نامهها. نام پوشهای بر دسکتاپام است. پوشهای حاوی نامههایی به دیگران و نامههایی از دیگران.
تعدادی نیز، نامههای خودم به خودم است. نامههایی به امیرمحمد کوچکتر، امیرمحمد الان و امیرمحمد آینده.
این نوشته نیز میتوانست نامهای باشد. نامهای به خود کنونیام. اما تصمیم گرفتم که آن را اینجا بگذارم تا شاید بهانهای شود برای بیشتر از این موضوع نوشتن و بیشتر از این موضوع گفتن. و شاید بیشتر به آن فکر کردن.
نزدیک به یک سال شد که یک دغدغهی جدید پیدا کردهام: رابطهام با خودم چگونه است؟ چقدر واقعی است؟ چقدر خودم را دوست دارم؟ چقدر خودم را تنبیه میکنم؟ چقدر از خودم انتقام میگیرم؟ چقدر خودم را میبخشم؟ چقدر خودم را تحمل میکنم؟ و چقدر راحت یا چقدر سخت خودم را تاب میآورم؟
میدانی از چه میگویم؟
آن هنگام که مالر برایت دیگرگونه خدایی میگردد و موسیقیاش با تو کاری میکند که چارهای به جز قطرههای اشک و فریادی خاموش نداری، آن هنگام که او نفوذ عمیق زخمزننده دارد، خود را تاب میآوری. زیرا که با موسیقی همراه شدنات را دوست داری. اما آن هنگام که موسیقی او جز شلوغبازیهای چند نت که یارای نفوذ را به دیوار خودساختهی سنگ و آهن و فولاد تو ندارد، چطور؟
آن هنگام که درختچهی یاسی میبینی، خم میشوی و یکی را که تنها بر روی زمین افتاده برمیداری، آن را بر کف دستت گذشته و باقی مسیر با آن صحبت کرده و گاهگاهی رایحهاش را با تمام وجود استشمام میکنی، خود را تاب میآوری. زیرا که با گیاهان حرف زدنات را دوست داری. اما آن هنگام که بیتفاوت از کنارش رد میشوی و شاید حتی زیر پایت لگدمال بشود، چطور؟
آن هنگام که پیانو تو را فرا میخواند و تنها یک آکورد از پرلود شماره ۲۰ شوپن – حتی یک میزان هم نه، فقط یک آکورد – تو را مبهوت کرده و هنگامی به خود میآیی که دقایقی را مشغول اشک ریختن بودی، خود را تاب میآوری. زیرا که لطافت و ظرافت موسیقاییات را دوست داری. اما آن هنگام که یک بار، ده بار و حتی پنجاه بار نواختنش کوچکترین تغییری در تو به وجود نمیآورد، چطور؟
آن هنگام که با حوصله جواب تمامی سوالهای بیمار و همراهانش را میدهی و از این پاسخهایت و تسلیبخشبودن برای آنها خوشحالی و رضایت داری، خود را تاب میآوری. زیرا که این انسانمحوریات در پزشکی را دوست داری. اما آن هنگام که برای بار ششم سوال تکراری همراه بیمار را جواب میدهی و او برای بار هفتم میپرسد و باز هم در تلاشی پاسخش را مانند بار اول بدهی ولی میدانی که در درونت حس خشم وجود دارد، چطور؟
آن هنگام که میخواهی بنویسی و کلمهها جاری میگردند و پیش میروی و بروز داری و خالی میگردی و رها میشوی، خود را تاب میآوری. زیرا که این رها گشتنات را دوست داری. اما آن هنگام که روزها و روزها باید تلاش بکنی و کلمهای نمیآید و کلافه میگردی، چطور؟
آن هنگام که مانند هر روز مادرت تماس میگیرد و با حوصله با او صحبت میکنی و همکلامش میشوی و حتی برای کمی گفتگوی بیشتر از روزت برایش میگویی، خود را تاب میآوری. زیرا که به یاد مادر بودنات را دوست داری. اما آن هنگام که او زنگ میزند و دستت بند است و کار داری و بیحوصله هستی و با کوتاهترین جملهها و یکنواختترین لحن جوابش را میدهی، چطور؟
