بعضیها را به بیمارستان میآورند تا بمیرند. دوست ندارم این را بگویم؛ اما یک حقیقت (Fact) است. حقیقتی که با دوستنداشتنِ من قرار نیست عوض بشود.
ماجرایی که خواهم گفت نیز به همین حقیقت ربط دارد.
ماجرایی که بارها و بارها در ذهنم مرورش کردهام. ماهها گذشته است اما این حجم از به یاد آوردنش، نشان از عبور نکردن دارد. به همین خاطر است که مینویسمش. مینویسمش که شاید دیگر پیش نیاید. مینویسمش که شاید راهی به ذهنم آید:
هشتاد ساله. هیکلی درشت. موهایی کم پشت. پوستی چروکیده. لبهایی ترکخورده. چشمهایی بسته. ریشی اصلاحنشده. چهرهای از درد به خود پیچیده. شکمی برآمده. دست و پاهایی ورم کرده.
پیرمرد، حدود سه برابر سن من روزها و شبها الکل نوشیده بود. اما چند سال پیش کنارش گذاشته و دیگر تریاک را به عنوان چارهی درد خود برگزیده بود.
او اما، دیگر تحمل نداشت. شاید خودش داشت، اما کبدش بیشک نداشت. به همین خاطر به بیمارستان آمده بود. نه، نیامده بود. او را آورده بودند تا بمیرد.
سالهاست که بیمارستان به محلی برای End-of-life Care (مراقبتهای پایان حیات) تبدیل شده است. افراد را در روزهای آخر عمرشان به بیمارستان میآورند.
اما آیا واقعا مناسبترین محل برای مردن است؟ ما Hospice Care نداریم. به همین خاطر است که بار آن را نیز بیمارستانهایمان بر دوش میکشند.
من میدانم. رزیدنت میداند. اتندینگ نیز میداند. همه میدانیم که آنها به چه دلیلی آمدهاند. خیلی در موردشان با هم صحبت نمیکنیم. حداقل در این مورد که آمدهاند تا بمیرند، اصلا صحبت نمیکنیم.
کسی از میرایی و مرگ آموزش نمیدهد. تو گویی که صحبت در مورد مرگ تابوست. شاید اتندینگها با خود میگویند: «من باید یاد بدهم چگونه بیماران را زنده نگه دارند. از مردنشان که نباید بگویم».
اما ای کاش میگفتند.
مثلا به یادم است همان روزها، اتندینگ بعد از دیدن یک بیمار به رزیدنت گفت: «هر طور خودت صلاح میدانی عمل بکن».
ششها، قلب، کبد، کلیهها و مغز استخوان، همگی خسته شده بودند و دیگر برایشان ادامه دادن دشوار بود (Multiple Organ Failure). چه کاری از دستش برمیآمد؟
رزیدنت نیز به من همین حرف را گفت. آن روز نیز کشیک بودم. من تنها امیدوار بودم که لازم نباشد هر طور خودم صلاح میدانم عمل کنم. کاش حالش خوب میماند.
اما برای پیرمرد، هنوز کسی به زبان نمیآورد که از همین دسته است. با اینکه میدانستیم اینگونه خواهد بود. از آن دور زمزمههای اکسپایری است را میشنیدم. چقدر من از این حرف متنفرم. اما این حرف نیز یک حقیقت است که متنفر بودنِ من، تغییری در آن ایجاد نمیکند. گاهی افراد به زودی اکسپایر (Expire) میشوند.
اتندینگ تعدادی کار برایش گفته بود که انجام بدهم. همه را یادداشت کردم و انجام دادنش را شروع. یادم است که از اتندینگ اجازه گرفتم که به درمانش ویتامین B1 (تیامین) نیز اضافه کنم. او نیز موافق بود.
به خاطر آماده کردنش برای سونوگرافی کالر داپلر (رنگی) از عروق کبد، به دایمتیکون نیاز بود. میبایست دایمتیکون بخورد تا بتوان با کمتر کردن گاز درون دستگاه گوارش، عروق را از طریق سونوگرافی دید.
و مشکلها از اینجا شروع میشود. از اینجا را بارها و بارها مرور کردم.
میشود بر آن برچسب خطای انسانی زد و عبور کرد و مسئولیت را از دوش خود برداشت. اما، نه. میخواهم بنویسم. این یک خطای سیستمی بود. نمیگویم خطای سیستم بیمارستان. خطای تک تک انسانهایی که در آنجا حضور داشتند. خطای تک تک انسانهایی که مسئول بودند. همهی آنهایی که موقت یا دائم عضو سیستمِ مراقبت از پیرمرد گشته بودند.
داشتم میگفتم. مشکل از اینجا شروع شد: بیمارستان دایمتیکون و تیامین نداشت.
چرا نداشت؟ پس از تحریمهای جدید اینگونه شدهایم. اما دیگر آنقدر عادت کردهایم که کسی حرفی نمیزند. توگویی استانداردهای خود را تعدیل دادهایم.
داروها را در دفترچه نوشتم. به عادت همیشگی پس از نوشتنش دوباره چک کردم که اشتباه ننوشته باشم.
همراه پیرمرد برای تهیه داروها رفت. دخترش بود. داروها را اما پیدا نکرد.
کمی دیرتر، پسرش رفت. به او گفتم اگر تیامین نبود، مهم نیست. دایمتیکون رو بیاور. اما گفت که همان را نداشتند.
آخر چطور دایمتیکون نیست؟ چطور نباید باشد؟
کمی پرسوجو کردم. بیماری در بخش کناری نیز به دایمتیکون نیاز داشت و تهیه کرده بود. از او پرسیدم که از کجا خریده است؟
گفت: همین داروخانهی اتفاقات. طبقهی همکف.
به پیش پسر پیرمرد برگشتم. او تعداد زیادی از داروخانهها را رفته بود، اما به داروخانهی اتفاقات بیمارستان سرنزده بود. به او گفتم که به آنجا برود.
آن روز، دو نفر کشیک بودیم. نفر دوم گفته بود که شب را کاور خواهد کرد و من به خوابگاه بیمارستان رفتم تا کمی استراحت کنم. اما – همانند اکثر اوقات – که در کشیکهایم آرام و قرار ندارم، به بخش برگشتم.
