگری به خود شد. یک بوسه به گونه. یک بوسهی دیگر. فشرده شدن سمت راست صورت من به سمت راست صورت او. سری که به روی شانه قرار گرفت. سری که بالا آمد. چشمهایی که همدیگر را نگاه کردند و …
حسها نیاز به خروجی دارند. سرکوبپذیر نباید باشند. بروز حسهای موقع خداحافظی گاهی محدود به یک آغوش ساده نمیشود. نمیشود آن همه حس از گذشته و حال را در یک آغوش جا داد. میشود. شاید بشود. من نتوانستم. ما نتوانستیم. خداحافظی سخت است. تحملش سخت است. وقتی خداحافظی منجر به همآغوشی میشود، یک عامل دیگر به وسط میآید. یک عامل با درگیری فیزیکی بالا که حواست را پرت میکند. کمکت میکند با خداحافظی راحتتر کنار آیی.
***
چراغ کوچکی روشن بود. نیمهی تابستان بود. اشکهای بیشمار روی هر دو صورت بود. سری به روی زانو بود. و نوری ضعیف که به روی موهای بلند افتاده بود. دلهایی که شکسته بود – هر دو شان. غمهایی که تلنبار شده بود. دستهایی که در هم گره شده بود. دستی دیگر که لابهلای موها بود. چشمی که پر از اشک بود. اشکی که به روی صورت جاری بود. لبهایی که شور بود. آغوشی که بیگانه بود. آغوشی که آخرین بار بود. آخرین بار. آخرین.
***
رفتارم از چند روز قبل از خداحافظیها سرد میشود. انگار میخواهم خودم را بیحس کنم که رفتنها را حس نکنم. گاهی – شاید بیشتر از گاهی – رفتارم به اطرافیانم آسیب میزند. این اولین باری است که قبل خداحافظی سرد نشدهام. زیرا این اولین باری است که خودم در حال مردنم. فرقش این است.
***
به آن چشمها فکر میکردم. آخرین بار که دیدمشان کی بود؟ یادم نمیآید. اولین بار چطور؟ باز هم چندان یادم نمیآید. دیدید برخی از افراد میگویند اولین بار که همدیگر را دیدیم آن لباس آبی تن تو بود و عطرت بوی سیب میداد و به آن رستوران در خیابان فلان رفتیم و من پاستا گرفتم و تو پیتزا و موهایت را به کنار شانه زده بودی و به من از این گفتی که دلت میخواهد در آینده چه شغلی داشته باشی؟
من اصلاً از این افراد نیستم. چنین موضوعاتی خوب به یادم نمیماند. این جزئیات از ذهنم میرود. اما…
اما جزئیات عجیبی به یادم میماند که گاهی خنجری میشوند بر قلبم. یک دستهی نازک مو که روی پیشانی افتاده. طیف رنگ چشمها. فرورفتگی گونه در هنگام لبخند. چین کنار چشمها هنگام از ته دل خندیدن. قفل بودن انگشتان دست در هم. اختلاف رنگ انگشتان روشن با چوب تیرهی میز. گونههای گلگون. ترکیب خندهای که دندانها را نشان میدهد و چال روی گونه را مشخص میکند و گونهها گلگونی خود را در تضاد با دندانها نشان میدهند و گوشهی چشمهای چین و چروک افتاده و چشمهایی که هنگام خنده کوچک میشوند ولی رنگشان هنوز معلوم است و تو دلت میخواهد این لحظه را در ذهنت جاودانه بکنی.
ذهنی به دنبال غم که دلش میخواهد این لحظه را برای روزی که او نباشد، در ذهنش جاودانه کند. او روبهرویت نشسته است و تو در فکر ماندگاری این لحظه برای زمانی که او نباشد. برای همین به دقت به دنبال جزئیات بیشتری خواهی گشت. شاید تأکیدش روی یک کلمه. شاید اینکه چه زمانی به تو نگاه میکند و …
در مورد او چشمهایش را خوب به یاد دارم. با تمام این جزئیات. اینکه آبی غالب باشد یا سبز، به میزان نور بستگی داشت. شب است یا روز. چراغی روشن است یا نه. چشمانی که ساعتها به آنها خیره میشدم و …
«بلند شو. زود باش. با هزار خواهش و تمنا از دکتر م وقت گرفتهام. استاد دانشگاه هست. سریع. سریع برویم.» پرستو با خواهش میگفت. من کار خاصی نمیکردم. واقعا هیچ کاری نمیکردم. هیچ حرفی هم نزده بودم. فکر میکردم که چه چیزی میتواند باشد. همین.
آیا این قسمت آخرش بود؟ یا من پیدا نکردم قسمت بعدیشو؟
ادامهش رو نمینویسید آقای قربانی؟!
منتظریم.
سلام امیرمحمد.
احتمالا اینقدر در شولوغی های مهم های زندگیت حضور داری که وقت برای این نوشته ی طولانی نداشته باشی ولی بعد از ۲ ساعت و اندی گشتن در وبلاگ ها و صفحات نوشتن برای خالی کردن گوشه ای از ذهنم باز هم به اینجا برگشتم، همینجا که اولین انتخابم برای تسلی بود!
شاید نمی نویسم که بخوانی یا بخوانند! می نویسم که بخوانم! شاید نزدیک ترین حال همین جاست به احوالاتِ نوشته ام.
***
من امشب یک فقدان را لمس کردم، فقدانی که شاید از “چیزی که از ابتدا نبود” حاصل میشد!
***
دکتر عبدی راد را می شناختی؟
***
ایام کرونا بود، با دکتر عبدی راد آشنا شدم. خیلی صبور و از طریق ضبط ویس سوال هایی که می پرسیدم را پاسخ میدادند. گاهی هم دردودل می کردم و ایشان راهنمایی می کردند.
