افکار آخر شبی بیمارستانی، هنگام گوش دادن به مالر – اردیبهشت ۱۴۰۲ – آپدیت اول

شروع این نوشته، در تاریخ نوزده/دو/دو بود. تاریخ نوشته، با هر آپدیت تغییر خواهد کرد.

تامِس (Lewis Thomas) کتابی دارد به اسم Late Night Thoughts on Listening to Mahler’s Ninth Symphony.

افکار آخر شبی هنگام گوش دادن به سمفونی شماره نه مالر.

می‌دانید که تامس پزشک بود. همان پزشکی که یک ستون ثابت در مجله نیوانگلند را داشت. همان مجله‌ای که افراد آرزوی این را دارند که یک بار مقاله‌ای در آن چاپ کنند.

تامِس موسیقی را هم خوب می‌فهمید. مالر آهنگساز معروفی در جامعه‌ی ایران نیست. از آخرین باری که گفته‌ام تعداد گوش‌دهندگان به مالر در اطرافیانم به انگشتان یک دست می‌رسد، چند سالی گذشته؛ اما اکنون نیز همین است – فوقش به انگشتان دو دست می‌رسد.

در یک سال گذشته، خیلی در این‌جا کم نوشته‌ام. وبلاگ‌نویسی کاری است که دیواری از آن کوتاه‌تر پیدا نمی‌کنم. هر گاه می‌خواهم از چیزی بزنم، از وبلاگ می‌زنم.

دلم می‌خواست پستی وجود داشته باشد که کمی آزاد‌تر از قید و بندهای پست‌های وبلاگ، در آن بنویسم.

این افکاری که در ادامه می‌نویسم، افکاری هست که در کشیک‌ها و در آخر شب‌ها، شاید هنگام گوش دادن به مالر، به ذهنم می‌آید. افکاری پراکنده که نمی‌توانند یا نمی‌خواهم نوشته‌ای مجزا شوند.

مشاوره‌ها را جواب دادیم. گفت که برویم قهوه بخوریم. چهار لیوان قهوه گرفتیم. دو تا را برای اتند روماتو و رزیدنت او بردیم و دو تا برای خودمان.

به سمت حیاط خانه صادق هدایت راه افتادیم.

چرا مانده‌ای؟

از این اتند نورولوژی‌مان خیلی یاد گرفته‌ام. انتظار این سؤال را نیز از او داشتم. با اتندهایی که رابطه‌ی نزدیک‌تری پیدا می‌کنم، یکی از اولین سؤالاتی که می‌پرسند، همین است.

قبلاً تعدادی جواب آماده داشتم. به نظرم راحت‌ترین راه هم این است که بگوییم به خاطر وضعیت خانواده باید نزدیک‌شان می‌ماندم.

اما برخی از جواب‌ها، برای برخی ممکن است غیرمنطقی باشد.

من اگر بگویم دلم می‌خواهد به دانش‌آموز/دانشجوی ایرانی درس بدهم، شاید برایش منطقی نباشد.

من هم می‌فهمم. می‌دانم که این از دیوارهای ذهن من است. شاید اگر ذهن بازتری داشتم، دیگر برایم مرز‌های ایران معنایی نداشت.

من اگر بگویم دلم می‌خواهد بیشتر بیمار ایرانی را مداوا کنم، شاید برایش منطقی نباشد.

حتی خودم هم نمی‌توانم دلیلم را به ظرف کلمات بیاورم.

***

ما این‌جا برای یک رفاه حداقلی، تلاش حداکثری می‌کنیم. مشابه این جمله را یادم است که محمدرضا هم می‌گفت. آن‌قدر از محمدرضا خوانده‌ام و با او صحبت کرده‌ام که گاهی جملاتی به ذهنم می‌آید که مطمئن نیستم نقل به مضمون از اوست یا نه.

***

یکی از نقاط عطف دوستی، گریه کردن در حضور دوستت است. به نظرم دوستی را به یک مرحله بالاتر می‌برد. مثلاً یکی از دوستانم را از دوم دبستان می‌شناسم. اما در مراسم تولد دوستی مشترک، وقتی دیگران سرشان گرم مسائل دیگر بود، در کنجی، به یکباره پیشش گریه افتادم.

مدتی پیش بود که دوستی به یکباره پیش من گریه افتاد. در بیمارستان چشم در چشم شدیم. من فقط صدایش کردم که بیا. آمد و نزدیک که شد، ناخودآگاه اشک‌هایش روی صورتش بود.

