پیشنوشت: حرف خاصی ندارم. صرفا برای این است که کم مینویسم و میخواهم خودم را به نوشتن متعهد کنم.
شاید این حرف از پل اکمن باشد. یادم نیست. مطمئن نیستم. این حرف که میگوید:
هر داستان سه وجه دارد: آنطور که تو میگویی. آنطور که او میگوید. آنطور که واقعا روی داده است.
بدیهی است که چرا در پزشکی به دنبال قسمت سوم ماجرا هستیم. آنچه که واقعا روی داده است.
تو میدانی که این فاصلهی بین آنطور که او میگوید و آنطور که واقعا روی داده است، ممکن است به قیمت از دست دادن جان، به قیمت از دست دادن یک عضو و یک عمر زندگی سختتر، تمام شود.
و باز هم بیمار دروغ میگوید. و باز هم دانشجو دروغ میگوید.
گاهی دانشجو شرح حال کامل نگرفته است و گاهی بیمار شرح حال کامل نگفته. گاهی دانشجو از خود شرح حال سازی (History Making) میکند و گاهی بیمار. گاهی دانشجو حوصلهی شرح حال گرفتن ندارد و گاهی بیمار حوصلهی شرح حال گفتن. گاهی دانشجو حرف بیمار را نمیفهمد و گاهی بیمار حرف دانشجو را. گاهی دانشجو خسته هست و گاهی بیمار خسته. و گاهی دانشجو نمیداند و گاهی بیمار.
همیشه تلاش کردهام موردهای بالا را برای خودم به حداقل برسانم؛ مخصوصا وقتی که خودم را جای تصمیمگیرنده (استاد، فلوشیپ یا رزیدنت) میگذارم و میبینم که حرف بالا چگونه میشود:
آنطور که بیمار میگوید. آنطور که دانشجو میگوید. آنطور که واقعا روی داده است.
و فاصلهی بین این آنطورها میتواند جان یک انسان باشد.
و این موضوع در اتفاقات، اهمیت دو چندان میگیرد.
وقت کمی داری که از مریض شرح حال بگیری. هر لحظه بیمار جدید میآید. باید در همان وقت کم، شرح حال بگیری و معاینه کنی و برای مریض تشخیص بگذاری و درمان را در صورت اورژانسی بودن، شروع کنی.
و این سرعت، این زندگیِ روی دور تند، این درگیر شدن باعث میشود که آن تپش دیوانهوار قلب، آن نفهمیدن گذر زمان، آن وضعیت تعلیق ذهنی را در اتفاقات حس کنم.
برای همین است که اتفاقات برایام از دوستداشتنیترین بخشهای بیمارستان است.
بخشهای تخصصی و فوق تخصصی، در برابر اتفاقات، برای من مانند زندان هست. در آنها احساس محدودیت دارم.
ولی اتفاقات اینگونه نیست.
هر لحظه در اتفاقات، ضربان قلبم را حس میکنم و وجودم پر از هیجانهای مختلف میشود.
گاهی میترسم از برافروختگی چهرهی پدر یک بیمار که هر لحظه ممکن است مرا و بقیه کسانی را که آنجا هستند به باد فحش و کتک بگیرد؛ چون فکر میکند که کارش را انجام ندادهام و دارم او را معطل میکنم.
در حالی که من در حال حفظ رازداری هستم که به او نگویم دخترش یک مشت قرص خورده چون با دوستپسرش تمام کرده است.
جلوی خودم را میگیرم که به او نگویم که چون در ادرارش مورفین و دیگر قرصهای اعصاب (بنزودیازپین) بود، نمیتوانی حتی با رضایت شخصی مرخصاش کنی.
ولی همزمان برای او دلم میسوزد؛ به خاطر شرایطش اندوه هم به این حس ترس اضافه میشود. چون میدانم دردش چیست. دردش هزینهای است که بابت هر شبی در اینجا بیشتر ماندن، به آن اضافه میشود. هزینهای که بابت افغانی بودن و بیمه نداشتناش میدهد.
اما در اتفاقات، بیشتر از هرچیزی، از ندانستن میترسم؛ بزرگترین ترسم است.
