دوشنبههای بخش هماتولوژی به دوشنبههای سیاه (Black Monday) معروف است.
مربوط به بیمارها نیست. اتفاق خاصی برای بیمارها در روز دوشنبه نمیافتد. بیمارها همه روزه میمیرند. سیاه بودنش برای ماست. ما دوشنبهها گرفتار میشویم.
هر دوشنبه، گرند راند (Grand Rounds) بخش هماتوست. چندین اتندینگ میآیند. از جوان تا پیرشان – آنقدر که در اتاق بیمار، مجبور است بنشیند تا برای ما بگوید؛ وگرنه درد کمرش اجازه نمیدهد.
و معمولاً هر دوشنبه، بازی Good Cop/Bad Cop به راه میافتد. یکی دو نفر از آنها بیشتر از بقیه گیر میدهند و سخت میگیرند و حسابی تو را برای هر کلمهات سینجیم میکنند.
البته که بعضی از دوشنبهها نیز، Bad Cop/Worse Cop/Worst Cop میشود. همانند اولین دوشنبهی این ماه که اشکهای فلوشیپ را هم در آوردند.
هر دوشنبه، برای من درسهایی دارد. درسهایی که هزینهاش خیلی زیاد است. درسهایی که چندین ساعت استرس با سطح بالا را برای شنیدنشان تحمل میکنم. نمیخواهم این درسها را به راحتی از دست بدهم. پس مینویسمشان.
مینویسم تا بیشتر آنها را بخوانم و سعی کنم به آنها عمل بکنم.
۱. سؤالهای ذهن من، سؤالهای ذهن تو
سرش موهای چندانی نداشت. صورتش پشت ماسک بود؛ اما میدانستم سبیلِ کوتاهِ مرتب و شانهشدهی خاکستریرنگی دارد. عینکی نیمفریم به چشم میزد و جوری نگاهت میکرد که میتوانست تو را از درون بلرزاند.
ده دقیقه قبل از اینکه اشکهایش را در آورد، بود.
برای یک بیمار مشاورهای (کانسالت) بیخود و غیرضروری رد شده بود. میدیدم که هر لحظه که میشنود، برافروختهتر میشود و الان است که چیزی بگوید. هر لحظه منتظر انفجارش بودم.
دیگر نتوانست طاقت بیاورد:
اولاً، بیجا کردید که مشاورهی عفونی دادید که او بخواهد به ما اجازهی شروع شیمیدرمانی را بدهد.
روی او و ما تأکید ویژهای داشت. جوری که میخواست بفهماند فاصلهی ما با او خیلی هست.
ثانیاً، او نیز بیجا کرد که اجازه نداد. مگر هپاتیت سی، منعی برای تزریق ریتوکسیماب هست؟
همه ساکت بودند. ما، مریض، بقیهی اتندینگها.
یکی دیگر از آنها که پیر بود و روی صندلیِ تختشوی همراه بیمار مینشست و دکمههای روپوشش را باز میگذاشت و تیشرتهای سبزرنگ میپوشید و موهایش خاکستری بود و همیشه هم ریش نامرتبی داشت و شکمش هم بزرگ بود و سوادش هم خیلی زیاد، گفت:
خدا از شما نمیگذرد که اینطور الکی مردم را توی خرج میاندازید…
جملهاش را نگذاشت تمام بکند. بلافاصله گفت:
من کار ندارم خدا میگذرد یا نه؛ من یکی نمیگذرم.
سه بیمار در اتاق بودند. دیدهاید ابهت بعضی از افراد آنقدر زیاد است که جلوشان به سکوت میافتی؟ آن دو نفر نیز اینگونه بودند.
همگی ساکت شدیم.
از انتهای اتاق و کنار پرتوهای آفتاب که طاقچه را روشن کرده بودند، به سمت در راه افتاد. خودم را از سر راهش کنار کشیدم. وقتی از کنارم رد شد، نفسم را ناخودآگاه حبس کردم.
رفت دو قدم جلوتر. ایستاد. برگشت و ما را نگاه کرد.
