از آن روزهایِ بیحوصلگی است. روزهایی که برای فرار از آنها، معمولا به سراغ حواسپرتکنها میروم.
این بار اما، میخواستم که بهجای فرار کردن، با خود به گفتگویی بنشینم؛ تا بفهمم که این بیحوصلگی از کجا میآید. میخواستم بیشتر بشناسمش.
کمی لجباز بود. به من گوش نمیداد. نمیخواست صحبت کند. نمیگذاشت با او ارتباطی برقرار کنم. اوتیستیکوار، کنارم بود. حتی نگاهم نیز نمیکرد.
دیگر از دستش کلافه شده بودم. البته در درون خودم به او حق میدادم. سالهای سال، من او را نادیده گرفته بودم. حالا، او مرا.
خستهام کرده بود. به سراغ موسیقی رفتم. شومان و برنستاین و روستروپوویچ. زادهای که انسان را به زانو درخواهد آورد؛ اما اینلحظه، انگار اجازهی نفوذ نمییافت.
موسیقی را قطع کردم.
باز به پیشش رفتم. هنوز نیز مرا پس میزد.
به او گفتم که میخواهم کتاب بخوانم. امیدوارم بعدش بتوانیم با هم حرف بزنیم.
کتابی را که دو روز پیش خریده بودم، به دست گرفتم و به صندلی آبی پناه بردم و تمامی خودم را در آن جا دادم و خواندنش را شروع کردم.
خانهای با شیروانی قرمز
گفتگو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو
مرجان صائبی
نشر ثالث
۱. پلانهایی از کودکی
کیارستمی: خاطرم است آقای آگاه، معلم زبان انگلیسی، وقتی آیدین انشا را خواند و سر جایش نشست، از او پرسید: «میخواهی چهکاره شوی؟» و او جوابی نداد. آقای آگاه به او گفت: «دکتر و مهندس نشوی ها!» خیلی انشای قشنگی بود. قصهاش خاطرت هست؟
آغداشلو: بله، البته تأیید آقای آگاه هم افتخار بینظیری بود که نصیب من شد. چون اصلا ما را قبول نداشت و به کسی هم راه نمیداد. هر چه میگفتی، میگفت: «گوساله بشین!».
کیارستمی: آقای آگاه به همه میگفت: «گوساله»، اما به آیدین گفت میخواهی چهکاره شوی؟ نگفت چهکاره شو، گفت چهکاره نشو!
۲. آدمهای میانمایه با خوشیهای کوچک
آغداشلو: هنوز هم این عقیده را دارم که گزارش از بهترین فیلمهای عباس کیارستمی است؛ به خاطر اینکه به چیزی اشاره دارد که بستر خیلی از مسائل آن دوران بود.
یعنی به آدمهای میانمایهای که با خوشیهای کوچک زندگیشان خوش هستند و با دعواهای کوچکشان سرگرمند و هر اتفاق بدی هم که برایشان میافتد، پایاندهنده نیست.
یعنی هیچکدام از این اتفاقات آنقدر عمده نیست که همهچیز را تمام کند.
در نتیجه، ضربههایی که به آنها وارد میشود مانند نیشگون گرفتن است؛ آدم دردش میگیرد، اما از کار نمیافتد و فقط یک مقدار کرخت میشود.
۳. به خدای ناشناخته
کیارستمی: … به همین خاطر هم، دورهی چهارسالهی من سیزده سال طول کشید تا بالاخره با التماس به من لیسانس دادند. بعد از آن قرار شد هر کسی چهارسال را شش سال طول بدهد بیرونش کنند. تا قبل از من این قانون وجود نداشت برای همین نمیتوانستند مرا بیرون کنند. به همینخاطر مرا با التماس بیرون کردند!
آغداشلو: من هم بعد از هفتسال بیرون آمدم چون صبر کردم تا مادرم شصتساله شود و من معاف شوم!
