توضیح: نیمهی اول این نوشته را تیر ماه ۹۸ با عنوان تاسیان من از نبودن تو منتشر کرده بودم. اکنون، پس از شناخت آوومبوک، آن را کامل کرده و در نوشتههای «برای شناختنشان» قرارش دادم.
به یاد آر آخرین باری را که دلتنگی گلویت را چنان محکم میفشرد که چهرهات تیره گشته بود. به سختی نفس میکشیدی و هر جرعهی هوا را با تلاش، از میان دستان پر قدرت اندوه که گردنت را احاطه کرده بود، عبور میدادی. حالتی که پس از رفتن عزیزی به تو دست داده بود.
این حالتِ دلتنگی و اندوه شدید را، تاسه میگویند.
غمِ غریبی است.
مولانا میگفت:
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است…
اگر به تاسه، الف و نونِ حالت را اضافه کنیم، تاسیان را خواهیم داشت.
واژهای که برای گیلکیست و در آنجا طبق گفتهی هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه):
تاسیان حالتی است که در اولین غروبِ پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، به ما دست میدهد. حالتی که به خاطر نبودن اوست.
آن زمان است که میگوییم تاسیان است.
همچنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است، تاسیان مینامیم.
همهی ما یا این حالت را داشتهایم یا خواهیم داشت و احتمالا در زندگیمان بارها و بارها تجربه خواهیم کرد.
شاید پس از آن هنگامی که دوستمان را قبل از مهاجرت در فرودگاه در آغوش میکشیم؛
شاید پس از آن وقتی که قبل از رفتن عزیزی به شهری دیگر، او برای آخرین بار به خانهی ما میآید؛
شاید پس از آن زمانی که از یک رابطهی عاطفی خارج شدهایم؛
شاید پس از آن موقعی که دوست یا فرد نزدیکی را از دست میدهیم – خواه از دلش برویم و خواه از دنیا برود؛
شاید پس از پژمردن گلی که همیشه مهمان خانهی ما بود و شاید پس از کوچ پرندهای که آشیانه در خانهی ما داشت؛
و شایدهای دیگر.
اکنون دیگر نامش را میدانیم. این حالتی را که در این خداحافظی به ما دست میدهد، کمی بهتر میشناسیم.
کمی عمیقتر آن را درک میکنیم و شاید، شاید، شاید کمی بیشتر شهامت رویارویی با این لحظهها را داشته باشیم.
زیرا همانطور که اتو رانک میگفت:
زندگی، سلامها و خداحافظیهای پیدرپی است که هر انسانی باید شهامت رویارویی با آنها را داشته باشد.
عکس از ریچارد بیکر؛ کتاب یک هفته در فرودگاه؛ نوشتهی آلن دوباتن
در آبان ماه سال ۱۳۷۵، سایه شعر تاسیان را سرود. شعری که در دفتری به همین نام است.
شعر تاسیان – ه. ا. سایه – با صدای شاعر
تاسیان
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم.
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت.
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟
آری آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم
معنیِ هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه! ای واژهی شوم!
خو نکردهست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!
ه. ا. سایه – تاسیان – آبان ۱۳۷۵
بیش از ده هزار کیلومتر دورتر از گیلان، در یک نیمکرهی دیگر، در آن اقیانوس پهناور آرام، در یک کشور که نامش پاپوآ گینه نو است، در کوهستانی که Baining نامیده شده، انسانهایی زندگی میکنند. بومی همان کوهستان.
در این گوشهی کرهی سبزآبی، هنگامی که مهمانهایشان از پیششان میروند، آنها نیز یک حالت سنگین و یک خلأ خاص را حس میکنند. خلأ یک حضوری که دیگر نیست. خلأ خانهی خالی و ساکت.
آنها نام آوومبوک Awumbuk را برایش گذاشتهاند.
این زمان است که بیحوصلگی آغاز میگردد و همهچیز بیمعنا به نظر میرسد. نمیتوانند کارهای همیشگیشان را نیز به خوبی انجام بدهند. چه شکار کردن باشد و چه کشاورزی.
آنها میگویند که آوومبوک دقیقا سه روز طول میکشد. مهمانها، هنگام رفتن، برای اینکه سبکتر بتوانند سفر کنند، یک سنگینی از خود به جا میگذارند. شبیه یک مه. این مه در هوا میماند و این حس آوومبوک را به آنها میدهد.
به همین خاطر به محض اینکه مهمانشان میرود، کاسهای را از آب پر کرده و آن را در شب نخست رفتن مهمان، در خانه میگذارند. در طول شب، آب، مه را جذب میکند.
فردا صبح، زودتر از همیشه بیدار شده و در مراسمی خاص، این آب را به پای درختان میریزند تا زندگی عادی را دوباره از سر گیرند.
من نیز، جایی میان گیلان و کوههای باینینگ، در حال گوش دادن به قطعهی شوبرت با تنظیم لیست و اجرای هوروویتس، به آخرین زمانی میاندیشم که آوومبوک و تاسیان بر من غالب گشته بودند.
