اردیبهشت ۱۴۰۳ تمام شد و نوشتهای در وبلاگ ننوشتم. اما برای خودم، بارها و بارها نوشتم. نوشتم و پاک کردم. هفت هفتهی گذشته را بعید است هیچوقت فراموش کنم.
منظورم فشردگیاش نیست؛ به فشردگی کارها و برنامهها عادت دارم. فشردگی تنها برایم اذیتکننده نیست.
اما این بار یک تجربهی جدید بود. فشردگی کارهایی که هر کدام هیجان شدید و عمیق به همراه داشتند.
این تجربه را نداشتم که در یک زمان کوتاه، اینقدر کار با هیجانهای قوی را بگذرانم – چه مثبت و چه منفی.
دستش در دستم بود. هر از گاهی دستم را فشار کوتاهی میداد. خیالم راحت میشد که هنوز هوشیاری دارد. کم کم خوابش برد. نگاهش میکردم. غمی در کار نبود. ترس وجود نداشت. انگار توانسته بودم بین خودم و حسهایم نسبت به او یک دیوار بگذارم. وقتی در کنار او بودم و در نقش پزشک، این دیوار لازم بود.
اما مشکل این بود که در هنگام تنهایی نیز این دیوار وجود داشت.
دیواری که دلم میخواست خراب بشود و یک خروجی برای هیجانها پیدا شود.
سنگین شده بودم.
سهشنبه ساعت یک شب از او خداحافظی کردم. شنبه شب میرفت. در آغوشش گرفتم و دلم نمیخواست رهایش کنم.
یادم میآمد که سختترین در آغوش گرفتنها برای آخرین بار است. نمیدانستم دفعه بعدی که او را میبینم چه زمانی خواهد بود. چندین هزار کیلومتر آن طرفتر خواهد رفت.
سنگینتر شده بودم. دلم میخواست حداقل اشک وجود داشته باشد. هر چه باشد، خروجی حسی است.
چهارشنبه صبح رفتم برای امتحان. بعدش اورژانس.
چهارشنبه ظهر بود که فهمیدم او خودکشی کرد. مردم از غم و له شدم از عذاب وجدان.
الان دیگر حس میکردم. اما نمیتوانستم آن را به خوبی بیان کنم.
کاش میشد گریه کرد.
تماماً بیدار بودم و ساعت به ساعت آزمایشهایش را چک میکردم و میلرزیدم.
پنجشنبه صبح رفتم اورژانس. پنجشنبه ظهر او مرد.
سنگینتر شدم و دوباره هیچ خروجیای در کار نبود.
پنجشنبه عصر رفتم خواستگاری. رابطهای که الان به قدم بعدی رسیده بود.
فکر کنم کلا بیست جمله هم در آن دو ساعت نگفتم.
نمیتوانستم حرف بزنم.
همهچی خیلی سنگین بود برایم.
خودش را کشته بود. هر کسی نبود و من میشناختمش و حداقل زمانی به هم نزدیک بودیم.
نمیتوانستم از سنگینی حرفی بزنم.
منتظر بودم تمام بشود و شب برگردم خانهام و تنها باشم.
شب دوباره نخوابیدم. جمعه شد. ۵ صبح بیدار شدم.
دوستی دیگر را میخواستم به فرودگاه برسانم. یک دوستی دهساله که مرا در هجده سالگی نجات داد.
به چهرهها در فرودگاه نگاه میکردم. چند نفری اشک میریختند.
یاد آن ویدیو قدیمی در فیسبوک افتادم که یک نفر میخواهد مهاجرت بکند. چمدانش خیلی بزرگ است. آن را برای تحویل روی ترازو میگذارد. مسئولش میگوید چمدانت زیادی سنگین است. میگوید چه کار کنم؟ میگوید سبکش بکن یا یک میلیارد دلار پول پرداخت بکن.
پاسخ میدهد که فکر نکنم چیزی باشد که بخواهم آن را همینجا بگذارم و نیاورم.
میگوید:
پدر و مادرت چطور؟
بهترین دوست دوران کودکیات؟
غذایی که دوست داری؟
جاهایی که دوست داری بروی؟
زبان مادریات؟
شوخیهایت که به زبان جدید به خوبی ترجمه نخواهند شد؟
و هر کدام را که در میآورد چمدان کوچکتر و سبکتر میشود.
آخرسر چمدان به حد مجاز میرسد.
او میرود و یاد آنها را در قلبش با خودش میبرد.
به بازرسی آخر رسیدیم. دیگر من نمیتوانستم بروم. نوبت او شد که برود داخل. کنار رفت که نفر پشت سر او برود.
در آغوش کشیدن.
نفر پشتی او کارش تمام شد.
