۱
نزدیک ۲ بامداد، هوایی سرد، کوچهای خلوت. برای خداحافظی، با من تا پایین آمده بود. میخواستیم دم در ورودی خداحافظی کنیم؛ اما گویا هنوز حرف داشتیم. پس به فضایِ اندکی گرمترِ ماشین پناه بردیم.
گفت: پس از این اتفاقات اخیر، دیگر نمیدانم چگونه میتوانم همانند قبل، با تعدادی از اطرافیانم رابطهی گذشته را داشته باشم. موضعگیریهایشان، حرفهایشان، تحلیلهایشان، کژفهمیهایشان و نافهمیهایشان برایم غیرقابل تحمل است.
لبخندی زدم. ساعتی پیش، دوستی دیگر نیز با کلماتی کمی متفاوت، همین را برایم فرستاده بود.
کمی با هم حرف زدیم.
در این بین، مدام آموزههایم از تفکر سیستمی – در حد فهم خودم – به پیش چشمانم میآمد. هر بار با خود میگفتم که آخر این چه مثال دردناکی است که باید با آن تفکر سیستمی را مرور کنم.
و دوباره چشمانم را محکم به هم میفشارم تا قطرههای اشک، راه خود را پیدا نکنند.
۲
از عموهایت
نه به خاطرِ آفتاب، نه به خاطرِ حماسه
به خاطرِ سایهی بامِ کوچکش
به خاطرِ ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطرِ جنگلها، نه به خاطرِ دریا
به خاطرِ یک برگ
به خاطرِ یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسانها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمناش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانهی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیاییست
به خاطرِ آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگِ من
بر گونههای بیگناهِ تو
به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفتهای
به خاطرِ یک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی
به خاطرِ یک سرود
به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شبها تاریکترینِ شبها
به خاطرِ عروسکهای تو، نه به خاطرِ انسانهای بزرگ
به خاطرِ سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطرِ شاهراههای دوردست
به خاطرِ ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام
به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک بر خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضا سخن میگویم.
احمد شاملو – از عموهایت – سال ۱۳۳۴
این لحظه که این نوشته را در وبلاگ میگذارم، هنوز آنچنان حال این روزهای گذشته بر من غالب است که نمیتوانم توضیحی بنویسم. در مورد این شعر، فقط بگویم که شاملو با فرزندش صحبت میکند که در آن زمان، پسرکی هشت ساله بود. با او از مرتضا کیوان میگوید.
۳
دو دست. هر کدام به مثابه یک موج.
اما موجی دیگر نیز در وسط جاریست. موجی که اقیانوسوار میآید و اندوهی را میآورد و اندوهی را میزداید.
برای احوال این روزهاست.
اتودی که نمیدانم کی و چه کسی نخستین بار نام اقیانوس را بر آن نهاد. اما بهراستی که بر حق گفت.
شوپن – اتود شمارهی ۱۲ از اپوس ۲۵ – اجرای ولادیمیر هاروویتز – Horowitz
۴
صبوحی
برداشت آسمان را
چون کاسهای کبود
و صبحِ سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد
ه. ا. سایه
سلام و سلام
من اصلا اهل کامنت گذاشتن نیستم و این دومین باره که کلا تو زندگیم دارم کامنت میذارم (اولی را دقایقی پیش گذاشتم)
شعری بس قشنگ بود فوقالعاده!!! حس خوبی بهم داد
ممنونم
سلام امیر محمد
علاقه ای به تجربه خروج ارادی روح از بدن داری؟؟؟
سکوت علامت رضایت؟
نه. به معنای این که وقت ندارم که سر این موضوعات تلف بکنم. حتی جواب دادن چنین کامنتی.
صداقت تحسین برانگیزی دارید.این باعث میشه آدم هیچ وقت دروغ نگه.?
