درس دادن در دبیرستان

چند ماهی است که از نوشتن این نوشته، فرار می‌کنم. از همان روزهای اولی که در اولین دبیرستان درس دادم – یعنی اوایل تابستان ۱۴۰۱. من فیزیولوژی درس می‌دهم به بچه‌های المپیاد زیست.

این کار را بسیار دوست دارم. از روشن‌ترین قسمت‌های زندگی‌ام آن‌ها هستند. شاگردانم. لحظه‌شماری می‌کنم برای رفتن سر کلاس و پیش‌شان بودن و صحبت کردن و درس دادن و شنیدن آن لحظه‌های «آهان، فهمیدم» پس از دقایقی کلنجار و لذت علم و تمایل به بیشتر دانستن و گفتگوها و به چالش کشیدن و به چالش کشیده‌شدن.

اما چیزی که از آن در این چند ماه صحبت نکرده‌ام، بغضی است که پایان هر کلاس تا ساعت‌ها بعد همراهم است.

امروز، قرار بود به یک کلاس جدید بروم. بچه‌های دهم مدرسه‌ای پسرانه. پسرانی پر از اشتیاق، آماده‌ی یادگیری، با انرژی.

مثل بقیه‌ی کلاس‌ها، با ادای احترام به آرتور گایتون کلاس را شروع کردم. این که چرا این‌قدر کتاب فیزیولوژی او و شخص گایتون را دوست دارم.

این کتاب، پس از فلج شدن گایتون و کناره‌گیری‌اش از دستیاری جراحی، نوشته شد. شاید اگر او پس از جنگ جهانی دوم به فلج اطفال مبتلا نمی‌شد، هیچ وقت این کتاب را نداشتیم. اما بیماری به سراغش آمد و به قول خودش (+):

.It was clear that I couldn’t be a surgeon as I had planned

جزئیات فرایند کنار آمدنش با فلج شدن و خداحافظی از جراحی را نمی‌دانم. اما هر چه که بود، ادامه‌ی جمله‌ی فوق نیز عبور از این اتفاق را نشان می‌دهد: این‌که الان می‌تواند وقتش را برای پژوهش و خانواده‌اش بگذارد.

در هر صورت، همان‌طور که کتاب‌های پزشکی بالینی با خون نوشته شده‌اند، فیزیولوژی گایتون نیز بهایش این بود. پشت هر جمله‌ی کتاب‌های بالینی، یک جسد خوابیده و پشت جمله‌های این کتاب، آرتور گایتونی که راه رفتنش و جراح شدنش را از دست داد.

برای آن‌ها نیز حرف‌های اولیه‌ام را گفتم. سرگذشت مختصری از گایتون و کتابش. از وقتی که دومین جستار آخرین اغواگری زمین را خوانده‌ام، عبارت «سرگذشت یک دلدادگی» برای زندگی گایتون در ذهنم نقش بسته است.

از گایتون که گذشتیم، درس را شروع کردیم. مثل همیشه با ماژیک و تخته. در این مدت فقط برای یک مبحث اسپیرومتری در کلاس‌ها اسلاید داشته‌ام. باقی روزها، خودم می‌نوشتم و نقاشی می‌کردم. این کار را ترجیح می‌دهم.

حدود سه ساعت پیش بچه‌ها بودم.

از نیم ساعت آخر کلاس بود که این بغض همیشگی خودش را نشان داد.

کلاس تمام شد. کمی پیاده رفتم. حوصله‌ی پیاده رفتن نداشتم. سوار ماشین شدم. امیدوار بودم راننده چندان صحبت نکند. حرف می‌زد و گوش می‌دادم و گاهی تأیید می‌کردم و گاهی همدلی با او. و در لحظه‌های سکوت کردنش، به حال خودم فکر می‌کردم.

در این سیزده ماهی که از دستیاری‌ام گذشته است، در بین بچه‌های استاجر و اینترن، افراد المپیادی زیادی دیده‌ام – چه مدال گرفته باشند و چه نه. دانشجوهایی که دقیقاً روی صندلی همین دانش‌آموزان بوده‌اند.

و الان، تعداد قابل توجهی از ایشان، آن‌قدر از تصویر دبیرستانشان فاصله گرفته‌اند که دیگر نمی‌توانی دخترک/پسرک مشتاق و پر از انگیزه را در آن‌ها بیابی. این چهار پنج سال دانشگاه، آن پسرک/دخترک را کشت.

و این بغض از جایی می‌آید که کاش می‌شد کمی فرایند دانشگاه را بهتر کرد. بهتر کردن، منوط به تغییر اساسی سیستم دانشگاه است. دانشگاهی که شایستگی آن جایگاه لازم را در آن ندارد و معیارهای قضاوت افراد، ضربه‌زننده است. دانشگاهی که روی دو صندلیِ کنار هم، برحق‌ترین و ‌ناحق‌ترین کنار هم نشسته‌اند.