نمیشد آن آغوش را رها کرد.
مسئول عصبانی شد. داد زد که من کار شما را اصلاً انجام نمیدهم.
به آرامی گفت: شما اگر میدانستید ما چه حالی داریم، اینطور نمیگفتید.
و رفت.
جمعه ظهر شد. رفتم دنبال او. دنبال جایی برای عقد بودیم. میخواستیم سر راه قهوه بگیریم. رفتیم به یک کافهای که در چند سال اخیر چند بار رفتهایم.
وارد که شدم باورم نمیشد. دوباره او را دیدم. سهشنبه ساعت یک شب از او خداحافظی کرده بودم. یک بار خداحافظی را تحمل کردم و اکنون او را دوباره دیدم. خوشحالی و عصبانیت و غم را با هم تجربه میکردم. اکنون دوباره باید این فرایند را طی کنم.
نمیدانم چند بار در آغوشش گرفتم. فقط میدانم خیلی طولانی شد. هیچکدام نمیتوانستیم رها کنیم.
قلبی فشردهتر و سنگینتر.
جمعه هم خوب نخوابیدم.
شنبه ۵ صبح بیدار شدم. رفتم اورژانس کمک او که زود بیمارها را ببینیم و بتوانیم برای تشییع برویم.
بیمارها را دیدیم. ۸ بود که رسیدیم. همون اول، با یکی روبهرو شدم. گفت: «اومدین؟ … عاشق شما بود.»
و من دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم.
و چند هفته گریه از چشمهای من میآمد.
گریهی از دست دادن دوستهایم به حکومت. گریهی از دست دادن او به خودکشی. گریهی مهاجرت و دور شدن. گریهی فقدان.
تشییع جنازه به فرد رفته که کمکی نمیکند. اما به ما ماندهها کمک میکند سبکتر بشویم.
فردایش شد. یک نفر دیگه نیز که میشناختم خودکشی کرد. جانی نداشتم که سوگواری کنم و سنگینتر از همیشه بودم.
جایی برای سوگواری جدید در من نبود.
هنوز تمام قبلیها مانده بودند و باید خروجی مییافتند.
اما دور و برم شلوغ بود. کافی نبود. هنوز اشکهای فراوانی وجود داشت.
وقتی پوستری را که او طراحی کرد دیدم، این بار، وقتی آدمیزادی حضور نداشت، اشکها آمدند. لیلیا بود و من. لیلیایی که با تعجب نگاه میکرد و منی که با صدای بلند گریه میکردم.
نمیدانم چقدر شد.
اما بعدش حالم بهتر بود.
دیوار کمی شکسته بود.
بسیار زیاد متاثر شدم از نوشته ی شما، سالهاست که وبلاگ شما را هر روز دنبال میکنم و لذت می برم، ولی این نوشته انگار غم سنگین و عجیبی دارد.
سلام امیرمحمد
امیدوارم که الان که دارم این پیام رو برات می نویسم حالت بهتر شده باشه.
از خوندن حس هایی که تجربه کردی قلبم مچاله شد، خیلی سخته و من بابتشون متاسفم و بهت تسلیت می گم بازم.
از اونور هیجان مثبتی که تجربه کردی و انقدر ساده بیانش کردی تبسمی بر لبانم آورد.
من همون موقع ها عکس عقدتون رو دیدم و واقعا ذوق کردم براتون و تو قلبم پروانه ها به پرواز در اومدند، هر دو تون رو دورادور خیلی وقته که دنبال می کنم
و وقتی یهویی این خبر رو دیدم، اصلا حال ام قابل توصیف نبود. *__*
فشردگی احساسی ای که تجربه کردی را درک می کنم و امیدوارم بتونی به خوبی گذر کنی
برای تو و ریحانه ی عزیزم مسیری سبز رو آرزومندم
و دوست داشتم همین جا این شعر سایه رو هم بگم برات که برای آدمی که عاشق ادبیاته، هیچ چیز بهتر از شعر مرهم نیست:
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
در این خراب ریخته که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی
هوا بد است تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را؟
که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود
جهان چو آبگینه شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ که راه بسته، راه بسته می نمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
سلام استاد عزیز 🙂
حس میکنم امسال من هم دقیقا هینقدر پر از احساس بود
سلام کامران جان.
امیدوارم حالت خوب باشه. خیلی وقت هست که ازت بیخبر هستم. اگه یه موقعی فرصت داشتی برام از حالت بنویس و اینکه چه میکنی.