***
مدت ها بود که اپلیکیشن اینستاگرام را از گوشیم پاک کرده بودم. گاهی با وب، در حدّ پیدا کردن یک پست خاص وارد میشدم. چند ماه پیش مجدد اپلیکیشن را نصب کردم. یک سوال داشتم. یک سوال در حدودِ علوم انسانی و در عمقِ دانشِ پزشکی. یک سوالِ اخلاقی با درون مایه ی اجتماعی. وارد صفحه ی چت با دکتر راد شدم. سوال را تایپ کردم و بعد از مدت ها همچنان پاسخ نگرفتم! احتمال دادم از این فضا عزیمت کرده اند! به کجا؟ نمی دانستم.
***
امشب در یکی از کانال های اخبار پزشکی پستی را خواندم و کلیپ مرتبط ش را دانلود کردم. خبر درباره ی فوت رزیدنت ها بود. در میانِ تمامِ عکس ها، تصویر دکتر راد …
***
اتفاقا دو سال از فوت ایشان می گذرد و این حالم را بدتر می کرد. مگر چقدر می شناختمشان که اشک هایم امان نمی دادند و از ناباوری دهانم بسته نمیشد، نفسم خشک شده بود و دستم روی قلبم بود؟
فقط می دانم ایشان را در میان همان ابتدایی ترین واژه های اولین ویس شان برای ابد شناختم! نه شناختی که در فرهنگ لغت برایش طول و تفسیر نوشته اند، شناختی که فقط بخاطر کمبود واژه به آن شناخت می گویم. آدمی گاهی آدمی های دیگر را “درک می کند” بجای آنکه بشناسد.فقط با چند کلمه و اینطور بدون شناخت واقعی(!) آنها را باور می کند و در این جهان مسطح(به قول آقای شعبانعلی) آنها را وارد گودِ زورخانه ی خود می کند.
***
گریه ام برای او عجیب بود.
_آری من همانم که برای از دست دادنِ یک دوست که فقط من او را می شناختم و نه او مرا ساعت ها دمغ می شوم، گریه می کنم، احساس فقدان و خالی شدن ه بخشی از قلبم را تجربه می کنم؛ حتی اگر با دو سال تاخیر این فقدان را درک کرده باشم! می دانم، خوب می دانم که اگر این فقدان را مدت ها بعدتر از امشب هم درک ش می کردم با همین شدت برایم درک می شد!
یک حسّ پیچیده به غم، گنگی، ته مایه هایی از ترس، عدم باور، شاید خشم و یک دردِ سوراخ کننده در بخشی از بدن که نمی دانی کجاست، لااقل در آناتومی نخواندی اش! همان حسی که شبیه ش را بعد از ۱۹/۵ درس زیست دبیرستان تجربه اش کردم. همانقدر جدی. همانقدر واهی. همانقدر دستمایه ی اعتراض و گاهی هم تمسخر. همانقدر جدی.
***
به این فکر می کردم که چه کسی برای اولین بار در کمالِ ادب جمله ی ” قرین رحمت الهی” را استفاده کرد، بعد به این نتیجه رسیدم که برایم فقط مهم این است که قرینِ رحمت الهی باشند. همین.
روحشان سلامت.
سلام؛ امیدوارم خوب باشی.
کاش زودتر داستان رو پیش ببری امیر محمد:)
هرچند وقت یکبار میام سر میزنم ولی خبری نیست…
مشتاقانه منتظرم ببینم اشتیاق این عشق به کجا میرسه.
و اینکه خوب میشد اگر تصویر نزدیکی که با نوشتن این خاطرات به ذهنت میرسید روهم میگذاشتی.
دکتر بین بافت شناسی جان کوییرا و گارتنر کدوم رو پیشنهاد میکنید؟
زندگی من به دو بخش تقسیم میشود. قبل از بچه دار شدن و بعد از فرزند دار شدن. آنقدر بغل کردن فرزندانم به من انرژی میدهد که بادخودم فکر میکنم شاید درخت ممنوعه بهشت آدم همین قدرت خلقت بوده و شیطان دروغ و راست را با هم آمیخته و به آدم گفته این درخت جاودانگی است. حضرت آدم خورد و بعد به زمین آمد و بچه دار شد. خودش جاودانه نشد اما نسلش باقی ماند.از گل چیزی خلق نکرد اما از خودش و حضرت حوا یک شبه بدل درست کرد. شاید من هم اگر جای او بودم و متوجه میشدم جقدر در آغوش گرفتن فرزند، خلقت موجودی ضعیف لذت بخش است نمیتوانستم در برابر میوه ممنوعه مقاومت کنم.
هر موقع سختیهای زندگی سبب میشود از خدا گله کنم که چرا مرا آفریدی فورا این جواب به ذهنم میاد که به همان دلیل تو چه دار شدی. روح خدا درون انسان است.
دکتر قربانی ؛ پسرم ۷ ساله و بسیار عاطفی و باهوش است. دوست دارم مثل شما دوست دار خداوند و آدمها و زندگی و طبیعت بشود.
من هم موقع خداحافظی ها سرد میشم.
من هم تمام جزئیاتش رو موقع خداحافظی از برم.
اون روز حتی جزئیاتی رو دیدم که قبلا ندیده بودم….
مثل همیشه با توصیفات زیبا و جذاب.
و نمی دانم که دانستن اینکه آخرین در آغوش گرفتن عزیز ترین فرد زندگی مان چه زمانی است، مرگ را برای ما آسان تر خواهد کرد یا نه………