پیرمرد حالش خوب نبود. نفسش تنگ بود و سر تختش را بالا آورده بودند. معاینهاش کردم. نیاز به عکس داشت. به رادیولوژی زنگ زدم. با آنها هماهنگ کردم که بیمارم بد حال است و لطفا اورژانسیاش کنید که در صف معطل نشود.
نفر دوم نیز همان موقع دوباره به بخش آمد. در جریان کارها گذاشتمش. به من گفت که در بخش هست و من به خوابگاه بروم.
آرام آرام به سمت خوابگاه راه افتادم تا غذایی بخورم.
تازه راهروهای بیمارستان را طی کرده و به خوابگاه رسیده بودم که با من تماس گرفت و گفت: فلانی ارست (Arrest) داده است. میآیی؟
با سرعت برگشتم. بالای سرش بودند. پیرمرد درشت هیکل بود. به نظرم آمد که آنها نمیتوانند زور کافی را برای فشردن قلب بین جناغ و مهرهها فراهم کنند. کسی که قفسهی سینه را میفشرد، جایش را با من عوض کرد. شروع کردم. پس از اولین فشار، درد مچم دوباره شروع شد. دردی که مدتی قبل شروع شده بود و هنوز ادامه دارد. اما الان مهم نبود. کمی وضعیت مچم را تغییر دادم تا درد از غیرقابل تحمل به قابل تحمل تبدیل گردد و ادامه دادم.
دو دقیقه ادامه دادم. سپس جایم را با دیگری عوض کردم.
همراهش برگشته بود. از در نیمه باز اتاق میدیدمش. فقط گفتم اپینفرین.
کسی آنجا گفت که رفتنی است و من میگفتم اپینفرین.
واقعا الان وقت بحث کردن با من نبود. بعید میدانم دلش بخواهد عصبانیت مرا ببیند. کم پیش آمده است که در بیمارستان عصبانی بشوم. خیلی کم. اما حرفهای آنها باعث میشد به آن سمت بروم.
ادامه دادم. یک چشمم به مانیتور بود. برای لحظهای ریتم قلبیاش شوکپذیر شد؛ سریع خواستم که شوک بدهم. اما آن ریتم شوکپذیر، فقط لحظهای وجود داشت. دیگر شوک دادن هم چارهای نبود.
اپینفرین. ماساژ قلبی. اپینفرین. ماساژ قلبی. دوباره. دوباره. کسی دیگر حوصله نداشت. نزدیک پنجاه دقیقه شده بود.
سراپا استیصال به مانیتور نگاه کردم. او رفته بود. تمام شده بود. باید میرفتم و به آنها میگفتم که پدرشان مرده است.
آن لحظه، مهم نیست که الکلی بود. مهم نیست که به تریاک معتاد بود. مهم نیست که پیر بود. مهم نیست که کبد برایش باقی نمانده بود. مهم این است که پدرشان بود.
به سمت در اتاق راه افتادم. وزن مرگ پیرمرد درشت هیکل نیز، اکنون روی شانههایم بود. مرگ، سنگین است. همیشه.
حرکتم آهسته بود. به پیش آنها رسیدم. لازم نبود توضیحی بهم. قیافهی من همهچیز را لو میداد. به جای اینکه من صحبت را شروع بکنم، همراه تخت کناری این کار را کرد: من دیدم که دکتر تمام تلاشش را کرد. همراه خودش نیز آمده بود و تایید میکرد.
بار را از روی دوش من برداشت. من لازم نبود که بگویم پدرتان مرده است.
کمی پیش آنها ماندم. صحبت کردیم. تسلیت گفتم. جواب سوالهایشان را دادم. با هم به پیش پدرشان برگشتیم.
کَمَکی دیگر ماندم و کمک کردم تا فرم مرگ پر بشود و آرام آرام دوباره به سمت خوابگاه راه افتادم. فکر میکردم و کل ماجرا را در ذهنم مرور.
چه شده بود؟ چرا قلبش ایستاد؟
به کمی قبلتر برگشتم.
پسرش میخواست که دارو بخرد. دارویی را که بیمارستان نداشت. دارویی را که من برایش در دفترچه نوشتم و فرستادمش تا بخرد.
او مریضش را به همراه تخت کناری سپرد. اما او، او که نیکوتین خونش پایین افتاده بود، برای کشیدن سیگار به بیرون رفت. او نیز حضور نداشت تا حواسش به پیرمرد باشد.
در تخت کناری نیز پیرمردی پیرمردتر از پیرمردِ ماجرایِ ما خوابیده بود و نمیتوانست حواسش به فرد دیگری باشد.
تخت اول آن اتاق نیز، نخستین شبی بود که همراه نداشت. به خودِ پسرک ۲۲ سالهی تخت اول نیز، دقایقی پیش مپردین (پتدین) را داده بودم و اکنون به خاطر بیدردیِ ایجادشده از مخدر، تخت خوابیده بود. پانکراتیت درد دارد؛ اما دیگران به او هم بد نگاه میکردند. میگفتند معتاد است. اما کسی نمیگفت این اعتیاد نبود که به او پانکراتیت داد. دردِ وحشتناکِ مزمنِ التهابِ لوزالمعده بود که باعث مصرف مداوم داروهای مخدر و اعتیادش شده بود.
پیرمرد. پیرمرد اما استفراغ کرد و کسی متوجه نشده بود. کسی نبود که متوجه بشود. محتویات آن استفراغ وارد نای و ریهاش شد. مسیر هواییاش بسته گشت. ایست تنفسی داد و کمی بعد قلبش ایستاده بود.
چرا استفراغ وارد ریهاش شد؟ او که تختش صاف نبود و سر تخت را بالا آورده بودیم.
شاید کسی تخت را صاف کرده بود. کسی که میخواست او را برای عکسبرداری به طبقه پایین ببرد و اکنون خودش اتاق را ترک کرده بود.
نمیدانم دقیق چه شد. نمیدانم.
کسی حرفی نمیزد. کسی هم برایش چندان مهم نبود. زیرا او آمده بود که بمیرد.