بعدالتحریر: طبق کامنتهای خوب فواد و شمسه، در زبان کوردی نیز، تاسه و تاسیان را به کار میبرند. در آنجا، تاسه به معنای دلتنگی است. «من تاسهی توم کردگه» یعنی «دلم برای تو تنگ شده است». تاسیان درآنجا به معنى حالتى روانى است که انگار شخص به مرحله خفه شدن رسیده است.
چقد عجیب که این متنو امروز اتفاقی از وبلاگت خوندم دقیقا زمانی که از بچه های دانشگامون به خاطر انتقالی به شهر خودم مجبور شدم خداحافظی کنم تو این یه ترمی که کنار هم اونم فقط تو یه گروه فکستنی بودیم عجیب بهشون دلبسته شدم همیشه شبا با هم صحبت داشتیم ولی امشب خیلی تنهام همون حس غریبو دارم که بدجور بده بدجور
سلام اقای قربانی،ببخشید میدونم اینجا جاش نیست ولی میخوام یه مشاوره ازتون بگیرم من پایه یازدهمم اما اول تابستون میخوام شروع کنم برای کنکور ،از اونجایی ک همیشه درس میخونم هیج نتیجه نمیگیرم حتی واسه یه امتحان ساده دلم میخواد این یه سال شانس کنکور خودمو امتحان کنم دوران راهنمایی خیلی خوب درس میخوندم جوری که هنوز یادم مونده درسا چون قبلا امتحان کردم دیدم به نتیجه رسیدم این یبارم میخوام امتحان کنم من ادمی نیستم که با افراد زیادی ارتباط داشته باشم بخوام واضح بگم جفتم با هرکسی جور نیست با هر کسی سازگار نیستم دلم نمیخواد هیچچچ دوستی داشته باشم تصمیم گرفتم همون یکی دوتا از دوستایی ک دارم ،دوران اون هام هم خط بکشم من دندانپزشکی دانشگاه ایران تهران دوست دارم قبول شم واقعیتش دوست دارم از شهرمون برم بنظرتون میشه به اون چیزی که میخوام برسم اگه از الان شروع کنم
!؟چون ما مجازی هم بودیم و اصلا این دوسال خوب درس نخوندم میشه ؟!:)))
میشه.
ممنونم امیرمحمد عزیز که با این مفهوم آشنام کردین .
تاسیان و آوومبوک ! چقدر برام جالب بود ظرف آبی میذارن و بعد از یک روز آن را پای درخت میریزن !
اتفاقا امروز رفتم بالا پشت بام غروب آفتاب رو دیدم و همان غروب تاسیان برای من بود ، تاسیانی که بعد از خبر از دست دادن عزیزی که دیشب تقریبا تک تک حرفاش که آخرین بار دیدمش و پدرانه شاید باهام حرف زدن ! و منو مثل دختر خودشون خطاب میکردن، یادم افتاد . و حالا او در دنیای دیگر و من بیاد حرفای او در این دنیای کوچیکِ بیمعرفت .
ممنونم ازتون . زندگیتون مملو از شادی و سرزندگی و سلامتی ، الهی که همیشه حال دلت خوب باشه و روزای بدون تاسیانی رو براتون آرزو دارم
راستی امیرمحمدجان ، شما به ایمیلتون سر میزنید؟ یا اصلا خوندین حرفامو ؟ یا شایدم وقت ندارید؟؟ یا … نمیدونم ؟ فقط چون در شرایط بدی بودم و به کمکتون نیاز داشتم پیام دادم قصدم مزاحمت و گرفتن وقتتون نبود ،خواستم اینو بدونید هر چند که توی پیامم عرض کردم اما نمیدونم اصلا خوندین یا نه؟بخاطر همین اینجا هم بازگو کردم .واقعا شرایط بدی رو دارم تجربه میکنم و نیاز داشتم به حرفاتون … البته دلیل سکوتتون رو نمیدونم شاید اصلا نخوندین یا وقت ندارین
سر میزنم ولی ایمیلهای شما رو مدتی هست نمیخونم. ایمیل من محل این صحبتها نیست. و بعد از همون جواب دادنهای چند بار اول و گوش ندادن شما به توصیه پزشکی من و مطرح کردن یک بحث تکراری و بردن بحث به سمتی دیگر، دیگه نخوندم.
سلام آقای قربانی.امیدوارم حالتون خوب باشه و همیشه موفق باشید.اقای قربانی ببخشید دانشجویان پزشکی سراسری تابستون ها حتما باید برن شهر خودشون و برگردن خونه؟ میشه یه دانشجوی پزشکی تابستونا هم تو خوابگاه بمونه و ترم تابستانه داشته باشه؟ یا این امکان برای دانشجویان پزشکی وجود نداره؟ مثلا سه سال اول که دوره علوم پایه هست باید حتما برگردی شهر خودت یا میشه تو خوابگاه بمونی و ترم تابستانه برداری؟ ممنونم
خب به نظرت از خود دانشگاتون بپرسید جوابتون رو بهتر نمیگیرید؟
سلام امیرخان
وبلاگ و نوشته های زیبات همیشه مامن گاه تنهایی های من است
این اولین بار است ک کامنت میگذارم
تقریبا هر چند روز وبلاگ را چک میکنم مدتی نبودی
امیدوارم دراین باران حوادث و روزهای تلخ این دوران .خم نشده باشی
…
همه چیز از فراموشی آغاز میشود، از بیتفاوتی نسبت به نشانههای کوچک روزمره، بهانههایی برای تغییر.
