مادرش او را به اورژانس آورده بود. جایِ دوجین برش، روی دستش نمایان بود.
هیچ کدام از زخمها عمیق نبودند و خون زیادی را از دست نداده بود. مادرش خونسرد و آرام کنارش ایستاده بود. در نگاه اول، با وجود خندان بودن خودش و آرامی عجیب مادرش و مشغول بودن مادر به روزمرهگویی با پرسنل، به نظر نمیرسید که یک کیس خودکشی باشد.
اما وقتی وارد اتاق بخیه شدم و ناخواسته و خواسته وارد مکالمهای با آنها شدم، فهمیدم که خودش با تیغ این زخمها را ایجاد کرده است. البته گفت که «این دفعه» قصدش خودکشی نبوده است ولی دفعهی بعد معلوم نیست.
گفتوگوی ما شروع شد؛ اما نه او از صحبتهای من قانع میشد و نه من از دلیلهای او.
میگفت که اگر زندگی پوچ است و دنیای پس از مرگی وجود ندارد، چرا باید به زندگیام ادامه دهم؟ راحتتر نیست که خودم را بکشم و راحت کنم؟ چرا انتخاب بکنم که سختی بکشم برای زندگیای که آخرش هیچ است؟ خودم را میکشم و تمام میشود.
صحبتی طولانی داشتیم. از اتونازیِ فروید گرفته تا اگزیستانسیالیستها و کامو.
چند نفری دیگر نیز با او صحبت کردند اما استدلالهای آنها اینقدر برایش بیخود بود که حاضر نبود حتی مکالمه را با آنها ادامه بدهد.
بخیه زدن زخمش تمام شد و برایش پانسمان نیز کردند.
موقع رفتن، برگشت و گفت:
همین بحث کردن با تو، انگیزهای شد که تا چند وقت دیگر خودم را نکشم و برم مطالعه بکنم و بعد با هم دوباره بحث کنیم تا قانع شوی.
منم گفتم که:
ماه بعد بیمارستان سعدی هستم. منتظرتم.
امروز صبح، ماجرا را برای یلدا (ابتهاج) تعریف کردم.
(یک روز باید از یلدا بنویسم که کیست. از این بنویسم که چقدر دوستش دارم و چقدر برایم مهم است و چقدر در زندگیام اثر گذاشته و میگذارد.)
یلدا گفت:
«اگر» را خودش گذاشتهست.
زندگی «اگر» ندارد. زندگی خود زندگی است.
مثل همین زمستانی که پسِ بهاری آمده و بهاری که باز میآید.
هیچ قدرتی نمیتواند بگوید که بهار زیبا نیست.
شعر زندگی سایه خوب گفته:
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش.
و دوباره به سراغ این شعر سایه رفتم و آن را خواندم و گوش کردم و به آن فکر کردم. کنسرت بال در بال را بارها گوش کردهام و امروز نیز دوباره، قسمتی از آن را گوش دادم.
در آخرین دقایق کنسرت بال در بال، لطفی تار میزد و سایه این شعر را میخواند. محمد قویحلم نیز آن دو را همراهی میکند.
زندگی
چه فکر میکنی؟
که بادبانشکسته زورقِ بهگلنشستهایست زندگی؟
در این خرابِ ریخته
که رنگِ عافیت ازو گریخته
بهبُنرسیده راهِ بستهایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیلِ حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشهخوشه ریخت
و آفتاب در کبودِ درههای آب غرق شد.
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابرِ تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارشِ شبانهروز هم
دلِ تو وا نمیشود.
تو از هزارههایِ دور آمدی
در این درازنایِ خونفشان
به هر قدم نشانِ نقشِ پایِ توست
درین دُرشتناکِ دیولاخ
ز هر طرف طنینِ گامهای رهگشای توست
بلند و پستِ این گشادهدامگاهِ ننگ و نام
به خوننوشته نامهی وفای توست
به گوشِ بیستون هنوز
صدایِ تیشههای توست.
چه تازیانهها که با تنِ تو تابِ عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شُکوهِ قامتِ بلندِ عشق
که استوار مانْد در هجومِ هر گزند.
نگاه کن
هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده، آن شکوفهزارِ انفجارِ نور
کَهربای آرزوست
سپیدهای که جانِ آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفَس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیبِ راه و باز
رو نهی بدان فراز.
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهایست
که سروِ راست هم در او شکسته مینمایدت.
چنان نشسته کوه در کمینِ درههایِ این غروبِ تنگ
که راه بسته مینمایدت.
زمانِ بیکرانه را
تو با شمارِ گامِ عمرِ ما مسنج
به پای او دمیست این درنگِ درد و رنج.
به سان رود
که در نشیبِ دره سر به سنگ میزند،
رونده باش.
امیدِ هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.
(نوشته شده از تاسیان، ه. ا. سایه، نشر کارنامه)
سلام. من با نظر این بنده خدا موافقم. اگر قرار باشه بعد از این زندگی پوچی و نبودن باشه، خوب بهتره همین الان خودمون رو بکشیم!
چرا باید زندگی رو ادامه بدیم که قطعا تو مسیرش درد های زیادی خواهد داشت؟!
بر فرض هم خوش شانس و موفق بودی و لحظات خوش هم زیاد بود.. وولی اگه قراره توش درد هم باشه، من عطاش رو به لقاش میبخشم!
یه پستی داشتی در این مورد، که یاد شعر مولانا انداختم،
* از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود.. به کجا میروم آخر؟! ننمایی وطنم*
تا وقتی کسی به جواب واقعی این سوال ها نزدیک نشه، راهش رو پیدا نمیکنه و بی فایده فرصت دنیا رو هدر میده!