آن هنگام که دوستانت برای پیش تو آمدن پیامی میفرستند و از آمدنشان خوشحالی و جعبهای از شیرینی مورد علاقهات و علاقهشان میگیری و حتی شاید چند شاخه مریم یا یک دسته گل داوودی یا چند عددی نرگس یا یک آفتابگردان در گلدان بگذاری، خود را تاب میآوری. زیرا که با آنها بودنات را دوست داری. اما آن هنگام که جریان اینترنت را قطع کرده تا مبادا چنین پیامی را ببینی و نتوانی بگویی نیایید، چطور؟
آن هنگام که حوصله داری تا به دردهای اطرافیانت با دقت گوش بدهی و آنقدر انرژیات را بگذاری که تا راهی برای کمک به آنها بیابی، خود را تاب میآوری. زیرا که این همدلی و انسان بودنات را دوست داری. اما آن هنگام که بیحوصلگی چنان بر تو غالب است که هر لحظه با خود میگویی چه وقت صحبتش تمام میشود، چطور؟
آن هنگام که به کتاب پناه میبری تا پاسخی برای سوالهایت بیابی و ذهنت را تکانی بدهی یا با دنیای نویسنده همراه شده و شگفتزده شوی و بخندی و اشک ریزی و بترسی، خود را تاب میآوری. زیرا که اینگونه کتاب خواندنات را دوست داری. اما آن هنگام که میخوانی تا صفحهای به تعداد صفحههای خواندهات، ساعتی به تعداد ساعتهای مطالعهات، شمارهای به تعداد کتابهای مطالعهکردهات اضافه شود، چطور؟
آن هنگام که میدانی برای این بیمار باید چه کارهایی انجام بدهی، چه تشخیصهایی ممکن است داشته باشد و چه تستهایی نیاز دارد، خود را تاب میآوری. زیرا که یک پزشک باسواد شدنات را دوست داری. اما آن هنگام که گیج شدهای و به ذهنت فشار آورده و ترس از خطا کردن و ندانستن بر تو چیره میگردد، چطور؟
آن هنگام که قسمتهای تاریک گذشتهات را فرا میخوانی – تکههایی که گاه در آنها مقصری و گاه پاک – و با آنها به گفتگو مینشینی و سعی میکنی آنها را بفهمی و بپذیری و عبور بکنی، خود را تاب میآوری. زیرا که این با خود کنار آمدنات را دوست داری. اما آن هنگام که برای فرار کردن از آن قسمتهای تاریک، به کتاب و پزشکی و متمم و پیانو و شعر و دویدن و نوشتن و چت کردن و … پناه میبری، چطور؟
آن هنگام که روزها پشت سر هم برای دانستن مطالب جدید پزشکی اشتیاق داری و میخوانی و با انگیزهی بیشتر ادامه میدهی، خود را تاب میآوری. زیرا که این مشتاق علم بودنات را دوست داری. اما آن هنگام که شاید تنها انگیزهات برای خواندن امتحانی بیخود و بیهدف باشد، چطور؟
آن هنگام که در زمان ورزشهای گاه و بیگاهات چند متری بیشتر میدوی، چند باری بیشتر دراز و نشست انجام میدهی، چند سانتیمتری خود را بیشتر میکشی، خود را تاب میآوری. زیرا که این استقامتات را دوست داری. اما آن هنگام که کمتر از همیشه میدوی، دراز و نشست انجام میدهی و کشش میآوری، چطور؟
آن هنگام که تکهشعر کوچکی از شاملو و سایه و فروغ و شفیعی کدکنی و سعدی و حافظ و مولانا و آن دیگر بزرگان تو را آنقدر به وجد آورده که نمیتوانی آن را تنها بخوانی و حتما برای چند دوست میفرستی، خود را تاب میآوری. زیرا که این درک ادبیات را دوست داری. اما آن هنگام که کلمات شعر کوچکترین تکانی به تو نمیدهد، چطور؟
آن هنگام که درونت معنا دارد و زندگی را معنا کردهای، خود را تاب میآوری. زیرا که این معنا یافتنات را دوست داری. اما آن هنگام که در مرداب بیمعنایی فرو رفتهای، چطور؟
آن هنگام که چشمان موجود در یک عکس، کاری میکند که بارها در طول روز به آن مراجعه کرده و دوباره نگاهش کنی، خود را تاب میآوری. زیرا که این ارتباط برقرار کردنات را دوست داری. اما آن هنگام که آن چشمها، تنها چشم باشند و نه چیزی دیگر و حرفی به تو نگویند، چطور؟
عکاس: Andre Kertesz
باز هم برایت بگویم؟ میدانم که میتوانی دهها مورد دیگر به آن اضافه کنی.