ندیدنها و نفهمیدنها که زیاد شود، انگار دنیا میچرخد و انسان در رکود خودش، چیزی نمییابد جز تعفنِ بیحرکت ماندن
امیر جان از میخوام که چند کتاب بمن معرفی کنی ک چیزهای جدیدی از دنیا یاد بگیرم
دوست دارت رها…
سلام رها. کمی بیشتر میگی تا من بتونم بهتر راهنماییات بکنم؟
سلام اقای دکتر ببخشید من اینجا یک سوال می پرسم مامانم پشت گردنش دو تا برامدگی داره تقریبا زیر موهاش پایین گردن و خیلی برامده نیست ولی یکم سفته می خواستم بدونم چی هست یعنی به غدد لنفاوی مربوطه یا نه؟
امیرمحمد
خواهش میکنم یه چیزی بگو
من هیچ رفیقی ندارم که باهاش مشورت کنم
اگه عاشق کسی باشی ک خانوادت رضایت نداشته باشن (بدون هیچ دلیل موجهی)
چکار میکنی؟:((
سلام حرف خاصی نبود فقط عرض خسته نباشید به شما دکتر زحمت کش در این شرایط کرونایی خداوند یار و نگهدار همه ما باشد
ایشاالله همیییییییییییششششه موفق باشی
خیییییلی خاطرت عزیز
دوست ناشناس و استاد دوست داشتنی من 🙂
برات بهترین هارو از خدا میخوام♡
سلام امیر عزیز دکتر نویسنده خوش فکر مهربون؛
امیدوارم حالت خوب باشه
چند وقته نمینویسی نگرلن احوالت شدم…
مواظب خودت باش….
آخرهای یک پروژهای هستم. دیگه احتمالا تموم میشه به زودی این پروژه. برای همین نشد اینجا بنویسم.
ممنونم بابت احوالپرسی.
سلام اگه میتونین ایمیلتون رو چک کنید مرسی ?
قرص زاناکس رو واسه زمان تاسیان پیشنهاد میکنید؟؟؟
سلام
شناختن این حس ها و داشتن واژه براشون خیلی خوبه…
اما کاش جایی در این وبلاگ وجود داشت برای واژه هایی که بسیار استفاده می کنیم برای تعریف آن ها. مثل امید ترس و..
البته این رو میدونم که تعریف هرکس متفاوته! اما خوندن تعریف افراد مختلف میتونه تاثیرگذار باشه مخصوصا اگر با قلم اون فرد یا کلیات رفتارش اشنا باشی.. بسیار بسیار مشتاقم تعریف های شما رو بخونم.
اگر یک روز وبلاگ زدم حتما این کار رو میکنم.
شاد باشی:))
محدثه سلام.
در ادامهی پستهای «برای شناختنشان» به این واژهها هم خواهیم رسید. اما همینطور که خودت هم اشاره کردی، نوشتن از اینها خیلی سختتر از نوشتن از تاسیان و آووبوک و کائوکوکایپو و تورشلسپانیک و لاپل دو وید هست. نوشتن از چیزی که همه در موردش حرف میزنن سختتر هست واقعا. باید بیشتر بدونم و بهتر بدونم تا بتونم ازش بنویسم.
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه و سلامت باشین…ممنون بخاطر اینکه دوباره یه حس آشنای غریب رو بهمون معرفی کردین.نوشته های برای شناختن شان واقعا منو به فکر فرو میبره که ایا تجربشون کردم یا نه؟!و حین خوندنشون واقعا به وجد میام…اگه بخوام دقیق بگم که اخرین باری که تاسیان رو تجربه کردم کی بود…میگم ۱۲ روز قبل که اخرین امتحان رو دادیم و میشه گفت اون روز اتمام دوره ی دبیرستانم بود.و دقیقا بعد اینکه از جلسه خارج شدم و با دوستانم عکس های یادگاری گرفتیم و بعدش خداحافظی…تمام اون مدتی که داشتیم عکس میگرفتیم و خداحافظی میکردیم… یه دلتنگی بود که تمام لحظه های خوب و بد این سه سال رو ناخواسته تو ذهنم مرور میکرد و من اون موقع اسمش رو نمیدونستم…خداحافظی که دلتنگی یا بهتره بگم تاسه…سخترش میکرد.
این کتاب رو از کتابفروشیهای بیرجند خیلی اتفاقی تهیه کردم و درحال خوندن شعرهای سایه هستم. اولش نمیدونستم اینهمه غمی که در شعرهاش نهفتهست، دلیلش چیه. حالا میفهمم چرا.
برای من، تاسیان، غروبهای فردایی بود که به خوابگاه میرفتم و دیروزِ خودم همون تایم رو یاداوری میکردم. دیروزِ همون تایم، در آغوش خانواده بودم. ولی در اون لحظه دور تر از قبل. و از این تفاوت، اندکی شگفتزده میشدم و این جمله برام قویتر میشد. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!
