این ماه، شاید آخرین ماه سال یک دستیاریمان باشد. این ماه، امیدوارم که آخرین ماه سال یک دستیاریمان باشد.
تقریباً یک سال گذشت. به جرئت میشود گفت که فشردهترین یک سالی بود که تاکنون سپری کردهام. گاهی اینقدر حجم کارهایم – تدریس و دستیاری و مطالعه – در کنار هم فشرده میشود که کوچکترین فرصتی برای کاری دیگر نیز ندارم. اگر بقیهی کارها نبود، اینقدر فشرده نمیشد. اما خب، همین است دیگر.
اکنون که این متن را مینویسم، شرح حال ده نفر از دانشجویانم باز است که آنها را بخوانم و نظرم را بگویم. روی میز نیز گایتون و برن که نمودارهایشان را برای کلاس المپیاد جدا کنم. اما آنقدر ننوشتهام که دیگر نمیتوانم ننویسم.
***
بین دوازده تا یک بامداد بود. به اورژانس آمدم تا بیمارها را ببینم. داشتم با عجله از اورژانس میرفتم که یک چهرهی آشنا دیدم. کجا او را دیدهام؟ همراه کدام بیمارم بود؟ در این فکر بودم که سلام کرد. صدایش را که شنیدم، به خاطرم آمد.
ای وای. اینجا چه میکند؟ باز بیماریاش برگشته؟
پسری ۱۶ ساله بود با T Cell ALL. از اولین برخوردهایم با او وقتی بود که مشغول توضیح این مسئله برایش بودم که بهتر است قبل از شروع شیمیدرمانی، یک نمونه از اسپرم را فریز کند. به درمانگاه ناباروری فرستادمش. بعدش قرار بود حملهی سنگین آغاز شود. هم به شکل تزریق داخل خون و هم تزریق نخاعی. فکر میکنم هیچ نظری نداشت که چه بلایی سرش میآید. منم دلم نمیآمد بگویم چه میشود. چند باری از من پرسیده بود. جوابهایم چیزی شبیه به این بود که «با هم سپریاش میکنیم. نگرانش نباش.»
رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت انجام نشد. پرسیدم که درمانگاه بسته بود؟ با خنده گفت : «نه. من هر کاری کردم، نیامد.»
خندیدم و گفتم: «اشکالی ندارد. الان شیمیدرمانیات مهمتر است.»
در همین فکرها بودم که مادرش ادامه داد: «اینقدر کارهای پیوندش طول کشید که بیماریاش برگشت.»
تمامی آن عجله کردنم یک لحظه از بین رفت و یک کرختی به جانم افتاد. حدود یک دهه از من کوچکتر بود.
به تقدیر به آن معنا باور ندارم که بگویم قسمتش این بود و ببینیم چه میشود. قاعدتاً جهان نیز بر اساس این نمیچرخد که «منصفانه نیست پسرکی ۱۶ ساله ALL بگیرد».
چه کار میشد کرد؟
کرختی کمکم میرفت و عصبانیت، جایش را میگرفت. حداقل کاش میشد کاری کرد که به خاطر بودن در صف و انجام کارها و طولانی شدن این زمان، بیماری دوباره برنگردد.
مادرش ادامه داد که یک سمت صورتش فلج شده است.
مادرش میگفت و من قلبم فشرده میشد.
همین نیم ساعت پیش بود که کسی را بدون حس کردن ذرهای ناراحتی و جدا کردن خودم از او، CPR میکردم. آنقدر نسبت به او خودم را جدا کرده بودم و او را به شکل انسانیاش نمیدیدم که بعد اتمامش نیز حس چندانی نداشتم. اما وقتی شنیدم که سه ماه است که در بیمارستان مانده و خانوادهاش رهایش کردهاند، جداشدگی من و او، بسیار کمتر گشت.
با پسرک که اوضاع خیلی فرق میکرد. چشمان درشت تیرهای داشت و همیشه هنگام دیدنم لبخندی میزد.
کاش پسرک نمیرد.
یک روز میشنوی آدمها عوض شدهاند
کلمهی «من» حذف شده
و هیچکس خاطرهای برای بالارفتن از خود
یا برگشتن پیدا نمیکند.
یک روز میشنوی
همه چیز خنثا شده
و «زمان» کاری به کارِ کسی ندارد.
شهرام شیدایی
***
چند روزی درگیر با تشخیصش هستیم. به نقطهای نرسیدیم به جز چند حدس. باید صبر کرد که جواب آزمایشها بیاید. آنوقت، شاید، بشود گفت که چیست.