به کناری رفتیم و صحبت کردیم. به نظرم از آن روز، دوستی‌مان به یک سطح دیگر رسیده است. سطحی که می‌گوید این دوست آن‌قدر نزدیک است که می‌توانی پیش او با خیال راحت اشک بریزی.

***

مشکل من چند کار و پروژه بزرگ نیست؛ مشکل من ده‌ها خرده‌کار غیرمنتظره هست که برای‌شان برنامه‌ریزی نکرده‌ام و در طول شبانه‌روز پیش می‌آیند و تمامی برنامه‌ام به هم می‌خورد.

***

بیشترین فشار در محیط کار وقتی به من می‌آید که با اتندی راند کنم که با نظراتش از نظر علمی مشکل داشته باشم. بعد از آن، وقتی است که با خود اتند از نظر اعتقادی و اولویت ارزش‌ها مشکل جدی داشته باشم. بعدش میزان کار مورد نیاز است.

وقتی می‌گویم فشار، واقعاً زیاد است. حداقل برای من این‌گونه است. مسئله‌ی اختلاف جدی در مسائل پزشکی، برایم خیلی سنگین است. یک علتی که رشته‌های با نظام پادگانی قابل توجه را اصلاً دوست ندارم، همین است. من اصلاً تحمل این را ندارم که زور علمی بشنوم و چون صرفاً یکی از من بزرگ‌تر است، حرفش را مجبور بشوم گوش بدهم، حتی اگر از نظرم غلط باشد.

***

یک قانون در بیمارستان هست. اگر تو بخواهی آنتی‌بیوتیک‌هایی مثل مروپنم، ایمی‌پنم، کولیستین، ونکومایسین و لینزولید را تجویز بکنی، هر ۳ روز یک بار باید مشاوره‌ا‌ی برای سرویس عفونی درخواست بدهی. اصطلاحاً به آن Antibiotic Stewardship می‌گویند. با این هدف که اگر بیمار احتیاج ندارد، متخصص عفونی این آنتی‌بیوتیک‌ها را که قوی و خاص هستند، قطع بکند.

معمولاً کسی که احتیاج داشته باشد، دیگر کمترین زمانش ۵ تا ۷ روز هست. یعنی حداقل دو مشاوره. به آن متخصص عفونی برای این قضیه، پول می‌دهیم. برای این مشاوره‌ها.

آنتی‌بیوتیک‌هایی وجود دارد که نسبتاً به همین اندازه قوی هست ولی نیاز به این مشاوره‌ی Stewardship ندارد.

حالا چرا مثلاً آن متخصص بنویسد که مروپنم را قطع کنید و سفپیم برای بیمار شروع کنید؟ در حالی که اولی به جیبش پول وارد می‌کند و دومی نه و از لحاظ علمی و طبق متن کتاب ایرادی به کارش نیست.

هر چند می‌دانیم مروپنم خط آخرتر هست. قوی‌تر است. سلاح پیشرفته‌تری هست و هر بیماری سلاح به این سنگینی نیاز ندارد. این سلاح را اگر برای همه خرج کنیم، کم‌کم قدرتش را از دست می‌دهد و این قانون تجویز آنتی‌بیوتیک است که ضعیف‌ترین آنتی‌بیوتیک مؤثر را بده.

به نظرم اتکای خالی به وجدان کاری یک نفر کافی نیست. در کشورمان به خوبی این موضوع را در سیاست می‌بینیم. سیستم باید طوری باشد که نخواهیم برای بقایش متکی به وجدان انسان‌ها باشیم. البته نمی‌دانم می‌شود یا نه.

***

این چه اجازه‌ی مسخره‌ای هست که در کافه‌های تهران وجود دارد و می‌شود در فضای بسته سیگار کشید؟

من زمانی که خودم هم سیگار می‌کشیدم، اگر کسی دیگر در کنارم سیگار می‌کشید، حالم به هم می‌خورد؛ چه برسد به الان که سال چهارم سیگار نکشیدنم هست.

خوشبختانه کافه‌های دیگر شهرها به نظر می‌رسد این‌قدر «کلاس کاری» بالایی ندارند که بخواهند در کافه سیگار را آزاد کنند.