محمدجواد.
همونطور که میدونی منم بین گرگان و شیراز در رفت و آمدم. کلا این شبهای آخری و لحظات آخر قبل رفتن رو یه حال سنگین غریبی داره. چه وقتی که میخوام از شیراز برم به گرگان و چه برعکس.
درد مشترک همه خوابگاهیها…
هرگز فکر نمی کردم چنین حسی اسم داشته باشد.
به وفور این حس رو تجربه کردم.
صبح است بیدار میشوی بقایای یک شادی را در تنت حس میکنی اما نمیدانی چرا انتظار داری که دوباره انرا تجربه کنی… اما به خودت که می ایی… میفهمی که او رفته است انهم با یک لبخند بزرگ روی لب هایش…
من خیلی این نوشتههای “برای شناختنشان” رو دوست دارم. تو اکانت پینترستام یه board دارم با عنوان واژهها که توش کلمات این چنینی از زبونای مختلف رو ذخیره میکنم و برام جالبه. پیشنهاد میکنم اگه قبلا امتحان نکردی، به پینترست هم سری بزنی.
این کلمه پیدا کردن برای حسای غریبمون که انگار کمک میکنه بتونیم با هم حسامونو به اشتراک بذاریم و راجع بهشون صحبت کنیم، یا اینکه بتونیم دستهبندیشون کنیم و بهتر بشناسیمشون برام جالبه، هرچند شاید این اسامی احساسات رو کمی ساده کنن، چون شاید هیچ دو آدمی حسی رو به کیفیت یکسانی تجربه نکنه، یا فراتر از اون شاید حتی حسمون تو دو تا موقعیت یکسان نباشه و فقط مشابه باشه تا حدی، با این همه این واژهها برای من جالبن، به عنوان کسی که اغلب به احساسم تو لحظهها توجه و فکر میکنم و گاهی شده، مخصوصا وقتی کمسال تر بودم، از اینکه نمیتونم به درستی احساسمو تو یه لحظه توصیف کنم حس استیصال کنم و نسبت به احساساتم گیج و سردرگم باشم.
تاسیان رو هم من از همون ادبیات دوران دبیرستان خاطرمه و یادمه همون موقع تو دفترم این کلمه رو نوشتم.
الآن فکر کردم که آخرین بار این رو کی تجربه کردم؟
گمونم همین روزای اخیر که مامانم تو بیمارستان تو شهری دیگه بستری بود و نمیتونستم ببینمش و تو خونه با غم و دلتنگی میگشتم و از خالی بودن جاش تو خونه، تو باغچهی حیاط که تو همون معدود روزای نبودنش رنگ پریده و خشک شده بود، روی مبلی که معمولا روش میشینه، تو آشپزخونه موقع آشپزی و … احساس غم و سنگینی میکردم.
خوشحالم که در وبلاگ نوشتی حال مادر بهتره و داره مراحل بهبودی رو طی میکنه. امیدوارم به زودی خبر بهبودی کامل رو برامون بنویسی.
من سالهاست به پینترست سر نزدم راستش. مرسی که گفتی. یه سر بهش میزنم دوباره.
امروز پایان یه دیدار و همنشینی زیبا و یک ساله برای من بود گویی منم به تاسیان دچار شدم
تاسیان ، یادم نمیاد اخرین باری که این حس رو داشتم کی و برای چه بود اما بیاد میارم که دو سال پیش وقتی داشتم فارغ التحصیل میشدم از دبیرستان با تمام وجودم تاسیان رو حس کردم ولی نمیتونستم خیلی خوب درکش کنم ، و شعر سایه هم عالی بود ممنون بابتش
از وقتی مستند راه غریب رو دیدم نظرم راجب پزشکی خوندن عوض شد اصن اون چیزی که من فکر میکردم نیست ولی شما انگار همون شوق اول راه رو دارید و هنوز انگار مرگ آدما براتون عادی نیست چی شد که شما مث بقیه انگیزتون رو از دست ندادید؟
خداحافظی ها همیشه زخمی برجای میگذارند…. “امیدوارم بیشتر برامون بنویسی”