***
یکی از استخوانهای مچ دست، استخوان هلالی است. استخوان کوچکیست. این استخوان کوچک من اما، مشکلی نه چندان کوچک دارد. یک ضایعهی استخوانی در آن قرار گرفته و تقریباً نیمی از آن را به اشغال خود درآورده. چند سالی است که با آن زندگی میکنم.
خود توده خوشخیم است. چیزی نیست که با آن سازگار نشوم؛ اما اذیت می کند. درد هنگام نوشتن مختصر است. درد هنگام پیانو، کمی بیشتر. درد هنگام احیا کردن انسانی دیگر، زیاد.
بدترین درد، در حالتی است که مچ دست خم باشد و به دستم نیرو وارد شود؛ یعنی همان حالت هنگام احیا کردن. با هر بار فشردن قلب کسی، دردی در مچ دستم میپیچد.
کشیک دیشب نزدیک به ۹۰ دقیقه احیا داشت و دردش هنوز در دستم است.
ساعت یک و پانزده دقیقهی بامداد، قلب نفر اول ایستاد. احیا کردیم. بدون امید به برگشت او. آنقدر بیماری داشت که برای زنده نگه داشتنش و تنظیم داروهایش، میبایست نصف هریسون را بلد باشی. در هر صورت، احیا کردیم.
به او کلسیم و بیکربنات هم دادم. پتاسیمش بالا بود. پسرش نگاه میکرد. رفتم که با او صحبت کنم. شروع کرد برایم درد دل کردن. پیش پسرش ماندم. به نظر میآمد قلب پسرش بیشتر از قلب مادرش به من نیاز دارد. از این میگفت که چه شده مادرش به این وضع افتاده. به او گوش دادم و خواستم به جایی دیگر ببرمش که گفت میخواهد نگاه بکند و اینگونه راحتتر است.
ادامه دادیم. در نظر داشتم که ختم بدهم. پسرش گفت که اگر میشود یک بار دیگر تلاش کنید. میدانستم بیفایده است؛ اما برای آرامش ذهن او انجامش دادیم.
چند لحظه بعد، خود پسرش گفت که خط قلبش صاف است. با تکان مختصر سر تأکیدش کردم.
پسرش شروع به گریستن کرد. در آن بین، رو به ما کرد و چند باری نیز تشکر کرد.
همراه تخت کناری نیز آمده بود. مریض او نیز، بدحال. او نیز منتظر فوت بیمارش.
انگار حال هم را خوب میفهمیدند:
اندوه پیوندمان میدهد
آنگونه که نه تو میدانی و نه من
نزار قبانی – احمد پوری
***
هاروویتز در شروع این مازورکا از شوپن میگوید:
It’s very intimate now. Shhhh.
به هاروویتز گوش دادم. خطهایی نوشتم. پاک کردم. باز نوشتم و دوباره پاک کردم.
چه چیز ما را به چنگزدنِ اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پسگرفتنِ کدام «زمان» به دنیا میآییم؟
شهرام شیدایی
در نهایت این قسمت را پاک کردم.
***
یک تاول بزرگ کف پایم ایجاد شده بود که به شدت زقزق میکرد و پایم از کج گذاشتن برای اینکه برخورد تاول به کف زمین به حداقل برسد، درد.
تازه نشسته بودم که یکی دیگر بد حال شد. مشکل اولیهاش حالتی است که به آن فیبریلاسیون دهلیزی میگویند.
دهلیز باید یک فرمانروا داشته باشد. این نمیشود که هر کی ساز خودش را بزند. در فیبریلاسیون دهلیزی چند صد فرمانروا ایجاد میشود. ما کشورهایی که وحدت فرماندهی ندارند را دیدهایم. تازه در آنجا حداکثر چند عدد است. دیگر تصورش را بکنید که چند صد فرمانده در یک قلب چه میشود.
بد حال شده بود. صدایش در نمیآمد. فشارش نیز افتاده بود.
چارهای نیست؛ شوک میخواست.
آریتمی با وضعیت ناپایدار یعنی شوک.
اول از همه میبایست یک لوله داخل نای او بفرستم. میترسیدم موقع لولهگذاری، آن یکی-دو دندان فک بالایی پیرزن ۸۶ ساله را بشکنم.
ثانیهها مهمند. فوقش میشکند. نمیشود صبر کرد. خوشبختانه کارم را درست انجام دادم. اینقدر این مدت لولهگذاری کردهام که ترسم از این کار ریخته است. کاش روزی برسد که در تعدادی دیگر از پروسیجرها نیز همینگونه بشوم. حالم از این به هم میخورد که مجبورم برای بعضی از پروسیجرها منتکشی کنم و آخر سر مریضم به خاطر این تأخیر آسیب میبیند.