***

روزی نیست که به این سؤال فکر نکنم: من چه کار می‌توانم بکنم که مثل برخی از این اتندهای مو سپید نشوم که صرفاً رو در رو به من احترام می‌گذارند (چون سنم بالاست) و پشت سرم همه به من می‌خندند؟

***

حقوق رزیدنت‌های مجرد را ۸ تومن و حقوق متأهل‌ها را ۱۱ تومن کرده‌اند. یکی از دوستان نوشته بود که متأهل‌ها دو نفری در یک خانه زندگی می‌کنند و مجردها، در دو خانه. هزینه‌ی مجردها بیشتر است. چرا پس حقوقشان کمتر است؟

***

این همه سال گذشته است. از همان هفته‌ی اول بیمارستان بودنم خبر مرگ داده‌ام. اما هنوز هم سختم است. هنوز هم راحت نمی‌توانم بگویم که فوت کرد. بگویم که مرد. بگویم که تمام کرد. معمولاً این‌قدر مقدمه‌چینی می‌کنم که فرد خودش بفهمد یا بپرسد و من جواب بدهم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 کامنت در نوشته «افکار آخر شبی بیمارستانی، هنگام گوش دادن به مالر – اردیبهشت ۱۴۰۲ – آپدیت اول»

  1. هنوزم دوست دارید به ما دانشجوهای ایرانی درس بدید استاد؟!
    این چند روز بیشترین خبر خودکشی و مهاجرت رو شنیدم و بیشتر از همیشه ناامیدم. موندن و حضور شما و امثال شما همیشه دلگرمی بود که جز من هم هستند کسایی که دغدغه‌ی ایران رو داشته باشند. اما الان فکر می‌کنم تصمیمم به موندن احمقانه‌‌است و امیدم‌هام برای ایران واهی.

    می‌دونم در شرایط روحی خوب نیستید، ممنونم که خوندید. 🤍💐

  2. آقای قربانی عزیز
    اخرین باری ک نوشته های شمارو میخونم یک دانش اموز کنکوری بودم و الان ک دوباره برگشتم به این وبسایت یک دانشجوی سال دو اتاق عمل ام.
    به امید روزی ک ادم های لایق به جایی که بهش تعلق دارند برسند چ این ور مرز چ اونور مرز

  3. چون چنین هدف والا تری دارید ، فکر میکنید جا داره با ذهن بازتری فکر و انتخاب کنید ؟
    بین رفاه یا خدمت درست ،انتخاب شما دومیه ،حرص میخورم فکر میکنم بهتون چنین القا شده که اشتباه میکنید و شمام باید مث بقیه “بیشتر” به فکر کیفیت زندگی باشید

  4. این متن چقدر زنده بود!
    می‌شود در آن نفس کشید!
    و آنچنان دلی نوشته اید که با آن سخت گریستم….
    هزاران هزار بار ممنون که رنج نوشتن را تحمل کردید و نوشتید و به یادگار گذاشتید تا این متن فارغ و از زمان و مکان، تسلی خاطر تنهایانی باشد که درد مشترک دارند!….

  5. سلام آقای دکتر .
    ممنون میشم نظرتون رو راجع به رزیدنتی داخلی علوم پزشکی شیراز بگین .
    من و همسرم میخوایم دونفره انشالله باهم بریم .

  6. دکتر یه چیز جالب
    توی صفحه ی قلمچیت یه عده بچه های کنکوری کورس مطالعه گذاشتن
    بعد اول فکر کردم با شما آشنایی دارن و خیلی یه حالت الگو دارین براشون و اینا
    بعد که پرسیدم چرا حالا تو این صفحه ؟
    فقط گفتن : چون خالیه! 🙂

  7. چقدر موافقم باهات.
    به قول قبانی« اندوه پیوندمان می‌دهد آن گونه که نه تو می‌دانی».
    کاش بدونم این افکار دقیقا مال چه ساعتیه که انقدر پراکنده است?.

  8. امیرمحمد عزیزم، متن جالبی رو اینجا آوردی. از مظلومیت مالر و گمنامی او در مقایسه با بقیه آهنگسازان هرچی بگم کم گفتم.
    فیلم Taar رو نمی دونم دیدی یا نه ولی یکی از بهترین فیلم هاست که حداقل کاری که کرده، این بوده که در خلال فیلم یاد مالر رو به بهترین شکل گرامی داشته، بازی کیت بلانشت هم معرکه هست و به نظرم تنها نقطه قوت این فیلم،همینه.
    بهترین آرزوها
    نیما

  9. امیرمحمد! یه وقتایی من فکر میکنم جز محمدرضا چیزی نخوندم. چون خیلی وقتا کتابا برام تکراریه.
    گریستن حجامت روحه. این نقطه ی عطف رو تا حالا با کسی نداشتم ولی خیلی دوست دارم تجربه اش کنم.

  10. چقدر مورد یکی به اخر خوب بود.
    بنظرم زبان همیشه یک ارتباط غیر مستقیمه با فکر جاری در مغز
    فکر با ترجمه به کلمات از خلوصش کم میشه ولی انگار گریه یه ارتباط نزدیکتری از زبانه.

اسکرول به بالا