سلام،یه کمکی ازتون میخواستم میدونم اینجا جاش نیست اما به بزرگی خودتون ببخشید.خواهرم۱۴سالشه ازدی ماه پارسال کبودی های بی دلیل روی بازوها وپاهاش(مثل خونمردگی ودون دون مانند)پیداشد که الان خوب شدن وچندبارهم بعدخوردن غدا بالا آورده،خستگی وبی اشتهایی هم داره،خیلی زیاد میخوابه،ازاسفندبه بعد هم چند وقت یک بار توخواب خون دماغ میشه(معمولا چندروز قبل عادت ماهانه)، پوستش کمی زرد شده ،بعضی وقتاطحالش بعدغذا خوردن دردمیگرفت(چندماهه دیگه نگفته دردمیکنه). ازهمون دی هرچقدر به مامان بابام گفتم ببرید دکترفایده نداشت همش میگفتن چیزیش نیست تلقین میکنی! ازبهمن هم که کرونا اومد میگفتن کرونا هست نمیشه بریم دکتر، آخرش اسفندماه از گروه مدرسمون آیدی یه خانم دکتر ازبیمارستان عیسی بن مریم اصفهان روپیدا کردم(دوستش ازش پیام فوروارد کرده بود)؛ علایم روبهش گفتم یه سری آزمایش گفت وتاکیدکرد هرچی زودتر باید برید آزمایش اصلا هین فردا برید؛ بازهم هرچی به مامان بابام گفتم فایده نداشت فقط مسخرم میکردن ازاین طرف هم به اون خانم دکتره قول داده بودم حتما حتما هرچی زود تر جواب آزمایششو میفرستم اما نفرستادم والان بعد چهارماه هرچی پیام میدم کلا دیگه جوابمو نمیده و فکر کرده که سرکارگذاشتمش ?♀️ بعد کلی سمج بازی که درآوردم ۴ روز پیش خواهرم با خالم رفت آزمایش هارو داد( توآزمایشگاه به یه دکتره همون آزمایش هارو دادن نوشته تو دفترچه). چند روز دیگه هم جوابش میاد اما الان دیگه اون خانم دکتره جواب نمیده! اگه بتونم جواب آزمایش رو ازیه طریقی براتون بفرستم ولطف کنید ببینید چیزی هست یانه،خیلی خیلی ممنون ودعاگوتون میشم. خواهرم میگفت آزمایش BT رو که ازش گرفتن تو ۵۴ ثانیه خون لخته شده؛ راستی آزمایش هایی که اون دکتراصفهانیه گفتن اینا بودن:CBCdiff,PT,PTT,ESR,CRP,ALT,ASt,Alkp,BT,ct
سلام. آزمایشها رو ایمیل بکن که بهت بگم طبیعی هستند یا نه. ولی تا وقتی معاینه/اطلاعات دقیقتر نباشه، تشخیصی نمیتونم بهت بگم که اون هم جاش اینجا نیست.
سلام.
خوشحالم که دوباره نوشتی
به نظرم آب ریختن ما هم پشت سر کسی که می رود به همین مربوط میشود
و همان غم ، همان سنگینی ، شاید همان مه و با آرزوی زود برگشتن
سلام دکتر قربانی عزیز،حدود یک سال و نیم شاید بشه که خواننده وبلاگ شمام.اون موقع ها کامنت نمیگذاشتم نه این جا و نه هیچ جای دیگه راستش شهامت گفتن نظرمو بدون توجه به اینکه(یعنی دیگران راجع به من چی فکر میکنن؟)حتی به صورت ناشناس نداشتم یعنی هنوز هم ندارم ولی دارم تمرین میکنم که دیگه اینجوری نباشم!من این نوشته رو قبل تر ها خونده بودم و چون گیلانی هستم حس موقعی رو داشتم که توی یه جای غریبه آشنا پیدا میکردم اصلا فکر کنم این حس هم باید اسم خاصی داشته باشه!! خلاصه همه اینا رو گفتم که ازتون تشکر کنم بابت همه چیز هایی که توی این یک سال و نیم ازتون یاد گرفتم دیگه بیشتر از این زیاده گویی نمیکنم،عشق و محبت ردپای خدا در زندگیست
امیدوارم زندگیت پر از ردپای خدا باشد.
سلام
خییلی لذت بردم از این نوشته، مرسی.
چند روز پیش با واژه ای از زبان ژاپنی آشنا شدم (با نوشته ارتباطی نداره) که برایم جالب بود، “ایکیگای”.
تفسیر های زیادی براش خوندم اما دوتاشون خیلی به دلم نشست “دلیلی که صبح ها برای آن بر می خیزم” ، “دلیلی برای بودن”.
بنظرم پیدا کردن ایکیگایِ زندگی خودمون (که میتونن زیاد هم باشن) چالشِ قشنگیه که چند روزی هست یه گوشه ذهنمو بهش اختصاص دادم، با دونستن دقیق ترشون و پررنگ شدنشون تو ذهنمون حس میکنم کمی روند زندگی تغییر میکنه.
چون شما هم به واژه ها علاقه مندید این واژه رو معرفی کردم، شاید خوندن راجبش براتون جالب باشه اگه شناختی ازش ندارید.
خیلی جالب بود نرگس. در موردش رفتم خوندم. ممنونم.
و چه حس تلخی…
ای باباااا.حالا ک من کنکورم تموم شده شمام دیگ نمینویسین ک.خب ی چیزی بنویسین من دوره کنکور هرروز چکتون میکردم.الان هعی میام هعی هیچی نیس????????????