سلام
شاید دیدگاه مرا ببینی شاید هم نه
اما تنها چیزی که میدانم این است که
از زمانی که با وبلاگ و نوشته هایت اشنا شدم
دیگر خود را هر لحظه کنارت احساس میکنم تجربه هایت را تداعی میکنم
اما انگیزه میگیرم
میدانی درس هایم را که میخوانم تایم استراحتم را با نوشته های تو سپری میکنم
خودم نیز زیاد نوشته ام اما نوشته های چون تورا در این چند سال زندگیام ندیدم
بنویس و زیاد بنویس ،تا امثال مثل من را انگیزه بدهی ،اشنا کنی ،با چشمعقلمان ببنیم مسائلی را که با چشمهایمان میبینیماما پذیرای ان نیستیم
با شاید گاهی خودرا به کوچه علی چپمیزنیم!
مادرم همیشه می گوید هر دستی که به سویت دراز شد خواه نیازمند باشد خواه ثروتمند ردش نکن به او کمک کن
جمله شما من را یاد این موضوع انداخت :
آن لحظه، مهم نیست که الکلی بود. مهم نیست که به تریاک معتاد بود. مهم نیست که پیر بود. مهم نیست که کبد برایش باقی نمانده بود. مهم این است که پدرشان بود.
راستش مرگ و زندگی دست من و شما نیست گاهی می توانیم فقط مرگ را به تاخیر بیاندازیم و به انان فرصتی برای دیدن طلوع خورشید روز بعد بدهیم
چقدر قلمتون زیباست چقدر احساس در نوشته هاتون هست که دقیقا با خوندن این روایت انگار گه لحظه به لحظه اش رو زندگی کردم و دیدم و حس کردم
سلام آقا امیر
به نظر خودتون وجدان کاری که دارید اکتسابی بوده یا ذاتی؟
همدلی که با بیمارها دارید ، تلاش برای برگرداندنشون .
(اگه ذاتی باشه به چه امیدی همدلی ام رو با مردم بیشتر کنم و کمتر بیتفاوت باشم؟)
تمرینی هست و میشه تقویتش کرد.
سلام آقای قربانی
به متنتون فکر کردم.به اون قسمتی که مصرانه درخواست اپی نفرین کردین … .خیلی دوست دارم بدونم اون لحظه چی باعث شد پنجاه دقیقه تلاش کنیدبرای کسی که میدونستید برای رفتن اومده
(اگه من درک نمیکنم مشکل منه میدونم…میپرسم که اگه یه روزی جای شما بودم مثل الان فکر نکنم ومصرانه درخواست اپی نفرین بدم)
فقط میتونم بگم گریه ام گرفت?
سلام
بسیار زیاد مطابتون رو دوست داشتم یا به قولی مطالب وبلاگتون کلی قشنگن( از نظرمن) .خصوصا انجه که بعد از مرگ پیرمرد به علت مرگش فکر می کنید که شاید استفراق با بستن راه های تنفسی در اون لحظه باعث مرگ شده … این جملاتتون منو به وجد می اورد و علاقه من رو به علم پزشکی دوچندان کرد … میگن ادم ها به معنای واقعی دو روز به دنیا می ایند : یکی در روزی که در بیمارستان از لحاظ جسمی پا به این دنیا می زارند و یکی هم وقتی که می فهمن برای چی به دنیا اومدن ؟؟
از کجا امده ام آمدنم بهر چه بود ؟
یادمه از بچگی در مسائل زیست شناسی کنجکاوی داشتم و حتی الانم که درس های زیست شناسی رو میخونم برای کنکور هنگام مطالعه کلی چرا چرا چرا به ذهنم می اید که خب میدونم متون زیست دبیرستان درباره بدن انسان بسیار بسیارکلی و ناچیزه برای همینه که ذهنم پر از سوال میشه و اساسا به نظر من علم پزشکی یعنی همین … یعنی حل کردن مسائل و معماهای بدن.
مطالب سایتتون رو که خوندم افکارتون رو به افکار خودم نزدیک یافتم و خودم رو مجاب دونستم من باب این وبلاگ دوسداشتنی که همچین علاقه ای رو بیش تر از پیش در من زنده کرد تشکر کنم 🙂
شاد و پیروز باشید
سلام
این برای تشکر از رنج هایی تحمل می کنید:
در میان ِ اشک ها ، پرسیدمش :
– ” خوش ترین لبخند چیست ؟ ”
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش ِ خون در گونه اش آتش فشاند
گفت :
– ” لبخندی که عشق ِ سربلند
وقت ِ مردن بر لب ِ مردان نشاند ”
من ز جا برخاستم
بوسیدمش
قسمتی از شعر بوسهی سایه
راستش یاد اون یه خطی که افتادم که نوشته بودی برای دو نفر یه ماسک دادن
که* بعد از خطی اضافی هست
پُزشکی یا پزِشکی؟
برای تو بی شک گزینه ۲
امیر جان ممنون که کمک میکنید.
محتوا های سایت بسیار عالی
ممنون
سایتی به این خوبی ندیده بودم
یکی میگفت دیگر رفتنی است و دیگری میگفت حالا چند روزی دیگر نگهش داریم شاید بهتر شد…
و دیگری میگفت روز های اخرش است با سوزن و قرص اذیتش نکنید
در روز های سرشار از زندگی وقتی ۶ سال بیشتر نداشتم…
من نیامده بودم بیمارستان که بمیرم…
حالا من خوب شدم… انقدر خوب و پر انرژی که کسی باور نمیکند در ❤ این دختر ۱۹ ساله تا به حال غمی بوده باشد…
اما
هنوز هروقت به ان دکتر فکر میکنم از احساس بد سرشار میشم…
میدانی؟
این متن را که خواندم بغض کردم و یاد تمام ان روز هایی افتادم که وقتی خواب و بیدار بودم، دکتر ها بالای سرم از رفتنم میگفتند…
اما نباید بغضم میشکست…
باید تظاهر به نشنیدن میکردم…
باید نشنیده میگرفتم تا بتوانم شب رویای زنده بودن را با خودم تکرار کنم…
دکتر قربانی عزیز
همه ی این ناگفتنی هارا گفتم
که از ته قلبم بگویم بی نهایت از شما ممنونم…
مرسی که اینقدر تسلی بخش هستین…
براتون بهترین هارو ارزو میکنم…
چقدر نوشتن سبکبال میکند ❤ ها را…
متاسفم که این خاطرات در ذهنت مونده فائزه. حتما خیلی سخت بوده شنیدنش. امیدوارم بتونی به خوبی Move on بکنی و ادامه بدی.
