هدیهی او
از کشیک برمیگشتم. کیفم سنگینتر از ۳۰ ساعت قبل که به کشیک میرفتم، به نظر میرسید. اما مهم نبود. با عجله قدم برمیداشتم. میخواستم به پستچی برسم. یک خانه بالاتر به او رسیدم. نفسزنان از او پرسیدم که امروز بستهای برایم نیاورده است؟ با تعجب مرا نگاه کرد. ادامه دادم که یک کتاب است. گفت […]