صدها چیزی که از انجامشان در زندگی نفرت داریم میدانیم، اما همهی خواستههایمان مبهماند.
هیچ تصویر روشنی از از این که آرزوهایمان را دقیقا در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم.
میخواهیم چیزها را عوض کنیم.
میخواهیم یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم.
اما نمیتوانیم علایق خود را در یک نقطهی واقعگرایانه متمرکز کنیم.
اینجاست که وحشت میکنیم.
اولین باری که این حالت را تجربه کردم، سال اول دبیرستان بود. شدید نبود. وحشت زده نبودم. اما سرگردانی را حس میکردم.
باید انتخاب میکردم که به سراغ کدام رشته میخواهم بروم. آن موقع و در آن سن، فکر میکردم که این انتخاب مهم است – اما میدانیم که نیست – و قرار است مسیر آیندهی مرا شکل دهد. قبلا در مورد آن، در اینجا مفصل نوشتهام و حال نمیخواهم آن را دوباره تکرار کنم.
میخواهم ادامهی ماجرا را بگویم.
سرگردانی اصلی وقتی آغاز شد که به دانشگاه آمدم. از همان اوایل ترم یک شروع شد. خود را به این شکل نشان داد که در خوابگاه و سپس خانه میماندم و به جای رفتن به سر کلاس و رو به رو شدن بیشتر با این گمگشتگی ناشی از ابهام، خواب را ترجیح میدادم. دانشگاه رفتن مساوی با افزایش سرگردانی بود.
مساوی با این که نمیدانم دارم چه کار میکنم. مساوی با این که این چیزهایی که میگویند، به درد پزشکی در ده تا پانزده سال بعد هم میخورد؟
حرفم را اشتباه برداشت نکنید. نمیگویم که علاقهام به پزشکی کم شده بود. میگویم نمیدانستم تو این دنیای پزشکی میخواهم چه کار کنم. قبل از دانشگاه، ابهام پزشکی برایام شناخته شده نبود.
اصلا آیندهی پزشکی را به شکلی که الان میدیدم، نمیدیدم. فکرش را هم نمیکردم که در آینده ممکن است که دیگر تشخیص کار سختی نباشد. تشخیصی که من به خاطر آن، با عشق فراوان، پا به دنیای پزشکی گذاشته بودم.
البته این ابهام آیندهی پزشکی، هنوز هم برای عدهی زیادی شناخته شده نیست. یا نمیشناسند آن را یا نمیخواهند بشناسند. پزشکی را برابر با بلیت قطاری میدانند که آن قطار تو را به سوی خوشبختی، یک شغل تضمین شده، یک جایگاه اجتماعی عالی و مقدار زیادی پول میبرد.
داشتم داستان خودم را میگفتم.
خوابگاه پر از “حواسپرتکننده”ها بود. حواسم پرت بود. خیلی به این موضوعات فکر نمیکردم.
خاطره میگفتیم. داستان تعریف میکردیم. تولد میگرفتیم. بازی میکردیم. شوخیهای خرکی نصف شب. غذا خوردنهای دور هم. چرت و پرت گفتنها. مسخره کردنهای دستجمعی و خشم شب!
وقتی که سه ماه بعد، به خانهای کوچک رفتم و در آنجا تنها بودم، فهمیدم که این مشکل چقدر جدی بودهست. دیگر حواسپرتکنندهای نبود.
از آن موقع تا ماهها بعد بود که با این موضوع درگیر بودم. روز به روز که میگذشت، نه تنها حل نمیشد، بلکه بیشتر هم میشد. هر چه بیشتر میفهمیدم بیشتر میشد. وقتی که با علومی مثل پیچیدگی، بیگ دیتا، هوش مصنوعی و یادگیری ماشینی آشنا شدم، این ابهام به بالاترین درجهی زمان خودش رسید.
