پیشنوشت: فکر میکنم بهتر است که در ابتدا قسمت قبلی را بخوانید.
پیشنوشت ۲: عمدهی متن زیر حرفهای من نیست؛ اما حرفهایی هست که به من کمک کرده است. قسمتهایی از ۶ کتاب را به هم وصل کرده و در آن بین چند کلمهای نوشتهام. قسمت اصلی این نوشته، از آن کتابهاست. کتابهایی که در انتها نام آنها را گذاشتهام.
۱. گمگشتگی
انتخابام درست بوده است؟ به سراغ رشتهی مناسبام رفتهام؟ عجله نکردهام؟ رشتهی … برای من بهتر نبود؟ این همان شغلی هست که میخواهم داشته باشم؟ این همان کاری هست که دلم میخواهد تا پایان عمر به آن بپردازم؟ معنای این شغل برای من چیست؟ آیا واقعا شغل من معنادار است؟ آیا این همان کاری است که قرار است در مسیر زندگیام بکنم؟
دوباره روزی دیگر و همچنان پرسیدن این سوالها از خود. مذاکرهای که میشود همواره با خود داشته باشیم. بارها و بارها تکرار میشود.
این سرگردانی. این گیجی. این گمگشتگی. آن هم همین ابتدای شروع. همان ترمهای ابتدایی دانشگاه، همان ماههای اولیهی شروع کار.
۲. کار: نفرین یا معنا؟
صبح زود بیدار شدن، دو لقمه بهزور صبحانه خوردن، گیر کردن در ترافیک، سر و کله زدن با بقیه و خسته و کوفته شدن، سخت و دشوار نیست؟ راحتتر نیستیم اگر کار نمیکردیم؟
همینطور است. برخی کار را نفرینی بیمعنا تلقی میدانند:
بعضی روزها طولانیتر از روزهای دیگر به نظر میرسید. بعضی از روزها مثل دو روز تمام به نظر میرسید. متأسفانه هرگز روزهای تعطیل اینطور نبود. شنبهها و یکشنبههای ما نصف روزهای کاری عادی طول میکشید. بعضی از هفتهها طوری بود که انگار ده روز پشت سر هم کار کرده بودیم و فقط یک روز تعطیلی داشتیم.
آنگاه به پایان رسیدیم – جاشوا فِریس
در مجموعهی کارتونی سیمپسونها نیز، هومر همواره سعی میکند که روزهایش را در نیروگاه هستهای، با انجام کمترین کار ممکن سپری کند؛ روز کاری آرمانی او روزی است که هیچکاری نکند.
اما چند نفر از ما واقعا میتوانیم تحمل کنیم که روزها و سالهای متوالی عملا هیچ کاری انجام ندهیم؟
برخی دیگر، کار را تکلیفی پرمعنا قلمداد میکنند. افرادی که از آنها نوشتم، کار میکنند؛ اما عملا نمیتوانند به معنایی که از قرار معلوم در دل کار هست، دست یابند. روزانه با ملال دست و پنجه نرم میکنند. اما ملال ربطی به حجم کار ندارد. کار زیاد نیز میتواند ملال بیاورد. نداشتن ملال، به موفقیت در یافتن معنا در کار مربوط میشود.
ایمانوئل کانت مدعی است که انسانها تنها حیواناتی هستند که نیازی به وجود کار دارند. بدون کار، ما تا سر حد مرگ کسل خواهیم شد؛ زیرا کار به زندگی ما محتوا میبخشد. کسی که زندگیاش را فقط با سرگرمی پر کند، روزبهروز بیشتر احساس «بیجانی» خواهد کرد. اما کانت ظاهرا یک نکتهی مهم را نادیده میگیرد: اینکه هر کاری با معنا نیست! بسیاری از کارها به طرز کشندهای ملالآورند.
خدایان با فرزانگی دریافته بودند که کار بیهودهی بیپایان، هولناکترین مجازاتهاست:
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که تخته سنگی را بیوقفه تا قلهی کوهی بغلتاند. به قله که میرسید، تخته سنگ با تمامی وزن خود دوباره به پایین میافتاد. خدایان با دلایلی موجه به این نتیجه رسیده بودند که هیچ کیفری بدتری از کار بیهوده و بیامید نیست.
اسطورهی سیزیف – آلبر کامو
البته کامو در انتهای مقالهاش، سیزیف را انسانی خوشبخت میداند. اما برای من، حداقل هنوز، درکش سخت است.
ما باید بتوانیم دلیلی برای انجام کارمان بیابیم. انسان، یعنی موجودی که همواره در جستوجوی معناست. اگر شخصی معنایی را که در جستوجوی آن است بیابد، آماده است تا برای آن رنج ببرد، فداکاری کند و حتی اگر لازم باشد، جان خود را نیز بر سر آن بگذارد. ما در عصری زندگی میکنیم که با فریادی ناشنیده برای معنا مواجه هستیم.
نیاز به معنا یک نیاز اساسی است و کار یکی از منابع اصلی چنین معنایی است. از طرف دیگر، کار بیمعنا میتواند عین شکنجه باشد:
زمانی این فکر به ذهنم خطور کرد که اگر بخواهی کسی را کاملا له و نابود کنی، اگر بخواهی برای او وحشتناکترین مجازات را در نظر بگیری، مجازاتی که فکرش تن ترسناکترین قاتل را هم به لرزه بیندازد، و پیشاپیش از زیر کاری که فکرش را در سر داشته شانه خالی کند، کافی است که او را مجبور کنی کاری را انجام دهد که کاملا و مطلقا خالی از فایده و معنا باشد.