هر چند عمیقاً باور دارم که از نهاد دانشگاه باید عبور کرد و دانشگاه از جایی به بعد مانع می‌شود، اما در چنین شرایطی، عبور کردن دشوار است و مانع‌ها بزرگ‌تر. به آن‌ها حق می‌دهم. پس از شکسته‌شدن آن تصویری که انتظار داشته‌اند، دوباره بلندشدن و عبور کردن گاهی به قدری دشوار می‌شود که آن‌ها تصمیم می‌گیرند بروند و خودِ‌ شکسته‌شان را در کشوری دیگر، دوباره ترمیم کنند.

***

پی‌نوشت: چند ده کلمه‌ای نوشته بودم که پیام یکی از شاگردانم را دیدم. خودش را معرفی کرده بود و گفته بود:

این آهنگ رو خودم نواختم تقدیم به شما که خستگی کلاس از تنتون در بره

قطعه‌اش را گذاشتم روی تکرار و نوشتن را شروع کردم. این کارش برایم خیلی ارزشمند بود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

40 کامنت در نوشته «درس دادن در دبیرستان»

  1. خوندن این پست و دیدن کامنتا، یه حسرت خیلی ریز( بسیار درشت) در من ایجاد کرد. من نه پزشکم و نه دانشجوی پزشکی و نه المپیادی. خیلی شنیدم از بچه های المپیادی که المپیاد بهشون خیلی چیزا یاد داده ولی من خودم نتونستم هیچوقت اون رو تجربه کنم. خوشحال میشم اگه دربارش بیشتر بنویسی تا افرادی که این شانس رو نداشتن هم بتونن یه درک بهتری ازش داشته باشن یا از چیزایی که یاد گرفتین بهره ببرن :’)

  2. سلام وقت شمابخیر
    من یه سوال خیلی مهم دارم که خیلی حیاتیه برام !کاش قسمت تماس بامن روحذف نمیکردید چون نمیتونم به صورت کامنت ازشما سوال کنم والبته سوالم شخصی نیست درمورد پزشکی هست !?

  3. سلام امیرمحمد
    ممنونم که همجنان برامون مینویسی.
    من تجربه زیادی ندارم.
    ولی از میان همین اندک تجاربم هیچ چیز به اندازه مسیر المپیاد روحم رو ارضا نکرده و به اون اندازه برام لذت بخش نبوده. علی رغم اینکه نتیجه اش دلخواهم نبود.
    امیدوارم دانشگاه ناامیدم نکنه.

    1. سلام یاسین اینو برای تو مینویسم و افرادی که احساسی مشابه تو رو دارن. فک کن خودت رفتی ۴،۵ سال دیگه… ما باید از تجربه ی بقیه درس بگیریم چون عمر محدودی داریم و بهمون اجازه نمیده همه چیزو خودمون تجربه کنیم مگه نه؟

      خب ببین من الان دانشجوی ترم ۶ پزشکیم‌ … کلاس یازدهم با وجود اینکه برای المپیاد زیست چندان وقت نگذاشته بودم همین طوری شرکت کردم و مرحله اول قبول شدم‌ . واضحه که مرحله ۲ رو قبول نشدم و تاثیر خاصی توی روحیه ام نداشت و سال اول خدا رو شکر تونستم کنکور قبول شم و دیگه پشت کنکور نموندم‌ . خیلی از دوستای من که المپیاد زیستی بودن، خیلی براش وقت و انرژی گذاشته بودن ولی مدال نیاوردن، این رو اولین شکست بزرگ زندگیشون دیدن… تاثیر مخربی بر نتیحه کنکورشون گذاشت… با خودشون میگفتن ما درسای مدرسه رو نخوندیم و از بقیه عقب تریم … ولی به نظر من کسی که دید المپیاد رو پیدا میکنه راندمان مطالعه ی خیلی بالایی پیدا میکنه و روحیه قوی تری نسبت به‌ حجم مطالب داره. نباید خودشو دست کم بگیره. بگذریم… از کسایی که من میشناسم یکی شون ۲ سال موند پشت کنکور بعدا پزشکی اورد… یکی یک سال بعد پزشکی آورد… یکی شون همون سال قبول شد دندون… ولی انتظار می‌رفت رتبه ی بهتری بیاره. البته توی امتحان علوم پایه بعدا رتبه ی خیلی خوبی بدست آورد… اما نکته ای که در همشون مشترک یود اینه، چیزی که من توی اطرافیان دیدم،فارغ از نتیجه، هر کسی برای المپیاد زیست وقت گذاشت و بعدا پزشکی قبول شد توی ترم های علوم پایه از بقیه خیلی جلوتر بود… اینو میگم تا بر احساس شکست غلبه کنید و حتی یک سال هم پشت کنکور نمونید. شما خیلی توانمند و خلاق هستید…
      بی راه نگفتن که هر شکست مقدمه ی یک پیروزی بزرگه… از شکستاتون درس بگیرین ولی نذارین زمین بزنتتون… از قضاوت های اطرافیان نترسین چون نتیجه ای روو آینده شما نداره. مهم ترین کسی که آینده شما رو می سازه خودتونین… نه دوست و معلم و فامیل و حتی پدر و مادر… نمیدونم دکتر شهریار فغانی رو میشناسین یا نه. اسمشو گوگل کنین. یه بار تعریف می‌کرد که مدال جهانی زیستی که بدست آورده توی رزومه اش هست و تاثیر داره ولی تاثیرش اینطوری نیست که کشور های دیگه بگن خب تو مدال داری دیگه تمومه! هیچ فاکتور دیگه رو بررسی نکنن فقط برای همون قبولت کنن… میگیری چی میگم؟… به هر چیزی به اندازه ی خودش اهمیت بده… یه چیزو برای خودت انقد بزرگ نکن که اگه نرسیدی بهش فکر کنی این تویی که ارزشی نداری!!