من در عوض چه میکردم؟ به جای رویارویی با آن، خودم را در کار بیشتر غرق میکردم. به جای این که برم و بیشتر بدانم در مورد آنها، از آنها فرار کردم و به سراغ حواسپرتی جدیدم رفتم. افراطی کار کردن.
این کارها از همان ماه آخر ترم یک شروع شد و در ترم ۴ و ۵ به حدی رسید که دیگر خودم هم نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم. از این کار به آن کار. از اینجا به آنجا.
شبهایی بود که از کار زیاد، در همان برج پژوهشیای که شایان عکس آن را در اینجا گذاشته است، میخوابیدم. شبهایی هم که نمیخوابیدم، وقتی که برمیگشتم، با کوهی از ظرف مواجه میشدم که در انتظارم بود (در خانهی ما قراری هست که وقتی ظرف شستن نوبت تو باشد، تا وقتی که آنها را نشوری، هنوز هم نوبت توست. بدبختانه شبهایی که خانه نبودم، نوبت من میشد.) و ظرفها را مانند مردهای متحرک میشستم و بعد مانند جنازه به سراغ آرامگاه خویش میرفتم.
این ابهام، بیانگیزگی را به دنبال خود آورده بود. نمیدانستم باید به سمت چه چیز حرکت کنم.
البته دیگر بیانگیزگی من به این صورت نبود که خودم را در زیر پتو محفوظ کنم و صبح زنگ ساعت را ساکت و دوباره به خواب بروم.
برعکس بود.
چهار ساعت میخوابیدم. سری به دانشگاه میزدم. سر کلاسها به زور خودم را بیدار نگه میداشتم. بعد دانشگاه به سراغ کار میرفتم. شب به خانه برمیگشتم یا سر کار میماندم.
اما یک جایی رسید که کمی به خودم آمدم. نه این که بخواهم با ابهامهایم مواجه بشوم. بلکه چیز دیگری رو متوجه شده بودم.
کار زیاد، دیگر راه حل نبود. نه به درس خود که عاشقانه آن را دوست داشتم میرسیدم، نه جوابی برای سوالهایم پیدا کرده بودم. در طی این ماهها، سوالها عمیقتر شده بودند و جوابها دورتر. سوالهای جدیدی هم به سوالهای قبلیام اضافه شده بود.
تصمیمام را گرفته بودم. غلط یا درست، در یکی دو هفته، از هفت جا استعفا دادم. از همهی آنها بیرون آمدم. کارهایم را به جز تدریس و چند تا کار دیگر که عمیقا آنها را یا مسئولین آن کار را دوست داشتم، رها کردم و رفتم به سراغ یک دنیای جدید.
دنیایی که دوباره با غرق شدن همراه بود.
غرق در پزشکی. پزشکیای که هرچقدر هم عمیق شیرجه بزنی، حتی اگر در زیردریایی هم باشی، باز هم به کف اقیانوس آن نمیرسی.
سر تمام کلاسها میرفتم. به تمام آن اساتید گوش میدادم.
تعدادی را میپرستیدم و میپرستم. تعدادی را بد و بیراه میگفتم و میگویم.
گاه ساعتها جستوجو میکردم که دلایل به وجود آمدن یک علامت را بیابم. گاه موضوعاتی رو میخواندم که فوق تخصص فلان رشته باید بداند.
(البته لازم است بگویم که تمام این غرق شدن من در کار، به خاطر ابهام و بیانگیزگیام نبود. پزشکی برای من مانند یک پناهگاه هست که از بقیهی مشکلاتم به آن میتوانم پناه برم و سر خود را با آن گرم کنم.)
کوتاه بگویم که همین طور و به همین وضع ادامه میدادم.
تا این که نمیدانم دقیقا کی بود که در متمم جملهای از دوباتن خوندم:
احساس گمگشتگی، نه شاهدی بر بدبختی، که اولین گام ضروری یک جستوجوی مثمر ثمر است.