خاطرات خانهی مردگان – فئودور داستایفسکی
۳. پارادوکس کار و کژخواهی
میهای چیکسنتمیهای، در سال ۱۹۸۰، از پدیدهای به نام Paradox of Work سخن گفت. او و همکارش، کاری را انجام دادند که «نمونهبرداری تجربه» نام گرفت و هدف آن مشاهدهی نحوهی وقت گذراندن افراد در زمان کار و اوقات فراغت و تأثیرش بر «کیفیت تجربه»ی افراد بود.
آنها به صد نفر کارمند و کارگر متخصص و غیر متخصص از پنج شرکت مختلف، پیجری دادند. پیجر به مدت یک هفته، هفت بار در روز، در مقاطعی تصادفی بوق میزد. داوطلب با شنیدن هر بوق، پرسشنامهای را پرمیکرد و شرح میداد که در آن لحظه با چه چالشهایی روبهرو بوده و با آن کار چه مهارتهایی را پرورش میداده و وضعیت روانیاش را بر اساس پارامترهایی مانند احساس انگیزش، رضایت، مشغولیت، خلاقیت و از این دست، چه بوده است.
نتیجهای عجیب در پیشرو بود. افراد زمانی که سرکار بودند، نسبت به زمان اوقات فراغت، خوشحالتر بودند و رضایت بیشتری داشتند. برعکس، در اوقات فراغتشان، بیشتر حس کسالت و اضطراب داشتند. با این حال، دوست هم نداشتند سر کار بروند!
به وضعیتی متناقض در افراد برخوردهایم. گرچه حس مثبتشان در زمان کار بیش از اوقات فراغت است، اما وقتی سر کار هستند دوست دارند مشغول به کار دیگری باشند، نه وقتی در اوقات فراغتاند.
روانشناسان نام این پدیده را کژخواهی (Miswanting) گذاشتهاند. ما تمایل داریم چیزهایی را بخواهیم که دوست نداریم و چیزهایی را دوست داشته باشیم که نمیخواهیم. دانیل گیلبرت میگوید:
این وضعیت مربوط به زمانی است که اتفاقاتی که میخواهیم بیفتند به خوشحالیمان نمیافزایند، ولی حوادثی که نمیخواهیم به وقوع بپیوندند خوشحالمان میکنند. گویا همه چیزها را اشتباهی میخواهیم.
تفاوت در اینجا است که کار به زمانی که در اختیار داریم ساختاری تحمیل میکند که در اوقات فراغت از آن خبری نیست. در زمان کار کردن به فعالیتهایی وادار میشویم که برایمان راضیکنندهترند و زمانی بیشترین حس شادی را داریم که در انجام وظیفهای فرو میرویم که اهداف روشنی دارد و ما را هم در استفاده و هم در گسترش مهارتهایمان به چالش میکشد.
به گفتهی چیکسنتمیهای، حتی با فرودستترین مشاغل هم «راحتتر از زمان فراغتمان شاد میشویم. چرا که اهداف و چالشهایی در درون آنها است که فرد را ترغیب به فرو رفتن در دل کار، تمرکز و غرق شدن در آن میکند».
اما این چیزی نیست که ذهن فریبکارمان بخواهد باور کنیم. بلکه هرگاه فرصتی دست بدهد، مشتاقانه از زیر سختی کار در میرویم و خود را محکوم به بطالت میکنیم.
بدون چالش، زندگی معنایی نمیداشت.
قبلا داستان این عکس را نوشتهام. برای خواندن داستان عکس، به این لینک بروید.
۴. مشاورهی شغلی از سوی هنرمندان
دیگر این که شغل صرفا نقش امرار معاش داشته باشد کافی نیست؛ همچنان باید به طرز ایدهآلی معنادار هم باشد. جستوجو برای معنای بزرگتر در کار ممکن است چنان نیرومند باشد که بتواند ما را به سمت تغییر مسیرهای شدید و ظاهرا بیپروا در شغلمان بکشاند؛ ممکن است باعث شود مشاغل با درآمد خوب و امن را در جستوجوی کارهایی رها کنیم که پاسخ دقیقتری هستند برای برخی از نیازهای درونی و نیمهتمام خاص درون ما که به آن «معنادار» میگوییم.
به نظر میرسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول این که شغلی میخواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل میکنیم، چه از راه کاهش رنج یا ایجاد لذت، فهم یا تسلی در دیگران؛ عنصر دوم که چالشبرانگیزتر هم هست، این که شغل معنادار باید با عمیقترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن تواناییهای ارزشمند خاصِ درونمان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشتهی کاریمان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیلترین، خالصترین و ارزشمندترین ویژگیهای ما سخن میگوید. جای تعجب ندارد که سالها، خصوص در اوایل دوران کاریمان، سرگردان باشیم و ندانیم باید به زندگیمان چه کنیم.
مشکلات شغلی معمولا با یک حس غیرعادی و عجیب شروع میشود؛ صدها چیز را که از انجامشان در زندگی نفرت داریم میدانیم، اما همهی خواستههایمان مبهماند و هیچ تصویر روشنی از این که آرزوهایمان را دقیقا در چه مسیری باید هدایت کنیم، نداریم. میخواهیم چیزها را عوض کنیم، یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم، اما نمیتوانیم علایق خود را در یک نقطهی واقعگرایانه متمرکز کنیم؛ اینجاست که وحشت میکنیم. دیگران را به سبب غصههای خود سرزنش میکنیم، میگوییم زمین بازی علیه ما بوده، دربارهی نقصهای خود اغراق میکنیم یا به سوی نزدیکترین شغل به اصطلاح «امن» که میدانیم پاسخی برای هیچیک از نیازهای درونی ما نخواهد بود میدویم، اما خودمان را قانع میکنیم که حداقل درآمدی خواهیم داشت و آقابالاسرها را از ما دور نگه خواهد داشت.
عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم، با درک این که گیجی دربارهی راه و مسیر و جهت، بخش ضروری از جستوجویی برحق، برای زندگی کاری اصیل است.
احساس گمگشتگی، نه شاهدی بر بدختی، که اولین گام ضروریِ یک جستوجوی مثمرثمر است.
در این فرایند، دو نشانه هست که باید توجه خاص به آنها داشته باشیم: رشک و تحسین.
از بچگی در این باب که رشک تباهکننده و آسیبزننده است آنقدر داستانهای مجابکننده میشنویم که دیگر نمیتوانیم جنبههای سازنده و ضروریاش را دریابیم.
فرهنگ و سنت حاکم بر ما این دید را به مردم القا نمیکنند که احساس خوبی نسبت به خودشان داشته باشند و تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی بگویی اگر سنت برایات کاربرد ندارد، ولش کن. سنت خودت را خلق کن.
اکثر مردم قادر به انجام این کار نیستند.
سهشنبهها با موری – میچ البوم
رشک میتواند در ساخت نقشهی آینده بسیار بهدردبخور باشد، اما از آن استفاده نمیکنیم. هر کسی که به او رشک میبریم تکهای از پازل دستاوردهای احتمالی آیندهی ما را در دست دارد. از وارسی کردن احساسات رشک آمیزی که حین ورق زدن مجله، نگاه اجمالی به اتاقی که در آن به مهمانی دعوت شدهایم یا شنیدن آخرین فعالیتهای شغلی هممدرسهایها تجربه میکنیم، چهرهی واقعی خودمان شکل میگیرد. ممکن است تجربهی رشک از نظرمان تحقیرآمیز باشد. انگار که شکست خودمان را تأیید میکنیم، اما به جایش باید این سوال ضروری و رستگاریبخش را از تمام کسانی که به آنها رشک میبریم بپرسیم: اینجا چه چیزی میتوانم بیاموزم؟
متأسفانه احساسات رشکآمیز به طرز گیجکنندهای مبهماند. ما به تمامی آدمها و موقعیتها رشک میبریم؛ درحالی که درواقع اگر این فرصت را به خودمان بدهیم که چیزها یا آدمهای رشکبرانگیز را در آرامش تحلیل کنیم میبینیم که فقط بخش کوچکی از آنها بوده که ردّ آرزوهایمان را بر خود داشته است.
اگر میتوانستیم به قدر کافی رشک را با خودمان نگه داریم، اگر میتوانستم به جای این که انکارش کنیم یا اجازه دهیم ما را به نومیدی پرتاب کند، در آن کندوکاش کنیم آن وقت یاد میگرفتیم که از اعماق جهنمیاش، طیفی از کلیدهای حیاتی را در جهت آن که چطور همانی بشویم که هستیم، بیرون بکشیم.
جدای از رشکهای ناشایست، این خطر نیز وجود دارد که دیگران را به شیوهای تحسین کنیم که ما را از رقابت کردن با آنها و الگو گرفتن از آنها بازدارد. احترام ما میتواند چنان قوی باشد که اجازه ندهد قهرمانان خویش را همچون آدمهایی ببینیم که میتوانیم از آنها، به بهترین معنای آن، دزدی کنیم. یک رابطهی سالم با بُتها و الگوها نیازمند این است که بالاخره روزی بعد از بررسیهای محترمانهی مناسب از آنها پیشی بگیریم، نه این که صرفا یک ادای احترام غیرخلاقهی مادامالعمر به آنها داشته باشیم.
چیزهای زیادی هست که باید از دیگران و خودمان بیاموزیم و باید صبور باشیم. قابلیت کار کردن در مشاغل پیچیده، نیازمند رشد قسمتهای زیادی از شخصیت فرد است. بالا بردن ساختمانها، اداره کردن مدرسه، مدیریت کارخانهی ساخت بطری، سرمایهگذاری موفق در بازار بورس، برنامهریزی تبلیغات انتخاباتی: اینها نیازمند غلبه بر طیفی از نقصهای ذاتی ماست. ممکن است شامل خیالبافی، تمایل نداشتن به مواجه شدن با خطر یا دریافت درسهای دردناک شکست یا بیرغبتی به گوش دادن به نصایحی از منابع ناخوشایند باشد؛ به علاوه، موفقیت نیازمند پرورش بسیاری تواناییهای مثبت است، از جمله توانایی توضیح افکار و طرحهای خویش به مردمی که هنوز در آنها سهیم نیستند؛ قدرت دوست داشتن خود، با وجود برآورده نکردن توقعات دیگران، قابلیت دستکشیدن از منفعتی کوچکتر برای نجات دادن کل.
رنج و اندوه، نتایج خراب کردن زندگی نیستند، همراهانِ معمولیِ تلاش در جهت انجام کار درستاند.
Nicolas Poussin: Landscape with a Man washing his Feet at a Fountain
منظرهی مردی که پایش را در حوضچه میشوید، اثر پوسن، پیامی جدی دربارهی هر نوع کاری دارد. مرد سمت چپ که پایش را در حوضچه میشوید نماد کار است. دقیقا نمیدانیم شغلش چه ممکن است باشد، اما به شدت غیررمانتیک است. احساس میکنیم راه زیادی را پیموده و همچنان راه درازی در پیش دارد. هیچ تضمینی هم نیست که وقتی به آنجا برسد پاداش خاصی در انتظارش باشد؛ باید خودش با خستگیاش مبارزه کند. مرد جوانتر سمت راست از سوی زنش سرزنش میشود که چرا آنقدر که باید کار نمیکند. در این تصویر، کار موقعیت اجتنابناپذیر و غیرهیجانانگیز زندگی است. به این امید نقاشی شده که ما را در این رویکرد سهیم کند و بنابراین وقتی به نظر میرسد زندگی روزبهروز دشوارتر میشود از وحشت و خشم ما بکاهد. پوسن توقعات بیش از اندازهی ما را به چالش میکشد؛ این فانتزی را که جایی آن حوالی، زندگی آسان و هیجانانگیز و لذتبخش و توأم با پاداش مناسب در انتظار ماست.