مواظب خودت باش
غمگین شدم، ترسیدم، دلم خواست زنده بماند ، دلم لرزید و در ان میان برای رسمی شدن رابطه تون دلم جوانه زد و در رابطه با خودم تا خوندمش ترسیدم ، ترسیدم از این که آیا من هم مثل شما توان تحمل این هجرت ها را به بهانه های مختلف دارم؟ وقتی اون ها بخشی از وجود من شدن اگر بروند که انگار تکه هایی از من کنده می شود… نکند انقدر آن موقع بی حس شوم که نفهمم دیگر آن ها نیستند وای انبوهی از دلهوره… امیدوارم بهتر از قبل حس ها رو درک کنین و بروز بدین تا به قول خودتون دیوار کوتاه تر بشه یا شکسته بشه…
سلام امیر عزیز
بیشتر از همه برای این متاسفم که نتونستی برای این اتفاق که قطعا یکی از قشنگ ترینای زندگیت هس به اندازه کافی خوشالی کنی…انقد تو این روزا ای کاش ها زیاده که تقریبا هممون داریم روزایی که قرار بود جشن بگیریم و سالها منتظرشون بودیم رو با غصه میگذرونیم؛ سخنی باقی نمیمونه…
سلام دکترر. اول از همه تبریک میگم مباارک باشه امیدوارم از این به یعد فقط حس و حال خوب رو تجربه کنید و در دوم اینکه واقعا متاسفم بابت اتفاق های سختی که تجربه کردید امیدواررم خیلی زود حال دلتون خوب بشه . موفق باشین
این ماه یکی از دوستانم ازدواج کرد و رفت شهر دیگری
یکی از دوستانم پره ترم زایمان سختی داشت
و دوست نزدیک دیگری مهاجرت کرد
و همه اینها از معدود دوست های خوب و انگشت شمار من هستند. حس تنهایی بعد از رفتن دوستان عجیب سخت است
امیر محمد عزیز
و من به پهنای صورت و با هق هقی که اشکی شد به وسعت تمام لحظه های دل کندن از آنانی که دوستشان می داریم، باریدم.
کاش آنان را به زندگی و امید بیشتر می باختیم. کاش رفتنهای از سر جبر تمام شود، لااقل در این تکه از دنیا، که سهم اشکهامان اگرجمع می شد دریایی بود بی انتها.
حست را می فهمم، وقتی هربار که می خواهم درددل کنم و می بینم یکی از همدلهای من چمدان بسته و رفته…رفتنی که سهم نرفتنهای بسیار در آن است.
انگار با هررفتنی، قلبم تکه ای از خودش را از دست می دهد و با هر مرگی، بخشی از آن دفن می شود.
نمی دانم روزی علم پزشکی می تواند براین تروماهای هر لحظۀ ما نامی بگذارد؟
میان این همه غم، نور امید زندگیتان بیش باد. زیباترین ها را برایتان آرزومندم، پیوند عشقتان مبارک.
سلام دکتر عزیز
کلمات شما پر از تلاش هست تلاشی از جنس تبدیل روح به سخن
سخته … میدونم که هر چقدر تلاش کنیم نمیتوانیم اون حس واقعی رو انتقال بدیم و حتی اگر هم بدیم آیا کسی هست که به اندازه کافی دریافت کنه ؟
شاید در جایگاهی نباشم که شما را تسلی بدم اما خواستم بهتون بگم که زندگی پر از فشرده شدن قلب ها و اشک های تلخی هستند که شاید هیچ وقت ریخته نشن
شاید بهتر باشه با این جریان همراه بشیم و جهان اطرافمون رو کنترل نکیم با افراد همراه بشیم اما در احساساتشون غرق نشیم
غم از دست دادن سخته و اینکه چطور از دستشون میدیم سخترش میکنه نا امید نشین و با توکل به خداوند عزیز ترک های روحتون رو التیام بدین
سلام رفیق ازدواجت رو تبریک میگم. زندگی شبیه میوه خریدن از وانته یعنی درهمه.
گاهی اوقات احساس میکنم که کارهای سخت رو باید انتخاب کرد چون داوطلب برای کارهای آسون زیاده. بعد به خودم میگم که چی بشه؟ و بعد میخوام در مورد فداکاری و گذشت و پشتکار و غیره به خودم توضیح بدم که یهو یه نفر دیگه از درونم میگه نه واسه اینا نیست تو میخوای حوصله ت سر نره واین هدف خوبیه.به نظرم تنها خوبی که مشکلات دارن اینه که حوصله آدم سر نمیره و همینم خوبه.