درود بر شما
خیلی دوست دارم پزشکی بخونم چون همیشه از کوچکی توی این محیط بودم ( پدر پرسنل بوده ) بحث پولش نیست چون کارهایی دیگه میتونم کنم که خیلی بیشتر در بیاره ، پس اگر میگم علاقه ، به سمت هر کاری که میرم فقط دلم می خواد سمت پزشکی برم دلم رو کارای دیگه نمیره ، فقط من یه مشکل دارم ممنون میشم راهنمایی کنید :
من خودم بیمار هستم و اتفاقا شیرازم میام برای درمان بیمارستان مطهری یا همون نمازی ، دکترم هم دکتر ثاقب هست احتمال خیلی زیاد شما بشناسیدش شایدم استادتون باشه . چون هر دو کلیه هام هستش طبق خوندن ونوشته های شما دیدم خستگی هاش زیاده ، شما خودتون توی این راه هستید جوریه که با کار زیاد کراتینم میره بالا . فقط می خواستم ببینم از نظر شما اگر بیام برا پزشکی میتونه برام خطرناک باشه به خاطر کارهای طولانی و استراحت کم ؟ کلیه ها هر دو کوچیک شدن ولی اگر فشار نیارم تا اخر عمر دارمشون
تشکر .
سلام محمد.
بله استاد ثاقب، جزو ۵ استاد مورد علاقهام در شیراز هست و واقعا همیشه سپاسگزار موضوعاتی هستم که ازشون در بخش – چه علم پزشکی و چه اخلاق – یاد گرفتم. بهم یه ایمیل بفرست و اگه تشخیص دقیق بیماریات رو میدونی بهم بگو تو ایمیل (برای حفظ Privacy خودت لطفا اینجا نگو) تا بتونم راهنماییات بکنم.
سلام میشه در این باره بگین لدفن…من از این جهت میگم ک خودم مشاور کنکور هستم ویکی از دانش آموزای کنکوریم هم مشکل اینچنینی داره و چند مشکل دیگ ناشی از بیماری های کلیوی… میخوام بدونم که فشار کاری چه تاثیری داره روش
راجع به این مسائل نمیشه مطلق نظر داد. باید فاکتورهای متعددی بررسی بشه.
سلام
خسته نباشین آقای دکتر
براتون ایمیل فرستادم خواستم ازتون خواهش کنم زودتر بخونیدش گفتم شاید به تینجا زودتر سر بزنید…
براتون توی ایمیل کامل توضیح دادم
ممنون از لطفتون
منتظر جوابتون هستم
سلام
من مدتی که نوشته های شمارومیخونم وبرام طرزفکرتون جالبه
ی سوالی که توی ذهنمه درموردشماهس اینکه شما واقعا کی هستید وچرا مینویسید؟؟؟
از بچگی اینقدمتفاوت بودید؟؟؟
چه چیزی باعث شده که خاص باشید؟؟؟
من هر چی بیشتر نوشته هاتون رو میخونم بیشتر مبهوت میشم و یه سوال تو ذهنم پر رنگ تر میشه واقعا تو کی هستی
این سوالی هست که خودمم دنبال جوابش هستم و نوشتن یه راهی هست که بهم کمک میکنه در این مورد.
. ..دوستان صمیمی دارم (بهتر است بگویم داشتم)که مانند شما مشغول تحصیل در علم طب هستند ولیییی متاسفانه چنان بادی برسر دارند …که گویی خدا را بنده نیستن..:))
از خودتون تا حالا پرسیدید که دکتر مغروری هستید یانه؟
به نظرم بپرس حتما..
سلام
من دانشجوی علوم پایه پزشکی تهرانم
دو سه تا مسئله هست که ذهنمو درگیر کرده و یه جورایی نگران شدم. خیلی دوست دارم راجع بهشون با یک نفر که ترم های اخر عمومی هست و همه چیز رو تجربه کرده صحبت کنم و سوال بپرسم. شما کمک می کنید؟
سلام علیرضا. حتما. برام بنویس. اگه دلت نمیخواد اینجا به شکل عمومی باشه، ایمیل بفرست برام.
سلام❤
اول بگم که ببخشید اینجا این سوالو میپرسم میدونم جاش نیست ولی ببخشید دیگه
دوم اینکه طرز نوشتنتون برام مثل نادر ابراهیمیه شاید چون دارم یکی از کتاباشو میخونم برام اینطوریه ولی خلاصه اینکه بگم نویسنده بسیار خوبی هستین متناتون خیلی رونه و نه یک کلمه کمه نه یه کلمه زیاد…?
خسته نباشید.???
بیزحمت یه دو تا سوال دارم،چون توی شهر من و نزدیک من دانشجوی پزشکی نیست نمیتونم ازشون بپرسم و یه تصوری از آیندم داشته باشم؛داشتم توی گوگل دنبال همچین جایی میگشتم که خدا رو شکر پیدا شد،بازم مرسی که به سوالام جواب میدین.
۱.یک دانشجوی پزشکی چقدر وقت آزاد داره؟(منظورم روزهای تعطیل و تعطیلات نیستا توی روزایی که کلاس داره رو میگم)
۲.فضا توی خوابگاه ها چطوره،چند نفر معمولا توی یه اتاق زندگی میکنن؟آزار و اذیتی از هم خوابگاهیاتون تا حالا بهتون رسیده؟مثلا شما زود بخوابید اونا سر و صدا کنن یا موقع درس خوندن حواستونو پرت کنن و از این چیزا؟؟
با تشکر?
سلام علی.
جواب سوال اولت رو در پستهای مختلف نوشتم. نمونهاش اینجا.
در مورد سوال دوم از تک نفره داریم به بالا. و اون سوالهایی که نوشتی، کاملا به هماتاقیهات ربط داره.
