لحظه‌نگار: دو هدیه

یک‌شنبه‌ها از روزهای کلینیک من است. همان کلینیک‌هایی که خودم از ترم ۴ می‌رفتم.

امروز نیز یک‌شنبه است. اما امروز، به دلایلی که مربوط به این نوشته نیست، به کلینیک نرفتم.

مشغولِ نوشتنِ شماره‌ی ششم دعوت به شنیدن بودم که زنگ موبایلم حواسم را پرت کرد. زیر انبوه کتاب‌ها، کاغذ‌ها و جزوه‌های روز میز، موبایلم را پیدا کردم.

دیدم که استادم است. همان استادی که قرار بود با او امروز به کلینیک بروم.

— سلام استاد

— سلام امیر جان. خوبی؟ کجایی؟

— ممنون خوبم. شما خوبی استاد؟ خونه‌ام.

— یه لحظه بیا دم در کارت دارم. من پایین‌ام.

(استاد آن‌قدر به من لطف دارد که پس از کلینیک، خودش مرا تا خانه می‌رساند و به همین خاطر آدرس را می‌دانست.)

سریع حاضر شدم و پایین رفتم. استاد در کنار ماشین مشغول راه رفتن بود.

احوال‌پرسی کردیم و گفت:

چون تا پایانِ تعطیلات دیگه نمیدیدمت، اومدم که خدافظی کنم و یک هدیه برات آوردم.

آن لحظه می‌خواستم از فرط خجالت آب شوم که خودم امروز (پس از ۶ ماه مرتب رفتن و بدون جلسه‌ای غیبت) به کلینیک نرفتم و خود استاد تا خانه‌ی من آمده است.

پابه‌پای خجالت و شرمساری، حسی بزرگ از قدردانی داشت شکل می‌گرفت. نمی‌دانستم چطور تشکر کنم و چه بگویم. واقعا حرفی نداشتم.

تمام دانشگاه و بیمارستان یک طرف، و این دوستی‌های ارزشمند یک طرف. دوستی‌هایی که از این جنس نیست که با فلان استاد صمیمی‌تر شویم که در تحقیقاتش ما را راه بدهد. با او دوست شویم تا نمره بگیریم. با او جور شویم تا هوای‌مان را در بخش‌ها داشته باشد. دوستی‌هایی که از بی‌شماری از دوستی‌ها، واقعی‌تر است.

واقعا زبانم بند آمده بود.

هدیه را گرفتم. تشکر کردم. کمی صحبت‌مان ادامه پیدا کرد. خداحافظی کردیم. منتظر ماندم برود و سپس با همان گیجی و مبهوتی و قدردانی و شرمساری و خجالت، کلید را از جیبم در آوردم، در را باز کردم، به اتاقم آمدم و مشغول نوشتن این پست شدم.

دو روز پیاپی بود که این اتفاق برای‌ام می‌افتاد.

دیروز نیز یکی دیگر از آن اساتیدی که رابطه‌‌ام با آن‌ها، به کلاس درس و نمره و تحقیق ختم نشد، به ناهار دعوتم کرد. البته چهار نفر از ما را به ناهار دعوت کرد. چهار نفر از سه ورودی مختلف دانشگاه.

به یک رستوران سنتی دلنشین رفتیم و پس از آن به مسجد نصیرالملک و سپس به کافه‌ای در کنار مسجد – که تازه دیروز افتتاح شده بود و آن قدری زیبا بود که اصلا به چشمت نمی‌آمد که به علت تازه افتتاح شدن، تقریبا چیزی جز چای ندارد.

آن استاد مهربان و دوست‌داشتنی، برای‌ام هدیه‌ای نیز آورده بود. شیرینی‌هایی که خودش درست کرده بود.

این هم عکس حوضی که در وسط حیاط کافه قرار داشت:

یکی از علت‌هایی که این لحظه‌نگار را نوشتم این است که بگویم، این دوستی‌ها، در تاریک‌ترین لحظات دانشگاه، با وضع بیخودی که دانشگاه‌های ما دارد، می‌توانند به من و شما حال خوش و انگیزه‌ای برای ادامه بدهند که کمتر چیزی در دانشگاه می‌تواند آن را ایجاد بکند. از آن‌ها غافل نشوید.

و علت مهم‌تر این که آن‌قدر این دو لحظه برای‌ام ارزشمند بودند که می‌خواستم آن‌ها را در این‌جا ثبت کنم و داشته باشم.