وای باورم نمیشه یک مرد میتونه اینقدر ساده و راحت احساسی باشه
کلمه ندارم برای بیان حسم از این نوشته شما
سلام.شما از یک طرف از رفتار بعضی از مردم با پزشکان ناراحتید و از طرف دیگه دستیار فلو رو کمتر از گوساله میدونید و حسابی از خجالت وزیر و دستیارهاشم در میاید ،پس خودتون جواب خودتونو دادید و به مردمم حتما حق میدید.وقتی با حدود بیست سال پیگیری و پیش انواع و اقسام پزشک رفتن و نتیجه نگرفتن به نظرتون نگاه انسان به پزشکا چه جوری باشه خوبه؟ و اما در مورد خانوم دکتر که امثال ایشونو من لااقل ندیدم باید بگم که بالاخره ایشون بیماری منو تشخیص دادن و من این احساس و پیدا کردم که کسی پیدا شده که درد منو میفهمه و میخواد به من کمک کنه هر چند بعد حدود چهارده ماه پیگیری درمان ایشون برای من کار ساز نبود ولی لااقل تا حدودی از سردرگمی نجات پیدا کردم.تجربه شخصی من اینکه پزشک خوب خیلی کمه.،که متاسفانه یکیشون هم اینطوری بیمارا از وجودشون محروم میشن.حقیقتا طبیب ،با انصاف و شریف بودن.
این حجم از احساسات متفاوت تو ی بازه زمانی کوتاه، درد از دست دادن و شوق به دست آوردن یک هدف جدید یک فرد جدید و خداحافظی از شاید یکی از بهترین آدمهای زندگی
واقعا روح بزرگ و قلب قدرتمندی میخواهد
بهتون تبریک میگم
بابت اتفاق جدید زندگی تون و به سلامت عبور کردن از این طوفان عواطف
خودکشی واسم عجیب نیست ، خودمم زیاد بهش فکر کردم … برادر من هم دقیقا هفتاد روزقبل خودکشی کرد ….۱۵ ساله بود و افسردگی رو شونه هاش سنگینی میکرد. و غروبی که جنازش رو کف حیاط دیدم سخت ترین غروب زندگیم بود ! شاید چشیدن غم این نوع مرگ باعث شد دیگه کمتر به خودکشی فکر کنم ! نمیدونم…اما انگار درد رو تو تک تک جملاتت میتونم لمس کنم چون جنس غمی که خودکشی به بازمانده ها میده واقعا خیلی فرق داره ، جنس غمش از نوع حسرته! حسرت اینکه چرا بیشتر کنار اون فرد نبودم ….
نمیدونم آیا ممکنه این نوشته رو بخونی یا نه! اما امیدوارم بتونی به تصمیم اون ها احترام بگذاری و بپذیری این مرگ های خود خواسته رو ….که برای آروم کردم غم و نادیده گرفتن حسرت هامون کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم 🙂
و ما فراتر از جان دوستانمان را به حکومت از دست دادهایم…
به امید طلوع آن صبحی که اندکی نور به قلبهایمان بتابد. نورِ لبخند آنهایی که زیر چکمههای سربازانی که سرودِ بیاعتقاد سر داده بودند؛ خفه شدند.
یاد شعر«بعد از تو ای هفتسالگی» فروغ فرخزادِ عزیز افتادم. نوشتن قسمتی از آن خالی از لطف نیست.
« ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست دادهایم
ما بیچراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، مادهی مهربان، همیشه در آنجا بود
و در خاطرات کودکانهی یک پشتبام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخها میترسیدند
چقدر باید پرداخت؟… »
آرزوی آرامش و کمی حالِخوب دارم برای دلت:)
آدمی جز به ابتلا فهمیده نخواهد شد.
قوی باش امیر محمد جان.
زندگی راه خودش رو ادامه میده
بخاطر تموم اتفاق هایی که واستون افتاده متاسفم و همچنین خوشحالم برای ورود به فصل جدیدی از زندگیتون
راستش زندگی همینه…هر دوره اتفاقات سنگین و عداب اور به شکلهای مختلف سر راهمون سنگ میندازن ولی مهم اینه که احساساتمونو انکار نکنیم…در واقع این راهش نیست
چرا گریه نه؟چرا ناراحتی نه؟ازتون خواهش میکنم جلوی خودتونو نگیرید و با گریه کردن دوست بشید.هر اتفاقی ک ناراحتتون کرد و امیدتونو کمرنگ ، سعی کنید کلی گریه کنید و خیلی زود با گریه هاتون همه چیز رو بشورید و سعی کنید خیلی قوی تر از قبل از جاتون پاشید.اگر جلوی خودتون رو بگیرید یهو یجا میبینید که از درون فرسوده و پوچ شدین.امیدوارم خدا ارامش و اوقات خیلی خوب رو براتون برگردونه
سلام،چقد فضای این نوشته پر از احساسات متناقض بود.من ۱۳ سال پیش مادر بزرگم از دست دادم،مادربزرگم خیلی برام خاص و عزیز بود،برای همین ۱۳ سال سعی کردم از غم از دست دادنش فرار کنم،بعد از تشییع جنازه حتی یکبار هم نتونستم دیگه برم سر خاکش،دیگه خونه پدربزرگم نتونستم برم چون بهم یادآوری میکرد که دیگه پناه و مأمنم رو از دست دادم،انگار همه ی اون مکان ها برام اون حس دلتنگی رو تداعی میکرد و من تحملش رو نداشتم،الان که این نوشته رو خوندم مثل اینکه اون حسی که این همه سال ازش فرار کردم درونم زنده شد،واقعا متاسفم که این حجم از اتفاقات تلخ رو تجربه کردی،و بخاطر ورودت به یه مرحله ی جدید از زندگی بهت تبریک میگم،پیروز و مانا باشید.