این لحظه، کدام قسمت الاکلنگ برای تو سنگینتر است؟ نیمهی تابنیاوردنیها یا نیمهی دوستداشتنیها؟ حسات به الانت چیست؟
Photo by Jon Sailer on Unsplash
اکنون، تنها یک حرف در موردشان میخواهم بگویم: تمامی آنها تو هستی. شاید آن قسمتها را دوست نداشته باشی. اما باز هم خود تو هستی.
زندگی همین است. گاهی برایند نیمههای دوستداشتنی سنگینتر است و گاهی نیمههای تابنیاوردنی. اما همواره هر دو را خواهیم داشت. در لباسها و حالتهای مختلف.
پینوشت: تابآوری در اینجا معادل Resilience نیست. من آن را به عنوان معادل طاقت آوردن و تحمل کردن به کار بردم.
سلام امیر محمد
تا الان واسه کسی که میتونی از راه های فضای مجازی ارتباط داشته باشی نامه نوشتی
درست مثل بابالنگ دراز
دوست دارم این کارو انجوم بدم
یکی از افرادی ک دوست دارم واسش بنویسم و این کارو باهاش شروع کنم شاید شمایی
” همه ی ما یک منِ کم ارزش داریم ک در اعماق وجودمون دفن شده بخشی که میتونه به ما احساس بی ارزش بودن بده و گهگاه آشکار میشه و یا همراه دائمی مان میشه. این من ، باعث میشه به خودمون شک کنیم یا خجالت بکشیم یا مضطرب بشیم یا حتی افسرده !بیشتر اوقات درست همون زمانی که نیاز داریم برآورد دقیقی از ارزش خود داشته باشیم ، سروکله اش پیدا میشه و دخالت میکنه و در نتیجه موجب کمبود اعتماد به نفس میشه. ”
سلام امیرمحمد جان، امیدوارم حال دلت درجه یک باشه . امیر محمد تابحال با منِ ضعیف درونت و یا همون منِ کم ارزش در جدال بودی؟ تونستی اون منِ قوی رو بیدار کنی تا مقابل این من ضعیف قرار بگیره؟ میدونی این متنی که نوشتم استوری یکی از اساتیدم بود . مدتیه درگیرش شدم ! نمیدونم چرا بیشتر از همیشه درگیرش شدم ! نمیدونم چجوری هم رها بشم ازش میدونی دقیقا الان وقت پیدا شدنش نبود ! به قول یکی از اساتید میگفت باید در مواجه با این منِ ضعیف ، مراقب واگویه هامون با خودمون باشیم … میدونی اما بنظرم وقتی یجورایی در جدال باهاش هستی ، اون واگویه ها و صحبت هایی که با خودت میکنی در طول شبانه روز برای بهتر شدنت ، موفقیتت ، دوست داشتن خودت و هر چی ، اونا بنظرم شاید درلحظه خیلی نتونه کمکت کنه وقتی درگیر این ماجرا بشی ! نمیدونم … اگر در این موقعیت بودی و در جدال با این احساس درونی بودی ، ممکنه کمی از وقت باارزشت رو صرف کنی و تجربه ات و اینکه چطوری به خودت کمک میکنی در مواجهه با این حس برام بگی و منو مهمون تجربه های قشنگ و صحبتای بامفهومت کنی؟
وقتایی که از خودم از طرز فکرم و از کارها و عادت هم عاصی میشم یه کم طول میکشه تا قبولش کنم ولی بعدش به خودم میگم: میفهممت یه جاهایی سخته. ولی اشکال نداره. من تورو با همه ی اشتباها و بدی هات دوست دارم. سپاسگزارم ازت به خاطر جاهایی که باهام اومدی حرفایی که شنیدی و کارایی که کردی.یه کم که نه طول کشید تا بفهمم کلمه به کلمه ای که نوشتمو و زندگی کردنشون رو.
