یک ماه در بخش مراقبتهای ویژهی تنفسی بودم و روز بعد از تمام شدنش، یکی از همین بیماریهای عفونی تنفسی، گریبان خودم را گرفت.
آنقدر شدید نبود. اما درگیری به میزانی شد که دو روزی به بیمارستان نرفتم.
در زمانهای بیداریِ بینِ خوابِ منقطعِ شب، به لحظات یک ماه اخیر فکر میکردم.
یک لحظه بود که بارها تکرار میشد.
آن لحظه که آن خانم پنجاه و پنج ساله، با ریهای که در سیتی اسکنِ روز ورود [به جای سیاه] به رنگ خاکستری موهایش بود، با نفسهایی که برای هر کدام از تک تک عضلاتی که امکانش بود کمک میگرفت، با ویروسی که در هر میلیلیتر از خونش حداقل هشت هزار عدد وجود داشت، با باکتریهایی که از این فرصت استفاده کرده بودند و روی آن بافت خسته و آسیبدیدهی ریه تکثیر میشدند، با سیستم ایمنیای که به خاطر پیوند پانزده سال قبل تقریباً نیمی از توانش را با کمک داروها از آن گرفته بودیم، با کلیهای که داشت از کار میافتاد و …
تا کجا ادامه بدهم؟ میشود همینطور گفت و گفت.
از صبح داروهای بیهوشیاش قطع شده بود. نه میدازولام میگرفت و نه فنتانیل. هوشیار بود. آرام هم. با پلک زدن ارتباط برقرار میکرد. به خاطر لولهی تنفسی، نمیتوانست صحبت کند.
صبح زود که دیدمش، به او گفتم که امروز میخواهیم لوله را خارج کنیم.
حرف نمیزد اما با چشمانش تشکر میکرد.
دستگاه ونتیلاتور روی سبکترین تنظیم ممکن بود. از پرستارمان خواهش کردم که T-Piece را برای ادامهی فرآیند اکستیوب کردن بیاورد. فردی بسیار دلسوز بود و گفت چند دقیقهی دیگر میآورد و خودش بالای سر بیمار مینشیند و هنگام وصل کردن او به این قطعهی سه راه که شبیه حرف T است، اکسیژن و وضعیتش را بررسی میکند.
امیدوارم بودم که اتصال به T-Piece را تحمل بکند که بتوانیم بعد، لوله را خارج کنیم (extubation).
نمیدانم چه حسی دارد. اما حال بیمارانی را که بیدار هستند و داروی آرامبخش نمیگیرند و لوله در نایشان است، درک نمیکنم. برایم ملموس نیست. تصورش نمیتوانم بکنم.
زمان گذاشت. استاد نیز آمد. او نیز موافق بود که این کار را انجام بدهیم.
برای او توضیح دادیم که میخواهیم قبل از خارج کردن لوله، ترشحات را ساکشن بکنیم که به داخل ریه نرود که عفونت بکند.
یاد جملهی کتاب مارینو میافتادم که میگفت این کار برای بیماران ICU بسیار دردناک است.
از اشکهای جمعشده در چشم او نیز معلوم بود که دردش آمده.
بعد از ساکشن، هوای دور لوله را هم با سرنگ خارج کردیم.
اکنون دیگر همهچیز آماده بود. میشد لوله را خارج کرد.
همزمان با بیرون کشیدن لوله، ساکشن را هم خارج میکردیم که ترشحات را هم بیرون بکشد.
چقدر این لحظه کش آمد. همه نگاه میکردیم که چه چیزی میشود. پسرش نیز آنجا بود و دستش را گرفته بود.
بالاخره این لولهی کمکنفس خارج شد. یکی دو قطره از اشکهای جمعشده در چشمش سر خوردند و به پایین آمدند.
برایش سریعاً با ماسک اکسیژن گذاشتیم.
به نفس کشیدنش ادامه داد. یک دقیقهای گذشت. چشمانم به عدد اکسیژنی بود که پالس اکسیمتری نشان میداد. همه چیز خوب بود.
انتظار نداشتم که اینقدر هجوم هیجانی را حس کنم.
یادم است چند سال پیش، به صحبتهای یکی از فوق تخصصهای ریه گوش میدادم. میگفت لحظهی اکستیوب کردن از قشنگترین لحظات زندگی یک اینتنسیویست (intensivist) است.
آن زمان حرفش برایم ملموس نبود.
اما الان چرا.
واقعا چیز هایی که تعریف میکنی مثل یک flash back به سکانس های اناتومی گری هست امیدوارم بتونم روزی تو تخصص داخلی این همه case مختلف رو بیینم
خوشحالم برای بیمارت، و خوشحالم برای خودت که این حس خوب رو تجربه کردی.
امیر محمد عزیز هر بار که تصمیم می گیرم دیگه به پزشکی فکر نکنم و برای اپلای اقدام می کنم و بعد میام این و نوشته های شما رو می خونم….نظرم بر می گرده.موفق و سلامت باشی!
ممنونم آقا، از اشتراک گذاشتن این حس خوب