امیرمحمد
بهت فیلم truly deeply madly رو پیشنهاد میکنم. درموردش تحقیق کن و اگر دوست داشتی تماشا کن. امیدوارم بتونه ذرهای کمک کنه. توصیفی که وقتی دیدمش برای خودم درموردش توی دفترخاطراتم نوشتم این بود :
اقیانوس تلخ و شور غم هایت را به ابر تبدیل میکند
تو باران میشوی و میباری
بر خاک دلت
و آنگاه که لبخند به آرامی ابرهای غبار آلود را کنار میزند و بر آسمان چهرهات میدرخشد
جوانه ها سر از خاک بیرون میآورند
و ریشه زندگی را در وجودت محکمتر میکنند
( من از اغاز فیلم که صدای اون خانم رو شنیدم شروع کردم به گریه کردن اما در نهایت احساس خیلی خوبی داشتم. فیلم کمکم کرد احساساتی که برام راکد مونده بودن رو تخلیه کنم و پایانش هم بهم کلی حس خوب و امید داد…)
هیچ کلمهای ندارم که زیر این پُست برایت بنویسم
برای همین تصمیم گرفتم فقط کامنت بذارم
تلاش برای آن که بگویم، هستم و میشنومت…
یه سوال دارم امیر محمدجان میدونم شاید کمی بیش از حد سوال شخصی است و از پیش بخاطر پرسیدن این سوال در چنین فضایی ازت معذرت خواهی میکنم. چطور میتونی صبا از روی تختت بلند شوی. کمی برام جالبه که چطور انسان هایی که از دست دادن افرادی که کمی باهاشون رابطه داشتن میبینن باز هم در اخر اسودن. اما “معنای زندگی” از اون چیزایی است که دوست دارم در مورد بقیه بدونم. شیشه عمرت چیست اون چیه که اگه از بین بره همون روز دست به خودکشی میزنی یا حداقل الان فکر میکنی که این کارو میکنی. جوابش میتونه یه کلمه باشه یا یک بند طولانی.اما دوست دارم کمی بدانم. باز هم بگویم که این سوال میتواند بسیار شخصی باشد و بخاطر پرسیدن چنین سوالی ازت معذرت خواهی میکنم اما از انجا که این نوشته ات هم بسیار شخصی بود به خودم اجازه دادم که بپرسمش.
خدا بهتون صبر بده. سخته ولی تا یه حدی(نمیگم کامل)گذشت زمان میتونه قابل تحملشون کنه.خدا همه رفتگان روبیامرزه
یاد یه جمله افتادم که میگه:زندگی سخته؛ لحظه های خیلی اذیت کننده داره ولی ارزش جنگیدن داره.
خدا خودش میگه بعد هر سختی آسونی هست
و در آخر هم تبریک میگم امیدوارم بهترینا برای همه پیش بیاد
بابت اتفاقاتی که افتاد واقعاً متاسفم،
و بابت پیوندتون هم تبریک میگم:)
خوشبخت بشید🌸
امیر محمد عزیز
بنویس
هر چقدر که تونستی برامون بنویس
نوشته هات بیشتر از اینکه خط داستان یا یه خاطره رو دنبال کنن ، خط احساساتت رو دنبال می کنن و این خیلی خوبه
شاید اینجوری بگم بهتر باشه
احساساتت جهت میگیرن و بهتر میتونی باهاشون کنار بیای
بابت خواستگاری خیلی خوشحال شدم و بابت این همه سوگ و درد ناراحت
خیلی دل داری!
موفق باشی
آن شب گریه کرد اما
فردا وقتی لباسش به در گیر کرد کریه کرد
وقتی به اتوبوس نرسید گریه کرد
وقتی پایش خورد به مبل گریه کرد
وقتی غذای مورد علاقه اش را درست نکردند گریه کرد.