چیزهایی که در حال حاضر رخ میدهند ممکن است به نظر بههمریخته، گیجکننده، کند، پیشپاافتاده و ترسناک به نظر برسند. حتی وقتی کارمان کاملا ارزشمند و روی غلتک است، محتمل است احساس کنیم که تکراری است، چیزی الهامبخشمان نیست، به اندازهی کافی از کارمان قدردانی نمیشود و دستمزد پایینی داریم.
۵. سخن پایانی
برتراند راسل میگوید:
داشتن هدفی محکم و باثبات برای سعادتمندی در زندگی کافی نیست، اما تقریبا از شروط بیچونوچرای سعادت در زندگی است و هدف باثبات عمدتا در قالب کار به دست میآید.
منابع:
۱. لارس اسوندسن، کار، ترجمهی فرزانه سالمی، نشر گمان
۲. هنر همچون درمان، آلن دوباتن و جان آرمسترانگ، ترجمهی مهرناز مصباح، نشر چشمه
۳. قفس شیشهای، نیکلاس کار، ترجمهی امیر سپهرام، نشر مازیار
۴. فریاد ناشنیده برای معنا، ویکتور فرانکل، ترجمهی مصطفی تبریزی و علی علوینیا، نشر فراروان
۵. سهشنبهها با موری، میچ البوم، ترجمهی ماندانا قهرمانلو، نشر قطره
۶. اسطورهی سیزیف، آلبر کامو، ترجمهی مهستی بحرینی، نشر نیلوفر
سلام امیرمحمد
من پستهات رو قبلا از آخر به اول خونده بودم؛
چندوقته دوباره گاهی میام سراغشون از اول به آخر و این یه جذابیت مضاعف داره برام چون خوندن نوشتههای دوران استیودنتیت همزمان با شده با دوران استیودنتی برام.
همه این مقدمه رو گفتم که بگم این پست رو که خوندم (با اینکه قبلا قطعا دیده بودمش) انگار کاملا جدید بود برام؛ اون passion ناشی از دیدن یه خط فکری جذاب در تمام طول خوندن پست باهام بود (طوری که تو یه محوطه شلوغ بیمارستان وایساده بودم و میخوندش و حتی دقیق نفهمیدم چند نفر بهم خوردن).
در آینده نزدیک حتما به سراغ کتابهایی که معرفی کردی میرم.
واقعا از خواندن این نوشته به وجد امدم.
بی صبرانه منتظر خواندن نوشته بعدی شما هستم.
در کل این تقریبا ۱۸ سال این دومین باری بود که عمیقا از شنیدن حرفی به وجد امدم.
سلام امیر محمد.
امیدوارم حال دلت عالی باشه و پر انرژی باشی❤?
تازه با وبلاگ تون آشنا شدم و رفتم از اولین صفحه ای که تازه شرو کردی ب نوشتن همه مطالب رو خوندم..
نوشته هات این روزا ی پناهگاه امن شده برام
واقعا ممنونم ♡☆
منم تمام تلاشم رو دارم میکنم که مسیری مث شمارو طی کنم
و تقریبا تونستم
ولی این ترم نتیجه ی ظاهر کارم(نمره) اون چیزی نبوده ک براش تلاش کردم…
از تکست دارم میخونم اکثر مطالب هر درس رو.. این انگیزه مو کم کرده
آیا نمره تعیین کننده س؟
میشه درمورد این هم بگی؟و کمکم کنی؟
بازم ازت ممنونم
امیدوارم همیشه زندگی و کار خودت و عزیزانت پراز حال خوب و شادی و سلامتی و موفقیت و رضایت ب معنی واقعی کلمه باشه..
امیرجان سلام. سوالی ازت داشتم.
من هم مثل هرکسی وقتی که نمیدونستم پزشکی و تجربی چیه وارد این رشته شدم. الان ۳ سال گذشته و تو این مدت به این تناقضات برخوردم. برخی کارا خیلی به دلم مینشستن و شده بود کمتر درسای پزشکیو میخوندم و بیشتر برای اونا وقت میذاشتم. ولی الان که خودمو میبینم، واقعا دلم لک میزنه واسه دونستن بیشتر تخصصم و کافیه فقط یه صفحه هاریسون یا سیسیل رو شروع کنم. دیگه میشم پر از شوق دونستن.
اما من مث تو زندگی پر افت و خیزی نداشتم. حداقل بنظر خودم اینجوریه. نشده تاحالا در کنار رشتم برم کار کنم و پول دربیارم. بیرجندم که یکم محدودتره مث شیراز نیست. البته میدونم اینا بهانس ولی خب فاکتور مهمیه!
یا حتی خیلی مث تو سرم مشغول کارای دیگه و … نبوده. بیشتر کتاب و یادگیری و متمم و اینا. برای نظام فکریم خیلی وقت گذاشتم تا بسازمش.
ولی خب میدونی با این وجود همیشه قبل هر کاری مشورت کردم و باعث شده خیلی ضرر بزرگیو متحمل نشم و زندگیم برای تصمیم اشتباهم تکون بزرگی نخوره! از تصمیام راضیم تا اینجا. تازگیا پی علاقم رو گرفتم و دارم تو وبلاگم مینویسم و همین برای رشدم کمکم میکنه.