۴. همذاتپنداری با ونگوگ
کیارستمی: اینکه بگوییم آن دوره، دوران خوبی بود درست نیست و میتواند بازتاب بدی داشته باشد، چون به این معنی خواهد بود که هر آدمی منتظر شود بهترین دوره بیاید تا ساخته شود.
در حالی که به نظر من هنر به دوران خوشی یا ناخوشی بستگی ندارد؛ چون حرکتی کاملا شخصی است که در آن مجموعه مسئولیتها برعهدهی هنرمند است.
هنرمند به هیچ شکل نمیتواند مسائل خود را به گردن شرایط بیندازد.
۵. چطور ما «چپ» نشدیم؟
کیارستمی: دقیقا. از هر نوع تعریفی که آن دوره دادیم (اگر داده باشیم که ندادیم) خوشحالم؛ چون الان باید میگفتم منظور من این نبود.
آغداشلو: آبروی آدم جاهایی حفظ شده چون در دورههایی تا جایی که میشد مزخرف نگفتیم.
۶. میخواستیم چیزی باشیم
آغداشلو: برای من خیالانگیز بود که وارد دانشگاه تهران شوم! از آقای «اُمی» به خاطر اینکه در جبر به من یک و در هندسه ۰/۵ داده بود دل خوشی نداشتم و حتا کینهی نوجوانانه هم به او داشتم.
همین که دیپلمم را گرفته و همهی دروس طبیعی را مثل دیوانهای شعر که عباس حفظ است از بر کردم تا قبول شوم و نمراتم را با این دروس پر کردم، در دانشگاه تهران قبول شدم.
پیش خودم و در ذهن خامم نیت کرده بودم حالا که دیپلمم را گرفته و وارد دانشگاه شدهام اگر آقای اُمی را در جایی ببینم باید یقهاش را بگیرم.
جوان و قوی هم بودم و ممکن بود هر بلایی سر آقای امی بیاورم!
قبول شده بودم و داشتم در سایهی درختان دانشگاه در پیادهرو قدم میزدم تا وارد ساختمان دانشکده هنرهای زیبا شوم که از دور آقای امی را دیدم که در حال آمدن به سمت من بود.
مثل همیشه کیفی پر و پیمان هم در دستش بود و سلانه سلانه در پیادهرو قدم میزد.
به سرعت به سراغش رفتم تا عهدم را ایفا کنم و او را بزنم!
تا مرا دید نگاهی به من کرد و گفت: «گوساله تو اینجا چه کار میکنی؟» یکمرتبه پر و بالم ریخت و مؤدب شدم و تبدیل شدم به همان محصل کلاس ششم!
کیارستمی: اصلا نمیشد معلمها را زد.
آغداشلو: نه نمیشد. در پاسخ گفتم: «قربان، من در این دانشکده قبول شدهام!»
نگاهی به من کرد و گفت: «گند بزنند دانشکدهای را که تو را قبول کرده!»
گفتم: «ببخشید اجازه میدهید من بروم؟»
گفت: «برو گمشو!»
من هم با گوش آویزان برگشتم و او هم همینطور با کیفش سلانه سلانه به راهش ادامه داد و دیگر هیچوقت او را ندیدم.
آغداشلو: آقای نباتی هم همینطور. ایشان معلم طبیعی ما بود و شکر خدا هنوز هم خیلی سرزنده و سرحال است.
یکی از اولین شکهای فلسفی من در مدرسه جم قلهک شکل گرفت! از یک شوخی خیلی معمولی و بامزه.
آقای نباتی معلمی متدین بود و در عین حال داروین تدریس میکرد و باید یک طوری داروین را با خودش آشتی میداد!
یکبار که در حال تدریس بود از قیافهی ما متوجه شد که در حال سؤال و جواب در ذهنمان هستیم و دچار شک شدهایم.
فکر کرد باید به گونهای ما را با این نکته آشنا کند که همهی امور جهان همانی نیست که در کتاب دروس طبیعی آمده و چیزهایی هست که علم نمیتواند جوابشان را بدهد.