لوله گذاشته شد. پیرزن نیز هوشیار نبود که بیهوشش کنم. نوبت شوک بود.
همراهان بیمار عمدتاً به شوک به چشم معجزه نگاه میکنند. گاهی نیز این تصور را دارند که ما شوک را از بیمارشان دریغ کردهایم. اصرار میکنند که نمیشود شوک بدهی؟
۲۰۰ ژول شوک را دادیم. یاد دفعهی قبلی افتادم که میخواستم شوک بدهم. اینقدر با عجله اینکار را کردم که فراموش کرده بودم ژل بزنم. تارهای موی زیر قسمت فلزی دستگاه شوک سوخته بود و بوی پاک کردن کله پاچه میآمد.
این بار به اندازهی کافی ژل ریختم. او نیز برگشت. داروی لازم را برایش گذاشتم. از اتاقکش بیرون آمدم. به خانوادهاش که همین چند لحظه پیش مشغول شکایت از وضع بیمارستان بودند، گفتم که برگشته است.
پسرش بلافاصله گفت: به ICU نمیرود؟
پاسخ دادم که تخت خالی نیست. اگر باشد میرود.
صدایش را بلند کرد: یعنی بماند اینجا تا بمیرد؟
کاش میدانستند با این حرفشان چه خستگیای به جان ما میاندازند.
به او نگاه کردم و گفتم: تقصیر من هست ICU تخت خالی ندارد؟
شاید اگر زمان دیگری بود، شاید اگر کمتر خسته بودم، پاسخ همدلانهتری به او میدادم.
به سراغ کارهای اداری این دو احیا رفتم. تازه چند دقیقهای مشغول شده بودم که پیرزن دوباره بدحال شد.
دوباره قلبش ایستاد. دخترانش با آن لباسهای جنوبی مشغول زاری بودند. پسرش نیز اورژانس را متر میکرد. ما نیز احیا میکردیم. چند باری شوک. دارو. ماساژ و …
در این بین، پسر آن بیمار قبلی آمد: دکتر. مادرم نبض دارد. نبض کاروتیدش به دستم خورد.
پسرش دورهی هلال احمر گذرانده بود و این اسمها را میدانست.
من نیز میدانستم که نبض کاروتید مادرش به دستش نخورده و نبض خودش را فکر میکند نبض مادرش است.
ملتمسانه با آن چشمهای گریان خواست که بیایم.
رفتم. در پارچهای سفید همانند کفن پیچیده شده بود.
خندهام گرفته بود. تاکنون کفن باز نکرده بودم. شروع کردم به باز کردنش. جلوی خندهی خودم را میگرفتم.
باز کردم و نبضش را لمس کردم. چشمانش باور نمیکرد که به او میگویم نبض ندارد. پرستارمان هم آمد. او هم گفت و پسرش باور نکرد. دوباره خودش لمس کرد. کمی برایش توضیح دادیم. به سختی قانع شد.
به احیای او برگشتم. اینترنمان مشغول احیا بود. این پیرزن نیز برنمیگشت. میترسیدم که به خانوادهاش بگویم. از پسرش میترسیدم. کمی خشن و تند به نظر میرسید.
بالاخره رفتم. اول با دخترش صحبت کردم. پسرش آمد. ترسم بیجا بود. محترمانه برخورد کرد. فقط خواهش کرد زودتر متوفی را ببریم که خواهرانش کمتر زاری کنند و در مورد نحوهی انتقال او به شهر محل زندگیشان پرسید.
شرمنده شده بودم که میترسیدم مرا بزند.
ولی قلمتون اونقدر خوب هست که من تک تک اتفاقات را واقعا لمس کردم .همونجایی که نوشته بودید اون آقا پسر فکر می کرد نبض کاروتید مادرش هنوز میزنه …من طوری توی جو بیمارستان قرار گرفتم که دعا دعا می کردم وقتی کفنو بزنید کنار واقعا نبض بزنه دوباره...ولی بنظرم یه کتاب راجب همین اتفاقات بیمارستان و شرح حال بیمارانتون بنویسید.حیف قلمتونه که خاک بخوره?مثلا اسم کتابتون بشه هزار ویک شب در بیمارستان.
سلام آقای دکتر ? چند وقتی هست که وبلاگ شما رو میخونم ولی اولین بار که کامنت میذارم، میخواستم هر وقتی فرصت کردین در مورد اینکه چطور باید توی دستیاری مطالعه کرد بنویسین، خودم ورودی امسال مرکز طبی هستم و واقعا خوشحال میشم که در مورد این موضوع روش مطالعه بالینی و درسی شمارو بدونم??