امان از دست خاطرات
و امان از دست کلمات که اینقدر در بیان احساس دست و پاچلفتی هستند….
نوشته های شما نیمه ی احساس خوب لحظه ها را سنگین تر میکند…?
یاداوری وجود پاک و زیبای
((امیرمحمد قربانی ها ))ادامه دادن را در این دنیای خاکستری راحت تر میکند…
ممنونم از لطف و همدلی شما دکتر بی نظیر…??❤?❤??
شاد و سلامت باشید???
سلام امیر محمد جان
امیدوارم از خستگی این روزا ملول نشدهباشی و اگرم این ویروس جدید درگیرت کرده، مثل من بعد از ابتلا بهش سریع خوب شدهباشی!
میگم به این کلمهای که میگیم دقت کردی…؟ expire…
چک کردم و دیدم ظاهراً استفاده از کلمهی اکسپایر به جای مرگ یا فوت یه جور euphemism یا تسهیل معنی هستش. که به جای کلمهای که بار معنایی سنگین داره، از کلمهی سبکتر و یه مقدار (ظاهراً) حرفهایتر استفاده بشه.
ولی واقعاً چه نگاه عجیبیه… تاریخ انقضای کسی تموم میشه. کسی منقضی شد…
انگار تو مورنینگ ریپورتها باید بگیم اکسپایر شد و نه فوت کرد تا اون بار احساسی مرگ به بحث علمی وارد نشه ولی راستش… من احساس میکنم اینجوری بیشتر ربات میشیم تا طبیب (کسی که آرامشبخش هستش).
متین راستش تست ندادم. با بیمارهای مثبت زیادی در تماس بودم. اما خودم علامتدار نبودم که تست بخوام بدم.
خوشحالم که الان میگی خوب هست حالت. همینطور خوب بمون لطفا. حداقل از نظر جسمی.
اصلا نتونستم با این کلمه ارتباط برقرار بکنم. با اکسپایر. بهتر از من از رابطهی عاطفی با کلمات خبر داری. مثلا من کلمهی «پرورش» رو دوست دارم. «بالندگی» رو دوست دارم. «تسلیبخش» رو دوست دارم. اما هیچوقت با اکسپایر ارتباط برقرار نکردم. و اگر جایی استفاده کردمش، مجبور بودم و متعاقب این اجبار، یک انزجار به وجود میاد.
انگار بقیهی کادر درمان دوست ندارن «فوت کرد» رو بشوند.
کلمات مهم هستند. برای من، خیلی. من با «فوت شد» فشار و سنگینی بیشتری رو حس میکنم تا با اکسپایر.
و یادمه دقیقا اولین روزی که شنیدمش، فقط داشتم به این فکر میکردم که مگه مثلا شیر یا ماست یا تخممرغ هست که اینجوری گفته میشه؟ در این حد برام عجیب بود که فکر میکردم اشتباه شنیدم.
اولین باری که با واژه اکسپایر شدن در بیمارستان مواجه شدم متاسفانه در برخوردی بود که عملکرد آن کادر درمان را چندان مسئول و متعهد ارزیابی نکرده بودم و با شنیدن این واژه به جای فوت شدن، در مقام مراجعه کننده انگار ذهنم تماما به این سمت رفت که تمام این بی مسئولیتی و کم کاری نسات گرفته از این تصور است که “جان” یک انسان و فرصت زندگی او را به این شکل منقضی شدن تعبیر می کنند و این شد که از این واژه متنفر شدم.
بعدتر اما بیشتر به آن فکر کردم و حس کردم که در کل ماجرا کادر درمانی که تمام تلاشش را می کند تا جان بیماری را نجات دهد و دردی را تسکین، را باید درک کرد و نمی شود که در لحظه لحظه کار و زندگی اش با واژه ی مرگ سر و کار داشته باشد. این جایگزینی شاید از این رو ست.
سیستم درمان البته نه تنها سیستم ایران احتمالا با دو وجه روبروست. یکی کادر درمان که باید ملاحظه ی روح و روان شان را کند و دیگری با بیماران و مراجعه کنندگانی که باید ظرافت های انسانی شان را درک کرد اما پزشکی مدرن در این جدال بخاطر حفظ قالب حرفه ای خود به یکت یک نگاه ماشینی به انسان رفته است و بدن و کالبد را کاملا جذای از روح و روان می نگرد همین است که به واژگانی چون اکسپایر در سیستم درمان بر می خوریم.
دایمتیکون؟!؟!؟!
یعنی داخل ایران تولید نمیشه؟
نمیدونم این رو. ولی اون روز بیمارستان نداشتش.
و دلیل این فراز و نشیبهای موجودی داروها در بیمارستان، یه مقداری داخلی و یه مقداری خارچی هست. عوامل داخلی رو که میدونیم. عوامل خارجی میشه تحریمها.
سلام دکتر جان امیدوارم حالت همیشه خوب باشه.
یه سوال داشتم:شده تا حالا خسته شده باشی از پزشکی و پشیمان از اینکه چرا این تصمیم را گرفته ای؟! حتی برای چند لحظه؟؟
سلام ثنا. نمیدونم نوشتهی خودتابآوری رو خوندی یا نه. فکر کنم اون رو بخونی، جوابت رو بگیری.
هنوز نخوندم باش الان میخونم مرسی
دکتر دقیقا لحظه ای ک پیشنهاد دادی واسه اضافه کردن تیامین واسش رو تو خاطرم هس، اون کشیک دائم تو بخش بودی تا وقتی ک نوبتت بود، خودتم میدونی همیشه تا جایی ک میتونی و میشه و حتی شاید بیشتر حواست هس ب مریضا، این حجم از به یاد اوردنش نشان از رسوب داره، نذار رسوب کنن، نباید بذاری رسوب کنن تا نفس داشته باشی مث همیشه، واسه این راه طولانی
سلام ساغر. امیدوارم حالت خوب باشه و خوشحال و راضی باشی.
لطف کردی که برام نوشتی.
