رهایی – یک سرگذشت – قسمت دوم

می‌توانید از این‌جا، مقدمه و قسمت اول را بخوانید.

روان‌درمانگرم یک نظر در مورد آن دختر دوران ده‌سالگی داشت. در مواقعی که خوشحال بودم، نظرش به نظرم احمقانه بود؛ در مواقعی که غمگین بودم، نظرش به دلم می‌نشست. می‌گفت که او اولین دختری بوده که تو را ناامید کرده است. با رفتنش از آن آپارتمان، تو از او ناامید شدی. این ناامیدی را در روابط بعدی‌ات نیز حفظ کرده‌ای. 

***

سنم هنگام تشخیص سرطان، سی و نه بود. همه‌ی ماجرا سریع شروع شد. من، یک استاد دانشگاه، یک فرد نسبتاً سالم با یک سبک زندگی نسبتاً ناسالم، مدتی بود که بی‌جان و بی‌حال شده بودم. اول از همه سعی کردم به غذا خوردنم بهتر برسم. مکمل‌های ویتامینی با غذا می‌خوردم. مصرف میوه را بیشتر کردم. کمی بیشتر خوابیدم. یادم آمد که می‌گویند ایرانی‌ها ویتامین دی کمی دارند. ویتامین دی خوردم. یادم آمد که می‌گویند موقع افسردگی این‌شکلی می‌شوی. پیش پزشک عمومی رفتم و گفتم حال ندارم و بی‌حوصله‌ام. او هم برایم مکمل و آزمایش و قرص ضد افسردگی نوشت. سیتالوپرام. سیتالوپرام را شروع کردم. اما آزمایش را پشت گوش انداختم. مکمل‌ها را ولی مرتب می‌خوردم. ورزش نمی‌کردم اما هر از گاهی تا محل کار پیاده می‌رفتم. نیم ساعتی می‌شد. البته که در این پیاده‌روی، سیگار می‌کشیدم. هم در رفت و هم در برگشت. هم هر از گاهی در بین کلاس‌هایم. 

کمی گذشت. بدتر شده بودم. نفسم موقع پیاده‌ رفتن تا سر کار می‌گرفت. فکر کردم به خاطر سیگار است. بالاخره بیست و خرده‌ای سالی هست که سیگار می‌کشم. از اواسط نوجوانی. کلاً قیافه‌ام بیشتر از سنم به نظر می‌رسد. انگار زودتر از سنم پیر شده‌ام. هم خودم و هم خواهرم. دیدید برخی‌ها را می‌‌گویند چقدر جوان به نظر می‌رسید و بزنم به تخته؟ ما برعکس بودیم. ما یعنی من و خواهرم و پدرم. سه فرزند نفر بودیم. من فرزند وسطی بودم. خواهرم که از من حدود ده سالی بزرگ‌تر است. بعد من. و بعد یک برادر کوچک‌تر. وقتی ۸ ساله بودم، برادرم مرد. قسمتی از من از مردن او خوشحال بود. من دوستش نداشتم. اما الان حوصله‌ی گفتن از برادرم را ندارم. شاید بعداً. شاید هیچ‌وقت.

دیگر نمی‌شد پشت گوش انداخت. رفتم آزمایش را انجام بدهم. صبح، سیگارکشان، تا آزمایشگاه رفتم. حوصله نداشتم ناشتا باشم. اگر مسئول آزمایشگاه می‌پرسید به دروغ می‌گفتم که هستم. کمی منتظر ماندم. بیمه نداشتم. حوصله‌ام نمی‌شد بروم خودم را بیمه کنم.

هزینه‌ی آزمایش چندان زیاد نشد. سه چهار لوله خون گرفت. یک ظرف ادرار و ظرف مدفوع به دستم داد. از دستشویی کردن در محل عمومی بدم می‌آید. ظرف‌ها را یواشکی در سطل آشغال انداختم و بیرون آمدم. با خودم گفتم اگر چیزی پیدا نشد و هم‌چنان مریض احوال بودم، این آزمایش‌ها را هم انجام می‌دهم. یک استدلال احمقانه نیز داشتم. اگر قرار باشد خروجی یک بدن که ادرار و مدفوع و عرق و منی هستند مشکلی داشته باشد، آن مشکل در داخل سیستم نیز خودش را نشان می‌دهد. آزمایش‌ها که خیلی زیاد بود. حتماً آن‌جا معلوم می‌شود دیگر. 

آن روز ساعت‌های تدریس زیادی نداشتم. برای ناهار قرار بود خواهرم را ببینم. به خانه من می‌آمد و با خودش غذا نیز می‌آورد. از از وقتی که او مرد، بیشتر هوای مرا دارد. ناخودآگاه جای خالی حلقه را در انگشتم لمس می‌کنم و خود حلقه را در گردنم.

به خانه رسیدم. خواهرم نگران به نظر می‌رسید. گفت که یک ساعت پیش از آزمایشگاه به خانه زنگ زده‌اند. گفته‌اند که اگر می‌شود دوباره برای خونگیری مجدد به آزمایشگاه بروم. ظاهراً یکی از آزمایش‌ها مشکل داشت. به پرستو نگفته بودم که آزمایش داده بودم. مطمئنش کردم که چیز جدی‌ای نیست. می‌روم و درست می‌شود. پرستو پرسیده بود و بعد از ظهر هم می‌شد. قرار شد بعد ناهار با هم برویم. اولین قرار ملاقات من و لوسمی از این‌جا شروع شد.

***

اولین باری که بوسیدمش، ترسید. گریه کرد. در آغوشم گرفت. محکم. موهای بلندش روی چشم‌هایش آمده بود و به خاطر اشک‌ها، به صورتش چسبیده بود.

