بر فراز آن بلندی، سنتوری ایستاده بود. نیمی اسب، نیمی انسان.
سمهایش، همانند سم یک اسب؛
قدرتش، همانند قدرت یک اسب؛
غرورش، همانند غرور یک اسب؛
اما اشکهایش،
همانند اشکهای آدمی.
بر فراز بلندی، سنتور در رفت و آمد است،
چرخی به دور کوه میزند و باز میگردد.
با دنیای رویایی، فاصلهها داشت
ولی از دنیای آدمی کمی فراتر رفته است.
یک بار، سنتور عاشق مادیانی شد که همراه با او به همهجا میتاخت.
میدویدند و دشتها را درمینَوَردیدند
سنتور و مادیان وحشی.
پس از دویدن و درنَوَردیدن
آنها آرام و ساکت در گوشهای ایستادند.
اما سنتور، حرفها داشت. حرفها برای گفتن داشت.
ولی مادیان، فقط روحی مادیانی داشت و حرف نمیزد.
بر فراز بلندی، سنتور به راهش ادامه داد،
چرخی به دور کوه میزد و باز میگشت.
با دنیای رویایی، فاصلهها داشت
ولی از دنیای آدمی کمی فراتر رفته است.
یک بار، سنتور عاشق دختری شد. دختری که رویاهای زیبای سنتور را میدانست.
در جنگل، نجواکنان، با هم قدم میزدند
سنتور و دختر زیبا.
اما هنگامی که قدم زدن و نجوا کردن به پایان رسید،
سکوت کردند و گریستند.
چون سنتور که نسیمی او را به هیجان تاختن دعوت میکرد،
به کسی نیاز داشت که بتواند در کنارش بدود و بتازد و درنوردد.
بر فراز بلندی،
سنتور کوه را بالا میرود و بازمیگردد
با دنیای رویایی، فاصلهها دارد
و هنوز هم از دنیای آدمی فراتر است.
بر فراز آن بلندی، سنتوری ایستاده است.
On that hill a centaur stands, half stallion, half man,
and his hoofs are the hoofs of a stallion,
and his strength, it’s the strength of a stallion,
and his pride, the pride of a stallion.
But his tears are the tears of a man.
Over the hill the centaur goes,
round the mountain and back again,
a little too far from the world of dreams,
and just beyond the world of a man.
Once the centaur loved a mare who rode beside him everywhere,
(They were) racing, chasing cross the fields,
(the) centaur and the wild mare.
But with the racing and chasing done,
they stood silent and silent there.
But the centaur, he had words to say.
(But) the mare had only the soul of a mare.
Over the hill he rode on,
round the mountain and back again,
a little too far from the world of dreams,
and just beyond the world of a man.
Once the centaur loved a girl who saw his golden aspiration.
(They were) walking, whispering through the woods,
the centaur and the lovely girl.
But with the walking and whispering done,
they stood silent, and then they cried.
For the centaur felt the stirring breeze,
He needed someone who could ride by his side.
Over the hill, climbing the mountain and back again,
a little too far from the world of dreams,
and still beyond the world of a man.
On that hill a Centaur stands.
بارها و بارها شعر بالا را خواندهام. برای خودم زمزمه کردهام. برایش تو ذهنم موسیقی نوشتم. روی ساز آوردمش.
امروز بالاخره تصمیم گرفتم که آن را بنویسم.
راستی، ترجمهای که بالا نوشتم، از خودم است. ترجمهای که از شعر خوانده بودم، راضیام نکرد. ترجمهی بیغلطی نیست اما قطعا از ترجمهی قبلی بهتر است.
شعر هم از سیلوراستاین است. همان سیلوراستاینی که بارها از او برای دوستانم گفتهام و چندین بار از او نوشته.
تمام حرفهایی که مینویسم، فکرها و نظرات خودم است. شاید برای شما صادق نباشد.
سنتور، قنطروس یا نیماسب موجودی است که نیمیاش اسب و نیمیاش انسان است (اگر هریپاترها را خوانده باشید، حتما این موجودات را میشناسید). در جایی که باید گردن اسب شروع شود، نیمتنهی یک انسان قرار دارد.
نقاشی زیبای بالا را ببینید که از جان لا فارژ (John La Farge) است. سنتوری را به تصویر آورده. به نظرم موجوداتی شگفتانگیز اند.
سنتورها داستانهای جذابی دارند. اگر دوست داشتید، در مورد کایرون Chrion، سنتور خردمند، بخوانید. او به داشتن دانش بالا و مهارت در علم طبابت، مشهور بود. خانوادهها آموزش فرزندان خود را به او میسپردند. بگذریم. حرفم این نیست.
میخواستم بگویم که
سنتور نمیتواند فقط یک اسب باشد و قسمتی از خود را فراموش کند.
سنتور نمیتواند فقط آدمی باشد و روحِ آن اسبِ سرکش و طغیانگر را فراموش کند.
او موقعیتی را تجربه کرده و دیگر نمیتواند اسب باشد. دیگر نمیتواند انسان باشد.
و این علت درد سنتور است.
سنتور بودن درد دارد. سنتور بودن تنهایی دارد.
فکر میکنم در بازههایی از زندگی، انتخابهایی کردیم که ما را در موقعیتهایی قرار داده و لحظاتی خود را مانند سنتور یافتیم.
سیلوراستاین باید مرا ببخشد که شعر زیبایش را خراب کردم.