دخترکم! بر گیسوانت دست میکشم! میفهممت! و برایت دعا میکنم و میدانم گرچه راه تاریک است و دراز تو خود نور میشوی و میدرخشی و در آخر به مقصد خواهی رسید.این را از خدایت شنیده ام.به سپیدی کاغذ به سپیدی برف قسم.
۹۸/۹/۲۰ ساعت۱۲:۳۴ شهدادِتو
این یه قسمتی از دفتر خاطراتم بود.وقتی که به اوج استیصال رسیدم و گریه کردم شاید.
چه سوختن و ساختن عجیبیست با خودمان این روزها
فهمیدم بی خود تاب آورترینم
همه اون ولی ها و قسمت دوم ها من بودم
میدونین هرکس برای خودش یک قالب رفتاری رو پیدا میکنه و بنظرش درست هست و میخواد آنطور که فهمیده رفتار کنه. اما شاید در روز لحظه هایی براش پیش بیان که از قالبی که پیدا کرده دور شه شاید خیلی هم دور شه و رفتار هایی انجام بده که در لحظه متوجه نشه ولی شاید چند ساعت بعد بفهمه چیکار کرده. و فکر ها و فکرها – گاها سرزنش ها – حس گم شدن و…
نمیدونم باید چیکار کنم تا بپذیرم اون لحظات رو. خیلی تحمل کردن و تاب اوردن برام سخت میشه.
شما چیکار میکنین در اینجور موقع ها؟ چجوری می پذیرید و عبور میکنید؟
واقعا آشفته ام…
سالروز ورودتون به این دنیا با تمام بالا و پاییناش مبارک ?
…..پرده ها کنار رفت ، خود به خود
با شروع بازی خدا ،عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است
از عرفان نظر اهاری
سلام نفیسه.
ممنونم به خاطر این شعر و تبریک.
راستی. امیدوارم دویدن رو شروع کرده باشی تا الان.
سلام
حقیقتا مکان مناسب برای دویدن در حال حاضر برام وجود نداره (چادری هستم ☺) ولی سعی کردم دویدن به صورت درجا و نرمش رو توی برنامم “منظم” قرار بدم ☺☺☺☺
تمامی انها تو هستی حتی اگر بعضی قسمت هایش را دوست نداشته باشی ولی نباید با ان بجنگی چرا که جنگیدن با ان مانند جنگیدن در اینه است هر کدام را بکشی دیگری هم میمیرد…
خیلی منتظر پست جدید یا کوتاه نوشته ها هستم:)ممنون که مینوسی
یه سایتی هست future me اونجا میتونید یه نامه به تاریخ آینده برای خودتون یا هر کسی بنویسید و در اون تاریخ نامه ای که نوشتید براتون ایمیل میشه خیلی جذابه من هر سال برای تولدم اینکارو میکنم.
?????????????????????
دکتر قربانی عزیز
روزتون مبارک شما یکی از بهترین معلم های من بودین???
معلمی که لابه لای نوشته های الهام بخشش نادانی ام را یاداوری و مرا به فکر کردن وادار میکند….
معلمی که نیمه ی لحظات دوست داشتنی مرا سنگین تر میکند…
معلمی که هرشب مشتاقانه منتظر درس جدیدش هستم…
معلمی که جهان بینی اش و دیدگاه خوب و متفاوتش را بدون هیچ توقعی با من شریک میشود…
معلمی که بخاطر اشنایی با او به خودم میبالم…?
معلمی که یکی از تسلی بخش ترین واحه ها ی من در این دنیای خاکستری بوده است…
کرونا به من یاد داد؛
باید گفتنی ها را بگویم…
شاید فردایی نباشد…
شاید فردایی باشد اما….