یادم هست که در کتابخانهی بیمارستان نمازی بودم. امتحان داشتم. مشغول مطالعه برای آن بودم و وقتی این جمله را خواندم، به کتاب فروشیای رفتم که نزدیک بیمارستان بود. کتاب را خریدم و به بیمارستان برگشتم.
شروع کردم به مطالعهی کتاب. مشتاقانه ۵۰ صفحهی اول را خواندم و به این جمله برنخوردم.
جمله را ۱۵۰ صفحه بعد پیدا کردم. در قسمتی آن را نوشته بود که عنوانش اینچنین بود: مشاورهی شغلی از سوی هنرمندان.
ده صفحهای راجع به آن توضیح داده بود. آن را میخواندم و آرامتر میشدم. احساس آسودگی میکردم. میفهمیدم که این چیزی نیست که عجیب باشد و نباید از آن فرار کنم.
قبل از این کتاب، با هر کسی که از اطرافیانام در این باره صحبت کرده بودم، حرفم را نمیفهمید. عدهای که به من نزدیکتر بودند، سعی میکردند ادای فهمیدن در بیاورند تا ناراحت نشوم ولی میدانستم که متوجه منظورم نمیشوند.
اما وقتی که کتاب را خواندم، فهمیدم که مسیرم اشتباه نیست. فقط عینکام را باید عوض کنم. نباید از این گمگشتگی فرار کنم. نباید خودم را غرق در کار کنم که فراموشاش کنم. نباید به دنبال حواسپرتکنندهها بگردم.
بلکه باید آن را بپذیرم. قبولاش کنم. بدانم که این فرایندی هست که باید اتفاق بیافتد. پذیرایش باشم و در آغوش بگیرمش.
پینوشت یک: از خوشبختی من بود که در کنار این، نوشتههای معلم عزیزم را در مورد ابهام داشتم. در قسمت بعدی، هم حرفهای دوباتن را میگویم و هم حرفهای محمدرضا را.
پینوشت دو: این نوشته برای خودم و تعدادی از دوستان جوانتر من است که چنین سوالهایی را از من پرسیدهاند و من قول دادهام که آن چه را که در مورد این گمگشتگی میدانم، برای آنها بنویسم. امیدوارم که هم به خودم و هم به آنها کمک کند.
پینوشت سه: نوشتههای دوباتن از کتاب هنر همچون درمان (دوباتن و آرمسترانگ) است. قبلا گفته بودم که حتما از آن دوباره مینویسم. الان وقت آن رسیده است.
سلام
من امروز با وبلاگتون آشنا شدم خوشحالم یک نفر رو پیدا کردم تجربه های شبیه به من داره
موفق باشید
دکترمی فهمم گم گشتکی توی شرایط زندگی یعنی چه؟
خیلی موقع هاباهاش برخوردکردم ومیکنم
امامن خودم روپیداکردم اززرمانی که نوشته های شمارومیخونم
شایدفقط نوشته های شمانبوده باشه امابه هرحال تأثیرات عمیقی روی من گذاشت که فکرمیکنم همین تنهاراه زندگیمه اگرمیخوام انسان موفقی باشم بایدتلاش کنم به هدفم برسم ودرراه هدفم قدم بردارم به هرحال ممنونم که کمکم کردید
لطفادوباره بنویسیدقلمتون روی من تأثیرزیادی گذاشت شایدخیلی ازآدمای دیگه ای روهم توی راه منطقی خودشون قراربده
شهرزادراد
سلام اقای دکتر امیدوارم بر بی ادبی نباشه سوالم ولی چرا رشته ریاضی رو ادامه ندادین هرچقد بین نوشت هاتون دنبال یه جواب گشتم چیزی پیدا نکردم جزاشتیاقی شدید برا طبابت و عمیقا به این باور رسیدم که شما تو درست ترین جای خودتون تو دنیا یعنی به عنوان یک پزشک قرار دارین.برای امیرمحمد قربانی که تو این وبلاگ شناختم هیچ چیز جز دانشجوی همیشگی طبابت تو ذهنم نمیاد ولی سوالم مربوط به قبل کنکوره چی شد که تصمیم گرفتین تجربی رو ادامه بدین چرا ریاضی نه چطور این تصمیم رو گرفتین این سوالم محض کنجکاوی نیست ولی جواب شما میتونه خیلی کمک کننده باشه برام چون من تو شرایط مشابه ولی با تفاوت ها و محدودیت های قرار گرفتم که پر از تردیدم و نمیتونم تصمیم بگیرم این روزا تا حدودی میتونم حرفتونو درک کنم که تصمیم گیری گاهی دردناک ولی لازم
اینجا نوشتم چون تا حد زیادی منم الان سرگشته و پر از وحشتم
البته میدونم این سوالم شاید خیلی مناسب اینجا نباشه که بیشتر نوشته هاش پر از اشتیاق به پزشکی و از این بابت معذرت میخوام
بهار من بدون هیچ دلیلی رفتم ریاضی. همینجوری. من هیچ مسیری رو اون موقع معلوم نکرده بودم.