دیگر آنقدر عصبانی نبود. گفت:
ببینید. وقتی بیماری به من مراجعه میکند یا بیماری را برای من یا آقای دکتر فلانی – به همان دیگری اشاره کرد – پرزنت میکنید، سؤالهایی در ذهن ما ایجاد میشود.
هدف آموزش ما این است که این سؤالهای ذهن ما، در ذهن شما نیز ایجاد شود.
آن وقت است که توانستهایم آنچه را که بلدیم، به شما یاد بدهیم.
لحظهای سکوت شد.
دوباره کمی لحنش تغییر کرد. نمیدانم چاشنی شوخی داشت یا نه:
آنقدر در این بخش نگاهتان میدارم که سؤالهایمان یکی بشود.
انگار پشیمان شد. نتیجهی سریعتری میخواست:
آنقدر در این اتاق نگاهتان میدارم که سؤالهایمان یکی بشود.
۲. گاوِ هماتولوژی
روی صندلی نشسته بود. کنارش ایستاده بودم و نگاهش میکردم. احتمالاً ماسک با ریشهای نامرتب نیمه بلندش، صورتش را به خارش انداخته بود؛ زیرا که مدام ماسکش را تکان میداد.
دوران دانشجویی، دوست دامپزشکی داشتم. یک بار از او پرسیدم که فلانی. شما چی میخوانید؟ این همه حیوان وجود دارد. همهی آنها را به یک اندازه میخوانید؟ چه کار میکنید؟
به من جواب داد که ما گاو میخوانیم.
گاو را با تأکید گفت.
ما گاو میخوانیم و بقیهی حیوانها را در مقایسه با گاو یاد میگیریم. درس اصلیِ ما گاو هست.
نگاهی به ما انداخت. دستش را به سمت مریض من برد. مریض تخت وسطم که یک نمونهی تکستبوکی افسردگی ماژور بود – البته در کنار AML.
داشت همزمان برای هر دو درمان میشد.
گاوِ هماتولوژی، AML است.
دستش همچنان به سمت مریض بود. خندهام گرفته بود؛ اما به هیچ وجه نباید میخندیدم. اصلاً جایش نبود. نمیخواستم چیزی به من بگوید. دستم را در جیب روپوشم بردم و نیشگونی به پوست شکم وارد کردم که خندهام قطع بشود.
مریض را میدیدم که چشمهایش گردتر از همیشه شده. عجیب بود که این بار اشکهایش جاری نشد. احتمالاً هنوز داشت جملهی استاد را هضم میکرد.
بله. بچهها. گاوِ هماتولوژی AML هست. اگر میخواهید هماتولوژی را یاد بگیرید، AML را خوب بخوانید. AML را که بخوانید، مجبورید کمخونیها، گلبولهای پایین، خونریزیها، MDS، پیوند، دادن خون و فرآورده، G-CSF و … را کنارش یاد بگیرید. هیچ مبحث دیگری در هماتولوژی اینگونه نیست.
در هر درسی، گاوش را بخوانید.
۳. قانون یک، دو، چهار
بین مهربانی صدایش و رفتارش با عکسی که در سایت از او دیده بودم، فاصلهی زیادی بود. عمدهی موهایش سفید. کنار بیمار ایستاد و به ما نگاه کرد. پدرانه گفت:
بخش ما یک قانونی دارد.
برای هر کدام از مریضهای بخش، باید به اندازهی یک صفحه مطلب بخوانید [آنقدر بخوانید که یک صفحه برای خود مطلب بنویسید].
اگر مریض خودت هست، برایش دو صفحه باید بخوانی. اگر در مورد آن مریض مشکل داری، برایش چهار صفحه باید بخوانی.
آن دیگری – تیشرت سبز و سواد سبز – مرا نگاه کرد و گفت: دکتر قربانی. فرصت کردی که CML را بخوانی یا فقط AML را خواندهای؟
گفتم: بیشتر AML را خواندهام استاد.