واسم این سوال پیش اومد که اگر تا حالا همچین فکری میکرده در مورد زندگی، پس چرا خودش رو نکشته ؟ منتظر چی بوده
سلام، لذت بردم بسیار از صحبت های شما
خیلی دوست دارم ریز این گفت و گو را اگر خاطرتون هست و فرصتش را دارید بنویسید، برای من خواندن چنین بحث هایی بسیار جالبه…..
سلام آقای قربانی چقدر زیبا بود کنسرت بال در بال و شعر سایه و تار لطفی که با هم آمیخته شده بودن.یه حس خوبی داد بهم که واقعا این روزا خیلی بیشتر نیاز دارم. زندگی اگر ندارد.نباید هم داشته باشد.آن وقت الفش مانند چوبی به سرت میخورد و تو را از بالای شیب گ میندازد پایین و در اخر از روی ر سر میخوری و میفتی.خودت هم نمیدانی چگونه افتاده ای.اصلا نباید بکار ببریمش وقتی چیزی را از ته دل میخواهیم…به قول سایه زنده باشید.
سلام دوست عزیز،
واقعا عنوان متن زیبا و پرمعناست ، شاید اگه این جمله رو همه جدی بگیرند، یکم کمتر جمله هایی بشنویم که کلی حسرت پشتشون باشه و بیشتر عمل کنیم یا اینکه به جای ناامید شدن بتونیم با شرایط کنار بیایم و اسون تر پیش بریم.
چه خاطره شیرینی زنده تر شد ؛))
خاطره کجا بود، دارم هر لحظه زندگیش میکنم اون دو ساعت و اندی رو
باز هم سپاس
مدتهاست ازت بیخبرم. خوشحالم ک این پستت رو الان دیدم. راستش در شرایط روحی مناسبی ب سر نمیبرم. مرسی ب خاطر این جان بخشی!
سلام رها. آره خیلی وقت شده.
اگه باهام کار داشتی و میخواستی صحبت کنی، فکر کنم میدونی از کجا میتونی پیدام کنی.
امیدوارم به زودی بهتر بشی.
راستش این کیس منو یاد چندسال پیش خودم انداخت که همینطورفکرمیکردم اما بایقین تروبااطمینان بیشتری
بنظرم اگه یه چرایی واقعی وحقیقی برا زندگی پیدانکنی یه روز متوجه میشی که همه ی تحلیل هات اشتباه بودشاید زود شایدم خیلی دیر یاوقتی روحت از جسمت جدامیشه برای همیشه
من از اول زندگی م به اسم مسلمون بودم اما حقیقت رودرک نمیکردم ونمیفهمیدم الانم بادید وسیله انگارانه به دین نگاه نمیکنم البته که یه وسیله ای براارامش یایه توجیه براادامه حیاتم باشه
روزی که گفتین بنویسیم اگه روزی یه بیمار داشتیم که میخواد خودکشی کنه کمترکسی از دوستام رو دیدم که باباور این روبخواد بگه براهمین خواستم تجربه ی گدشته م رووحس الانم رو این جابه اشتراک بدارم
خیلییییی انتخاب خوبی بود. این شعر سایه فوق العادست من هم بارها به این کنسرت بال در بال گوش جان دادم!!!
راستی. امیدوارم دفعه بعدی در کار نباشه و دیگه اون بچه همچین کاری با زندگیش نکنه. ولی اگر هم اومد امیدوارم کسی که قانع میشه خودش باشه!
منم کنسرت بال در بال رو خیلی دوست دارم. از اولین کارهایی بود که از لطفی دیدم و علاقهی قلبیام به لطفی از همینجا شروع شد. به همین خاطر خیلی دوستش دارم.
عالی بود
لذت بردم
اما زندگی سراسررنج و بیمعنا را چگونه بدون “اگر” باید هضم کرد؟
کسی که کورسویه های خوشی و لذت بردن را هم از دست داده و نمیتواند “بهاری” را ببیند که به زیبایی یا زشتی اش نظر کند…
شاید اگر چراییش را میدانست چگونگیاش قابل هضم تر میشد ولی هیچکدام را ندارد!
اینجور مواقع واسم سواله که آیا به لحاظ اخلاقی(ورای اخلاق پزشکی و بحث های آتانازی) این درست است که کسی را به ادامه زندگی(و شاید رنج) ترغیب کنم؟
سلام نوید.
اول تبریک میگم که نوشتن رو شروع کردی. امیدوارم با هم بیشتر آشنا بشیم.
حرفت یاد حرف نیچه انداخت من رو:
اما در مورد سوالت، اجازه بده که در این سری پستهای معنای زندگی، جواب خود ویلدورانت را به نامهاش (در اینجا نامهی ویل دورانت را نوشتهام) بنویسم. شاید تو اونجا جوابت رو بگیری.
سلام
ممنونم امیرجان
حتما نوشته هات رو دنبال میکنم
زیبا یا زشت بودن زندگی دقیقا برمیگرده به دیدگاهمون
اگر ذهن ثروتمند باشه، رنج ها رو بخشی از زندگی میبینه ک میگذره و از درد ها لذت میبره چون تجربه ها رو ارزشمند میدونه
شبیه ماجرای ویل دورانت شد و کتاب درباره ی معنی زندگی ایشون
آره. خودمم یاد همون افتادم. کتابی که خودم خیلی دوستش دارم.
عالی بود و زیبا