لحظه‌نگار: نگاه

در هفته‌‌های گذشته، به فاصله‌ای کوتاه، هم لپتاپ و هم هارد اکسترنال‌ام خراب شدند؛ آن هم در این روزها که به شدت فشرده‌اند و حجم کاری‌ام وحشتناک است.

جدا از دردسرهایی که داشت، یکی از میوه‌های این خرابی‌ها برای من، مرتب کردن اطلاعاتی بود که بیش از ۶ سال روی هم تلنبار شده بود. دسکتاپ من یک پوشه به نام Unorganized داشت. داخل آن، یک پوشه‌ی دیگر به اسم Unorganized بود و داخل آن، پوشه‌ای دیگر به همین نام و …

این کار تا جایی ادامه پیدا می‌کرد که دیگر ظرفیت لپتاپ‌ام پر شود. آن‌گاه این پوشه‌ها را به هارد انتقال می‌دادم.

در تلاش برای ریکاوری این فایل‌ها، هم‌زمان مرتب‌شان می‌کردم. در این بین بود که حرص جمع‌آوری منابع را نیز واضحا در خود دیدم. این چند روز، حدود ۸۰۰ گیگ فایل را پاک کردم:‌ انواع شناخته‌شده و ناشناخته‌ی تکست‌بوک‌هایی حجیم که به سراغ‌شان نمی‌رفتم، ویدیوهای آموزشی مختلف، فایل‌های صوتی و تصویری آموزش زبان‌های فرانسوی و انگلیسی و …

پس از حذف‌شان، توگویی یک بار ناپیدا از روی شانه‌هایم برداشته شد. بی‌شک، یکی از دستاوردهایم در امسال، کاهش حرص جمع‌آوری منابع بود.

دوباره پرگویی کردم. هدف این لحظه‌نگار، موضوعی دیگر است.

در هنگام مرتب کردن این فایل‌ها، به عکس‌هایی که در قدیم گرفته‌ام، برخوردم. فکر می‌کنم این لحظه‌نگار، از نخستین عکس‌هایی است که در بیمارستان نمازی گرفته‌ام. عکس کیفیت قابل قبولی ندارد؛ اما آن را دوست دارم.

امیرمحمد قربانی بیمارستان نمازی

مازورکای شوپن در ذهنم می‌آید. مرا سوار خود می‌کند و با هم به آن روز سفر می‌کنیم:

Chopin – Mazurka No.19 In B Minor, Op.30 No.2 – Arturo Benedetti Michelangeli

مرد آرام بود. بی‌قراری نمی‌کرد. به‌گونه‌ای نشسته بود که انگار تمام وقت‌های جهان را برای او که آن سمت پنجره است، در اختیار دارد. نگاهش می‌کرد؛ نگاهی که شوقِ نخستین نگاه‌ها را به یاد تو می‌آورد. نشستنش قلب زن را گرم نگاه می‌داشت.

وقت ملاقات حدود سه ساعت قبل تمام شده بود؛ اما نه برای او. نه برای آن‌ها. آن‌ها ملاقات‌شان را از پشت پنجره‌ها ادامه دادند. او برای او بود.

«یک پنجره برای او کافیست».

دیدن عکس، بهانه‌ای کوچک بود برای مرور و دوباره گوش دادن به غزلی از سایه:

در باغِ آتش




نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد


چه خواهش‌ها در این خاموشیِ گویاست، نشنیدی؟

تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد


بیا تا آنچه از دل می‌رسد بر دیده بنشانیم

زبان‌بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد


چو هم‌پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا

که جفتِ جانِ ما در باغِ آتش آشیان دارد


الا ای آتشین‌پیکر بر‌آی از خاک و خاکستر

خوشا آن مرغِ بالاپر که بالِ کهکشان دارد


زمان‌فرسود دیدم هرچه از عهدِ ازل دیدم

زهی این عشقِ عاشق‌کش که عهدِ بی‌زمان دارد


ببین داسِ بلا ای دل مشو زین داستان غافل

که دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد


درون‌ها شرحه‌ شرحه‌‌ست از دم و داغ جدایی‌ها

بیا از بانگِ نی بشنو که شرحی خون‌فشان دارد


دهان سایه می‌بندند و باز از عشوه عشقت

خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد




ه. ا. سایه

پی‌نوشت: هنگامی که می‌نوشتمش، دوستی پیشنهاد داد که این بیت نیز به عکس تو می‌آید:

یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم

غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم

پی‌نوشت ۲: بسیار اجرا‌های مختلف از این مازورکای شوپن گوش دادم؛ اما پناه به اجرای او. تنها می‌توانم بگویم که موسیقی همواره راهش را پیدا می‌کند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

28 کامنت در نوشته «لحظه‌نگار: نگاه»

  1. غرق در عکس شدم چقدر زیبا چقدر ساکت و چقدر پُرِحرف.
    چه خواهش ها در این خاموشی گویاست.نشنیدی؟

  2. اینکه اینقد با موسیقی آشنایی دارین، خیلی لذت بخشه. موسیقی رو اگر کسی درک کنه، آنچنان جذابیتی داره که ول کنش نیستی. موسیقی آنقدر گیراست که دنیای مختص به خودش رو داره.
    نشده خیلی در موسیقی بخونم. جز کار کردن چند تا نت محدود گیتار. اما میدونم که خیلی خوشبختی که بیشتر درمورد موسیقی میدونی دوست گلم.

    1. سلام محمدجواد جان.

      هر بار میبینم که یکی از بچه‌های پزشکی رو آورده به وبلاگ‌نویسی، از صمیم قلب خوشحال میشم.
      خوشحالم بابت تصمیمت.

      راجع به موسیقی هم اگه دلت بخواد بیشتر بدونی، دارم یه سری پادکست برای شنیدن موسیقی تولید می‌کنم. به زودی اولین قسمتش رو میذارم.

  3. ترجمه تخصصی پزشکی

    متنتون جالب بود. شایداگر این اتفاق برای من میوفتاد فقط تا یه هفته افسرده بودم. من هم هزار پوشه درهم توی لپ تاپم دارم پر از نیوفولدارهایی از ۱ تا … که امیدوارم بدون سوختن هاردم یه روز مرتبشون کنم :)) اما اون عکس… میتونم ساعت ها بهش خیره بشم و ازش لذت ببرم وتلاش کنم که باور کنم نه تو خارج بلکه یه جایی از این شیراز دوست داشتنی من همچین عشقی وجود داره و جریان داره. خیلی زیبا بود عکس. خیلی

  4. دکتر لطفا جواب بدین به کمکتون احتیاج دارم…
    من بعد از چندین بار برون فکنی((خروج ارادی روح از بدن)) دچار اختلال تمرکز جدی شدم…
    در عرض ۱۰ روز ۵ کیلو وزن کم کردم و تقریبا چند ساعت نشستن روی صندلی مدرسه ((من ی دختر ۱۸ ساله هستم)) برام غیر ممکن شده بود خودم فکر کردم ADHDهستم با علائم گریه های بدون دلیل و پرش ذهنی فراوان ب روانپزشک دکتر صباح فیض الله مراجعه کردم و ایشون تشخیص اسکیزوفرنی دادن..
    و گفتن هرچی میکشی از دست فوضولیته..??