      بچه ها! ما باید این کشور رو بسازیم… کشور به آدمای قوی نیاز داره نه کسی که تا یه تلاشش با شکست مواجه شد افسردگی بگیره و بیخیال رویا پردازی بشه … ❤️❤️

      ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

      هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

      گویند سرانجام ندارید شما

      ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

      1. سلام ساناز،
        ممنونم ازت که اینقدر کامل نوشتی.
        من المپیاد شیمی و ریاضی میخوندم و زیستی نبودم ، البته هیچوقت برای مدال هم نرفته بودم ، صرفا میخواستم از مسیرش لذت ببرم که خوشبختانه این اتفاق هم افتاد، شاید به همین خاطر هست که هیچوقت المپیاد رو یه شکست تلقی نمیکنم و از زیباترین دوارن های زندگی منه.

  4. این روزها (حداقل برای من) که آدم به هر دری میزنه که دوباره اندک روحیه و امید خودش رو پیدا و جمعو جور کنه باز چیزی پیدا میشه که بزنه اون دخترک/پسرک مشتاق درونش رو مغموم و ترسان کنه.
    دلم برای کلاس‌ زیست المپیاد دبیرستان و جو المپیاد استدلال بالینی تنگ میشه. حس پویایی. بازم برگردم عقب هردوشون رو شرکت میکنم، بازم فارغ از نتیجه.

    این چند وقت دوباره بحث مهاجرت که میشه یاد این شعر میفتم: هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ …
    ولی من دلم میخواد توی همین سرا به شکوفه‌ها و باران سلام کنم…:(

    1. آره. باهات موافقم. اون دفعه برای خودم داشتم فکر می‌کردم که تعداد شاگردهای یه مدرسه من از تعداد کل کسانی که مدال میارن بیشتره. اما همینجوری با خودم فکر کردم که به نظرم بهتره یه نفر مسیر المپیاد رو در مدرسه طی بکنه یا چرت و پرت‌هایی که تو مدرسه به شکل عادی تو مغزشون فرو میکنند؟
      حداقل برای یک سال سر کلاس‌های المپیاد بودن واقعا خوبه به نظرم. اگه بتونند Probabilistic Thinking رو یاد بگیرند که عالی میشه. حالا نتیجه نهایی هر چیزی. هر چند قطعا نتیجه نهایی برای عده‌ی زیادی آسیب‌زننده خواهد بود – همان‌طور که کنکور هست. و این آسیب زیاده و فرد اون موقع متوجه این نمیشه که مسیری که طی کرد می‌ارزه به این آسیب و باید زمان بگذره.

  5. یه کم غیرمرتبط به کلیت نوشته ات، اما یادمه تو یکی دیگه از نوشته هات به تخته سیاه و تاثیر نقاشی کشیدن اشاره کرده بودی. خود من تو کلاسم اینو دست کم می گرفتم و فکر می کردم چقدر ابزارای مختلف تو کلاسم داشته باشم تدریس مفید تره. از همون موقع تو ذهنم بود و این ماه تو کلاسم بیشتر از تخته کمک گرفتم و از مهارت کشیدنم که قبلا فکر می کردم تو تدریس به دردم نمیخوره ولی بچه ها واقعا دوست داشتند و بدون اینکه من چیزی بگم خودشون فیدبک مثبت دادن!

    1. من کلا نقاشی-محور هستم یا می‌نویسم. یه کار هم جدیداً می‌کنم: تبلت رو وصل می‌کنم به پروژکتور و در اونجا می‌کشم تا بتونم فایلش رو بعدا به بچه‌ها بدم و داشته باشن.