اما یه حس بد دارم که اینقد تجربیاتم تو زندگی کمه و طوفان حوادث کمتریو گذروندم نسبت بهت! یه جورایی به طوفان حوادث بقیه حسرت میخورم ای کاش شرایط سختتریو میگذروندم!! بخاطر همین حس میکنم شاید خیلی قوی نشدم. با جودیکه خیلی از کتابای دیگه زندگیو خوندم بقول خودم. ولی خوندن کجا و عمل کردن کجا؟!
شایدم حسم اشتباهه. یه ادراک اشتباه.
تو چی فکر میکنی؟
محمدجواد عزیز.
فایدهی کتاب خوندن و استفاده از تجربههای دیگران و مشورت کردن چیه اگه قرار بود که ما همیشه خودمون بزنیم به دل طوفان؟
مطمئنم با این مسیری که پیش گرفتی، به زودی در موقعیتهایی قرار میگیری که مجبوری خودت این کار رو انجام بدی و اون وقت در وبلاگت ازش مینویسی. اون زمان هست که تجربههای تو میشه کمک به افراد دیگهای که کمتر وارد طوفان بشن.
و این ماجرا ادامه خواهد یافت.
ی دختر۱۸ ساله ی خیلی خوشحال ک بدون هیچ دلیلی حوصله خودشم نداره...
نمیفهمم چرا زنده ام…
همش دلم میخواد بخوابم…
دلم میخواد گریه کنم…
سلام درسته که ۲ساله از گذاشتن این پست میگذره من فقط تایم های استراحتم با شوق خوندن متن های شما از درس دل میکنم اما به یه نکته رسیدم درسته که داستانه و داره ارزش با معنا و با هدف بودن کار رو میگه اما خدایان وحشتناک ترین انتخاب رو برای سیزیف نداشتند چون این کار خالی از لطف نیست حداقل باعث قوی ترشدن نیروی بدنیش میشه که?
سلام امیر محمد
اولین بار گه به سایتت سر زدم به بهانه معنا و فرانکل بود.اون شب از خوندن مطالبت حسابی کیف کردم.یه احساس خاصی بود که نمیتونم وصف کنم.من تشنه اون متن بودم و درست در زمان مناسب اونو خوندم و لذت زیادی بردم.من معتقدم زمان و مکان در کیفت تجربه لحظات ما بسیار تاثیرگذاره.ممکن بود همون متن رو در یه زمان دیگه یا در محل کار میخوندم و اینقدر در من رسوب نمیکرد. دوباره امروز و بعد از خوندن این متن همون احساس رو دوباره تجربه کردم.اولش نوشتی که عمده مطلب، نوشته من نیست. اصلا مهم نیست امیر محمد .اصلا اصلا .به حدی زیبا و درست مطالب مختلف رو با هم ترکیب کردی و یه متن خوب ازش ساختی که دیگه این چیزا مهم نیست.خوشحالم از اینکه این متن رو در زمان درست خوندم و نهایت لذت رو ازش بردم.چون دغدغه این روزای من همین موضوع بود بسیار روم تاثیرگذار بود.مرسی که نوشتیش
سلام علی
تمام بازهی خوندن پیامت، لبخند میزدم. واقعا ممنونم که برام نوشتی. لطف داری به من.
سلام امیرجان،وقتت بخیر
ممنونم بابت وقتی که میزاری و خیلی خیرخواهانه جواب میدی اونم با این سرعت واقعا جای تحسین داره.
یه چندتا سوال دارم درباره متمم، انگار جمع خوبان اونجاست واز اونجایی که توی تمام نوشته هات وجواب کامنتها خیلی خوب راهنمایی میکنی میخوام ازت کمک بگیرم، فقط میخوام خواهش کنم اگر جواب ویا راهکاری داری لطف کن برام ایمیلش کنی چون دوس دارم جوابش رو برای همیشه داشته باشم و در دسترسم باشه.
راستش اصلا فکر نمی کردم تا این حد سایت آقای شعبانعلی و متمم مفید باشه این چند روز تا جایی که توان داشتم و چشمام و ذهنم یاری میکردن خوندم و سعی کردم یاد بگیرم اما خب این حجم از مطالب که هر کدومش دریایی از نکات کلیدی برای زندگی هست برام خیلی سنگینه تمایل داشتم همه رو میتونستم بخونم اما نمیشه، حداقل بازه ی زمانی خیلی بیشتری میطلبه و یه ذهن آزادتر و متمرکزتر که من الان و در این موقعیت ندارمش، واسه همین به راهنماییت نیاز دارم؛ حالا فرض کن یه نفر فاصله اش با رویاهاش خیلی زیاد شده و این باعث شده حس وحشت و گیجی و پرش ذهن وبه دنبالش عدم تمرکز سراغش بیاد، باید از کدوم مطالبش شروع به خوندن کنه؟ اصلا دلیل اینکه ذهن مدام از این شاخه به اون شاخه میره و نمیتونه ثبات داشته باشه چیه؟ ترس از نرسیدن به اهداف چقدر میتونه عامل این سرگشتگی باشه؟ اصلا خوندن این مطالب چقدر میتونه کمک کننده باشه؟ خیلی سوالام زیاده و میدونم که باید از وقت وزندگیت بزنی و جواب بدی، من واقعا عذر میخوام، اما خب همیشه توی شرایط سخت فقط مشورت و کمک خواستن از خوبان چاره ی کاره و من الان به این کمک احتیاج دارم.
زهرا یه پستی بود که دلم میخواست بنویسم، یه جورایی دنبال بهونه بودم. خب بهونهم شد صحبتهای تو. سعی میکنم زود بنویسمش.
البته همهی سوالهات رو پاسخ نمیده. فکر هم نمیکنم چنین انتظاری داشته باشی از من اصلا که جواب تمام پرسشهات رو بدونم. ولی خب امیدوارم کمکت بکنه.