    فلووکسامین و بیپریدین و پوکساید و ی دارو دیگه ک اسمش کامل یادم نی اما ل و پ توش داشت?
    ب مدت ۳ هفته خوردم و با گز گز و خواب رفتگی شدید کل دست و پا از زانو ب پایین مواجه شدم
    وقتی ب دکتر زنگ زدم گفتن همین الان دارو هاتو بریز اشغالی تشخیص اشتباه بوده….
    الان
    خواب رفتگی دست و پام ب همراه درد نیمکره چپ سرم اذیتم میکنه…
    پرولاکتین و ی هورمون هیپوفیزی دیگه هم بالا رفته
    روانپزشکی میشناسین ک تو این زمینه ها کاربلد باشه؟؟؟ و بتونه کمکم کنه؟؟
    ممنونم ک وقت گذاشتین

  5. متن هایی می نویسید خیلی دلنشین است…
    آنقدر به دلم نشست نوشته هاتون ک چندساعت برای خوندن در این تنگی زمانی ک دارم وقت گذاشتم…
    خوشحالم ک با وبلاگتون آشنا شدم ?❤️

  6. سلام.سوالی دارم که مشتاقم جواب شماروفارغ از جواب های کلیشه ای که سابقاشنیدم بشنوم.بنظرشما چرابایدهدف داشت وبراش تلاش کرد درصورتی که در منطقه ی امن امنیت وراحتی بیشتری هست؟وچطورمیتوان به هدف درمسیررسیدن به آن متعهد بود واز آن محافظت کرد؟؟پیشاپیش از لطف شما سپاسگزارم.

  7. هیچ چیز درست پیش نمیره.حالم خیلی خرابه.هیچ کس و هیچ چیز برام شاد کننده نیست.فکر پزشک نبودن تو اینده زندگیمو قفل میکنه.انگار از درون در حال منفجر شدنم و هیچ کس این موضوع رو درک نمیکنه.همه ازارم میدن.مورد تمسخر قرار میگیرم چون رو هدفم پافشاری میکنم.دوست دارم بمیرم

    1. مسیر و راهی که پیش روی توست هیچ کس جز خودت نمیتونه ببینتش…. هیچ کس جز خودت هم نمیتونه براش تلاش کنه و بهش برسه…..
      یادت باشه اونایی ک بهت میگن نمیتونی دارن تماشات می کنن…. برای خواستت بدون توجه به اطراف بجنگ و بهش برس….

  8. هر از گاهی به این فکر میکنم که برای داشتن لحظاتی برای واقعا شاد بودن و لذت بردن از زنده بودن و زندگی کردن چه بهایی باید بپردازیم ؟ چند روز پیش میخواستم با چرب زبانی از این متن تعریف کنم اما نمیدانم چه شد که منصرف شدم . امشب بحثی شد راجب پیشرفت مد ٍ فناوری و … . حرف راجب این بود که زمانه فرق کرده و همه الان اخرین مدل ایفون دارن لباس های مارک دار میپوشن دختر خانومی سه بار بینیش رو عمل میکنه و دندان ها را به طرز نمی دونم چی چی خشگل (ترکیبی من در اوردی از خوشگل و خشک و بی روح ) میکنند . من هم در گوشه ای زانویم را بغل کرده بودم از یک طرف به حرف های آنها گوش میدادم از یک طرف به این عکس فکر میکردم که در اوج سادگی ٍ معنی عشق و لذت از زندگی را به تصویر میکشد . می خواهم بدانم که چه بر سر ما آمده که اینگونه شدیم ؟ این طرز تفکر غلط است ؟ برای اینکه در جامعه جایگاهی داشته باشیم باید این کار ها را انجام دهیم ؟ اگر من دوست ندارم که اینستا داشته باشم یا به جای گوشی های چند ده میلییونی یدونه سامسونگ کار راه انداز داشته باشم باید مورد تمسخر قرار بگیرم و از بسیاری از جمع ها ترد شوم ؟ نمی دانم اینجا اینگونه است یا همه ی دنیا ( منظورم فقط کره ی شارژی خودمونه ) ؟ و من در عجبم از این وضعیت . از اینکه سخت تلاش میکنیم تا در افکار و اذهان مردم جا پیدا کنیم و مورد قبول معیار ها و استاندارد های آن ها باشیم . حال چه کنیم ؟

    1. اگر هر فرد استاندارد ها و معیار های خودش را داشته باشد باز هم لازم است نیاز به تایید مردمی ک هر لحظه حرفی می گویند و نظرشان در حال تغییر قرار بگیرد؟
      حرفم این است اگر علایق و نیاز های خود را بشناسیم در زندگی ارزش هایی داشته و طبق آن عمل کنیم و پایبند به آن باشیم…. بازهم نیاز به تایید داریم یا شناخت کافی از خود؟
      با عرض معذرت از آقای قربانی عزیز برای جواب دادن به کامنت ??