      1. سلام امیر محمد عزیز ؛ امیدوارم تووپ باشی.
        یه سوال ازت دارم ؛
        علاقه ت به تدریس اکتسابی بوده ؟
        مثلا خودت تصمیم گرفتی که تدریس رو دوست داشته باشی یا یهویی متوجهش شدی ؟
        یهویی فهمیدی وقتی درس میدی گذر زمان رو حس نمیکنی ؟
        یا درکل همیشه با آموزش دادن و فهموندن مسائل علاقه داشتی ؟

        راستش من خیلی آموزش دادن و دغدغه آموزش واقعی داشتن رو دوست دارم ؛ درواقع راستشو بخوایی دوست دارم که دوست داشته باشم !
        نمیدونم این کافیه یا نه ؟
        و چه طور باید تقویتش کنم ؟

        1. نه. خودم تصمیم نگرفتم که دوستش داشته باشم. فهمیدم که دوستش دارم.

          به نظرم بهترین کار اینه که امتحانش بکنی. ببین حست چطوره. و البته حواست باشه که فرد مقابل در حس تو خیلی تأثیر داره.

          1. راستش خیلی به حرفت فکر کردم و خب سریعاً یکی رو پیدا کردم و بهش درس دادم (:
            بنظرم عالیه ،
            می‌تونه هیجان انگیز ترین بخش زندگیم باشه . ممنونم ازت .
            و خب چه انرژی مضاعفی گرفتم که همه مطالب رو با شور و اشتیاق بیشتری مطالعه کنم که بتونم یه روزی در هر سطحی به کسی یاد بدم .
            هرچی بیشتر بهتر 🙂
            و البته باعث شد که عمیقا درک کنم به عنوان شاگرد ، چقدر میتونم کاری کنم که اساتیدم لذت ببرن از درس دادن (:
            فقط ما نیستیم که دنبال استاد واقعی هستیم … شاید اونها هم دنبال دانش‌جو/آموز واقعی هستن (:

            1. آره.

              یه اعترافی بکنم در این کامنت که کمتر خونده میشه. از وقتی به بچه‌های المپیاد زیست درس میدم و اشتیاق و علاقه‌ی اونا رو می‌بینم، باید زور بیشتری بزنم تا حوصله تدریس داشته باشم به استاجر و اینترن‌هایی که باید منت‌شون رو بکشم که یه چیزی یاد بگیرید.

              1. عااا.
                امیدوارم گیر استاجر و اینترن های مشتاق روزگار بیافتی (:
                البته بعید و عجیبه که با وجود معلمی مثل امیر محمد مشتاق نباشن (:

                به هرحال خیلی ممنونم از لطفت ?

  6. حاضرم یک سوم عمرم رو بدم تا فقط برگردم به سال دهم و دوباره سر کلاس المپیاد بشینم. بهترین روزهای زندگیم بود…بعد از ۵سال، وسط کلی استرس و فشار کنکور در حال دست و پا زدن بودم که با دیدن این پست کتاب گایتون قدیمی م رو باز کردم و خاطرات هجوم آورد. بعضی وقت ها المپیاد زیست رو مهم ترین و بهترین اتفاق ۱۲سال تحصیلم می دونم و بعضی وقت ها باعث و بانی اینکه پشت کنکور موندم و هنوز نتونستم مثل بقیه تستی و کنکوری بخونم…ص

  7. چقدر قشنگ بود ابتدای نوشتتون
    فکر کنم passion شما به معنای واقعی کلمه، یاددادن باشه
    طبق ۱۲لذت کار میگم
    خودتون که خوندید این کتاب رو.
    می‌دونم ممکنه درخواست اضافه ای باشه، اما به عنوان کسی که تو زمان کنکور با نوشته های شما زندگی کردم و به کمک نوشته هاتون انتخاب رشته کردم و الان توی رشته بیوتک درس میخونم، ازتون می‌خوام راجب همین موضوع دانشگاه و شوق علم بیشتر بنویسید.
    من واقعا این شوق رو دارم
    طبق همین ۱۲لذت کار، passion من فهمیدن هست، واقعا این بزرگترین لذت برای من هست
    دانشگاه رو هم خیلی دوست دارم
    ولی نمی‌دونم ایراد از منه یا نه، توی دانشگاه جزو افراد برتر نیستم
    نمی‌دونم معدلم این ترم قراره چجوری بشه اما می‌دونم سطح علمی آدما و علاقشون ارتباط خیلی زیادی با معدلشون نداره
    گاهی بعضی چیزا توی دانشگاه برام خیلی حوصله سر بر میشه
    اما اگه بخوام پیشرفت کنم باید معدلم رو بالا نگه دارم، برای اپلای و این جور داستانا
    میشه یکمی نسبت به این موضوع بیشتر بپردازید تا من به شخصه تکلیفم رو بهتر بفهمم
    تکلیفم با معدل، با دانشگاه و حتی با بعضی از همکلاسیام که با تاپ بودنشون در هر مبحثی حرصم رو درمیارن