از این که خطا کنم و چیزی را جا اندازم. از این که متوجه مشکلی در بیمارم نشوم.
از این که به خاطر ندانستن من اتفاقی افتد. آن موقع است که نمیتوانم کمکاریهای خود را قبول کنم.
شاید بتوانم بگویم این ترس، یکی از نیروهای محرکهی من برای خواندن است.
ولی در اتفاقات فقط ترس نیست.
هر اتفاق در اتفاقات مانند یک تصویر نقاشی است. هر اتفاق در زندگی مانند یک تصویر نقاشی است. بیرنگترین نقاشی نیز از دو رنگ است. سیاه و سفید. بعضی از نقاط نیز پررنگتر و کمرنگتر میشود.
حسهای موجود در هر اتفاق نیز همینطور هستند.
هر رنگ، یک حس است (از وقتی یاد گرفتهام که اینجور به هیجانات و حواس نگاه کنم، دارم هیجانات خودم را بهتر میشناسم).
هیچ اتفاقی فقط از یک حس تشکیل نشده است. یک یا دو حس غالب میشود و ما فکر میکنیم که در اینجا ترسیدهایم یا تعجب کردهایم یا شاد یا غمگین هستیم.
هر اتفاقی مانند نقاشی که از رنگهای مختلفی تشکیل شده است، شامل هیجانات متعددی است. همهی آنها در کنار هم، فقط بعضی از آنها غالبتر. مثل نقاشی که بعضی از رنگها گاهی غالب میشوند.
همزمان هم ترس است و هم تعجب. هم شادی هست و هم غمگینی. و هم باقی هیجانات.
برخی اوقات تعجب غالب میشود:
تعجبی که از خونسردی مادری است که زهرای ۲.۵ ساله و امیرعلی ۵ سالهاش مرگ موش خوردهاند.
مادری که پفک هندی را با مرگ موش (زینک فسفاید) مخلوط کرده و در کابینت گذاشته بود تا بعدا برای موشها تله بگذارد. اما غافل از این که امیرعلی و زهرا هنگام بازی بستهی پفک را پیدا میکنند و خوشحال از آن میخورند.
مادر متوجه میشود و آنها را به اتفاقات میآورد.
هنگامی که به اتفاقات آمدند، زهرا میگفت که پفک نخوردهام؛ اما امیرعلی سریعا به او نگاه کرد و گفت: دروغ نگو. خودم پفک بهت دادم.
مادر بیخیال است. میخواهد با رضایت شخصی مرخص کند. معتقد است مقدار پفکِ آغشته به مرگ موشی که خوردهاند، کم است و اتفاقی نمیافتد.
با خونسردی میگفت که میرویم خانهی خالهاش. نزدیک اینجاست و اگر چیزی شد برمیگردیم.
در آخر، فردا صبح متوجه شدم که مادر و پدر، دو بچه را گرفتند و فرار کردند.
ولی اوقاتی بود که شدت تعجب بیش از این هم بود. هنگامی که کودکی را آورند که پماد شاخسوز خورده است.
حتی نامش را نشنیده بودم. پمادی است که پس از چند روز که از تولد میگذرد، به جای شاخ گوساله میزنند تا شاخ در نیاورد.
ترکیبش قلیای قوی است (KOH). شاخ را از بین میبرد. فرض کن با بافت دستگاه گوارش که در برابر شاخ بسیار ظریف است، چه میکند.
باز هم هست.
خشمگین میشوم از خانوادهی طفلی که به خاطر بیعقلی آنها، کودکشان سنجاق قفلی خورده است.
آخر چند بار باید گفت که به طفل چیزی وصل نکنید. گوشواره و گردنبند و دستبند و انگشتر و «و ان یکاد» را سنجاق کردن به لباس طفل، میتواند به چنین فاجعهای ختم شود.
علیرضای ۸ ماهه، «و ان یکاد» ای را که با سنجاق به لباسش وصل شده، کنده و سنجاق قفلی را قورت داده است. سنجاق باز را.