پس شروع کرد به گفتن این قصه که اخیرا کرمی عجیب در دنیا پیدا شده که هر قدر زیر اشعه گذاشتهاند نمرده! زهر در دهانش ریختهاند و باز هم نمرده!
در سرمای زیاد هم منجمدش کردهاند باز هم نمرده! با حرارت زیاد هم نمرده و …
منتظر بود ما شگفتزده شویم و بگوییم جلالخالق! که البته این شگفتی برای ما به وجود آمده بود.
همکلاسیای به نام جهانسوز بهرامی داشتیم که یکباره گفت: «آقا اجازه!» و آقای نباتی هم در اوج هیجان گفت: «جانم بفرمایید.»
بهرامی هم گفت: «آقا اجازه! خب لگدش کنند!»
[خنده زیاد]
کیارستمی: خیلی قشنگ بود. فلسفه خوبی داشت.
آغداشلو: آقای نباتی دم بهرامی را گرفت و از کلاس بیرون انداخت.
این اولین باری بود که فکر کردم یک چیز پیچیده چقدر میتواند ساده باشد.
در این لگدکردن، فلسفهی خوبی شکل گرفت.
…
این مدرسه هم درهای عجیبی را به روی ما باز کرد. عباس خیلی بیشتر از من همه چیز را به خاطر دارد. بهرامی بعدها راننده و محافظ هویدا شد. قد بلندی هم داشت و مادرش روس بود.
کیارستمی: من یکی دوبار در ماشین هویدا دیدمش که هویدا پشت فرمان بود و او عقب نشسته بود!
۷. خلوت و خلاقیت
کیارستمی: انزوایی که خاطرِ جمع داشته باشد، چهجور انزوایی است؟ اگر تو در انزوا جمعی را طلب کنی برای اینکه لحاظت تنهاییات را ببینند، نامش انزوا نیست! انزوا تولید ندارد.
۸. ویروس جمع
کیارستمی: اشکال هنر در این است که فکر میکنی الگوی ذهنی افرادی که در این عرصه موفق بودهاند درست بوده، اما شاید الگوی ذهنی افراد ضد آنها هم درست بوده باشد.
۹. از آیدین به آیدین
کیارستمی: پدر من از فشار قیدهای پدرزنش فرار کرد و در اختیاریه رستمآباد خانهای ساخت.
چهل روزه بودم که به آنجا رفتیم و دو سال در خانهای زندگی کردیم که در نداشت و زمستانها پتو به در میزدیم و از دوردست فقط خانهی ما دیده میشد که اطرافش مزرعه بود؛
یک خانه با شیروانی قرمز که هیچ چیز جز گندم اطرافش نبود.
…
آغداشلو: به عنوان حسن ختام میخواهم شعری را برای شما بخوانم که به نظرم خیلی زیباست:
دونده رفت،
ندانم رسید یا نرسید
بر این قیاس که آینده دیر میآید.
ما دونده بودیم و دویدیم. اینکه آینده زود میآید یا دیر هم اصلا مهم نیست.
۱۰. بعد از گفتگو
کیارستمی: لذتی که از کار میماند از هیچ عشقی نمیماند. فقط با مرور زمان متوجه این مسئله خواهی شد.
من همیشه فکر میکردم نهایت لذت روحی در عشق اتفاق میافتد، خیلی طول کشید که نظرم عوض شد.
البته آگاه و ناخودآگاه من نهایت لذت را همیشه از کارم بردهام اما یک وقتها یادم میرفتم و گمراه میشدم!
البته این تفاوت کار هنری با کارهای دیگر است.
تمام شد. خطهای بیشماری را رنگی کردم. لزوما بهترینهایش را هم در تکهحرفهای بالا ننوشتهام.
تمام شد و اکنون به بیحوصلگیام، زندهشدن دلتنگیام برای کیارستمی هم اضافه شده است.
به او فکر میکردم.