ممنونم امیر جان، من کاملا درک میکنم وقطعا چنین انتظاری ندارم که پاسخ تمام سوال هام رو یکجا بدست بیارم.
اما مطمئنم جوابت هر چی باشه بسیار کمک کننده هست پس بی صبرانه منتظر این پست هستم.
سلام امیرجان،دوست نادیده ی عزیز
علیرغم اینکه هیچ وقت قلبا اینترنت رو دوست نداشتم مخصوصا از زمانی که فضاهای تهی از معنا(اینستا،تلگرام،توییتر و…) به واسطه اینترنت شکل گرفت و شد سرطان زندگی آدما،اما نمیتونم انکار کنم که زندگی این دوره از زمان عجیب گره خورده به اینترنت، باوجود تمام مشکلاتش صرف نظر از فضاهای مجازی شکل گرفته که سراسر ایرادن، خودش یه خوبیهایی داره که نمیشه نادیده گرفت وتازه باید ازش تشکرمند هم باشیم یکیش همین امکانی که به من داده تا بتونم به خاطر سرچ یه مطلب، خیلی اتفاقی سر از نوشته های آقای شعبانعلی بزرگوار دربیارم واز اونجا با وبلاگ شما آشنا بشم و اونقدر مجذوبم کنه که تمام مدت بشینم و همه مطالب رو با اشتیاق بخونم و با پستی روبه رو بشم که حرف دلم بود و دربه در دنبالش بودم و با اینکه ذاتا آدم کم حرفیم یا شاید بهتر بگم خیلی حرف زدن بلد نیستم اما نتونستم بابت حس مثبت و آرامشی که از نوشته هات مخصوصا این پست گرفتم تشکر نکنم.
راستش خیلی وقته حس گم گشتگی شده جز لاینفک تمام دقایقم جوری که حس میکنم فلجم کرده و در به در دنبال راهی ام که بتونم خودمو از این وضعیت نجات بدم،میدونم شاید این پست رو برای دانشجوهای پزشکی یا برای جوانهایی که تازه در شروع انتخاب مسیر هستند نوشته باشی درحالی که من نه دانشجوی پزشکی ام و نه ابتدای مسیر، اما هر چه که بود برای من کارساز بود و شاید راه گشا.
امیدوارم همیشه همینقدر گیرا و قشنگ بنویسی این خیلی خوبه که هر مدل آدمی به راحتی میتونه نوشته هات رو بخونه و باهاشون ارتباط برقرار کنه نوشته های ساده و بی تکلف این روزا سخت پیدا میشه، ازت بی نهایت ممنونم.
سلام زهرا.
ممنونم که برام نوشتی. تو به من لطف داری.
خوشحالم که برات مفید بوده و تونسته کمکی باشه برات.
سلام.
بعد از خوندن متن توی نظرات میگشتم و در مورد مرکز کنترل خوندم. یه چیزی که فکر میکنم اشاره بهش بد نباشه اینه که ما در مورد اختیاری یا جبری بودن اتفاقاتی که برامون میفته ، تصمیمات وانتخاب هامون و آدمایی که وارد زندگیمون میشن صددرصد نمیونیم صحبت کنیم.اگه بخوام واضح تر بگم این قسمت رو از مرکز کنترل نقل قول می کنم:”چنین فردی مشخصاً مرکز کنترل درونی دارد. جالب اینجاست که انسانهایی که مرکز کنترل بیرونی دارند و همه ریشه های شکستها را در عوامل محیطی جستجو میکنند، وقتی به موفقیتی دست پیدا میکنند، انبوهی از دلیل و مدرک و استدلال دارند تا ثابت کنند این رشد و موفقیت ناشی از توانمندیهای خودشان بوده. در حالی که انسانهای دارای مرکز کنترل درونی، ضمن توجه به توانمندیها و تصمیمهای درست، از نقش فرصتهای بیرونی غافل نمیشوند.”
این نوع طرز تفکری که من هم مدت ها دچار حالت افراطیش بودم. یعنی اینکه عامل شکست های ما خودمون هستیم و در مقابل برای به دست اوردن موفقیت هم نقش ما به طرز قابل توجهی بیشتر از محیط و شرایط هست. میخوام بگم ممکنه نتیجه ی این نوع فکرپیشرفت و موفقیت باشه همون طور که برای من بوده اما لذت و ارامش و ازما میگیره و اگه به صورت رادیکال وخود تخریب گرانه باشه ..
من این نوع سردرگمی و ابهام رو هروقت باید رشته ی تحصیلی رو انتخاب میکردیم بار ها تجربه کردم.می خوام در مورد خودم بگم و نتیجه گیری کنم:من سال دوم دبیرستان تحت فشار جومدرسه که تقریبا قرار بود کلاس ریاضی تشکیل نشه و فشار خانواده رشته ی تجربی رو انتخاب کردم. اما دیدم واقعا نمیتونم بپذیرم که آینده ی شغلیم چیزی باشه که بهم معنا نده. اون موقع فک میکردم دارم آخرین و سخت ترین تصمیمم رو برای تغییر می گیرم.