آره. برای من همینطوره. خیلی میمونه این خاطرات. نوشتن در همینجا خودش نوعی عبور کردن هست.
مرسی امیر محمد، امیدوارم حال تو هم خوب باشه این روزای کرونایی
لطف داری واقعا، آره خوشحالم از اینکه به خودم قول هایی دادم.اردلان میگفت که از آنجایی که ماندم ناتمام آغاز خواهم کرد، تمام قفل ها را باز خواهم کرد
تو خیلی خوبی امیرمحمد
سلام امیرمحمد?
اولین باره که به وبلاگت میام???
میشه بپرسم هدفت از راه اندازی این وبلاگ چی بود؟؟?
اسطوره نظم و دقت جان?
به قول شیمبورسکا
جهنم بی نظمی را به جهنم نظم ترجیح میدهم….
اما تو چیز بهتری?
کلی کیف کردم از خوندن نوشته هات کلی چیز میز یادگرفتم ممنونم ازت
میدونم کلی سرت شلوغه… و دستت سوخته? از بس دستی بر اتش پزشکی داشتی??
ای کاش هروقت فرصت کردی بنویسی که جواب
چ جور کامنت هایی رو میدی
ماشاالله کلی خاطرخواه داری و جواب دادن به همه ی کامنت ها
امکان پذیر نیست.
“مرگ” شاید به تنهایی غم زیادی داشته باشه اما چیزی ک این متن رو آزاردهنده کرد مرگ نبود.. غم و آزارش از مرگ داستان خیلی بیشتر بود..
گفته بودم در این جور نوشته هات و اتفاقاتی که بیان میکنید اونقدر غرق تحلیل های مختلف / احساست عجیب و.. میشم که نمیشه ذره ای از اون رو نوشت…
سلام آقای قربانی
انشالله که خدا به خانواده ی اون بیمار و حتی شما صبر بده
وقتی متنو خوندم خیلی خیلی ناراحت شدم و واقعا داشتم فکر میکردم که مرگ چیز خیلی عجیبیه
درسته که ما ی روزی به اینجا اومدیم اما ی روز هم میریم
در واقع آدما با رفتنشون ممکنه به جای بدی برن یا حتی به جای خیلی خوب این دیگه بستگی به خودشون داره
اما الان صبحتم راجب بعد از مرگ و آخرت نیست ،وقتی داشتم میخوندم حس میکردم کاملا منم اونجام ولی کلا ازدست دادن خیلی سخته . خوشحال میشم پست بعدی که گفتید درباره کنار اومدن با مرگه رو بخونم . ولی واقعا چطور میشه باهاش کنار اومد؟ چطور میشه مرگ دیگران برات عادی نشه ؟ من واقعا از اون روز میترسم
که با هاش کنار بیام
سلام فاطمه. کنار اومدن با مرگ به این معنا نیست که مرگ برات عادی بشه. با هم خیلی تفاوت دارن. مینویسم ازش.
چقدر تلخ
مشکل کادر درمانی اینه که کسی که بیمارستان میاد رو صرفا یه کیس در نظر میگیرن صرفا یه بیمار و بله بیمار ممکنه بمیره بیمار ممکنه حالش بدتر بشه خیلی عادیه زیاد پیش میاد …
و بدون توجه به اینکه اون یه انسانه یه عضو از یه خانواده
واقعا چرا اتفاقات بیمارستان برای کادر درمان عادی میشه؟
ذهن ما شاید اینطوری راحت تر هضمش میکنه راحت تر از زیر بار مسئولیتش شونه خالی میکنه
مرگ اتفاق خیلی سنگینیه . میترسم از روزی که برای من هم عادی بشه که امیدوارم هیچوقت نشه .
یکی از اقوام تازه وارد دوران بیمارستان شده بود، پرستاری خونده بود و اصلا چیزی که از قبل سراغ داشتم در اون به پرستاری نمی خورد. ازش در مورد عادت کردن به محیط بیمارستان و مواجهه با مرگ و زندگی پرسیدم. نگاه ش با اینکه خیلی از حضورش در بیمارستان نمی گذشت کاملا ماشینی شده بود. انگار که موقعیت و افراد و اتفاقات اون رو تبدیل کرده بودن به یک فردی که فقط مثل ربات order ها رو انجام می ده تا فقط کارشو انجام داده باشه. برلش مهم نبود که با انسان طرف عه، با زندگی و مرگ.این نگاه اصلا مطابق با مراقب و پرستاری نبود. برای من آشنا بود اما.چندباری که بیمارستان رفته بودم برای مادرم من رو اشنا مرده بود با این نگاه موجود. کمتر دیده بودم مورد هایی که به انسان به مثابه انسان اهمیت می دادن تو سیستم پزشکی. اغلب انگار که با ماشین برخورد می کنن.شاید باید بیشتر از پیچیدگی و سیستم پیچیده ی انسانی صحبت کرد برای کادر درمان. شاید هم حق دارن و نمی شه این همه بار سنگین رو به دوش کشید و از یه جایی به بعد عادی سازی صورت می گیره و دیگه کسی تعداد تلاش های بی ثمرش برای زنده نگه داشتن افراد رو نمی شمره.
من تجربه شو ندارم اما دیدم افرادی رو هم که طور دیگه ای به بیمار و سلامت انسانها اهمیت می دن. نمونه ش همین امیرمحمدی که در نوشته های تو تصویر می شه. جان ت سلامت آقای دکتر. امیدوارم که پاینده باشی توی مسیر پیش روت?
سلام امیرمحسن.
ممنونم که برام نوشتی. لطف داری.
بهتر از من میدونی که حق نداریم مکانیسمهای دفاعی انسانها رو بدون جایگزین کردن ازشون بگیریم. ترجیح اینه که با چیزی بهتر و انسانیتر جایگزین بکنیم. میخواستم پایاننامهام رو دربارهی این موضوع بردارم. فعلا که نشده هنوز به دلایل مختلف. امیدوارم بتونم کاری در راستاش انجام بدم.
میدونی چیه؟خوبیه تو اینه که قشنگ حرف میزنی قشنگ یادمیگیری قشنگ مینویسی قشنگ کارتوانجام میدی
ازته دلم میگم همیشه موفق باشی اقای دکتر
به اندازه ای که برای کنکوردرس میخونی بایدبرای پزشکی تواین ۷ سال هم بخونی؟
دست خود فرد هست. میتونه کنجکاو باشه و بخونه.