دلم برای نقاشیهای آغداشلو نیز تنگ شد. شروع کردم مرور کردنشان. به دنبال آنی بودم که کاسهی آبی شکسته داشت. کاسهی آبی را پیدا نکردم. اما کوزهی آبی را چرا.
زیبایی شکستهشده (Broken Beauty)
آن پایین، با آن خط ظریف، با آن جوهر آبی، شعر خیام را نوشته است:
این کوزهگر دهر چرا جام ظریف
میسازد و باز بر زمین میزندش؟
سلام. کاش این نوشته رو که درش از یک متجاوز و پدوفیل تعریف و تمجید کردهاید پاک میکردید. دیدن همنشینی با این فرد آدم رو نسبت به زندهیاد کیارستمی هم بدبین میکند. جفری اپستین بومی.
وسط یک بعدازظهر کاری بهم چسبید و حالمو خوب کرد.
من هم زیاد دلتنگ کیارستمی میشم.
ممنونم بابت نوشتنش.
سلام پریسا.
کامنتت عجب روزی بود. روز رفتن کیارستمی.
آقای دکتر تا حالا دقت کردی همه نوشته هات فقط تعریف و تمجید از خودته؟ شاید بد نباشه با نگاه نقادانه هم به خودت، وبلاگت و همه چی نگاه کنی. دایما داری به خواننده القا میکنی که من اینجوری هستم و من خوبم و من کتاب میخونم، موسیقی خوب گوش میدم فیلم خوب میبینم. من هنرمندم من ورزشکار هم هستم. راستی من پزشک هم هستم. فلسفه هم بلدم. خلاصه در این دنیا چیزی نیست که من برش محیط نباشم. و اگر بر حسب اتفاق شمای خواننده هم این کار رو میکنی باز هم ارزش کار من بیشتره. همه باید بیان از من یاد بگیرن. این چیزیه که به عنوان یک خواننده دو ساله این وبلاگ دریافت میکنم. خدا میدونه اطرافیانت چی میکشن از منم منم هات. بعد ماه ها اومدم یه سری زدم ببینم چی نوشتی، دیدم عین همیشه تعریف از خوده. یه بچه پولدار که جز خودش کسی رو نمیبینه و ترول دست پرورده ی کلاشی به نام شعبانعلیه
منقد عزیز فکر کنم توی عصر حاضر به اندازه کافی هر روزه از طریق افراد و اخبار انرژِی منفی میگیریم و باید خوشحالی باشیم امثال امیر محمد قربانی جود داره که حتی اگر غمی هم داره (که حتما داره چون انسان های بی غم فقط مردان گورستانند ) حداقل برای خواندن عموم قرارش نمیده چون خوندنش کمکی به افراد نمیکنه و فقط حال ادم رو بدتر میکنه
چرا میخوایم همه جا همدیگه رو بکوبیم ؟! حال دنیا به اندازه کافی گرفته است چرا وقتی کسی بار دیگه ای به دوش دنیا با اه و ناله و شکایت اضافه نمیکنه ما نسبت به اون گارد میگیریم…
در ضمن امیر محمد قربانی و همه انسان ها تا جایی که رفتار و گفتارشون باعث اسیب و توهین به بقیه نشه فقط مسئول رفتار خودشون هستند نه مسئول برداشت و فکر بقیه نسبت به اونا ….
میدونی این خیلی خوبه که میتونی توی یه مجموعه که هیچ عیب واضحی توش نیست و همه هم از هر طرف دارن تعریف و تمجید میکنن، بدی ای رو ببینی ،یعنی به جرعت میتونم بگم اکثرا اصلا ذهنشون سمت چیزایی که گفتی نمیره وخب نمیدونمم تاحالا به ایشون توی این وبلاگ انتقاد شده یا اینکه ایشون نپذیرفتن ولی این دید شما جالب بود
اما اگر من هم بخوام همون دیدگاهی که شما به این دکتر عزیز داری رو برای حرف های شما به کار ببرم ، باید بهتون بگم شبیه اونایی هستی که کلا به ارزوشون نمیرسن و شروع میکنن به تخریب کسایی که حداقل تا حدودی تونستن از پس ارزوی خودشون بر بیان ، یعنی کار شما یجور حرکت عقده ایانه نا آگاهانه س، این دید همون دیدیه که شما به دکتر داری و من با همون دید ب شما نگاه میکنم.