اقای اذر متن درستش ولی اینجوریه که
ان شب گریه نکرد اما ….
ن جا گذاشتید حقیقتا و جسارتا
سلام آقای دکتر، امیدوارم که حالتون خوب باشه
میخواستم بین این همه اتفاق و حس مهم که در این مدت تجربه کردید، درباره یه اتفاق کوچیکتر و تقریبا مرتبط حرف بزنم؛ خیلی وقته که مسیر پزشکی برای من پر شده از شک و تردید درباره اینکه چجوری میخوام ادامه بدم. وقتی که خبر رفتن خانم دکتر یعنی استاد شما رو شنیدم خیلی ناراحت شدم و این حس برام بیشتر شد، اما از اون موقع دو تا اتفاق یادم موند که میخواستم بهتون بگم؛ اولیش اون جلسهای بود که به اسم «در غیابِ خود ادامه مییابی» برگزار کردید، که یادمه اون شب بازم خیلی حالم بد بود و بعد اون جلسه واقعا احساس خوبی داشتم، حالم خیلی بهتر شده بود، و فکر میکردم شما چطور میتونین با وجود این حجم از ناراحتی لبخند بزنین و تدریس کنین. واقعا ازتون ممنونم بخاطر اون کلاس دوست داشتنی و رفتار بسیار ارامش بخشتون.
اتفاق دوم هم مربوط میشه به کلیپی که از مراسم تشییع خانم دکتر گذاشتین و مادرشون گفتن «فرزند من رفت، اما همه شما فرزندان من هستین، شما بهترین راه رو انتخاب کردین». برام عجیب بود چطور کسی که فرزندش رو اونم به این شکل از دست داده، میتونه اسم این راه رو بذاره بهترین راه.
مدتها بود که از احساساتم حرف نزده بودم و خواستم که اینا رو بهتون بگم.
ازتون ممنونم، برقرار باشید.
«و من دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم.
و چند هفته گریه از چشمهای من میآمد.»
امیرمحمد! من برای التیام رنج عزیزانم چیزی ندارم. اما برایت یک موسیقی از یونان آپلود میکنم. این قطعه تمام عواطف من در مواجهه با «جدایی» بود.
https://up.yekpars.com/uploads/171693491388920.mp3
سلام وقتتون بخیر،لطفا من رو راهنمایی کنید کارشناس مامایی هستم،ارشد بهداشت گرفتم و کارمند هستم، نمیتونم از فکر ادامه تحصیل بیرون بیام،موندم دکترا رشته خودم رو بخونم یا از صفر کنکور بدم برای پزشکی،بارها خودم رو قانع کردم که با شرایطم بهتره دکترا رشته خودم رو بخونم،اما تا چیزی مربوط به کارهای بالینی میبینم خیلی دلم میخواد که برم سمت پزشکی،حتی امسال زیست و شیمی رو هم تونستم بخونم با همه مشکلاتی که داشتم.امروز با خودم گفتم دیگه سمت پزشکی نمیرم و کتاب های کنکورم رو اهدا میکنم اما با دیدن اتفاقی یک پازل ریه و قلب تو یه مغازه کتابفروشی دوباره یاد علاقه ام افتادم….
محبوبه جان.
نمیدونم فرصت کردی این نوشته رو بخونی یا نه. اما حدس میزنم عنوانش رو دیدی هنگام ورود به صفحه. این نوشته من یکی از شخصیترین نوشتههایم هست. در این نوشته از تجربه کردن لحظهی از دست دادن دوستم به مرگ، مهاجرت دو تا دوستم، خودکشی استادم و اینترنم و خواستگاری از فردی که یک رابطهی چندین ساله داشتیم، گفتم. فکر میکنم موافقی که خیلی شخصی هست، نه؟
برای همین میخواستم خواهش کنم از تو و بقیه عزیزان که در این نوشته این جنس از کامنتها رو نذارین.
متاسفم
خواستم حذفش کنم نشد خودتون حذف کنید
سلام امیرمحمد
احساس میکنم در مورد این اتفاقات هر چی بگم؛ توهین به احساس کاملیه که تجربه کردی.
فقط این مدت سخت گذشته بهت، خیلی سخت.
و فقط امیدوارم شرایط الان بهتر شده باشه..
رادین جانم.
یه حرفی اینجا بنویسم. اینجا که فضا شخصیتر از خود نوشته هست.
حسهای این مدت خیلی زیاد بود. مثلاً یکی دیگهاش این بود: بیهودگی ماندن.
هر بار که یکی از دوستام میره، یکی از این افرادی که میدونم چقدر میتونند اثربخش باشند و چقدر دلشون میخواد یه کاری انجام بدن، یه حس در من شکل میگیره از جنس بیهودگی ماندن. از این جنس که این سیستم به هیچوقت درست نشدن یه قدم نزدیکتر شد.