میشه هم – به قول استادم – گوساله وارد شد و گاو بیرون اومد ? البته که توهین به این حیوون عزیز نشه با چیزهایی که من دیدم گاهی.
قاعدتا طیف هست و بالاخره هر کی بسته به هدف خودش یه جایی از این طیف قرار میگیره.
“ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس
همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ی ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی کنار حادثه سر میکشیم.”
س.سپهری
ممنون که نوشتی:)
صفحه گوشی که رفرش شد و پست جدیدتونو دیدم قبل از شروع رفتم توی اتاق تا در سکوت نوشته ها رو کمکم بخونم تا جملاتت در ذهنم دم بکشه اما…از همونجایی که گفتی اما من میخواهم بنویسم و ماجرای پیر مرد بغض سنگینی توی گلوم جا خوش کرد.هر چند همیشه طرز تفکر و نوشته هاتون در مورد ادبیات و هنر رو تحسین میکنم اما به هیچ وجه دوست نداشتم جای شما باشم و اون لحظاتو ببینم. ولی طوری تعریف کردی که در تک تک لحظات در اون اتاق حضور داشتم….اما تمام تلاشتو کردی و اون جمله از استادت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و شاید الان وقت گفتتش باشه : مگه برای نشدهها و رفتهها و نیامدههات تا مغز و بازوت قدرت داشت تلاش نکردی که بشه و نره و بیاد؟ اگه این نبود حق داشتی درد بکشی نه الآن…
ممنونم سمیرا. یادآوری به جایی بود این جمله که برای استاد یکی از دوستان من بود. درست میگه. ممنونم.
سلام امیرمحمد.
متاسف شدم درد سنگینیه.
هنوز یک سال تا شروع استاژریم مونده. ولی علوم پایه برای درس آداب پزشکی رفتیم اورژانس متخصص طب اورژانس ولیعصر بیرجند برامون کلاس داشت. همون لحظه کد زدن و ۵ دقیقه بعد یکی اکسپایر شد و صدای ناله همراش تو سالن میپیچید. هر بار ناله میکرد من بیقرار میشدم.
اولین بار بود میرفتم بیمارستان بعنوان دانشجوی پزشکی ولی دیدن نالههای خانمی که نمیدونم همسرش بود یا دخترش تا مدتها تو ذهنم موند. اولین بار همیشه تو ذهنت میمونه!
فقط امیدوارم خدا صبرشو بده. وگرنه یه فشار عصبی مزمن نمیدونم آخرش به کجا میزنه!
محمد جواد من تقریبا تمام بارها مونده تو ذهنم. فقط باید اسم بخشها رو بنویسم تا یادم بیاد.
شاید نوشتهی بعدی رو در مورد مرگ نوشتم و پذیرشش.
“کسی آنجا گفت که رفتنی است و من میگفتم اپینفرین”
به این جمله که رسیدم دیگه نتونستم!
از اتاقم خارج شدم و طول خونه رو ۱۰ بار رفتم و اومدم
انگار چیزی درونم مچاله میشه
به همه مدل های تثبیت شده و این نوع حرف های کشنده فکر میکنم
و همه مجادلاتی که در همه زندگی با اونها داشتم
و همه هزینه هایی که دادم
حرفم رو کوتاه میکنم
به قول خودت ما نیاز به یاد آور داریم تا انسان تر باشیم
تا حداقل”و چقدر پذیرش این سخته” بخشی از این زنجیره نباشیم
میدونی مهدی من همون کشیک اولم در بیمارستان، با یک بیماری که ارست داده مواجه شدم. خودم بودم. هوداد بود و هیچ کس دیگهای نبود. تازه CPR کردن و داروهای احیا و … رو یاد گرفته بودم. مواجهه من با این قضیه از همون موقع شروع شد. چیزی که میتونم با جرئت بگم اینه که از همون اولی تا آخری، اگه به کسی بگم هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم که برگرده، هیچ دروغی نگفتم. حداقل از این بابت وجدانم آسوده است.
دلم حسابی برات تنگ شده. امیدوارم زودتر این روزها تموم بشه و بتونیم جمع بشیم دور هم.
– چیزی هست که راجعبهش حرف بزنم و تهش نگی «که چی؟»؟
+ مردن 🙂
علیرضا
یه روزی پس از این ماجراها با هم به لطفی گوش میدیم و بعدش شاید راجع به این ماجرا هم صحبت کردیم. پس از گوش دادن به لطفی شاید دیگه نیازی نشه اصلا.