امیرمحمد موفق و شاد باش
سلام!
میخوام کمی سطحی نگر باشم و بگم که این رومیزی طرح کاشیت را خیلی خیلی دوست دارم:))) کاش من هم مثلش رو پیدا کنم:) این کاشی چی داره که انقدر مجذوبش میشم.
بابت این نوشته قشنگ هم سپاس
نمیدانم این چه حسی هست…
این روزها به خودم پناه میبرم، به تنهای و اتاقی که فقط سکوتش خودنمایی میکند،بیقرارم ونمیدانم به چه دلیل
دیگر نه آن ساز گوشه ی اتاقم که سال ها برای نواختنش آموختم من را به شوق می آورد نه آن پزشکی که رویای کودکی ام بود ونه آن پسرک چشم آبی که سال های زیادی شب ها به یادش بخواب رفتم ،این روزهای من هم بی حوصلگیست
شایدم این حس ها برای همه گوشه ای از زندگیشان اتفاق میافتد، خودم را گم کرده ام ونمیدانم کجا باید خودم را پیدا کنم.
سلام آقای قربانی عزیز
من فک میکنم این احساس بیحوصلگی از یه خلا منشأ میگیره
خلایی که نمیدونم چطوری باید پرش کنم
حسی هست که بصورت عدم حس میشه
تهش به کجا میرسه این حس؟!!!!تاکی باید تحملش کنیم؟!!!
سلام اهورا. بحث تحمل نیست. باید بفهمیاش. بهتر بگم حس بکنیش. متوجه بشی که چی میگه.
من متوجه شدم اون چیزی که دیروز من بهش میگفتم بیحوصلگی، برچسبی بود که به یک خشم میزدم. خشمی که تا حد زیادی سرکوبش کرده بودم. منشأ اون خشم رو هم میدونم. حاصل از یک انتخاب مهم بود.
سلام
گفتگو با عباس کیارستمی و آیدین آغاداشلو حواسپرتکن آرامشبخشیست(به قول خودت گریزگاه هم محسوب میشود)
دلتنگی نسبت به کسانی که تا کنون با آنها دیداری نداشتیم، خیلی شدیدتر است. دلتنگی من برای استاد هوشنگ ابتهاج تااااا ویکتور هوگو
راستی از اون پس زمینهای که کتابت را معرفی کردی خیلی خوشم اومدد. به یاد دارم کتاب ((آنچه پزشکی از مرگ نمیداند)) را هم روی آن معرفی کرده بودی. میتونم بپرسم مال کجاست؟ خونه یا …
سلام علی جان.
یک رومیزی هست. کاشی نیست.
متوجه شدم
ممنون
امیر محمد عزیز
ممنون از معرفی این کتاب و دستچین کردن بخش هایی که برای من تلنگری بود.
این لینک را دوست داشتم اینجا بگذارم تا بقیه هم بخوانند. برای من جالب بود.
تاثیر افرادی که مشهور نیستند اما شاید وسعت نگاه بزرگانی مثل کیارستمی و آغداشلو را رقم زده اند:
http://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/51921
بهنام چقدر لینک خوبی بود. خوندمش و خوندمش.
و بعد خوندن این کتاب چقدر خوندن این متن مناسب بود. ازت ممنونم.
بهنام عزیز
ممنون که این لینکو اینجا گذاشتی
فوق العاده بود
فوق العاده
امیرمحمد عزیز، سلام؛
گاهی دلم برای مدرسه به خصوص دبستانمان تنگ میشود. خاطراتی که نظیرشان در هیچکجای زندگی پیدا نمیشوند. بعد، شبنشینی با همکلاسیهای سابق و یادآوری خاطرات روزهای سپریشده. چقدر چیزهای کوچک، طعمهای شیرین و تکرارناشدنیای دارند.