اینترن ماه ۶ هستم، به شدت احساس گم گشتگی میکنم. اسن متن رو خوندم واسم جالب بود، چون دقیقا منم الان واسه فراو از این احساس میخوابم!
حس میکنم شوقی که واسه پزشکی داشتم به کل از بین رفته، خیلی دنبال اینم که توی این وبلاگ پیداش کنم!
اسم کتاب رو میشه بگید ؟!
هنر همچون درمان (دوباتن و آرمسترانگ)
سلام
چیزی که این روزها در زندگیم مشغول تجربه کردنم گم گشتگیه انگار که انقد نمیدونم کجا باید برم و چه کاری باید انجام بدم و این گزینه های زیاد و متنوع و متضاد که جلومه باعث شده که به شدت بترسم و از این ترس انگار که خشکم زده باشه توانایی تصمیم گیری های اساسی رو ندارم با هر ادمی که حرف میزنم یا کتابی که میخونم و… انگار فقط منتظرم که یه چیزی بشنوم که منو برسونه به اون چیزی که نیاز واقعیمه منی که به خود از همه نزدیک ترم در عین حال برای خودم غریبه ام و نمیدونم که لازمه چیکار کنم تا این حس توی جهت درست منو به ارضای اون نیاز برسونه
پ.ن:مقدمه و سر و ته نداشت ببخشید:)بیشتر از جنس درد و دلی انلاین بود
سلام. حال دلتون خوبه؟ تونستید چیزی رو که دنبالشین پیدا کنین؟
منم این حالت رو تجربه کردم.گاهی به قدری حالت بده که نه می تونی بنشینی نه می تونی قدم بزنی نه کاری بکنی.من قبل از کنکور و نزدیکای تیر ماه حالم این طور بود .با این که همه ی تلاشم رو کرده بودم و حتی یه سال هم پشت کنکور موندم با خودم می گفتم اگه راهم رو اشتباه انتخاب کرده باشم چی.اگه من برای پزشکی ساخته نشده باشم چی .من که از شنیدن اتفاق افتادن یه حادثه هفته ها حالم بده می تونم شاهد درد ها و اشک های ادما باشم یا نه.هیچ کس این حالم رو نفهمید .همه می گفتن بی انگیزه شدم .ولی من بین عشق و علاقه و ترس هام سرگردون بودم.ترجیح می دادم بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم.حرفاتون من رو یاد حال خودم انداخت .الان هم که در استانه پزشکی هستم می ترسم…..می خواستم یه پیشنهاد بدم که اگه وقت کردین یه بخش معرفی کتاب داشته باشین.من خیلی دنبال کتاب های خوب برای خوندنم.ولی تا حالا کتابی رو که حالم رو خوب بکنه و بیشتر زندگی کردن رو یادم بده پیدا نکردم.البته که من کتاب های زیادی رو نخوندم ولی ترجیح می دم چیز هایی رو بخونم که برام مفید باشن .راستی یه سوال.راسته که پزشکا به دیدن مرگ ادم ها عادت می کنن؟یعنی می شه احساسات ادم تا این اندازه تغییر کنه؟باور این که بدون احساسات بتونی کسی رو درمان کنی برام سخته..خسته نباشین خدا قوت.