و من و تو خوب میدونیم که اگه یه نفر بیاد بگه من میخوام به تنهایی اینجا رو درست کنم، حداقلش اینه که باید با grandiose delusion درمانش کرد.
این حرفم از روی ناامیدی نیست. بهتر از من میدونی که حسها صرفاً برای این هستند که حس بشن. مهم اینه ما چه رفتاری داریم بعد از اون حس.
منم ناامید نیستم. اما میخواستم بگم که هر کدوم از این اتفاقات ماژور، کلی حس هم به دنبالشون هست همیشه که گاهی این حسهای بعدی هم میتونه بسیار engaging باشه.
کاملا متوجه صحبتت میشم؛
در این مورد چیزی که تجربش کردم این بوده که وقتهایی که اتفاقاتی که با احساساست عمیق به همراه دارن، پشت سر هم میفتن، ما توانایی حس کردنشون رو از دست میدیم؛ مثل یک کوه یخ که روی دوشمون گذاشته میشه و چندین تابستون باید بگذره که ذره ذره آب بشن و بتونیم احساسشون کنیم. شاید چند ماه یا سال بعد همچنان قسمتهای جدیدیش برامون ملموس بشه و شاید چندسال بعد این حس دوباره برگرده و یا حتی احساسات جدیدی تجربه کنیم.
اردیبهشتی که گذشت من هم یکی از این آغوشها رو تجربه کردم و دوستی که احتمالا دیگه فرصت دیدنش رو نداشته باشم، دوستی که تا لحظه آخر امیدوار بود که شرایط جوری باشه که مجبور به رفتن نشه؛ اما همونطور که خودتم گفتی، اینکه یک نفر امید به تغییر یک نفره داشته باشه، تنه به تنه توهم میزنه. یادگاری آخر براش یک قطبنما گرفتم؛ دلیل دومم این بود که طبیعتگردی رو دوست داشتم و از ابزارهاش لذت میبرد و دلیل اولم هم به عنوان به یک نماد بود، به اینکه هر یک از راهمون رو پیدا کنیم .
امیدوارم برای تو هم بهترین راهها در ادامه همه اینها باشه؛ هم برای تغییراتی که همه بهشون امیدواریم و هم برای مرحله جدیدی که توی زندگی شخصیت بهش وارد شدی.
تویی که خیلی از راهها و امید به ادامه دادنشون رو ازت یاد گرفتم🩵
سلام
بچه ها آدرس کانال تلگرام آقای قربانی رو به منم لطفا بدید تازه وبلاگارو دنبال میکنم و برام زندگی پزشکی با تموم خستگیا و درداش خیلی جالبه 😊
لطفا آدرس کانال تلگرام هم فراموش نکنید بهم بدیدش 🙏
تا حالا همزمان حس خوشحالی غم تاسف با هم نداشتم و امیر محمد باعث شدی تو یک ان همشو تجربه کنم
نمیدونم چی بگم ولی از یک چیز اطمینان دارم که شما جز قوی ترین ادمهایی هستید که تو زندگیم میشناسمش
امیدوارم راه زندگیتون هموارتر باشه با کلی حس های خوب باشه
بهت تبریک میگم امیرمحمد عزیز
زندگی پر از حال خوب رو برات عمیقا آرزومندم توی این مرحله جدید از زندگی ات…
محکومیم به ادامه
دوستت دارم🌷🌷
ازدواج کمکتان میکند تا غمهایتان را تحمل کنید. احساسات بسیار قوی دارید ولی خیلی خوبه دیوار میگذارید بین احساسات پزشک و بیمار.