    شما از یکی بهترین انسان ها هستید
    حداقل از نظر من
    می‌خوام دوباره از نوشته ها و تجربیاتتون برای زندگیم استفاده کنم

    1. سلام امیرمحمد
      همین سوالی که Sareh پرسید، سوال من و خیلی‌های دیگه از خوانندگان وبلاگت هم هست. این که چطوری اشتیاق و شور یادگیری و حتی آینده و زندگی‌مون رو توی دانشگاه و سیستم ناعادلانه‌ش از دست ندیم.
      این که چطوری میتونیم بخش عمده‌ی دوران دانشجویی‌مون رو با شوق یادگیری سپری کنیم و در دام سیستم معیوب دانشگاه نیفتیم؟

      ممنون میشیم اگه هر موقع فرصت داشتی، جواب بدی و راهنمایی‌مون کنی.
      سپاس می‌گزاریم.

    2. من هم بی صبرانه منتظرم که نظر امیرمحمد رو در این باره بدونم. چون دغدغه خودمم هست. مطمئنم دغدغه خیلی از هم قطاران هم هست. اینو در انگیزه ی از بین رفته ی در شوق یادگیری همکلاسیام (و شاید خودم) میتونم ببینم. ما بچه هایی بودیم که لذت میردیم از ادبیات،شیمی، فیزیک، ریاضی ، دینی ، زیست شناسی… با هر بار یادگیری مطلبی کوچک احساس یافتم یافتم ارشمیدس بهمون دست داده می‌شد! منم دلم برای اون روزا تنگ شده…. نه اینکه الان پزشکی برام اصلا جذابیت نداشته باشه ولی انقد حجم مباحث بالاس که وقت نمیکنم یادگیری رو عمیق کنم و آروم تر پیش برم تا هم مطلب برام جا بیفته هم از درس لذت ببرم. احساس میکنم این همه بار رو نمیتونم تحمل کنم.
      دیروز اتفاقی کتابی توی قفسه کتابخونه مرکزی شهرمون پیدا کردم و دارم مطالعه میکنم از انتشارات خیلی سبز که برخلاف معمول غیردرسیه و اسمش هست “برو پی کارت” !!
      در مورد تجربه گرایی ، مدرک گرایی ، و کلا زندگی بعد از دانشگاه کلی مطلب داره. تقریبا میشه گفت ترجمه یه کتاب هست ولی با فرهنگ ما سازگار شده و خیلی از مطالب اضافه بر ترجمه هست. متن روون و طنازی هم داره.خودم تازه شروع کردم پیشنهاد میکنم فرصت کردین مطالعه کنید.

  8. سلام آقای دکتر من تازه با شما آشنا شدم از طریق پادکستی که گوش دادم و از حرفاتون و واقعیتایی که گفتین خوشم اومد گفتم باید وبلاگتون بیام و مطالبتونو بخونم ممنون از مطالب مفیدتون. راستش من یک سالی هست به قبولی پزشکی فکر میکنم ولی یک موضوعی نگرانم کرده میخواستم نظرتونو بپرسم لطفا اگه خوندین جوابمو بدین واقعا نیاز دارم جواب سوالمو بدونم
    من از کوچیکی به علت عفونت های زیاد گوش کم شنوا شدم و دکترا گفتن باید سمعک بزارم الانم ۲۴ساله هستم سوالم از شما اینه من میتونم پزشک بشم؟ یعنی برام مشکل ایجاد نمیکنه

    1. سلام.درود برشما.منم هم سن شمام و به پزشکی فکر میکنم اونم جدی .شما تلاش کنی قطعا به نتیجه میرسی و هیچ چیزی جلوی پیشرفت شمارو نمیگیره .

      1. سلام این انگیزه و اراده قابله تحسینه موفق باشید ما تو گرگان یه چشم پزشکه کرولال داریم که خیلی معروفه و خانوم هم هستن بستگی داره خودت چی بخای کار نشد نداره

        1. درود بر شما

          بنظرم لفظی که به کار بردید اصلن خوشایند نیست .

          یه ناشنوا گفتن باعث میشه کوهی از بار منفی بریزه و عادی تر حس بشه .

          بهتره هممون هم خودمون رعایت کنیم و اینو به همه اطرافیانمون همیشه منتقل کنیم ،
          که برای الفاظ و نام هایی که به هر قشری اختصاص میدیم منفی و ناراحت کننده نباشه .

          هر چند بنده مطمئنم از طرف شما خدایی نکرده قصد و عمدی نبوده?
          بین اکثریت جامعه این طریق نامیدن معموله .

          ولی از خودمون شروع کنیم ، کم کم فراگیر میشه ?

          با آرزوی بهترین ها .