سلام الهام جان. تبریک میگم بهت. لطف کردی که برام نوشتی.
اتفاقا خیلی تو ذهنم هست که تجربهی خودم و پیشنهادهای خودم رو بنویسم. متأسفانه خوردیم به ماجراهای اخیر و دست و دلم به نوشتن در این موارد نمیره. ولی حتما مینویسمش.
خیلی متشکرمم، همچنین ممنونم از قلم خوب شما ??
دقیقا همینطوره امیدوارم اوضاع به زودی بهتر بشه?
خیلی خوشحال میشم که بخونم قطعا برای خیلی ها مفید خواهد بود??
سلام آقای قربانی. یه سوالی درباره رشته و شغلتون ازتون داشتم.
من وسواس فکری وهمینطورفکری-عملی وراثتی دارم. هر چند خداروشکر الان خیلی کمتر شده. وقتی خیلی عصبی و مضطرب میشم تیک عصبی میگیرم (بیشتر هم بخاطر اضطرابی بوده که وسواسم ایجاد میکنه و فشار عصبی که تا حالا بهم وارد کرده. اما دلایل دیگه هم داشته) این اواخرحتی خیلی یهویی میشد و اصلا قابل کنترل نیست. هر چند کم اتفاق میفته. بیشتر هم پرش دست و قبلا پرش شونه ها.چند سال پیش که سنم کم بود به تقلید از یه نفر که سندرم تورت داشت عمدا شروع کردم برای خودم تیک عصبی ایجاد کردم و شاید دلیل تیکهای الانم هم همین باشه.هر چند کم اتفاق میفته. میخواستم بپرسم اگه کسی بخواد پزشک عمومی بشه، توی دوران دانشجویی و همینطور بعد از اون و مشغول به کار شدن، کاری هست که برای انجام دادنش، تیک عصبی مانعش بشه؟ میترسم بزنم یکیو ناقص کنم. متاسفانه بخاطر همین موضوع مجبور شدم از علاقم که جراحیه، بگذرم.
آقای قربانی سلام . یه سوال مهم دارم و نظر شما بعنوان کسی که ساختار فکریش رو بسیار محترم میدونم برام حائز اهمیته . من امسال کنکور چهارمم رو دادم و پزشکی پردیس شهر خودم (کرمانشاه) رو قبول شدم . سال ۹۹ جز دو رقمی های کانون بودم ولی سه سال به دلایل خانوادگی و بیمار شدن یکی از اعضای خانواده نشد که بشه . من هیچ تمایلی به رفتن ندارم ، سطح علمی دانشگاه برام قابل قبول نیست و فکر میکنم اگه این ۶.۵ سال رو کرمانشاه بخونم تا آخر عمرم حسرت میخورم که چرا یه بار دیگه نموندم که تهران بشه . همه بهم میگن ارزشش رو نداره و سرزنشم میکنن . کمتر از یکماه دیگه دانشگاه شروع میشه . میخواستم اگه ممکنه نظرتون رو در این باره بدونم . واقعا ارزش نداره که پردیس رو رها کنم بخاطر احتمال قبولی پزشکی شهر تهران؟ من خیلی میترسم از اینکه اینجا دانشگاه برم و به اون پزشکی که توی ذهنمه تبدیل نشم . نمیدونم باید چیکار کنم ، اگه براتون مقدوره من رو راهنمایی کنید
ستاره جان. من خیلی وقت هست که از فضای کنکور دورم و کنکور من سال ۹۲ بوده؛ اما اگه با این اطلاعات محدودی که در حد یک کامنت هست و من از تو دارم، من احتمالاً صبر نمیکردم و سعی میکردم این تفاوت دو دانشگاه رو با کارهای دیگه جبران کنم.
ممنونم آقای قربانی
تقریباً یکسال پیش بود که آشنا شدم با شما و وبلاگ تون یکسال پیش بود که هنوز پشت کنکور تجربی بودم و با دیدن این وبلاگ و نوشته ها من هر روز انگیزه میگرفتم که دوباره درس بخونم شروع کنم برای پزشکی الان نیومدم بگم من اون راهو ادامه دادم نه زندگی من از اون نقطه ای که یکسال پیش توش ایستاده بودم زمین تا آسمون فرق کرد بالاخره تونستم توی راهی قرار بگیرم که براش ساخته شدم نه راهی که جامعه میخواست بهم تحمیل کنه داستان رو کوتاه میکنم، یه سیب که از درخت میوفته هزارتا چرخ میخوره کی میدونه فردا قراره چی پیش بیاد این همون تقدیر و سرنوشته در هر صورت به امید فردایی بهتر .