حتما امیرجان حتما :))
افرادی مثل تو ثابت میکنند که در این دنیای وانفسا هنوز هم میتوان دلسوز و جدی بود. هنوز هم میتوان از تلاش و کوشش برای حفظ جان آفریده ی ایزد یکتا لذت برد. تو مثال نقضی هستی برای این موضوع که عصر جدید عصر حاشیه نشینی و بیتفاوتی است.امیدوارم که اطرافیانت از تو عبرت گرفته و نسبت به آسایش و جان هموطنان خود بی تفاوت نباشند. جا دارد از شعر مشهور و مقدس سعدی نیز یادی کنم
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
موفق و شاد باشی
سلام آقای قربانی عزیز
این متنو کە خوندم بە اولین مواجهەی جدی زندگیم با مرگ فکر کردم یەبار گفتەبودی لحظاتی هست کە مارو تبدیل میکنە بە من قبل از اون و من بعد از اون،خب این اولین مرگ کە اینقدر نزدیک بود و غیرمنتظره(کەبرای ذهن ۱۲سالەی من غیرقابل هضم بود و هست) همین لحظە بود برای من،میدونی من بیشتر از همە از چی متفرم؛از حس کردن این واقعیت کە افراد نسبت به مرگ اشخاص مسن تر چندان متاثر نمیشن و فکر میکنن طبیعتا مردن تو این سن طبیعیە و بە گفتن این جملە بسندە میکنن کەمرگ حقە و از این حرفا،ولی من خودم از نزدیک دیدم چقد گاهی زندگی خیلیا بە همین بودنا بستگی دارە، پیرزنی کە با تک دختر لال و ناشنوا و ناتوان ذهنیش زندگی میکنە درستە کە روزی باید بمیره ولی این روز هر چقدر دیرتر باشە بهتره، شاید ما نتونیم گریەها و عصبانیت های یک خانوم ۴۰سالە رو بەخاطر مادر ۷۰سالەش بفهمیم ولی اون خودش میدونە با نبود این مادر تنهای تنها میشە،خانوم ۴۰سالەای کە هنوز ازدواج نکردە،کاری ندارە،نمیتونە خونەی برادرهاش بمونە چون سربارشون میشە و با نبود این مادر همون اندک حمایت های برادراش رو هم از دست میدە و… و خیلی مثالهای دیگە کە من دیدم،این زندگیها نە بە خاطر خودشون بلکە بە خاطر بقیەای کە با نبود اونا بە بن بست بی کسی میرسن ارزش دارن،البتە میدونم شما هر کار از دستتون بر اومده انجام دادین منظور من اینە کە دیدمون این نباشە کە فلانی بە اندازەی کافی عمر کردە تو این سن مرگ بهتر از زندگی با هزار دارو و بیماریە چون همون بدن ضعیف و کم طاقت همیشە بیمار هم شاید تنها امید بعضیا باشە.ممنون از نوشتەتون و صداقتتون تو بیانش
آقای قربانی اینو هم اضافه کنم،نمیدونم کجا،فک کنم از خود شما شنیدم ک گفتید “مینویسیم تا فراموش کنیم”،امیدوارم ک بعد از نوشتن، کمی این قضیه هضم بشه،نمیگم آرامش،چون آرامش زمان میخواد…من هم براتون نوشتم تا شاید کمی از فکرش جدابشم،شاید چند ساعت کوتاه…
سلام آقای قربانی عزیز…شبتون بخیر…
قبل از هجدهم دی ماه،اون سحرگاه شوم،دیدگاه عمیقی نسبت ب مرگ نداشتم…یجورایی از نزدیک لمسش نکرده بودم…از اون مقطع ب بعد،حتی یک روز نشد ک ب خون و آتش کشیدن اون همه انسان فکر نکنم…شما درست میگید،بعضی ها را می آورند تا بمیرند،این بعضی ها مسافر مرگ اند،اما بعضی دیگر مسافر زندگی بودند،آنها نمی رفتند تا بمیرند…عاجزم از توصیف دردش،اما مثل یک گرفتگی و نفس تنگی است ک ن میتوانم هضمش کنم ن میتوانم تمام حجم درد را بالا بیاورم؛گیر کرده است درست میان قفسه سینه ام؛۹۰ روز است…هیچوقت برام هضم نشده…انگار تو حوالی یخبندان فاجعه،در دی ماه سرد خاکستری گیر کردم،هر چقدر از جزییاتش بیشتر میفهمم،بیشتر در باتلاق درد فرو میرم…درد زمانی شعله ورتر میشود و بیشتر میسوزاندم ک از خطا آن هم از نوع انسانی اش سخن می رانند و سرپوش میگذارند بر بریدن نفس هایی ک در وطن خودشان،فقط دو دقیقه با پایتخت فاصله داشتند…عذاب میشکم،حس میکنم مقصر هستم،برای تمام تغییراتی ک شاید میتوانستم رغم بزنم و ب احتمال خیلی زیاد،برچسب سکوت بر دهانم کوبانده میشد!…
آقای قرابانی،مرگ همیشه و این روزها بیش از پیش برایم زجرآور شده،اما
مرگ داریم تا مرگ!…
ب قول شما بعضی ها آمده اند ک بروند،اما خیلی های دیگر چه؟…
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک.
ساختن. زندگی کردن.
مواظب خودت باش آقای دکتر عزیز.
سلام دکتر جان امیدوارم خوب باشی
یه سوال داشتم: وضعیت بیمارستان های ایران چه طوریه؟ از یه عده ای پرسیدم و همشون میگفتند که بیمارستان های ایران شبیه غسالخونه هست هم محیطش بده و هم امکاناتش و هم اینکه تا پول ندی جواب سلامت را هم نمی دهندو…(البته اینها نظر شخصی افراد بودند و قطعا همه ی بیمارستان ها اینجوری نخواهد بود) نظر شما؟
من بعدازشنیدن این حرف ها و دیدن بیمارستان های دیگر کشورها که شبیه هتل ۵ ستاره هست به این فکر افتادم که یه بیمارستان مجهز و با تمامی امکانات بسازم حتی بهتر از بیمارستان سن دیه گو آمریکا و… نمی دونم سرمایه گذاری در این زمینه درسته یا نه ولی اگه شما به عنوان یه دکتر بگید که وضعیت اکثر بیمارستان ها خوب نیست و یه کمبود هایی داره و باعث مرگ یه عده ای شده من تمامی سرمایه ام را در این زمینه خرج میکنم
مشکل سیستم بهداشتی ما این نیست که بگیم بیمارستان با تجهیزات نداره. حداقل تنها مشکل این نیست. از سیستم توزیع خدمات درمانی مشکل هست تا انواع خدمات.
این مایهی خوشحالی هست شما بخواین در این زمینه سرمایهگذاری کنید و البته سوال این میشه که چه فکری برای هزینهی Maintenance بیمارستان دارید تا هزینهی بیماران کم بشه. من تجربهای در این زمینه ندارم و پیشنهادم این است که اگر میخواهید چنین کاری کنید، با کسانی صحبت کنید که در این زمینه تجربه دارند. میتونم بهتون معرفی بکنم.
در عمدهی بیمارستانهای دولتی که من دیدم، اینگونه نیست که کسی رو به خاطر نداشتن پول بیرون بکنند. برعکسش زیاد بوده. فرد درمان شده و موندگار شده و چون پول نداشته مرخص نمیشده و بیرونش کردن.
در اورژانس هم معمولا مشکل پول نیست. ولی شاید برای اعمال Elective اینگونه باشه. البته افرادی که دفترچه ندارن، در اورژانس هم به مشکل برمیخورند.