  9. امیرمحمد جان سلام ، ببخشید اینجا این مطلبو مینویسم ، بعنوان اخرین پست تون ان را انتخاب کرده ام ، وگرنه محتوای پست تون با سوالم مرتبط نیست . راستش یه راهنمایی ازتون میخواستم که اگر فرصت کنید جواب بدید خیلی ممنون میشم . من علی رغم تمایلم به نوشتن و پیدا کردن هم فکر ، چون از نظر مخالف که غیرمحترمانه بیان شده باشه خیلی اشفته میشم ، هیچ وقت در هیچ شبکه اجتماعی بصورت عمومی فعالیت نکرده ام ، حتی بعد خوندن وبسایت شما ، یک وبسایت طراحی کردم برای خودم اما باز پابلیش نتونستم بکنم. فکر میکنم این از معایب همون جهان مسطح (پختستان) باشه که همه میتونن نظرشونو با هر درجه از ازادی (که شامل نیش دار بودن ، خشن بودن ، غیرمحترمانه بودن و … هم میشه ) زیر یک پست ادم بیان کنن. راستش در پیدا کردن هم فکر اونقدر موفق نبوده ام که خروش مخالفان را در ذهنم خنثی کنه . میخواستم راهنمایی کنید که چطور میشه با اون کنار اومد و شما چه کردید؟ (من گاها در گروه کلاسی یا جایی که حس میکنم واقعا لازمه نظرم را علیه چیزی بگم اظهارنظر میکنم ، اما گاها چنان بازخوردی میگیرم که با خوندنش ضربان قلبم تند میشه ، عضلاتم منقبض میشه و میخوام با طرف توی گروه دعوا کنم ، که البته میدونم فایده ای نخواهد داشت و اکثرا جلوی خودم را میگیرم که زود واکنش نشان ندهم)

  10. دکتر شما همیشه از پیچ و خمای پزشکی میگین اما یه سوال:پزشکی مدرنی که الان داره دنیا باعث رنج و درد بیشتر مریض میشه؟مثالش شیمی درمانی واشتباهایی که میشه حین عمل یا تشخیص تو نگاه کلی آیا پزشکی نوین انسان امروزی بیشتر باعث درد بیماره یا پزشکی ۱۰۰ سال پیش؟
    یه کتاب خارجی اینو میگه و من بشدت میخوام بدونم آیا وافعا اینه؟

  11. سلام دکتر جمله ای بس دردناک و حرف دل رو که گفتین دوصندلی یکی که جای کسی کاملا برحق و دومی کاملا ناحق درد و بغضخیلی از ماهاست

  12. یاد دوران عزیزِ المپیاد و اشتیاقی که با خوندن تک تک کلمات رفرنس‌ها داشتم، بخیر. بهترین تصمیم دوران تحصیلم تا به امروز بود.:)
    و الان با کنکور، در نبردم.
    یه امید اینکه از کنکور، سربلند بیرون بیام و بعدش زنده کنم اون اشتیاق یادگیری رو، و نذارم بمیره اون خورشید.

  13. امیرمحمد حالم خیلی بد بود داشتم به همین فکر میکردم…من استاجرم ولی هیچ شوقی ندارم برای یادگیری هیچ انگیزه ای ندارم برای ادامه دادن..خیلی وقته درس نمیخونم ..شاید آخرین باری که خوب درس خوندم جوری ک لذت بخش باشه علوم پایه بود فیزیوپات ما خورد به کرونا و کلاسای بی فایده مجازی و اساتیدی که بیشتر از ما دوست داشتن بپیچونن ..استاجری هم موجود اضافی بودنه.. به ندرت یه استاد خوب پیدا میشه میتونم بگم توی ۷ ماهه گذشته دوتا استاد خوب داشتیم که شوق یادگیری رو توی آدم زنده کردن ..دانشگاه دختری رو که ۱۲ سال مدرسه عاشق درس خوندن و یادگیری بود رو کشت ..دختری که یه بار یکی بهش نگفت درس بخون ولی همیشه خودش صبح تا شب سرش تو کتاب بود ..دختری که بدون هیچ دبیر و کلاسی ازمون سمپاد رو قبول شد ..بدون دبیر و کلاسی سال های مدرسه رو گذروند و وارد دانشگاه شد که تغییری به وجود بیاره ولی نمیدونست همه چی دست به دست هم میدن که خودشو تغییر بدن.. بغض کردم با خوندن متنی که نوشتی

    1. چه حس آشنا و غم‌انگیز مشترکی.
      دقیقاً سوالی که وجود داره و به نظر میرسه ساعت‌ها باید درموردش بحث بشه و نیاز به زمان داره، همینه که چطوری بتونیم تا بیشترین حد ممکن، خودمون اختیار شوق و علاقه‌مون به یادگیری رو حفظ کنیم؟
      اینکه چطوری بتونیم خودمون یادگیرنده باشیم و با وجود سیستم آموزشی بد و ناکارآمد، راه مناسب رو طی کنیم.