با معدل ۲۰ تغییر دادم به ریاضی و دو سال ازبهترین سال های زندگیم رو تجربه کردم. کلی درس که از تک تک مباحثشون لذت بردم. نظریه اعداد و گراف و هندسه و مشتق و انتگرال واقعا حالم روخوب میکردن. نتیجه ی این تغییر این شد که من بشم ورودی ۹۶ برق دانشگاه شریف.اما بنا به تجربه ایکه از تهران گرفتم یک انتقالی با تغییر رشته به شهر خودم شیراز و کامپیوتر داشتم. الان که روز های پایانی ترم ۲ رومیگذرونم یه این فکر میکنم که چقدر از این تصمیمات و اتفاقات عجیب و غریب دست من بوده و چقد شرایط بوده.اگه استاد فلان درس ترم یکم یکی دیگه بود یا اگه هم اتاقیام کسای دیگه ای بودن هم من الان دانشجوی کامپیوتر شیراز بودم؟ و حتی به این فکر میکنم که چقدر در علایقم مستقل هستم و چقدشون نا اگاهانه هستن.هم چنانکه نمیتونم بپذیرم جامعه ی ما شامل ۷۰ درصد ادم هایی میشه که علاقه و استعدادشون تو پزشکی هست و کاملا آگاه به علاقشون دارن تو رشته های پزشکی و پیراپزشکی درس میخونن و از اون طرف فقط افراد کمی هستن که به رشته های نسبتا گمتم اما شیرینی مثل اقتصاد علاقه دارن.
میخوام بگم تجربه ی اخیر من یجوری به قول دوباتن فلسفه ی مهربانانه تری برای موفقیت یادم داد و اینکه من صد درصد مسئول این سرگشتگی نیستم و حتی در تصمیم برای خروج ازاین سرگشتگی هم عاملیت صد در صد ندارم.
امیر محمد عزیز
مطالبت خیلی اموزنده و زیباست واقعا چطور برنامه ریزی میکنی هم رشته سختی مثل پزشکی رو میخونی و هم کلی کتاب
سلام مریم. وقت بخیر.
به نظر من، دانشجویان پزشکی توهم کمبود وقت دارند. این چیزی هست که در موردش چند بار، با دانشجویان جدید صحبت کردهام. به زودی در اینجا هم در موردش مینویسم.
البته بگویم که منظورم این نیست که دروغ میگویند که کلی درس دارند و کلی کار دارند و …
همهی اینها درست است. ولی کاملا معتقدم که هم میشود به اینها رسید و هم کارهای دیگر.
سلام
بنظرم آدما میتونن دو سر یک طیف رو برای نگاه به زندگی،روش زندگی کردن و در کل برای کارهاشون و زندگیشون درنظر بگیرن و انتخاب کنن.این طیف مثل یه تونل هست که شیبداره.یه طرفش شیبش رو به بالا و صعود و نور و امیده ولی طرف دیگه اش برعکسه…
شیبش رو به پایین و نزولی و تاریک و یاس آلوده.
اون شیب مثبت حس امید و درخشندگی و انگیزه به آدم میده اما طرف تاریک مدام شکایت میکنه از زندگی و از آدما و کلا دنیا رو سیاه وسفید و خاکستری میبینه.
بنظرم این انتخاب خودِ فرد هست که به کدوم طرف تونل بره و چجوری زندگیش رو بسازه و چه معنایی بهش بده.
امروز برای اولین بار توی یه کلاسی بودم که حتی دلم نمیخواست پلک بزنم.ثانیه ثانیه اش رو دوست داشتم و برام مفید و فوق العاده بود.انگار مجسم شده ی یه کلاس پزشکیِ واقعیِ رویاهام بود…
من واقعا شما رو تحسین میکنم و بسیار خوشحالم که این شانس رو داشتم که بتونم بیام سرکلاستون و از علمتون استفاده کنم.
امروز وقتی اینهمه تلاش و انرژی فوق العاده مثبت ِ شمارو دیدم انگار اون سردرگمی که بعد از اومدن به دانشگاه برام پیش اومده بود برطرف شد و یه نورِ امید جرقه زد تو دلم…
و از صمیم قلب تصمیم گرفتم که تا عمر دارم به طرف شیب مثبت و صعود برم و به جای اینکه بشینم و هِی بنالم و دست روی دست بذارم،خودم تا جایی که در توانم هست کار مفید بکنم و سرشار از انرژی مثبت و تلاش باشم.
امیدوارم و مطمئنم که افرادی مثل شما آینده فوقِ درخشانی دارند.
سربلند و پیروز باشید?
سلام پریسا. وقت بخیر.
با توجه به حرفایی که برام نوشتی، یه چیزی هست که به نظرم اگه بخونی، حسابی لذت میبری. این رو بخون. در مورد مرکز کنترل هست.
تو به من لطف داری پریسا. امیدوارم بتونم در مسیری که پیش گرفتی، بهت کمک بکنم که بتونی انتخابهای بهتری انجام بدی. من هم کلاسی که با شما داشتم رو خیلی دوست داشتم. هر چند که هنوز تک تک شماها رو نمیشناسم ولی امیدوارم به زودی همهتون رو بشناسم و بتونیم با هم این برنامهها رو ادامه بدیم و بعد من، شماها چنین برنامههایی رو ادامه بدین.
سلام امیرجان
لذت بردم از نوشته ات…
خوبی نوشته هات اینه که حداقل لایه های پنهان ذهن ادمو یکم واکاوی میکنه و بعضا چیزایی که ناخوداگاه در جریانش بودی رو این بار خیلی عمیق تر درک میکنی و راجع بهشون فکر می کنی
مرسی عزیز 🙂
سلام علیرضا.
وقتت بخیر.
خوشحالم که برات مفید بود. خوبی نوشتن اینه که دقیقا موقع نوشتن چنین متنهایی همین اتفاق برای خودم هم میفته.
سلام من سال اول پزشکی هستم ..بنظر شما میشهدر کنار درس خوندن کار هم کرد؟؟ و اگر میشه مثلا چه کارهایی میشه انجام داد؟چون من به پول اون نیاز دارم
سلام.
شب بخیر.
قطعا میشه. من خودم این کار رو میکنم.
از کارهای دانشجویی که خود دانشگاه اعلام میکنه گرفته تا خارج دانشگاه میتونی انجام بدی.