از ته ❤ام میگممم؛
خییییعییلی مررررررررسی که هستین…
مواظب خودتون و خوبیاتون باشید❤❤❤
براتون عشق ارزو میکنم…
براتون استادی از جنس خودتون آرزو میکنم…
تا بتونید این احساس زیبا رو تجربه کنید…
سلام فائزه. ممنونم. تو به من لطف داری. اگر چه من هنوز تا جایی که خودم بتونم به خودم بگم معلم، خیلی فاصله دارم.
و چه زمان هایی که بی رحم تر از همیشه نسبت به آن قسمت دیگر خود بودم!!
درحالی که اگر قسمت های تاب نیاوردنی نبودند شاید آنقدر دوست داشتنی ها دوست داشتنی نبودند…
آنقدر راه را روشن نمیکردند..
در رابطه با مواردی که گفتین من بعضی وقتا که کامنت میزارم مثلا فکر میکنم شما هنگام خوندنش شاید با خودتون میگید کاش زودتر تموم شه یا بی حوصله از کنارش رد میشین:))))) شاید اینم یکی ازون موارد باشه:))))
محدثه من همیشه همهی کامنتها رو با دقت میخونم. فقط نمیتونم به همه جواب بدم. وگرنه همه رو با دقت میخونم. به خاطر همینه که زمان تایید شدن کامنتها طول میکشه. کامنتی رو تا وقتی نخونم تایید نمیکنم و گاهی این تایید کامنتها زمان میبره. مثلا وقتی که کشیکم.
نه من واقعا میدونم الزامی نداره به همه جواب بدین که اگه قرار بود اینطور باشه بجای پست نوشتن باید فقط کامنت جواب میدادی!!!
جهت شوخی گفتم:))))
سلام امیر محمد حالت خوبه؟؟امیدوارم خوب باشی….
چه متن از پر از پارادوکسی
همه ی زندگی ماهم همینه.اصلا زندگی همش جمع اضداد
نیاز مبرم به به وجود هر دو خود نمیدونم اسمشون رو چی بذارم خود عالی و خود دانی،خود خوش و خود ناخوش،خود خوب و خود بد…نمیدونم ولی اینو خوب میدونم که هر کدوم اساس وجود و تعریف و درک و شاید حس دیگری.
ملزم گذر از دوره های حکومت خود ناخوش امید به رسیدن روازیی با طعم خود خوشه
ملزم دونستن قدر روزایی با همراهی خود خوش چشیدن طعم روزایی با خود ناخوشه
خود ناخوش باید باشه که بعد از تموم شدنش ادم لذت کلمه به کلمه مصاحبت با مادرش رو ببره
خود ناخوش باید باشه که حس خوب گذروندن اوقات با دوستان به ادم تزریق بشه
میدونی که ذات ادمی چطوری اغلب اوقات تا چیزی نباشه متوجه بودنش میشه
نمیدونم منظورم رو خوب رسوندم یا نه!ذهنم هنوز توی ارتباط با کلمه ها خیلی توانا نیست
ولی منظورم توی این بیت خوب گفته شده :
اگر شبها همه قدر بودی، شبِ قدر بیقدر بودی.
گر سنگ همه لعلِ بدخشان بودی
پس قیمتِ لعل و سنگ یکسان بودی
پایدار باشی 🙂
سلام دکتر قربانی عزیز?
امیدوارم حالتون عاااااااااااااااالی باشه…
واسه پروژه معنا یابی زندگی تون چکارایی انجام دادین؟
میشه عوامل دست اندر کار کمک رسانی که این دیدگاه به شما هدیه دادن معرفی کنید؟
کتاب؟ فیلم؟ شخص خاص؟ و از همه مهمتر خط فکری شما ؟
چجوری ساخته شد؟ شرررمنده که این سوالا رو میپرسم در حالی که میدونم هواااااااااااااااااااررررتااا سرتون شلوغه
سیر تکاملی تفکر و مدل ذهنیتون به یاد دارین؟
ممنون میشم اگر فرصت کردین به سوالم فکر کنید?
براتون آرامش و شادی آرزو میکنم…
اینجوری موفقیت دنبالتون میاد…??