      امیدوارم آقای قربانی بیش از گذشته و به صورت عمیق به این دغدغه‌مون بپردازن.

  14. سلام امیرمحمد،حدود ۲ سالی هست که نوشته هات رو میخونم ولی هیچ وقت چیزی ننوشتم! درباره موضوعی که نوشتی خیلی فکر کرده بودم و میکنم، یادمه قبلا یه نامه نوشته بودی برای محمدرضا،پاسخ محمدرضا رو بارها خوندم و بعد از اون بود که تصیمیم گرفتم منم یه کمکی کنم! یه کانال زدم بین بچه های کلاس خودمون و سعی دارم یواش یواش هم خودم هم اونا رو با لذت یادگیری آشنا کنم، به عنوان منبع این دغدغه خیلی ازت ممنونم.

  15. سلام امیر محمد،خوندن نوشته ت حس های آشنایی رو در من بیدار کرد…و امیدوارترم کرد برای زنده نگه داشتنشون …کاش هیچ وقت اشتیاق ها نمیرن که بزرگترین سرمایه مونن…ممنون که نوشته تو با ما به اشتراک گذاشتی،میشه لطفا بگی که تدریس المپیاد رو از کی شروع کردی و چطوری?

  16. با خوندن این نوشته ناخودآگاه مقایسه ای تو ذهنم شکل گرف نمیخوام یگم حسادته ها نه اصلا
    ولی من تمام این مدت تو ۱۹سالگی اتیکتی ک رو برو میز مطالعم چسیوندم روش نوشته شده بخاطر یبار دیدن دکتر قربانی بخون!
    و این جمله کوتاه شده آرزوی منه آرزویی ک با خودم خیلی وقته میگم یعنی میتونم یروز شاگرد آقای قربانی باشم یاحدقلش تو ی کلاسشون شرکت کنم؟
    ووقتی دیدم اینجا کلاس دهمی هایی هستن ک دبیر زیستشون آقای قربانیه با خودم گفتم چقدر تفاوت هست تو جامعه
    مایی ک دبیر زیستمون رشتش مطالعات اجتماعی بود و زیستو کنفرانس میکرد
    با بچه هاییی ک دبیرشون آقای دکتره نفر اول دانشجویان علوم پزشکی!
    چقدر دنیای ما کوچیکه تو بیست سالگی!

  17. الهه ابراهیمی

    سلام امیرمحمد عزیز
    می ترسم از چیزی که نوشتی . یعنی یه روزی ممکنه این حس اشتیاقم دوباره بمیره ؟انگار هیچ چیزی اون بیرون نیست که زورش به غلظت شوقم بچربه . به چند سال آینده ام فکر می کنم ، تصویرم از خودم یه دانشجوی بدبختِ واحد پاس کن نیست . کلی ایده و آرزو دارم :)کاش از نگاهت بیشتر بگی. از چیزایی که دیدی و تحلیلی که داری . چطوری میشه اشتیاق رو مصون کرد از سیستم داغونی که منتظرمونه ؟
    واینکه چقدر پر بغض شدم بعد این نوشته. دوست داشتم بین اون دوستانی باشم که الان معلمشونی . تقریبا هم سن و سال منن و این امکان رو دارن که شاگردت باشن :)) امیدوارم این دنیا معلم های زیادی رو مثل شما برام رقم بزنه 🙂

  18. سلام آقای دکتر. منم دوران مدرسه المپیاد میرفتم(اما مدال نگرفتم) کلی ارزو هدف و دغدغه‌هایی داشتم که برام مهم بودن
    الان فکر کردن به اون روزا ناراحتم میکنه و از خیلی از هدفای اون موقعم فرار میکنم
    شاید توانایی در وجودم باشه ولی دیگه دلم نمیخواد سمتشون برم
    دلم میخواست با یه نفر بشینم دربارش حرف بزنم ، دلم میخواست جسارتمو دوباره به دست بیارم. اما فعلا بیشتر ساکت و گوشه گیرم. فعلا خبری نیست