این پستها یه تنفس بزرگیه برای خودش. یه لحظه نگاه کنی و خودتو ول کنی در اتمسفر زیبای شعر و موسیقی و داستان و دکلمههاش. این روزها، این تنفسها لازمتر از هر وقتیه
دنیا شعر و موسیقی …غرق شدن تو این دنیای ناب لیاقت میخواد که من ندارم…
سلام آقای دکتر خسته نباشین ۱۹ سالم هست من یک سال پیش آزمایش دادم همه چی نرمال بود فقط آهن بدنم لب مرز بود یا با min مورد نظر برابر بود من از اون موقع اهن مصرف میکنم که در قرص همراه فولیک اسید و B12- 6 و c داره معمولا وقتی قطع میکنم مصرفش رو خیلی بی حال میشم چند ماهی هم هست نیاز به خوابم خیلی زیاد شده نمیدونم باید چی کار کنم به خاطر کنکور هم به فکر مصرف قرص کافئین افتادم ولی گفتن عوارض مصرف و اعتیاد داره راه حل شما چی هست ممنون البته متنتون هم خیلی زیباست ولی فعلا چی به ذهنم نمیرسه که تمجید یا انتقاد کنم
سلام علیرضا. آزمایشت رو برام ایمیل بکن و قرص آهنت رو قطع. توضیحات رو بعدا برات مینویسم تو ایمیل.
متاسفانه ازمایش رو گم کردم . پیشنهاد میدین برم ازمایش؟ البته اونموقع دکتر متخصص گفت همه چی نرماله
پیشنهاد میدم قرص آهنت رو قطع بکنی. نیازی بهش نداری. نه تنها بهت کمکی نمیکنه، ممکن هست به علت تجمع در بدن صدمه هم بهت بزنه (بر خلاف خانمها، پریود و در نتیجه از دست دادن خون و آهن وجود نداره). پس نیازی به مکمل آهن نیست.
در مورد خستگی، اولین پیشنهادم بهت رعایت بهداشت خواب هست.
سلام ببخشید میدونم کامنتم بی ربط به این پسته ولی چون احتمال بیشتری میرفت که چک کنید اینجا میپرسم… به نظر شما مطالب پزشکی چقدر سریع رفرش میشن؟ مثلا من یه ویدئو تو یوتیوب از دکتر نجیب یا هرکسی میبینم یا میرم گایتون ۲۰۱۱ که تو خونه دارم رو چک میکنم آیا چیزی که میخونم خیلی قدیمی و داغونه یا درحد جزیی تغییرات ایجاد میشن؟
چه قدر جالبه که اکثرن فکر میکنن حق با خودشونه و اکثرن هم این جمله رو قبول دارن :/
سلام آقای قربانی،راستش حتی نمیدونم چرا اینجا وبرای شما دارم می نویسم فقط حالم خیلی بده خیلی تاهمین یکی دوهفته پیش فکر میکردم میشه همه چیزو زیبا کرد همه مردمو باعشق درک کرد وکاری کرد که اوناهم تورو هرچند متفاوت درک کنن به روزای آینده خیلی امیدوار بودم به آینده ی همه مون ولی الان یقین دارم که هیچ وقت اون آینده نمیرسه نه ۱۰ساله دیگه نه ۱۰۰۰ساله دیگه راستش تا حالا تو زندگیم به اندازه ی این روزا تو وجودمم نفرت رو نسبت به بقیه حس نکردم اصن این روزا فهمیدم متنفر بودن دقیقا یعنی چی ولی علاوه به خشم و نفرت پر از احساس گناهم همش می پرسم اون همه آدم و اون همه رویا پرپرشدن ما چرا فقط میگیم حیف چرا هیچ واکنشی نشون نمیدیم؟به آرزوها وفکرهای تک تک اونا که تو هواپیما بودن بارها فکر کردم تنها چیزی که این چند وقت خیلی تو ذهنمه اینه که کاش اونایی که هزاران رویا رو دفن کردن هم کمی دربارش فکر کنن،کاش هیچوقت پول قدرت طلبی و هزار چیز بی ارزش دیگه انقدر از انسانیت دورم نکنه کاش
دقیقا “موضعگیریهایشان، حرفهایشان، تحلیلهایشان، کژفهمیهایشان و نافهمیهایشان برایم غیرقابل تحمل است”
حالا نه فقط اقوام که کسایی که می شناسیم.
انکار خودمون رو به کوری زدیم که زندگی راحت رو تجربه کنیم
کتاب کوری و بینایی ژوزه ساراماگو رو یاد من میاره
خدا بخیر کنه عاقبت ها رو
کاش میشد جلوی اشکامو بگیرم. کاش اعتماد ازبین نمیرفت.
یه شعر داره فریدون مشیری یه قسمتش همش تو ذهنمه این روزا شاید یه بخشی ازخواسته قلبیم تواین چندتا خط خلاصه بشه:
دلم می خواست دست مرگ را، از دامن امید، کوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد وغبار از ما نمی ماند
خدا، زین تلخ کاهی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هرکس، بخت و عمر جاودان میداد
نمی گویم به هر کس عیش ونوش جاودان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان میداد…