سلام . درسته تجهیزات بعضی بیمارستان ها خوبه ولی اصلا نمیشه با بیمارستان های آمریکا یا حتی لبنان? مقایسه کرد . بله اگه بهم معرفی کنید خوشحال میشم
(:
من یه روزی این بیمارستان را میسازم خوشحال میشم پیشنهادهاتون رو بهم بگید و کمبود ها و نقض ها رو تا بتونم بیمارستانی بی نظیر بسازم مرسی
حتما. الان درگیر کرونا هستند استادهای من. کمی بعد از این قضایا هماهنگ میکنیم. اگه من ایمیل ندادم بهتون، لطفا خودتون هم یادآوری بکنید.
اوکی مشکلی نیست.من با ایمیل اصلیم بهتون ایمیل میزنم مرسی مراقب خودتون باشید فعلا
متشکرم
سلام امیرمحمد عزیز
یک سوال داشتم که برایم بی جواب مانده است و امیدوارم بتوانی در پیدا کردن جوابش به من کمک کنی اغلب افراد بوسیله ی شغلشان دارند با یک چیزی می جنگند ولی من تا به حال متوجه نشدم که یک پزشک سعی دارد با چه چیزی بجنگد. البته اولین پاسخی که در لحظهی اولی که این سوال به ذهنم رسید این بود که یک پزشک دارد با مرگ می جنگد ولی بعدا به نظرم پاسخ نابخردانه ای آمد زیرا جنگی است که همواره نتیجه اش به نفع مرگ است. اگر وقت کردی پاسخ سوالم را بنویسی ازت ممنون می شوم.
کیان جان. پزشک همواره با مرگ نمیجنگه؛ ولی همواره با رنج حاصل از بیماری میجنگه.
کیان جان. پزشک همواره با مرگ نمیجنگه؛ ولی همواره با رنج حاصل از بیماری میجنگه.
سلام امیرمحمد. امیدوارم درد یادآوریش برات کمتر شده باشه.
با اولین جمله ای که نوشتی “بعضیها را به بیمارستان میآورند تا بمیرند.” من و به یاد بیماری و مرگ پدرم انداختی. ۷۵ سالش بود و همیشه سالم. فقط ۸ ماه طول کشید. سرطان مثانه ، متاستاز ریه… هنوز میخواست بمونه و زندگی کنه، هنوز کار میکرد، هنوز برنامه داشت… هنوز میخواستیم بمونه اما درد داشت… خیلی… نمیتونست نفس بکشه. صبح ساعت ۷ که بردیمش بیمارستان فقط ۲ ساعت دوام آورد…
بارها در روند درمانش متوجه شدم سهل انگاریهایی میشه اما کاری نمیتونستم بکنم. تمام مدارک و عکس هاش و نگه داشتم تا یادم بمونه میشد که این نشه.
خدا رو شکر میکنم به خاطر وجود امیرمحمد قربانی هایی که هنوز هستند.
سلام زیور. متاسفم که این اتفاق برای پدرت افتاده. قطعا سخت بوده برات دیدن اون روزها.
نمیدونم زیور که میشه گفت بهش سهلانگاری یا نه. گاهی واقعا کاری از دست کسی برنمیاد. هیچ کس. و اینجا رو نمیتونم بگم سهلانگاری. ولی یه موضوع رو به جرئت میتونم بگم: محیط بیمارستانها این روزها افراد رو به سمت dehumanize شدن سوق میده.
باید به افراد راهی برای بروز نشون داد. وقتی راهی نباشه، این اتفاق میفته.
البته البته شکی نیست که گاهی Objectivity کاملا نیازه. من درک میکنم که وقتی تختهای ICU ما محدوده، مجبور هستیم که تفاوت قائل بشیم. اینجا باید Objective بود. اما حرفم اینه که امیدوارم این Objective بودن در هنگام منابع محدود، عادلانه اتفاق بیفته.
سلام زیور جان . میتونم نظرت را در مورد بیمارستانهای ایران بدونم ؟؟ ممنون میشم
سلام آقای قربانی این موضوعی که درباره ش نوشتین مدت ها ذهن منو مشغول کرده بود ….اگر خداوند مدت زندگی یک فرد رو مشخص میکنه و بعضی وقتا با تحمیل کردن درد ها ما رو آزمایش میکنه پس هدف از پزشکی چی میشه؟از کجا باید تشخیص بدیم که بیمار باید درمان بشه یا نه؟ایا ما باید در سرنوشت اشخاص دست ببریم؟من حضورتون رو تو تک تک این وبلاگ حس می کنم مرسی که هستین
خیلی سخته شنیدن این حرف ها اه لعنت به تحریم ها و لعنت به کسی که باعث این شده
مرسی از شما
گاهی نوشتن باعث می شود از مرور چند باره ی اتفاقات دست برداریم و آنهارا به رسمیت بشناسیم،… آنها رابپذیریم… هرچندکه سنگین باشند.
گاهی نوشتن یاحرف زدن درباره ی یک موضوع صرفاً برای پذیرش آن است.
سلاااااام……چقدر لحظه ی بدی برای خود بیمار بود…?و اینکه شما تمام انرژی تون رو واسه بیمار گذاشتین.. عالیه..کاش هممون تو همه کارامون انقدر مصمم بودیم..این موقع ها ما عادت کردیم ک همه چیز رو بنداز گردن تقدیر و حکمت…ولی من مطمئنم همه چیز ب عکس العمل های خودمون بستگی داره..روحش شاد?
سلام آقای قربانی خیلی خیلی غم انگیز بود امیدوارم که در این راه خدا صبری عظیم بهتون بده من از تابستان با وبلاگتون آشنا شدم و همیشه دوست داشتم نظر خودم رو بیان کنم ولی فکر کردم وقت شما خیلی مهم است که بخواهید برای خواندن نظر من بزارید ولی این بار اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که درنگ رو جایز ندونستم مرسی بابت قلم و ذهن زیباتون
سلام امیر محمد
با خوندن نوشته ات تحت تاثیر قرار گرفتم.ای کاش بیمارستان برای همه بیماران ارزش قائل بود.
از الان که دوره فیزیوپات را میگذرونم به این فکر میکنم که شاید از نظر روحی در بالین کم بیارم.چون نادیده گرفتن رنج دیگران برام خیلی سخته.
امیدوارم بعد از نوشتنش حالت بهتر شده باشه
موفق باشی