دوستی دارم که خودش درگیر مشکلات خانوادگی است و به خانه مادرش رفته تا در دادگاه تکلیفش با همسرش روشن شود. میگوید حالا تمام خواهران و برادران و بچه هایشان می آیند و با من درددل میکنند و تازه به غمهایم افزوده میشود.مجبور شدم بهشان بگویم من خودم بار کافی دارم لطفا با بازگویی رنجهایتان مرا آزار ندهید. فکر میکنم به همین خاطر هم میگویند تعداد دوستان معمولی زیاد باشد اما دوستان صمیمی حداکثر ۴ تا. مگر یک آدم چقدر میتواند تحمل کند؟
همه فکر می کنند این شکستن ها و زمین خوردن ها، این اشک هایی که گاهی از روی تردید و گاهی از روی خشم جاری می شوند، این همه افت و خیزهایی که نهایتا میخواهیم اسمش را بگذاریم زندگی، چیز جالبی است. هیجان انگیز است. اینکه هر روز با پیش بینی خبرهای بد و شوکه کننده بیدار شویم و با فکرهایی که ذهن مان از هضم کردنشان عاجز مانده به خواب برویم یک روند طبیعی است. همه، همه جا دنیا، همینطوری زندگی را می گذرانند و کسی صدایش در نمی اید که آی! اینجا یکی حالش خوب نیست. یکی خون در رگ هایش رسوب کرده. یکی دیگر چشم هایش برای دیدن آسمان باز نمیکند. یکی دیگر سرش را به اندازه ای که بتواند انتهای چنارها را ببیند بالا نمی برد. حالا کس دیگری هم با تعجب به خنده و لبخند ناشیانه دیگران نگاه میکند. با حسرت. انگار خودش از یاد برده باشد چطور به لب هایش انحنا دهد، چطور به چروک هایی که اواخر بیست و چند سالگی هوس ظهور می کنند بی اعتنا باشد و چطور خودش را، از مهلکه هایی که راه عقب گردی ندارند نجات دهد. در واقع ما آنقدری که فکر می کنیم محکم نیستیم. یه روز، یک جا، بی دلیل یا با هزار استدلال، سخت می افتیم و یادمان می رود چطور باید بلند شویم. یادمان می رود چطور فریاد بزنیم. چطور دست خودمان را بگیریم و از لبه پرتگاه کنار برویم. مغزمان، اولین کسی است که بی آنکه بخواهد و کاملا غریزی، به ما عشق می ورزد. شیوه ای مغز برای حفاظت از ما پیش می گیرد فقط یک چیز را بیان می کند:” نمی خواهد اسیب ببینیم”. و عضوی این چنین عاشق، بعد از اینکه ادمیزاد و وجودش را به اندازه کافی شناخته، هنوز با بحرانِ گم کردن صاحبش کنار نیامده. چنان که ما با گم کردن خودمان کنار نیامدیم. و این موضوع همان ترسی است که ادم را نیمه شب بیدار میکند. همان هراس پنهانی که نمیگذارد بخوابیم. نمیگذارد با خیال راحت یک نفس عمیق بکشیم. همانی که مدتی است شده شمشیر دولبه. و شاید در شرایط کنونی کشور، در جغرافیایی که تار و پودش به درد عادت کرده، فقط بتوانیم لبۀ مرگ را ببینیم نه ان طرف دیگرش که مسبب اصلی بازگشتنِ ما به خودمان است. بازگشتن و یافتن ذهنی که مدت هاست از پریشانیِ فقدان خودش؛ برای بقا تلاش نمیکند. شاید مفهوم مرگ، انقدر برای ذهن مان انتزاعی و برای ما ترسناک است که همین اضطراب، فرصت یافتن کردن بقایای خودمان را دشوارتر میکند. کاش میان این بالا و پایین رفتن ها فرصت کنیم خودمان را ببینیم. و شاید همدیگر را.
امیرمحمد عزیز از اینکه میتوانی در چنین شرایطی چیزهایی غیر از چشم هایی خیس و ورم کرده ببینی خوشحالم. اینکه مینویسی نه تنها برای تو؛ بلکه برای تمام دنیای پیرامون حیاتی است. شاید با همین چیزهای کوچیک باشد که بتوانیم به خودمان برگردیم. شاید همینطوری بتوانیم جلوی افتادن عزیزان مان را بگیریم… شاید، شاید همین چیزهایی کوچک، گاهی برایمان کافی باشد. شاید…فقط شاید….
این وسط تنها چیزی که حس کردم خوبه ماجرای خواستگاری و…بود
امیدوارم به خیر این مسیر اتفاق بیوفته برای جفتتون
عمیقاخوشحال شدم برات بابتش
تو نمیشناسی خیلی از مخاطب های اینجا را
اما اکثر ما ها از دوران شروع وبلاگ اینجابودیم و حس خوبیه ازدواجت
چقدر خودکشی و سوگ و دوری ،امیدوارم دلت گنجایش این غم ها را داشته باشه
خیلی سخته فرار کردن از دست قاتلی که هر روز کنارته وقتی توی اتاقت همه چیز امن و آروم به نظر میرسه اون کنارته انگاری منتظر یه فرصته گاهی اوقات حق بهش میدی و میخوای تسلیم بشی بعد میگی پس آرزوهام چی پس همه اون تلاش هام چی، جنگ سختیه بین تلاش برای بقا و میل به مردن که فقط خودت میفهمی داری چی از سر میگذرونی
هر مساله یا جواب که در زندگی دارید، اگر بیش از… ماه ادامه داشته باشد، به احتمال…. درصد خودتان دوست دارید که داشته باشیدش.