قبلاً هم گفته بودم که برای سالها، نوشتن در مورد پزشک شدن در سن بالا را به تعویق میانداختم. اما همیشه این سؤال را میپرسیدند و میپرسند که فلان سن برای خواندن پزشکی دیر نیست؟
تقریباً یک سال پیش در نوشتهی «شروع تحصیل پزشکی در سن بالا» این موضوع را باز کردم.
حرفی که در ادامه میخواهم بنویسم به بهانهی این موضوع است و من هنگام فکر کردن به آن، در ابتدا به پزشکی خواندن در سن بالا فکر نمیکردم. اما آن نوشته، بهانهی خوبی است که حرفم را بگویم.
حرفم را به تعبیر لوییس توماس، از آن «افکار آخر شبی هنگام گوش دادن به سمفونی ۹ مالر» در نظر بگیرید. ارزش چندانی ندارد. نمیگویم درست است. صرفاً یک فکر است.
من معتقدم خیال خیلی قدرتمند است. خیلی خیلی زیاد.
زیرا که هیچ ابزاری نیاز ندارد به جز یک ذهن. و اگر ذهنمان صدمهای جدی ندیده باشد، خیالبافی را میتوانیم انجام بدهیم.
هنر، تبلور این خیال است.
موسیقی از جنس خیال است. شعر خیال است. نقاشی خیال است. مجسمه خیال است و …
این خیالهای نیازی نیست حتماً در مورد چیزی باشند.
برنستاین خیلی خیلی زیبا معنای موسیقی را میگوید: موسیقی لازم نیست حتماً معنایی داشته باشد و ما انسانها – ما ماشینهای معناساز – بهزور در دل آن داستان و معنا بگذاریم تا از آن لذت ببریم. موسیقی به صرف خودش میتواند لذتبخش باشد و یک تجربهی هیجانی عمیق داشته باشد.
نقاشیهایی روتکو را نگاه کنید. من در برابر عظمت خود این نقاشی کم میآورم. برای من تجربهی هیجانی عمیق را دارد. نمیگویم لزوماً تجربهای شاد. میگویم یک تجربهی عمیق.
تصاویر یک شعر را نگاه کنید. این خیال است و لذتبخش. مثلاً وقتی بیژن الهی از تصویر یک درخت واژگون در آب میگوید و حالا میگوید آب یخ زده است و چه اتفاقی برای درخت میافتد و آیا او گیر میافتد؟
شعرهای شیمبورسکا و شیدایی و الهی، پر از این خیالها است.
من خودم عاشق این نوع خیالها هستم. انواع تجربههای حسی را هم برایم به همراه میآورند. باعث میشوند حسهای خودم را هم بهتر بفهمم. الان از آنها نمیخواهم بگویم.
به سراغ نوعی دیگر برویم.
گاهی این خیال، «یک امکان» را در بر دارد. یک Possibility. یک احتمال که میتوانست در این دنیا وجود داشته باشد.
خیالهای امکانی هنگام بیانشان معمولاً در دلشان «اگر …» دارند.
اگر در یک کشور دیگر دنیا آمده بودم.
اگر به یک مدرسهی دیگر میرفتم.
اگر آن اتفاق در کودکی برایم نمیافتاد.
اگر میتوانستم با آن کسی دوستش دارم باشم.
اگر در فلان رشته تحصیل کرده بودم.
اگر آن سال ازدواج کرده بودم.
اگر …
هنر نیز میتواند از این جنس باشد. شعرهای شاملو و مختاری، پر از این امکانهای اجتماعی هستند. اما فعلاً بیشتر در مورد امکانهای فردی صحبت میکنم. یعنی چیزی که در مورد من ممکن بود وجود داشته باشد.
برخی از این امکانها میتوانند البته از حالت بالقوه به بالفعل برسند: مثلاً اگر در فلان رشته تحصیل میکردم یا اگر در فلان کشور زندگی میکردم.
برخی نیز، نه. اینها حسرت میشوند. حسرت اینکه اگر فلان اتفاق نمیافتاد، زندگیام چطور بود. اگر در نوجوانی در فلان دانشگاه قبول شده بودم، چطور میشد.
اما آن اتفاق در زندگیام افتاده و همچنین من دیگر نوجوان نیستم. اینها صرفاً حسرت هستند. جنسشان فرق دارد. امکان وقوع ندارند.
بحث الانم خیالهای امکانی است. خیالهایی که میتوانند ممکن شوند.
و شکل دردناکتر این خیالهای امکانی، وقتی میشوند که «خیالهای امکانی مقایسهای» باشند.
آن وقت جملهها اینطور هستند: «اگر که من هم». این جمله، یک ادامهی ثابت نیز دارد اما ما همیشه ادامهاش را بر زبان نمیآوریم.
جملهی کامل این است: «اگر [که من هم مثل …]».
اگر که من هم مثل فلان آشنا، مهاجرت کرده بودم.
اگر که من هم مثل فلان پزشک، پزشکی میخواندم.
اگر که من هم مثل فلان دوستم، به کسی که دوستش داشتم، میرسیدم.
گاهی نقطهی مقایسه (reference point) نیز از ذهنمان میرود. مخصوصاً اگر این نقطهی مقایسه در کودکی، نوجوانی، یک داستان، یک فیلم، یک اتفاق و … شکل گرفته باشد.
اگر من هم مثل فلان آشنا که در شغلش اینقدر موفق است و فلان شغل را دارد، چنین شغلی داشتم.
این جمله به حالت ساده شده این میشود: اگر من هم … بودم.
این شکل از مقایسه، بدترین حالت نارضایتی و غم را به همراه میآورد و انسان را بیشک دمغ میکند.
این مقایسه خیلی راحت اتفاق میافتد. زیرا که فقط ذهن را میخواهد. همین و بس.
ذهن یک امکان میسازد. امکان را با امکانهای دیگران مقایسه میکند. تصور میکند این امکان باعث میشود شاد شود. تصور میکند این امکان «قطعهی گمشدهاش» است. تصویر میکند این امکان را اگر داشت، رضایت داشت.
آنگاه از این فاصله اذیت میشود و فرد غمگین میشود.
و کم کم به نقطهای میرسیم که هم فکر کردن به این امکان اذیتمان میکند و هم فکر نکردن به آن.
شعر براهنی به ذهنم میآید:
به من بگو که کجا میروی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل میشوند وَ ما به گریه روی میآریم و، گریه به رو، کجا؟
تمام این حرفها را گفتم که به این برسم:
نه رسیدن به آن امکان لزوماً خوشبختمان میکند و نه نرسیدن به آن بدبخت.
جایش اینجا نیست که از خطاهایی بگویم که در تخمین خوشبختی و بدبختی خود داریم.
در هر دو اشتباه میکنیم.
حرف اصلی من این است:
گاهی اگر یک «امکان» را رها کنیم؛ آسودهتر میشویم. نشخوار فکری روی برخی از امکانها، فقط و فقط باعث نارضایتی بیشترمان میشود.