روزگاری عجیبیه..از وقتی خواهرم دانشگاه یه شهربا فاصله هزار کیلومتری من رفت دچار تاسیان شدم..از وقتی خیلی اتفاقا افتاد ولی یه چیزی که همیشه از تاسیان نجاتم داد..*۱)فکرکردن به بعد تاسیان واینکه بعدهرسختی خوشیه.بعد هر پایانی شروع
۲)فکرکردن به خوشبختی های زندگیم
واینکه اقای دکتر من به این نتیجه رسیدم که اگه خیلی تو تاسیان غرق بشی.یعنی ناشکری چون خدا در ازای یه تاسیان..صد شادیان??بهمون داده
من ی پشت کنکوریم ک فقط برای پزشک شدم درس میخونم.گاهی وقتا تایم استراحتمم نوشته هاتونو میخونم.
فقط میتونم بگم ک
بی نظیرین دکتر??????
اخر هفته کنکوره.دعا کنین.
#در_آرزوی_پزشک_شدن
سلام کیمیا.
امیدوارم چند هفته بعد برایم بنویسی که به اون چیزی که دلت میخواد رسیدی.
تاسیان در زبان کردى الان هم به معنى حالتى روانى که انگار شخص به مرحله خفه شدن رسیده است ، کاربرد دارد
سلام شمسه جان.
ممنون که بهم گفتی. من فکر میکردم گیلکی هست و نمیدونستم در زبان کردی هم استفاده میشه.
تاسه در زبان کوردی به معنی دلتنگی است.
من تاسه ی توم کردگه : یعنی دلم برای تو تنگ شده .
مرسی فواد بابت توضیح. به نوشتهی اصلی هم اضافهاش میکنم.
آنگاه که تو از تو خالی میشوی
و دیگر نه خودت و نه اطرافیانت را حس میکنی
شروع مرگ تاسیان است…
در تاسیان امیدی نهفته است…
امید بهتر شدن شرایط حال و تجدید نفس…
حال با مرگ تاسیان امید هم میرود
و تو می مانی و این جسم خالی از روح
نه دیگر تاسیانی حس میکنی
نه امیدی
و اینجا تو میشوی تاسیان فردی دیگر.
امیر جان چند وقت پیش، من هم تاسهی نشدهها و رفتهها و نیامدههایی رو داشتم.
استاد عزیزتر از جانم وقتی منو دید گفت هنوز زندهای که! و وقتی لبخند سردم رو دید ادامه داد که متین یادت باشه اصلاً ما اومدیم اینجا که هی بخوایم و هی نشه. تو بخواه، تو پیش برو، نشه! نشه، نشه، نشه، یهو اتفاقی بیفته.
میگفت مگه برای نشدهها و رفتهها و نیامدههات تا مغز و بازوت قدرت داشت تلاش نکردی که بشه و نره و بیاد؟ اگه این نبود حق داشتی درد بکشی نه الآن…
بهم گفت یادت باشه تلخترین مرگ برای یک پزشک، مرگ سر صحنهست. آئورتی که پاره میشه و خبردار میشی که کسی مرد، بدون این که تو بتونی کاری بکنی.
از اون روز، تاسیانم کمتر شد و ترسم از حسرت کارینکردن دوبرابر.
سلام متین
اول بگم که خیلی خوشحالم استادی داری که رابطهات با او اینشکلی هست. راستش این به نظرم یکی از بهترین مزیتهای دانشگاه هست. که ایجاد رابطهای چنین عمیق و آشنا شدن با چنین افرادی.
حرفش هم واقعا جای تأمل داره و باید بیشتر بهش فکر بکنم.
راستی وبلاگ جدید مبارک باشه. سه تا نوشتهات رو که خوندم. امیدوارم بیشتر برامون بنویسی.
ممنون امیرمحمد جان
امروز دیدم بالاخره گوگل یاد گرفت با سرچ اسم متین خسروی محفل رو نیاره و وبلاگ جدیدم رو توی صفحهی دوم نشون بده.
امیدوارم بتونم اینجا، اون تصویری که از وبلاگ شخصیم تو ذهنمه رو بیشتر ترسیم کنم.
تو بیان محدودیت داشتم. اینجا وردپرس همه چیز دست خودمه!
بعدشم سرور لازم بودم، دامین خودمم گرفتم گفتم حیفه روش وبلاگ بالا نیارم 😉
مرسی امیرمحمدِ عزیز بابت این نوشته
امروز صبحم طوری رقم خورد که به شکل مستمر داشتم درباره ی مرگ فکر می کردم و خب حالا که به بعد از ظهر امروز رسیدم، این نوشته ی تو رو خوندم.
درباره ی پژمرگی گل ها این رو بگم که همین چند وقت پیش با تابش شدید افتاب، و کم حواسی من و بی توجهی، چهار تا از گلدان هام به طور کامل سوختند.
و البته که در باب دوستی های از دست رفته و آدمیانی که دیگر نیستند نیز تاسیان را احساس می کنم.
سلام امیرمسعود.
من خودم از عمد گل رو نوشتم، چون چندین بار این حالت رو داشتم. میفهمم که تو هم درکش میکنی و چه علاقهای به گلها داری.