آن پنج سالی که در دوران ابتدایی گذراندم، سرشار از درسهای کوچک و بزرگی بود که غالبشان همراه بود با رد باریکی از تنبیه! سوزش ضرب خط کش چوبی معلم کلاس اول دبستان! آن شلنگ آبی و ضخیم سال دوم دبستان! لگدهای پرقدرت سال سوم.
البته حکایت سال چهارم و پنجم، حکایت دیگری است. دو معلم عزیز که منِ امروزم را مدیون آنها هستم.
هویدا جان.
چند روزی هست که نرسیدم جواب نامهات را بدهم. برایت به زودی خواهم نوشت. این رو که نوشتی یاد موضوعی افتادم که سالها از ذهنم پاک شده بود. سال پنجم، یک معلمی داشتم. یک کار عجیب انجام داده بود. الان که فکر میکنم، شاید علاقهی شدید من به کلمات و درآوردن ریشهی اون و معنای دقیقش، از اینجا شکل گرفته.
همون اوایل سال بود که گفت هر کدومتون برید یک فرهنگ لغت فارسی به فارسی بخرید. فرهنگ لغت عمید رو هم بهمون معرفی کرد.
هفته بعدش اومد گفت هر هفته، نفری ۱۰ تا واژه از این فرهنگ لغت در بیارین. هر واژهای که دوست داشتین. هر کدوم که خوشتون اومد. معنیش رو بنویسید و بیاین اینجا سر کلاس.
یه ساعت خاصی رو در هفته، اختصاص داده بود به این کلمهها. به شکل رندوم به بچهها میگفت کلمهها رو بخونید.
امیدوارم حالش خوب باشه الان و سلامت.
منتظر نامهات هستم.
معلم پنجم ابتدایی من، آدم فهمیدهای بود. به ما میگفت: “برای آیندهتان، زبان خارجه بدانید، علمتان به روز باشد و تکنولوژی (آن موقع PC اوجِ کار بود) را در زندگیتان به خوبی بپذیرید.”
هیچ وقت این توصیهاش را از خاطر نمیبرم هیچ وقت.
سلام امیرمحمد امیدوارم حالت خوب باشه ممنون که حتی با بی حوصلگی ودلتنگی بازم نوشتی 🙂
در مورد ۷ خلوت و خلاقیت منظورش از جمله اخر رو متوجه نشدم “انزوا تولید ندارد”.!؟
سلام ترانه. ترجیح میدم اون فصل رو برات رو نکنم که بری کتاب رو بخونی. شاید این کنجکاوی که معنیش چیه بفرستهات سمت این کتاب خاص. اگه خوندیش، بهم خبر بده.
خیلی دوست داشتم الان میخوندمش ولی خب از جایی که جز دسته منتظرین نیستم نمیتونم بگم این ۷۵ روز زود تر تموم بشه تا بخونمش:)وقتی خوندم حتما میگم ولی یه سوال چون متوجه شدم خیلی از کتابهاش رو خوندی:برای منی که کیارستمی رو خیلی خیلی محدود میشناسم و حتی فیلم هاش هم تماشا نکردم از کدوم کتاب شروع کنم؟؟!کدوم برای اول مسیر و کدوم برای ادامه بهتره؟!
به نظرم اول از فیلمها شروع کن ترانه. از سهگانه کوکر؛ با اینکه «خانه دوست کجاست؟» خیلی معروف هست، من دومی رو هم خیلی خیلی دوست دارم. «زندگی و دیگر هیچ». سومیش هم «زیر درختان زیتون» هست.
واقعا ممنونم)
از کل متن بیشتر به این فکر کردم که چقدر اون خونه با شیروونی قرمز وسط گندمزار تو ساختن هویت کیارستمی تاثیر داشته باشه. تو ذهن من تمام کاراش همین شکلیه، شبیه همون شیروونی قرمز وسط گندمزار.