عجله،عصبانیت،خستگی، خشم، ناراحتی ، خنده …. تغییرات احساسات ما شگفت انگیزه. و شما نویسنده ای زبردست که این حس ها رو عینا گاهی با قطره اشکی به ما منتقل میکنید
پایان سال یکی بر تو مبارک باشه امیرمحمد? از کوشاترین سال یکی هایی بودی که دیدم. سال یک و فشار کاریهاش معمولا فقط به سعی در زنده موندن:)) سپری میشه. ولی تو در این سال چندین کار رو باهم هندل کردی که جای تبریک داره واقعا??خسته نباشی.
امیدوارم زودتر جوابا بیاد?و سال یک برات تموم شه.
از اومدن نتایج دیگه هیچ حسی ندارم واقعا. هفته بعد المپیاده. مرکز طبی کودکان. آخرین باری که المپیاد استدلال بالینی رو شرکت میکنم. فارغ از نتیجه، این روزای آخر دم فارغ التحصیلی ترکیبی از حس های مختلف رو آدم تجربه میکنه…
سلام
این توصیفات بیمارستان که می ذارین خیلی واقعی به نظر می رسن و به دل می شینن. ولی اغلب حس تلخی به آدم می دن.
من تازه می خوام وارد ترم اول بشم، هنوز نیومده دلم می گیره:(
برای چندمین بار میپرسم آقای قربانی شما هنوز به روش پومودورو برای درس خوندن مخصوصا یک آزمون سراسری این روش رو موثر میدونین یا نه؟
شاید برای شما اهمیت نداشته باشه این کامنت ولی واقعا برای یه نفر اونور دنیا مهمه لطفا نظرتونو بگین متشکرم
اگر به جای اینکه چند بار این کامنت رو میذاشتی، همین پستها رو نگاه میکردی، جوابت رو میفهمیدی. وقت من این روزها فشرده هست و شرمنده هستم از تعداد زیادی کامنت که جواب ندادم؛ به همین خاطر کامنتی که تکراری باشه و جوابش با یه نگاه سریع به پستهای وبلاگ به دست میاد رو جواب نمیدم. اینم کاملا واضحه که جوابش بله هست.
بله کاملا حق با شماست من فقط چون اون مطلب برای چند سال پیش بود پرسیدم و فکر کردم که شاید نظرتون در گذر زمان عوض شده باشه از پاسخگوییتون متشکرم
سلام آقای قربانی
وقتتون بخیر
امیدوارم که حالتون خیلی خوب باشه، اصلا نمیدونین نوشته هاتون چقدر نظم فکری رو دوباره بهم یادآوری کرد، به نظرم یه کم ازش دور شده بودم، مخصوصا الان که در آستانه ورود به ترم پنجم هستیم، واقعا بهش نیاز داشتم، ممنونم ?
امیدوارم بشه یه روز حضوری ببینمتون و بیشتر در مورد مسیر پیشرو با شما مشورت کنم
پ.ن اول: این ذوق نوشتن شما خیلی عالیه، امیدوارم خودتون و قلمتون، پایا و برقرار باشین ??
پ.ن دوم: ممنون میشم اگر براتون مقدوره، یه راه ارتباطی با خودتون رو در شبکه های اجتماعی بهم معرفی کنین، آدرس ایمیل رو نوشتم، اگر براتون مقدور بود که ممنون میشم ?
پ.ن سوم: باید از مهدیار (دوست مشترکمون و همکلاسی من ?) تشکر کنم که باعث آشنایی با شما شد، گرچه احتمالا هنوز خودشم خبر نداره ?
سلام محمد جواد 🙂
آره راستش خودم هم خبر نداشتم؛
ولی خیلی خوشحالم که باعث این آشنایی شدم.
اونقدر وقتی از ماجراهای بیمارستان مینویسی، با علاقه نوشتههات رو میخونم که نگو. ۳>
ذوق وبلاگنویسی رو در من احیا کردی.
غرضم از این کامنت رو، علاوه بر ابراز احساسم به نوشتههات، unveil کردن بلاگم بدون :))
چقدر خوشحالم که شروع کردی. خودم از خوانندههای همیشگی وبلاگت خواهم شد. یه روزی باید فرصت کنم و اون قسمت دوستان من رو آپدیت کنم و وبلاگ تو و چند نفر دیگه رو بذارم.
این پسر همونیه که زمان تعطیلات عید یه کم دربارش نوشتین؟
قبلا میگفتم اگه یه بیمار حالش خوب بشه، یه آدم قوی به جامعه برمیگرده
کاش که حالش خوب بشه…