سلام از خوندن متن لذت بردم . درباره ابهام و سردرگمی بیشتر برامون بنویس .
سلام فاطمه.
ممنونم که برایم نظرت رو نوشتی.
وقتی که اونقدری اطلاعات داشتم که به درد گفتن به بقیه میخورد، حتما دوباره در مورد ابهام مینویسم.
ابهام وسردرگمی مثه خفگی میمونه..
بدیش هم اینه ک هرچی تلاش میکنی یه راهی پیداکنی.. بدترمیشه، بیشترغرق میشی..
بدیش اینه که باعث میشه حتی تواون مسیری هم که هستی ، درست یاغلط انگیزه ات روازدست بدی…
سلام زهرا.
ابهام و سردرگمی دو چیز متفاوت هستن. با هم اشتباه نگیرشون. ابهام از آینده حرف میزنه و سردرگمی از حال. ابهامِ آینده، میتونه به سردرگمیِ حال منجر بشه. به هم ربط دارن ولی یکی نیستن.
و ابهام لزوما چیز بدی نیست. بهم اجازه بده این پست رو ادامه بدم.
من هم این حس را داشتم و دارم.وقتی می بینی یکی باذوق و شوق تمام واسه پزشکی تلاش کرده و یکی مثل من که فقط درس خونده،آدم ناامید می شه که چرا در زندگی هدفی نداشته.
ولی مطمئنم یه روزی می فهمم که چی میخوام،فقط نگران این هستم که اون روز که متوجه بشم ،خیلی دیر باشه….
سلام نرگس. امیدوارم اون چیزی رو که دنبالش هستی، بتونی بسازی و پیگیری ش بکنی.
چرا زودتر این پست رو نخونده بودم:(
با تمام وجود این ابهام و این سرگشتگی رو که توصیف کردین لمس کردم. همیشه هم اتفاقا ازش ترسیدم. فک کرده بودم که مال ضعف اعتمادبنفسه. یا شاید مال گنگ شدن هدف هایی که اولش شفاف بود ولی وقتی وارد دریای علم شدیم گمش کردم..
درباره ی مشورت هم دقیقا همینطوره که گفتین. منم چند باری با چند تا بزرگتر که خیلی حرفشون برام مهم بود درباره این ابهام ها حرف زدم. سعی کردن با دلسوزی راهنماییم کنن اما درواقع یا متوحه نشدن یا من نتونستم بهشون بفهمونم. تصمیم گرفتم به هیچکس نگم دیگه. چون خیال کردم یه چیز بده که فقط من درگیرشم…
جمله ی دوباتن عالی بود چندبار خوندمش. بازم درموردش بنویسین. اینکه این ابهام به کجا میرسه؟…
سلام زهرا.
چندین بار نوشتم قسمت بعد را. ولی هنوز پراکنده است. کمی بتوانم منسجمترش بکنم، نوشته را روی وبلاگ میگذارم.
این برای همه بودن خیلی آروم کننده است… تو سایه اش میشه فکر کرد و راه رو پیدا کرد. رمان و حکایت خوندن یکی از دلایل جذابیت اش برای من همینه 🙂
خوش شانسیه اگر بعد از ورود به دانشگاه این ابهام پیش بیاد و حس بشه… چون به هر حال چیزی که حس بشه کمتر نادیده گرفته میشه. چه دیر چه زود میریم سمتش .
سلام هدی. منظور از جملهی اولت رو نفهمیدم.
با قسمت دوم حرفت موافقم. منم اصلا از این که این اتفاق افتاد، ناراضی نیستم.
سلام.