راستی، دفعه بعد که صحبت میکردیم حتما بهم بگو چه کار کردی با وبلاگت. دوباره همه رو پاک کردی؟
نه پاک نکردم امیرمحمد, دامنه و هاست قبلی مهلتش تموم شده بود و تصمیم گرفتم با این دامنه یعنی .me دیگه نباشه، و حالا ادرس جدید اینه
ahadidi.ir
بعد از این اتفاق، تصمیم گرفتم نوشته های قبلی رو بر نگردونم، بزودی دوباره چیزهایی می نویسم
درسته که اون آدما مارو به هر دلیلی ترک میکنن … مرگ ، مهاجرت ، تموم شدن یه رابطه و ….
ولی هیچوقت فراموش نمیشن …اون دردی که بعد از این اتفاقات تو قلب شخص مقابل به جا میمونه باعث به وجود اومدن یه زخم غیر قابل ترمیم روی قلب میشه …
من این سنگینی نفس کشیدنو بارها حس کردم …. و بارها از این که چطور هنوز با این همه درد دارم ادامه میدم شگفت زده شدم … راجع به اسم این حس اطلاعی نداشتم … خوشحالم که فهمیدم … انگار دونستن اسم این حس خودش مرهم کوچکی بر زخم های کهنه ی بسته نشدست …
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه.. 🙂
دوستانم بعد از همراهی ۴ ساله در دانشگاه ،
من رو ترک کردند رفتند سمت زندگی خودشون ،
ناراحت بودم ،
ناراحتی که غیر قابل تحمل بود .
دوست دیگرم رفت ،
ناراحت بودم ولی بهش گفتم که فقط موفقیت های تو هست که منو شاد میکنه .
و دوست دیگرم سر به خاک سپرد و من با دلی شکسته به او سر میزنم .
ولی هیچ وقت به این داستان عادت نکردم.
آه! ای واژهی شوم!
خو نکردهست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!
سلام امیرمحمد.
شاید بد نباشه اعتراف بکنم که علت نوشتن من هم تاسیانی است از جای خالی دوستانم.
دوستانم بعد از همراهی ۴ ساله در دانشگاه ،
من رو ترک کردند رفتند سمت زندگی خودشون ،
ناراحت بودم ،
ناراحتی که غیر قابل تحمل بود .
دوست دیگرم رفت ،
ناراحت بودم ولی بهش گفتم که فقط موفقیت های تو هست که منو شاد میکنه .
و دوست دیگرم سر به خاک سپرد و من با دلی شکسته به او سر میزنم .
ولی هیچ وقت به این داستان عادت نکردم.
آه! ای واژهی شوم!
خو نکردهست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!
عالیه نمیشه هربار بشنومش و دلم دچار تاسیان چندباره نشه ☹️❤️?
اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مُرد
حمید مصدق
میخوام از حمید مصدق بیشتر بخونم.
فقط آبی، خاکستری، سیاه رو خوندم ازش که خیلی زیاد هم دوستش داشتم.
رسا و روون
سلام? به نظرتون تکست بوک گایتون/ هال انتشارات رفیع با انتشارات چهر فرق میکنه؟؟ کدومش بهتره؟؟ من رفیع رو دارم
سلام.
من این دو انتشارات رو ندارم که بخوام مقایسه بکنم. برای خودم هم انتشارات خاصی رو روش ننوشته. اگه همینطور که میگید تکستبوک هست و ترجمه نشده، قاعدتا تفاوتش در کیفیت کاغذ و چاپ و … هست فقط و بهتره از نزدیک خریداری بکنید که بتونید مقایسه بکنید.
ترجمه هم اصلا توصیه نمیشه.
صحیح، خیلى ممنون?
سلام آرمینا. من پرس و جویی که کرده بودم متوجه شدم اندیشه رفیع بهتره.
تاسیان، شاید غروبِ رفتنِ کامیاب بود. تاسیان، شاید غروبِ نبودنِ بهار بود؛ یا شاید غروبِ بودنِ پاییز …
شاید تاسیان، غروبِ هر روز باشه؛ هر شب که مى خوابیم و دورتر از “خود”مون بیدار میشیم.
شاید اصلاً نُسیان و تاسیان رفیقِ هم باشن، دوست هاى صمیمى.
و حالا ما، هر روز، لاىِ برگ هاىِ کتاب ها، به دنبالِ خودمون مى گردیم.
شاید”من” فاصله ىِ بین عمو زنجیرباف و زنجیر شعرِ حسین پناهى باشم؛ شاید آهنِ انجیرش (نمیدونم با این جمله خندم گرفت یا گریه، اما میدونم من رو برد به تهِ سیاه و سفیدِ افکارم، به پشت همه ى رنگ ها…)
شاید…
لای برگهای کتابها، بین شعرها (به قول کیارستمی: پناه بر شعر) و در میان نتها…
هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند
همیشه مشتاق مطالعه نوشته هاتون بودم و هستم
تو چرا بازنگشتی دیگر …
یاد این بیت افتادم …
گر میسّر نیست ما را کام او ~ عشق بازی می کنیم با نام او