آخرین چیزی که گوش دادم، آهنگی بود به اسم کلیر دو لون. اثر دبوسی بود.
این نزدیکترین بازنمایی فضا بود که تا آن موقع شنیده بودم و آنجا ایستاده بودم، وسط اتاق،
خشک شده از این شوک که یک انسان توانسته چنین صدای زیبایی خلق کند.
زیباییاش مرا به وحشت انداخت.
از کتاب انسانها – نوشتهی مت هیگ
در مورد کتاب انسانها در پست قبل نوشتم. در قسمتی از کتاب، این موجود بینام دوستداشتنی، به موسیقی گوش میدهد.
یکی از این قطعات، قطعهی مهتاب از دبوسی بود. توصیف بالا، توصیف او از قطعهی مهتاب است.
وقتی آن را گوش دادم، همان ۱۰ میزان اول کافی بود که با کشش فوقالعادهای جذب قطعه شوم. نت آن را دانلود کرده و به سراغ پیانو رفتم.
پشت پیانو نشستم. نت را جلویم گذاشتم. آکوردهای قطعه را امتحان کرد. حرکات بین نتها را امتحان کردم. از انتخاب آکوردهایش، از طرز حرکتش بین نتها، لذت بردم و شاد شدم و غمگین شدم. هجوم حسی که بعضی از حرکتهای بین نتها برایم ایجاد میکرد، آن قدری بود که چند لحظه فقط سکوت میکردم و به نت خیره میشدم.
همان چند میزان اول کافی بود. همانها را که نواختم، مرا برد به دنیای خودش. دنیای دبوسی، دنیایی بود که در موسیقی به آن سر نزده بودم.
دنیای جدید بود. دنیای زیبایی است.
استاد پیانو ام، توصیف زیبایی برایم از این قطعه گفت که دلم میخواست آن را در اینجا بگذارم. توصیف او، در مورد همین اجرایی است که در این نوشته، گذاشتهام:
نوازنده، لطیف و نرم جلو میرفت.
و کمی خوددار.
خیلی زیادهروی نکرد.
اما رویایی پیش رفت.
واقعا اسم مهتاب برایاش مناسب است.
میدانی، کم کم و بدون اینکه بدانی چه شده است، به درونت نفوذ میکند و جادویت میکند.
نتهای شروعش خیلی جادویی است.
وقتی همان ملودی دوباره تکرار میشود، تازه متوجه میشوی این همه زیبایی از کجا آمده است.
اما هنوز به خودت نیامدهای که باز تو را با خودش میبرد.
بعدش نمیفهمی که چطور در حال نگاه کردن به مهتاب هستی که اینگونه تو را محسور خویش کرده.
آیا در طبیعت هستی؟
و یا تنها از پنجرهی اتاقات ماه را نگاه میکنی؟
بیشک رویایی و لطیف است.
نام قطعه: مهتاب
آهنگساز: دبوسی
پیانیست: Thomas Labe
نمیدونم چجوری و از کجا به این رسیدم که آهنگ کلیر دو لون دبوسی رو دانلود کردم! خوشم می اومد و از گوش دادن بهش لذت می بردم اما امروز با این قطعه، من لحظه ای رو خارج از خودم، زندگی کردم شاید حسی که قابل وصف نیست. بعد تو وبلاگتون، دبوسی رو سرچ کردم ببینم شما هم راجع بهش چیزی نوشتید یا نه و وقتی صفحه باز شد و کادر سبز رنگ از مت هیگ رو خوندم حقیقتا شگفت زده شدم و دیدم که فقط من نبودم این حس رو تجربه کردم. “چقدر عجیبه که گاها انسانها حس های مشترکی رو تجربه می کنند، صرف نظر از جبر مکانی و زمانی.”
هنوز وقت نکردم بخش لحظه های موسیقیایی وبلاگ رو بخونم اما مطمئنم کسی که عمیق ترین تاثیر در ذائقه موسیقی من گذاشته شما بودید؛ با اشاره های گاه به گاه به موسیقی کلاسیک، در بعضی نوشته هاتون!
ممنون
موسیقی فوق العاده بود.
حس غنی بودن در عین سادگی.تمام چیزی که بهش نیاز داری درست به اندازه.. مثل فرنی خوش پختی که طعم خامه ای اون دیونت میکنه موقعی که شیرینیش درست به اندازست.. نه بی مزست.. نه زیادی شیرین.. کامله و بی نقص..از خوردنش سیر نمیشی و توی اون لحظات فقط به اون طعم دیوونه کنندش فکر میکنی که داره آروم آروم کل وجودتو میگیره و بعد یهو میبینی مدت زیادیه که فقط نشتی و داری لذت میبری..این چیزیه که متعجبت میکنه چون آخرین بای که این حسو داشتی یادت نمیاد
ازت ممنونم برای این حس
ممنون از معرفی این موسیقی زیبا
در صفحه اول دسکتاپ گذاشتمش تا همیشه کنارم باشد
می دانی ، با اینکه چندان از مکاتب ادبی اطلاعی ندارم ، اما نوعی حس فرا واقعیت یا سورئالیستی از موسیقی دریافت کردم ، اصلا هم نمی دانم مربوط می شود یا نه اما یک دنیایی در ذهنم تجسم یافت با حذف یکسری عناصر و افزوده شدن یکسری عناصر دیگر که شاید بهتر از قبلی ها باشند . همچنین نوعی احساس دوستی ، احساس یافتن یک فرد گمشده هم به من دست می دهد …
امیدوارم سری مطالب دعوت به شنیدن را ادامه دهی ، انتخاب هایت بی نظیرند …
سلام امیر (البته نمیدونم ترجیح میدی که بهت بگم، امیر، مسعود، یا امیرمسعود).
ممنون که برایم دریافتت رو نوشتی.
حتما ادامه میدمشون.
امیرمحمد جان ، نامی که خانواده مرا با آن صدا می زنند ” نیما ” است ! داستانش طولانی است …
اما در دانشگاه و … معمولا امیرمسعود هستم …
پس این جا هم امیرمسعود رو ترجیح میدی 🙂
من با گفته ی استادت درباره قطعه کاملا موافقم. تخیل غنی در ترکیب بندی آواها وجود داره. چقدر خوب که قطعه ها نام دارند. می شود همان تابلو را هر طور دلت می خواهد ببینی در همان وقت که می شنوی. با چشم گوش دیدن از این دست است.
حرف شما من رو یاد حرف برنستاین میاندازه. برنستاین — که چقدر برای هر دوی ما عزیز هست — هم حرف مشابهی داشت.