چندباری که سایت آقای شعبانعلی رو چک کردم، نگاهم به عنوان نوشتهاتون افتاد. عنوانی داره که در آخر هم نتونستم از خوندنش بگذرم، خوشحالم که خوندم و جالب اینکه نوشتهای از دوباتن که کتابهاشون رو دوست دارم آوردید که اشتیاق من رو برای خوندن بیشتر میکنه، منتظر ادامهی این پست هستم.
سلام لیلا
ممنونم که خوندیش. به زودی مینویسم ادامهش رو.
راستی قسمت دربارهی منِ وبلاگات رو دوست داشتم. این که صادقانه نوشته بودی گاهی فکر میکند آن را یافته است و گاه فکر میکند فرسنگها از آن دور شده است، گاهی در مسیر حتی خودش را نیز گم میکند. اما دست از تلاش برنمیدارد.
میدونی که من عاشق نیل دگرس تایسن هستم! این بشر راجع به خیلی چیزا نظر میده. یه جمله هم داشت راجع به همین ابهام.
میگه
pretending to know everything, closes the door to finding out what’s really there.
ابهام چیز خوبیه!
الان این رو میدونم. متاسفانه اون موقع نه. چیز ترسناکی به نظر میرسید اون موقع :))
مثل همیشه نوشته ت عالی بود?
سردرگمی که من این روزها دارم و شدیدا نگرانم که نکنه اونقدر ادامه دار بشه که من رو ازهمه چیز دورکنه:(
کتابای خیلی خوبی معرفی میکنی?
الان دارم جستارهایی درباب عشق دوباتن رومیخونم وبعداون حتما دوتاکتاب دیگه ای که ازش معرفی کردی رو تولیست قرارمیدم:)
نمیدونم دقیقا سیرخاصی داره مطالبی که میذاری اینجا یا نه ولی اگه اینجور نوشته ها(تجربه های شخصی) رو بیشتر بذاری فکرمیکنم خیلی کمک کنه به کسانی که میخونن.
امیدوارم منم بتونم به زودی ذهنمو متمرکز کنم و ازاین آشفتگی بیش ازحد خلاص بشم
لطف داری مثل همیشه به من.
من که این سه تا و نصفی کتاب که از دوباتن رو خوندم، خیلی دوست داشتم. فکر میکنم خوشت بیاد اگه بخونیشون.
این نوشته رو هم امشب فردا تکمیلش میکنم. هم به خودم کمک میکنه و هم ممکن هست بقیه نکتهای توش پیدا کنند که مفید باشه براشون.
مثل همیشه نوشته ت عالی بود?
سردرگمی که من این روزها دارم و شدیدا نگرانم که نکنه اونقدر ادامه دار بشه که من رو ازهمه چیز دورکنه:(
کتابای خیلی خوبی معرفی میکنی?
الان دارم جستارهایی درباب عشق دوباتن رومیخونم وبعداون حتما دوتاکتاب دیگه ای که ازش معرفی کردی رو تولیست قرارمیدم:)
نمیدونم دقیقا سیرخاصی داره مطالبی که میذاری اینجا یا نه ولی اگه اینجور نوشته ها(تجربه های شخصی) رو بیشتر بذاری فکرمیکنم خیلی کمک کنه به کسانی که میخونن.
امیدوارم منم بتونم به زودی ذهنمو متمرکز کنم و ازاین آشفتگی بیش از
چقدر خوبه که داری در مورد تجربه ی برخورد با ابهام توی زندگیت می نویسی، می خونم و یاد میگیرم ازت.
ممنون که می نویسی
سلام علیرضا. ممنونم تو همیشه لطف داری به من.
امیدوارم برای خودم و بقیه مفید باشه.
پس حضور جسمی و روحی سر همه کلاس ها و ارزیابی این که من چه قدر دوست داشتم این درس و مبحث رو میتونه رویارویی خوبی برای این گمگشتگی که من اینجا دارم چه کار میکنم باشه؟