پی‌نوشت: ماهی قرمز به این چاقی ندیده بودم :))

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 کامنت در نوشته «لحظه‌نگار: دو هدیه»

  1. سلام
    خوشحالم از شنیدن این اخلاقها و محبت هایی که بین پزشک های مملکتم وجود داره
    و خیلی وقتها میشه گفت وجود همچین قلبی در سینه یک پزشک مهمتر از وجود یک مغز انباشته از علوم پزشکی در جمجمه اونه
    تبریک به شما و استادهاتون
    راستش برای مسئله کلینیک رفتن کنجکاو شدم
    قضیه چیه دقیقا؟
    من که تازه مهر امسال وارد ترم دو میشم هم میتونم کلینیک برم؟
    احتمالا باید کلینیک استاد های دانشگاه برم.چطور ازشون بخوام که منو قبول کنن؟این روال عادیه یا بستگی به استادش داره؟
    ممنون میشم پاسخ بدین
    دورادور دوستدارت هستم

    1. سلام محمدحسین.
      خوشحالم که باهات آشنا شدم. خوشحال‌ترم که وبلاگ داری و از این به بعد میخونمش.

      بستگی به استادش داره. من به واسطه‌ی کارهایی که انجام میدادم با یک سری از اساتید رابطه‌ی عمیق‌تری ایجاد کردم و به کلینیک اون‌ها می‌رفتم. البته به کلینیک کسانی که از قبل همدیگه رو نمی‌شناختیم هم رفتم. بهشون میگم و تا الان که نشده اجازه ندن. جراحی عمومی، ارتوپدی، عفونی، داخلی و پاتولوژی، کلینیک‌هایی بوده که رفتم.

  2. سلام میخواستم بدونم هدفتون از رفتن به مطب اساتید چیه؟
    این کار رو شما براساس علاقه ی خودتون انجام میدید یا جزئی از روند آموزشی دانشگاه هست

  3. چه قدر حس خوب یه جا بهم منتقل شد! ممنون از اشتراک این اتفاقات
    قطعا یکی از ماندگار ترین اتفاقا های دنیا توی ذهن آدمی همین دوستی های جذاب و لذت بخشه!!

  4. منم امروز مسجد رو رفتم ولی کافه نه..این کتاب هم خیلی عالیه..چقدر خوب مینویسین راستش وقتی نوشته هاتون رو میخونم خیلی دوس دارم راهی که شما پیش گرفتین رو منم پیش بگیرم البته این چن جلسه کلاسی هم که برامون گذاشتین تاثیرش زیاد بود..موفق باشین.

    1. سلام تو کی هستی که هم اسم منی؟؟!!! ?
      اگه میشه لطفا یه پسوندی چیزی بزار واسه ی اسمی که باهاش کامنت میزاری. چون منم با همین اسم میزاشتم یه وخت اشتباه میشیم. مرسی ✌

  5. چه هدیه های خوبی!!!! ??
    اینکه یه استاد از شیرینی های دست پخت خودش واسه دانشجوش بیاره اوج یه صمیمیت واقعی رو میرسونه! ??
    خیلی حالم خوب شد این پست رو خوندم. مخصوصا میوه ها و ماهی های حوض کاشی حیاط ????
    هم رابطه ی گرم با چنین اساتیدی و هم هدیه ها و هم سال نو مبارک!
    راستی اون کتابه خیلی قشنگه. ?

  6. خیلی برام جالب بود و امیدوارم در آینده (یا اصلا از همین حالا :)) بتونم همچین دوستی هایی به دست بیارم
    کایت رانر فوق‌العاده است، کلمه ی بهتری برای توصیفش به ذهنم نمی رسه. فکر کنم سال کنکور خوندمش. همون موقع هم مثل آدم های گرسنه، نمی تونستم زمین بذارمش
    اگه هنوز نخوندین خیلی زیاد توصیه می کنم 🙂

  7. بسیار عالی.
    واقعا حس خوبت به ما هم منتقل شد.منم واقعا دوستار و خواستار چنین رابطه هایی با اساتید محبوبم هستم اما متاسفانه پیش نمیاد ?شاید مهارت های ارتباطی خوبی ندارم.البته سال جدید تصمیم دارم درس مهارت ارتباطی متمم رو بخونم امیدوارم که بشه و بتونم
    به هر حال که تبریک صمیمانه میگم .روابط خوبتون پایدار

  8. خوشحالم واقعا که تو این چند روز این حس‌های عالی رو تجربه کردی! من خودم با خوندن تجربه‌ت حس خوبی بهم دست داد دیگه برای خودت که بماند!
    پ.ن. کم‌کم داره نظرم نسبت به استاد یک‌شنبه‌ت عوض می‌شه! و این خیلی خوبه!
    امیدوارم بیش‌تر و بیش‌تر این جور مواقع برات پیش بیاد!

اسکرول به بالا