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچهای
نشست:
«هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من- مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زندهی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن
و گوش دادن
به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجاست سمت حیات؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجرهی خواب را به هم میزد.
چه چیز در همهی راه زیر گوش تو میخواند؟
درست فکر کن.
کجاست هستهی پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک تو را میفشرد،
چه وزن گرم دلانگیزی؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم میکرد.
و در مصاحبهی باد و شیروانیها
اشارهها به سرآغاز هوش برمیگشت.
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه میکردی،
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تو را سارها درو کردند؟
و فصل، فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخهی یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات، غفلت رنگین یک دقیقهی «حوا» است…»
کاش میشد زمانم را به تو هدیه بدهم
سلام
خیلی خیلی زیبا بود و دلم نیومد بهت نگم که منِ خواننده ی همیشگی غیرفعال نوشته هایت چقدر همراه شدم با این نوشته انگار خودم به خودم این ها را میگفتم،ارزو میکنم در ادامه ی زندگی برایند دوست داشتنی هایت بچربد به تاب نیاوردنی ها.
کمی مهربان تر از آنچه لازم است چه عبارت شگفت انگیزی!مهربان تر از حد نیاز چون مهربان بودن کافی نیست انسان باید مهربان تر از چیزی که لازمه باشه
علت علاقه ام به این عبارت ، اینکه این مفهوم را به ما میگه که به عنوان یک انسان نه تنها میتونیم مهربون باشیم بلکه انداره مهربونی مون هم دست خودمونه
“شگفتی آرجی پالاسیو مترجم پروین علی ور”
بیشتر تاب نیآوردن ها از جنس “به تاخیر انداختن خواسته ها” هستن که بسیار سختتت می شود به آنها تن نداد .
اما گاهی باید تاب نیاورد :
اگر وقتت را برای چندین بار تکرار حرف های تکراری به همراه بیمار اختصاص دهی وقتی برای درمان بیماران نمیماند وقتی به تمام کامنت های تشکر جواب دهی وقتی برای کامنت های اصلی نمیماندووو .البته حیف که زمان محدود است…
سلام..
راستش من چند وقته که نمیدونم اصلا چی رو دوست دارم و چی رو دوست ندارم ؟!!!!
خیلی از علایقم برام بی معنی شده ..
برای خواسته هام نمی جنگم مثل قبل ! رفتار های اطرافیان اصلا برام مهم نیست و هیچ واکنشی نشون نمیدم . خیلی حس عجیبیه … انگار تو فضام
از تصمیمایی که توی دوران میگیرم خیلی میترسم …
میشه راهنمایی کنید چطور میتونم خودمو بشنام؟ چطور میتونم تصمیم عاقلانه بگیرم؟. ..
ممنون از وبلاگ خوبتون
سلام دکتر قربانی عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه???
❤نوشته تون بسیااااار بسیاااار قوی تر از همیشه در جان نفوذ می کرد….
بی نظیر بود….
نسخه صوتی با صدای خودم از آن ضبط کرده ام …
تسلی بخش لحظه هایم شده…
ممنونم از شمااااا
از دیشب بیشتر از ۱۰ بار ان را خواندم برای خودم برای مادرم برای دوستانم…
چه الاکلنگ خاصی انتخاب کردین?
لنگلر دو تا چشم وسط الاکلنگ هست و ۲ دهن نیمه باز در هر طرف که
در فراسوی دیدن ها ، یاد ندیدن ها بیوفتد….
هیچ اتفاقی اتفاقی نیست…
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه...ممنونم که وقت گذاشتین???
توجه به اتفاقاتی خاص از زندگی اش و ارزش نهادن به انها ان نیمه را سنکین تر کرده؟
یا
نیمه ی سنگین تر باعث شده که به ان بیشتر توجه کند؟
نشخوار های عمیق زخم زننده فکری نیمه حال بد الاکلنگ زندگی را سنگین تر کرده
یا
نیمه ی سنگین تر افکاری زخم زننده را به زندگی الاکنگ دعوت کرده؟؟؟
و چقدر ادم پیچیده اس …نمیخواهد در حالی ک میخواهد … خودشناسی الان من پر از پارادوکسه ک نمیدونم بین این همه تضاد روحی و رفتاری به کدومش باس جهت بدم .شاید میدونم و نمیتونم و شاید میتونم و نمیخوام…
سلام
خدا رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده،الان کجاست و به کجا میرود.