شاید. شاید.
کیارستمی یک مشاهدهگر بوده. خودش میگه در کتاب. و آغداشلو در موردش توضیح میده تو کتاب که تو مدرسه هم اینگونه بوده.
و شاید آن تصویر را در فیلمهاش پیاده میکرده. خانهای با شیروانی قرمز در وسط گندمزار رو.
سلام امیرمحمد جان
بعضی از عکس ها یا سخت و دیر باز میشن و یا باز نمیشن(مخوصا عکس های قبل تر(فکر کنم داره هی بهتر میشه))
میخواستم بگین که مشکل سایته یا آپلود یا اینکه من با گوشی میام یا اینترنت؟؟؟؟
نقاشی واقعا زیبا و پر از مفهومه
ولی من خییلی برام سواله که اون تیکه آبی جدا شده مال کجای کوزه هست
یعنی اینجا ظرافت و دقت به خرج نداده آقای آغداشلو!!!؟؟؟؟
عباس کیارستمی رو میشناختم اما با فیلم هایش تا اینکه کتاب “حافظ به روایت عباس کیارستمی” رو خوندم، حافظ رو بسیار دوست دارم اما غزل هایش گاها برایم سنگین است اما کیارستمی مثل همیشه با سبک مینیمالیستی مخصوص به خودش به من کمک کرد تا زیبایی های غزل حافظ را از جزء به کل راحت تر درک کنم، گذر از تک بیت ها و مصراع ها و رسیدن به غزل کامل برایم ساده تر و شیرین تر بود.
داستان کرمی که آغداشلو بازگو کرده بود خیلی جالب بود، هم خیلی خندیدم و هم یادآوری خوبی برایم بود چون اخیرا کمی مسائل رو برای خودم بی دلیل پیچیده کرده بودم.
کتاب دیگه ای از کیارستمی نمیشناسم، ممنون میشم اگر کتاب خوبی ازشون خوندید رو معرفی کنید.
سلام نرگس. کتابهای شعرش رو اینجا معرفی کردم قبلا.
یه کتاب دیگه هم خوندم که اونم گفتگو هست باهاش: در ستایش زندگی.
گفتگوهایش باید خواندنی باشد درست مثل متنی که در این پست گذاشته بودید.مرسی.
http://bayanbox.ir/info/8620687338588909227/memories-of-destruction-aydin-aghdashloo-01
این نقاشی ؟
این بود رها.
ای نقاشی در دوصفحه هست؟؟چجوریه
پاره که نشده??
آقای آغداشلو کاملا این شکلی کشیدن؟؟؟
بسیار زیبا
حتی کمی زیبا تر از کوزه
عالی بود اگر میشه باز هم از ایشون نقاشی بزارید
وگرنه فکنم اسمشون را گوگل کنم بهترین راه باشه
امین جان.
این سبک آقای آغداشلو هست. اگه دوست داری نقاشیهاش رو ببینی، میتونی بری در سایت خود آیدین آغداشلو. اونجا هستند.
جالبه که من هم امروز از سر بی حوصلگی نمیدونستم باید چیکار کنم واسه همین شروع کردم به نوشتن از دریچه منطق راجب اینکه ما اصلا چرا به این جهان اومدیم و خلاصه ی نوشتم این بود که ما به این دنیا اومدیم تا ردپایی از خودمون به جا بذاریم و برگردیم.برگردیم به جایی که بهش تعلق داریم.در واقع زندگی مثل یک مسافرت چندروزه است که باید حواسمون به تک تک لحظاتش باشه چون خیلی زود تموم میشه.بعد از نوشتن درسته که بی حوصلگیم از بین نرفت ولی فهمیدم که نباید بشینم و به دیوار زل بزنم یا اینکه وقتمو با اینستاگردی و چیزای بیهوده پر کنم باید کاری انجام بدم کاری که مفید باشه و درنهایت چقدر درست گفته کیارستمی که لذتی که از کار میماند از هیچ عشقی نمیماند