عمدهترین کاری که دیدم بچههای ترم پایینی انجام میدن این هست که شروع میکنن به تدریس برای کنکور.
سلام 🙂
ممنون امیرمحمد
منتظرم ادامه اش هستم…
اون پست قبلی رو هم خوندم، خیلی جالب بود؛ نقطه اوج داستان منو حسابی خندوند! :))
سلام امیرعلی
اگه حرفی داشتم بازم، ادامهش رو مینویسم :)) فعلا حرفام رو گفتم.
بسیار پست خوب و آموزنده ای بود.
یادم می آید در بخشی از کتاب “کار”، اسوندسن گفته بود که رضایت مندی ما وقتی کاری رو انجام می دهیم که دوستش نداریم نسبت به وقتی که بیکار هستیم بیشتر است. من عملاً در این شش هفت ماه به درستی این گفته ی او، حداقل برای خودم پی بردم. اگرچه در این چند ماه به صورت پاره وقت کار می کردم، اما زمان های زیادی هم بود که بیکار بودم و حس بسیار بدی نسبت به این وضع داشتم. زمانی که مجبور بودم امتحان ها رو به صورت فشرده بدم و از طول سال تحصیلی حدوداً ۱۰ ماهه، اکثر روزهاش یا درس وامتحان داشتم یا حداقل دغدغه ی اون رو، احساس رضایت مندی ام از زندگی بیشتر بود.
نمی دونم چند درصد از آدم ها شغل امن و دمِ دست خودشون رو حاضرند رها کنند تا به شغل دلخواهشون برسند. من تعداد زیادی از افراد رو دیده ام و باهاشون صحبت کرده ام که از اینکه دنبال شغل رویاهاشون نرفتند پشیمون بودند؛ بعضی خودشون رو برای گذشته شون ملامت می کردند و بعضی بقیه رو؛ بعضی افسوس می خوردند که چرا خودشون ریسک پذیر نبوده اند و برخی دلایلی مثل تشکیل خانواده و وضعیت مالی و … رو عامل نرفتن پی شغل مورد علاقه شون می دونستند.
من بعد از شش سال تحصیل به همین مرحله رسیده ام؛ مرحله ای از زندگی که همواره از اومدنش نگران بودم: مرحله ی انتخاب. انتخاب اینکه شغل نسبتاً امن داروسازی رو رها کنم و به دنبال علایق خودم برم و حداکثر ریسک ممکن رو انجام بدم، یا اینکه همین شغل رو ادامه بدم تا امنیت شغلیم حفظ بشه. برای من انتخاب کارِ ریسکی به شکل صفر و صد به نظر میاد. احساس می کنم یا پیروزِ پیروز میشم یا مغلوبِ مغلوب.
سلام محمد. میفهمم حرفات رو. هم بهونه زیاد میشنوی هم دلایل دیگهای که شاید منطقی به نظر بیاد. بسته به درونی یا بیرونی بودن مرکز کنترل فرد، حرفاش تغییر میکنه.
نمیدونم چرا برای تو اینجور به نظر میرسه. صفر یا صدی. خودت بهتر میدونی که تقریبا هیچ وقت این شکلی نیست.
نمیدونم که این پستی که چند وقت پیش متمم گذاشت و کامنت محمدرضا رو زیر اون پست خوندی یا نه. به نظرم شاید بتونه کمکت بکنه:
این خود پست
این کامنت محمدرضا
سلام صبح بخیر.
فوق العاده بود. خیلی لذت بردم و استفاده کردم. مخصوصا که به طرز جالب و منظمی مطالب رو به هم مربوط کردین.
اگاهی از عمق و معنیِ این پیشامدهای ذهنی و بالاپایین های وضعیت روحی خیلی کمک میکنه که خودمونو بشناسیم و ناامید نشیم و بریم جلو.
به قول خلیل جبران: سرگشتگی شروع دانش است.
مرسی که نوشتین.
سلام زهرا. خوشحالم که بهت کمک کرده. باز هم این موضوع را ادامه میدم و امیدوارم بقیهش هم کمککننده باشه.
مرسی واسه این ترکیب خوب و به جا از کتابهایی که قسمتی ازشون رو به اشتراک گذاشتی:)
و تشکر بیشتربابت وقتی که میذاری ومینویسی و کمک بزرگی هستی برای بهتر و صحیح تر فکرکردن:)
سلام مینا.
خوشحالم که برای تو اینشکلی هست. این نوشتن، فکر کنم بیشتر از همه، به خودم کمک میکنه. امیدوارم نوشتن رو شروع کنی. اون وقت بهتر متوجه حرفم میشی.
خیلی خوب بود. مرسی 🙂
خواهش میکنم. امیدوارم بقیهی نوشتهها هم مفید باشه براتون.
کتاب فلسفهی ملال لارس اسوندسن رو هم تورق کنید.
سلام لیلا. من لارس اسوندسن رو نمیشناختم اصن تا کتاب کار رو دیدم ازش. این کتاب که جالب بود. مرسی به خاطر معرفی یه کتاب دیگه. میخونمش حتما.
بی تردید بحث های بسیار مهم و پایه ای بود در باره کار.
با اطلاعات کم و ناقصی که تا حالا به دست آوردم، تو ادبیات معاصر ما، محمود دولت آبادی کار رو بولد کرده. در جایْ جایِ «جای خالی سلوچ» میدیدم ولی دیگه نپرداخت که کارهایی که اشاره مبکرد تا چه اندازه معنا داشتند. اما من میبینم که میتونیم آیتم های این نوشته رو با کار های هر کسی تطبیق بدیم و بررسی کنیم. حتی کار های یک پسر بچه نوجوون تو یه روستای کوچک در ناکجاآباد