هر چند که هیچ کدام را فرصت نکرده بودم به خوبی بخوانم. شانس آورده بوده بودم که در دوران عمومی، AML را بیشتر خوانده بودم. پاسخم به او، دروغ نبود و به همین خاطر سؤالش در مورد AML را توانسته بودم پاسخ بدهم.
گفت: پس تا هفتهی بعد در مورد Treatment Response in CML و قدم بعدی درمان در صورت جواب ندادن به درمان خط نخست، بخوان.
چشم استاد.
فکر میکردم که اگر بتوانم همین یک توصیهی او را انجام بدهم، چقدر خوب میشود.
امیدوارم این دوشنبه سیاه نباشه و لااقل خاکستری و مایل به سفید باشه براتون . امیدوارم استرس زیادی رو این دوشنبه تحمل نکنید و سوالات ذهنتون با سوالات ذهن اساتید باسوادتون ، یکی باشه . براتون خواستار انرژی و حال خوب هستم در امروز:)
سلام امیرمحمد
چقدر لطف داری به ما که این درسها رو برامون مینویسی، خیلی ممنونم ازت، حتی نوت برمیدارم گاهی 🙂
راستش جدیدا احساس میکنم از این حجم بزرگ اطلاعات میترسم، یک سری مطالب رو بعضی وقتا یادم نمیاد، انگار مرز بین گاو و غیرگاو درسها و مباحثو گم کردم. به داخلی از «دور» شدیدااااا علاقه مند بودم(به لطف گایتون و دوران علومپایه :)) و بیشتر هم شده اما حقیقتا میترسم!
از دید منِ ابزرور، تیم داخلی تهران خیلی خیلی خفن و باسواد بنظر میاد و این منو بشدت میترسونه!
توصیه ها و نوشته هات همیشه خیلی کمک حالم بوده، اگر وقت داشتی ممنون میشم برام بنویسی
امیرجان،حسابی خسته نباشی.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و موفق ببینمت،مطمنم میدرخشی
به امیدخدا زودتر همو ببینیم،مراقب خودت باش.
سلام حسین.
ممنونم ازت. ایمیلت رو هم خوندم. برات میفرستمش.
باور میکنی از وقتی که جواب دادی اینجا ، ۴۲ بار دقیقا ( با این بار)
ایمیلم رو چک کردم که ببینم فرستادی یا نه؟
حسین جان. باید برم بیمارستان تا برات بفرستم. توی ایمیل متوجه خواهی شد.
تی شرت سبز و سواد سبز?
قلمی که داری عالیه. همین.
دلم تنگ شده بود برای اینجا 🙂
امیدوارم حال تو و لیلیا خوب باشه. تو استوری دیدمش که روی یک توپی ورجه وورجه میکرد . خدا میدونه چقدر خندیدم ^_^
امیرمحمد ، برای اون بیمارانی که به بیمارستان آموزشی مراجعه میکنن ناخوشایند نیست که تو این محیط باشن؟ من اگه مریض باشم دلم نمیخواد مثل یه نمونه باستانی باهام رفتار کنن . بالاسرم بحث کنن و سروکله بزنن .بیشتر از اینکه به دارو درمان نیاز داشته باشم ، دلم میخواد نادیده گرفته نشم . من رو الهه ببینن نه نمونه تیپیک افسردگی حاد مثلا . تا حالا تجربه اش رو نداشتم راستش ولی حدس میزنم که بیمارستان های آموزشی رو دوست نداشته باشم برای مراجعه .
الهه. اون توپ نبود. موش هست :)) موش اسباببازیش هست. خیلی دوستش داره.
بستگی به بیمار داره. بعضی بیمارها اتفاقاً خوششون میاد. حس این رو پیدا میکنن که داره بهشون توجه میشه و میدونی که انسان از اینکه بهش توجه بشه خوشش میاد. بعضیها هم نه. بیمارستان آموزشی بدیهایی داره. اما هزینهی تقریباً ناچیزش و اینکه اتندینگهای معمولاً باسواد تو رو میبینن، کم امتیازی نیست.