  19. سلام امیر محمد
    نمیدونم بغض کردنم سر خوندن این متن برای حال خودم و خودم هایی ک توی دانشگاه میبینم بود یا کلا بخاطر شرایط این مدته ک همه درگیرشیم
    اما واقعا این سیستم معیوب روی من ترم اولی ک هنوز سه ماه نیست ک میرم دانشگاه هم اثر گذاشته
    منی ک توی دبیرستان میمردم برای یا گرفتن
    منی ک عکس گایتون و هریسون و ….توی گالریم بود و البته پی دی اف هاشون با اینکه چیزی نمیفهمیدم ازشون فقط ب امید اینکه بیام دانشگاه پزشکی بخونم و کیف کنم
    از کم کاری خودم پزشکی قبول نشدم و الان دانشجو اتاق عملم
    اما بازم قبل رفتنم ب دانشگاه رویای خوندن و یاد گرفتنا توی سرم داشتم
    اما حالا سر کلاس با استادی مواجه میشم ک میگه نمیخواد نوار قلبا توی فیزیولوژی بلد باشین
    چیز خاصی نداره
    خودتون بخونید بدردتون نمیخوره
    یا تشریحی ک داره از روی کتاب درس داده میشه و ما در حسرت ی جلسه تشریح جسد موندیم و قرارم نیست ما را ببرن تنها کاری ک تونستم بکنم این بود یه اطلس بگیرم حداقل با شکل بفهمم و فیلم ببینم

    استاد های اسلایدی و هم کلاسی هایی ک وقتی میخوای بری توی کمیته تحقیقات ثبت نام کنی مسخرت میکنن هم ک دیگه گفتن نداره

    همین ک توی این مدت کم کلی از انگیزه هام بر باد رفت بنظرم جای تاسف داره

    این روزا دارم تلاش میکنم اون انگیزه اولا بر گردونم
    سخته خیلی سخت
    اما خوندن مطالب اینجا و مرور کردن خواسته هام میتونه کمی کمکم کنه

    راستی امیر محمد هنوزم منتظرم اگه از هم رشته ای های من کسیا پیدا کردی ک مدلش ،سبکش مثل تو باشه بهم معرفیش کنی

    مرسی

    راستی دمت گرم ک اینقدر شوق یاد دادن داری

  20. ممنون از نوشته خوبتون.
    راستش داخل یکسری از شهر های کوچیک این فرایند میتونه از مدارس شروع بشه.سیستم ضعیف مدارس و دنبال کردن اهدافی که با نیاز های دانش آموزا متفاوته حتی در مدارسی که به عنوان مدارس بهتر در شهر شناخته بشن ، باعث میشه شوق دانش اموزا کم بشه. تفاوت بین واقعیت و تصور(حتی حداقل هایی که یک مدرسه برتر باید داشته باشه) .دقیقا مثل همون چیزی که خودتون گفتید: “مدرسه”《از جایی به بعد مانع می‌شود، اما در چنین شرایطی، عبور کردن دشوار است و مانع‌ها بزرگ‌تر.》
    و چه ناامیدی بزرگی رخ میده وقتی بچه ها فکر میکنن میتونن از این سیستم ضعیف به دانشگاه(خصوصا دانشگاه های پر اوازاه ) برن و به چیزی که تصور میکردن برسن اما شرایط برعکس تصوراتشون رخ بده 🙂

  21. سلام آقای قربانی. خیلی دلم میخواست نظرتونو بدونم. فرم تماس با من رو برداشته بودید و مجبور شدم اینجا کامنت بی ربط بذارم. من دانشجوی فیزیوپات رشته پزشکی هستم. متاسفانه گرفتار یه بیماری روان تنی هستم و توهمات شنوایی دارم و نمی تونم خوب رو درس ها و کلا هر کاری تمرکز کنم. درس ها سخت برام پیش میره. در فکر تغییر رشته هستم. بین رادیولوژی و فیزیوتراپی و یا ادامه ی پزشکی دارم فکر میکنم. می خواستم لطف کنید و اون چیزی که درباره ی این شرایط به ذهنتون میرسه رو برام بنویسید. اوقاتتون به کام.

    1. سلام…
      شما معلمی به تمام قد هستید این را با مطالعه حتی چهار پنج پست از نوشته هایتان هم می شود فهمید و واقعا باعث افتخار هستید که انقدر با وجدان کار می کنید … از کامنت قبلم در پست گذشته فکر می کنم یک ماهی گذشته باشد و من در این یک ماه تونستم به اون جبر و شرایط اجباری که وجود داشت غلبه کنم و قدمی از پیش بردارم برای خودم و تغییر زندگیم …
      می دونم الان همه ما شرایط خوبی نداریم ولی خواستم بگم وبلاگ شما و خواندن تقریباً تمام پست های شما تاثیر زیادی در من گذاشت و واقعا ممنونم بخاطر بودنتون من هم قول می دهم وقتی توانستم تغییر را ایجاد کنم به بقیه از طریق وبلاگ و نوشته کمک کنم، درواقع کمک کنم که خودشون باشند کمک کنم و معنای زندگی رو بهتر بفهمند و از احساساتشون نگذرند و فکر کنم کمال معلمی هم همین باشد این که بتوانی چیزی را بگویی که ماندگار باشد تا سالیان سال یا به کسی در خود بودنش کمک کنی …
      با نهایت تشکر و احترام : شاگرد کوچک شما…

اسکرول به بالا