امام علی (ع)
راستش من از ۱۴ سالگی تا الان که ۲۲ سالمه دنبال خودم گشتم و بعد از فراز و نشیب های بسیار دوباره خودم رو پیدا کردم.
مسیر پیدایی یا بهتره بگم رهاییه هرکس متفاوته،زندگی در اون مسیر با زندگی عادی که اغلب مردم اینطور اند،بسیار متفاوته،بسیار شیرین و رها!
من خواننده خاموش عبارات شما هستم،ممنونم بابت حس خالصانه شما چه در طبابت چه در کتابت!
باید خودمان را ببخشیم،
برای تمام کارهایی که نکردیم
تمام کارهایی که باید می کردیم
تو نباید حسرت آنچه باید رخ می داد را بخوری
زمانی که به جایی که من هستم برسی،این چیزها به دردت نمی خورد.
سه شنبه ها با موری _میچ آلبوم
چندجمله ای که در آخر نوشتی واقعا یادآوری درستی بود.
اینجوری وقتی تو نیمه های تاب نیاوردنی هستم میتونم به این فکرکنم که بالاخره نیمه خوبش هم میرسه. حتی اگر دیر…
اما باید بنویسم تا همیشه جلوی چشمم باشه.
آقای قربانی تو نوشتتون نوشته بودین (نزدیک به یک سال شد که یک دغدغهی جدید پیدا کردهام: رابطهام با خودم چگونه است؟…)منم یه مدت طولانی هست درگیر خودشناسیم.اگه نوشته ای یا کتابی یا… بود که کمکم کنه ممنون میشم بهم معرفی کنین. بینهایت ممنونم.
سلام آیلین.
به عنوان نقطهی شروع، مدرسهی زندگی یه کتاب داره به اسم خودشناسی. کتاب کوتاهی هست. خیلی کوتاه. اگه بحث خوندنش باشه تو کمتر از ۲ ساعت تمومه. اما من یادم هست ساعتها ازم وقت گرفت که جواب تمرینها و سوالهاش رو بنویسم.
شاید کتاب خوبی باشه برای شروع.
آقای دکتر چقدر عالی خود-تاب آوری رو تعریف کردین.مثل همیشه عالیه ممنونم.
چقدر خود-تاب آوری برای تک تک لحظه های زندگیمان سایه انداخته طوری که انگار با ما عجین شده شاید تا چند هفته قبل فکر میکردم فقط باید نیمه ای باشد که ما خودمان رو تاب بیاوریم و دوست داشته باشیم و فکر کردن به تاب نیاوردن خودمان دیوانه ام میکرد.ولی در واقعیت درگیرش میشدم که واقعا از ادامه راه ناامیدم میکرد و تمام پتانسلیم را برای ادامه دادن ازم میگرفت.ولی نوشته شما کمکم کرد که بدونم تمام آن ها منم.
میدونی امیرمحمد ؟
تو چرا علاقه ای به تجربه ارادی خروج روح از بدن نداری؟
تو تمرین پرواز جای دیگه ای تجربه کردی…
تو انقدر از خودت سرشاری که اگر حتی لحظه ای خیال کنی برایند تاب نیاوردنی هایت سنگین تر شده به خودت دروغ گفتی…
زندگی پر از نوسان هاست. مهم اینه که موقع اون بی تفاوتی و بی حسی ها ادامه بدی
امیرجان از این بهتر نمیتوانستی زندگی را معنا کنی. نیمهای که میبینیم و نیمهای که از کنارش میگذریم.
این که به این حد از درک دنیا رسیدی که هنگام دیدنها یاد ندیدنها هم بیفتی، تحسینبرانگیز است.
غالب انسانها یا اسیر بودنهایشان هستند یا نبودنهایشان. در این الاکلنگ آنچه کمیاب است تعادل است.