نسبتاً تازه با هم دوست شده بودیم. از چه می‌ترسید؟ از رفتن من؟ اما این من نبودم که رفتم. او بود که رفت. او بود که مرد. 

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

24 کامنت در نوشته «رهایی – یک سرگذشت – قسمت دوم»

  1. سلام امیرمحمد. نمی‌دونم از باسوادتر شدنته یا از خالص‌ بودن نوشته‌س. ولی این سرگذشت معرکه بود. چسبید. بسیار بسیار زیبا و در کلاس بالا.

  2. سلام امیر محمد
    در متن قبلی نوشتی که مدتی هست مصرف سرترالین رو قطع کردی میشه بپرسم چرا و اینکه ایا دوباره مصرف خواهی کرد؟
    من حدود سه هفته پیش مصرف ۷۵ میلی رو اروم کم کردم و الان چند روزی هست که قطع کردم. یک حالت افسردگی دارم ولی میدونم نزدیک امتحانات دوباره مصرف میکنم بنظرت مشکلی ایجاد نمیکه؟

    1. سلام پارسا جان.

      خوابم رو بهم ریخت و عوارض گوارشیش زیادی بود برام. من یه بار تو زندگی MDD به معنایی که کرایتریا رو پر بکنه تجربه کردم. بقیه‌اش حالت minor episode بوده و MDE. کلاً SSRI رو بخوایم بگیم، میشه گفت که تحمل ناملایمات روزمره رو کاهش میده و به تو فرصتی میده روی خودت کار بکنی تا با این ناملایمات – حتی بدون وجود SSRI – کنار بیای. به من حداقل به شکل کامل این فرصت رو نداد به خاطر عوارضش :))

  3. خود نوشتن سرگذشت سبب درک بهتر از شرایط اون شخص میشود و به نویسنده در برخورد با پدیده مشابه کمک میکند.شبها برای فرزندانم قصه می‌گویم.قصه پیامبران از حضرت آدم شروع کردم تا الان که رسیدم به حضرت یوسف. گفتن داستان به من در درک چرایی اتفاقات کمک کرده مثل همون اتفاقی که برای یک معلم موقع توضیح یک مسئله برای دانش آموز می افتد و انگار خورش بهتر یاد میگیرد

  4. با وجود غم عمیقی که این سرگذشت داره، با خوندن هر جمله و قسمتش برای ایشون خوشحالم که آخرین خواسته‌ی قبل از مرگش به شکلی که لایقش هست به قلم شما برآورده میشه.. به نظرم راه زیبایی رو برای رهایی انتخاب کرده.. “خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!”
    این سرگذشت منو یاد این شعر از شاملو انداخت:
    پر پرواز ندارم
    اما
    دلی دارم و حسرتِ دُرناها.

    و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
    در دریاچه‌ی ماهتاب
    پارو می‌کشند،
    خوشا رها کردن و رفتن!
    خوابی دیگر
    به مُردابی دیگر!
    خوشا ماندابی دیگر
    به مُردابی دیگر!
    خوشا ماندابی دیگر
    به ساحلی دیگر
    به دریایی دیگر!
    خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
    خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!
    آه، این پرنده
    در این قفسِ تنگ
    نمی‌خواند.

      1. آها باشد.
        ولی اگر شد منسجم کن اون جمله ها رو و قسمت سوم رو هم (اگر خواستی) بنویس و اینجا بگذار.
        راستی
        فکر کنم برای دامنه ی مدرسه ی پزشکی ات یک مشکلی پیش اومده.
        یک نگاهی بنداز، عجیب شده و خالی و اسم تو هم نیست.

  5. سلام امیرمحمد عزیز
    بجای نوشتن نظرم، یک شعر از ورلن برات مینویسم:
    در اندوه بیکرانه دشت
    برف نا پایدار همچون
    دانه های شن می درخشد

    آسمان تیره گون است
    و هیچ پرتوی در آن نیست
    آدمی گمان می برد که
    زیستن و مردن مهتاب را
    با چشم خود می بیند

  6. قلب من آکنده از همدردی، اندوه و حسرت است. سن من به ۲۰ نمی رسد اما آنجا که گفت دختری را در حدود ۱۰ سالگی دیده و همیشه به یادش بوده مرا به یاد خود انداخت.
    افسوس افسوس افسوس…….
    اشک از چشمانم بر صفحه گوشی جاری است. امیر محمد تو چارلز دیکنز زمانه ما هستی.
    صحبت ها با تو دارم. آرزو می کنم روزی از نزدیک ببینمت.
    نیما

      1. حتما به نویسندگی و نوشتن کتاب برای زمان فراغت خودت(حتی دوران بازنشستگی فکر کن). به نوبل ادبیات فکر کن.
        دوستدار تو
        نیما

  7. همه آدما تو دل اونایی که دوسشون دارن زنده هستن…
    مشتاقانه درانتظار ادامه «رهایی» هستیم.
    روحشون شاد و در آرامش…

  8. سلام امیر محمد جان ممنون بابت وبلاگ خوبت من امسال کنکور دارم ه نوروساینسو فیزیک به شدت علاقه مندم.من چونadhdدارم فقط میتونم رو دروسی و مشاغلی که علاقه دارم تمرکز کنم به نظرت برای من رشته پزشکی بهتره یا دندان؟

  9. بازهام منتظر باقی داستان می‌مانم. دارم فکر میکنم طفلی شوهر شهرزاد قصه گو! همش منتظر بوده شب بشه دوباره شهرزاد باقی قصه رو بگوید. بیخود نیست خدا هم قرآن رو با زبان قصه نازل کرده. می ونسته آدمی که آفریده به قصه محتاج و زنده است

اسکرول به بالا