  9. سلام آقای قربانی
    چند دقیقه ی پیش فیلمی که مشغول به دیدنش بودم تموم شد و بین تمام کلمات و ایده هایی که به ذهن من رسید ، این هم به ذهنم رسید که این فیلم رو معرفی کنم و چه دلیلی بهتر از این میتونه داشته باشه که کلمات پل ارتباطی بین ذهن آدم هاست و من خیلی کم دیدم انسان هایی که افکاری مثل شما داشته باشند ! و اصلا شاید شما هم این فیلم رو دیده باشید 🙂
    Dead poet society سال ۱۹۸۹

  10. اگ این لحظه های دلنشین ثبت شده دارید بیشتر به اشتراک بزارید تا بفهمیم زندگی اونقدرا هم ستمگر نیس …

    1. ای وای. چه شروع مبهوت‌کننده‌ای داشت. عجب موومان اول شگفت‌انگیزی.
      این قطعه رو کامل نشنیده بودم. من قبلا به موومان دومش گوش داده بودم فقط.

      دوباره رفتم گوش دادم شروعش رو. ممنونم عباس. خیلی زیاد.

      1. خواهش میکنم??
        اون چیزی رو که نوشته بودم منتظرشم و گویی ارسال نشده اینه: برای دانشجویان فیزیوپات و استاژر قسمت دو?

        1. میدونی این نوشته‌ها یه حوصله‌ای میخواد که این روزها – به خاطر یه سری پیش‌آمدهای شخصی – دیگه حوصله‌ای باقی نمونده که صرف این نوشته‌ها بشه.

          یه تصمیمی گرفتم به جای این که صبر کنم کامل بشه. برای وضع حوصله‌ی فعلی من خوبه :))
          یه ۱۰۰۰-۱۵۰۰ کلمه‌اش رو مینویسم، بعدش کم کم به همون پست اضافه می‌کنم.
          این ۱۰۰۰-۱۵۰۰ کلمه رو تا نیمه‌ی بهمن میذارم همین‌جا.

  11. سلام وقتتون بخیر
    چند ماهی میشه که نوشته هاتون رو دنبال میکنم خیلی دوست داشتنی و دلنشینن . میخواستم بدونم برای تخصص دوست دارین چه رشته ای رو انتخاب کنین؟

  12. این عکس دوست داشتنی منو یاد متنی انداخت…
    کسی که بی هیچ سخنی
    حرفت را میفهمد
    همان را برای خودت
    نگاه دار?✨

  13. اگر بهای این “حضور” و این “نگاه” تمام زندگی باشد ابایی از این معامله نیست.
    عکس بی نظیر است
    عکس “حضور” را معنا میکند و من را زنده
    که هر جا ردی از حضور باشد آنجا بهشت من است.
    در بلبل زبانی های شفیعی کدکنی برای سایه که اسمش شده “آینه در آینه” رباعی زیبایی هست که این مطلب من را یاد آن انداخت که برایت می آورمش:
    گر خون دلی بیهُده خوردم ، خوردم
    چندان که شب و روز شمردم ، مردم
    آری ، همه باخت بود سر تا سر عمر
    دستی که به گیسوی تو بردم ، بردم

    پی نوشت : انتخاب این شعر سایه رندی تو را بیش از پیش به من ثابت کرد.

اسکرول به بالا