و پر از نفرت و خشم میشوم وقتی که میفهمم رقیه که قبلا از او نوشتم (تمرینی برای محک زدن Empathy خود) و کبد نیاز داشت و پدرش حاضر به اهدای عضو نشد، فوت کرده است. دست خودم نبود. هر چند که خودم نوشتهام که بیایید فکر کنیم که چرا این کار را نکرده است و زود به او برچسب سنگدلی نزنیم.
و این حس دو چندان میشود وقتی که به یاد گریههای پدرِ پارسا که ۵ سال دارد را میافتم. پارسا با پیراهن آبی با اسم بنزما بر پشت آن و موهای لخت بلندش، با تشخیص دیابت بستری شده بود. او اولین بیمارم در اتفاقات بود.
یک لحظه پدرش فکر کرد که تقصیر او بود که پارسا دیابت گرفته است؛ چون اجازه داده است که کودکاش کیک و شیرینی بخورد. همین باعث شد که اشکهای او روان شود.
ولی همیشه شادی هم هست:
شادی وجودم را فرا میگیرد وقتی آرتان ۵ ساله که اکنون خوب شده و در حال مرخص شدن بود، صدایم میزند و میگوید که عمو برایت نقاشی کشیدهام.
حدسم این است که وسطی خودش است. زانویش درد میکرد. شاید به خاطر همین زانویش را این شکلی کشیده است.
و آن دو تا، یکی استاد است و یکی من.
رضایت از خودم وجود دارد وقتی که بالاخره توانستم با کودک اوتیسمی که بیمارم بود ارتباط برقرار کنم و جوابم را داد. هر چند جوابش فقط یک سر تکان دادن و در چشمم نگاه کردن و آره گفتن بود.
بخواهم از این ماجراها بگویم، زیاد است. زیاد میتوانم بگویم. فکر میکنم کافی است.
ولی در آخر فقط میخواهم یک حرف دیگر بنویسم. فقط به این خاطر که همیشه به یاد خودم بماند.
در این هفت روز، ایشان استاد من بود و از فردا استاد دیگری میآید.
بازنشسته است و ۷۰ سال سن دارد. از بخت خوش من بود که یک هفته اتفاقات را راند کرد.
حرفهایی که از او شنیدم و اثری که داشت همیشه یادم میماند.
مدل ذهنیاش را دوست دارم و کمتر کسی دیدهام که مدل ذهنیاش شبیه او باشد.
او نیز از محدودیت بدش میآید.
او نیز گستردگی و همهچیز دیدن را دوست دارد.
او بود که لذت اتفاقات را دو چندان کرد.
و به خاطر همهی اینها از او ممنونم.
با این که مجموع زمانی که با او در بخش بودیم، به بیست ساعت نیز نمیرسد، اما تأثیر عمیقی بر مدل ذهنی من در مورد پزشکی داشت.
و در طول این چند روز، بارها این حرف را به ما یادآوری کرد که از بدترین لحظات برای خودت، وقتی هست که یک نوار قلب جلویت بگذراند و بعد تو بخواهی جواب بدهی که من سی سی یو نرفتم و نوار قلب خواندن را بلد نیستم. نمیدانی چه حس بدی وجودت را فرا میگیرد.
منتظر نمان که به تو همه چی را بگویند. کافی است سرچ کنی. زمان شما که مانند ما نیست. من سال ۵۵ مدرک عمومیام را گرفته بودم. الان دیگر مانند آن موقع نیست. دانش شما در هوا هست. در این امواج هست. کافیست که موبایلات را در بیاوری و بنویسی How to Interpret Pediatric ECG (تفسیر نوار قلب کودکان).
یادت باشد که مریض برایش مهم نیست که زیر اسم تو نوشته است که دکتر عجمی، فوق تخصص قلب کودکان. او میآید از تو در مورد دیابت سوال میپرسد. در مورد هر بیماریای که داشته باشد، میپرسد. نکند یک موقع به او بگویی که من نمیدانم. کار من نیست و در جا او را از سر خودت رفع کنی. تو باید در حد توان یک پزشک عمومی همه چیز را بدانی.
یادت باشد که سختترین کار را یک پزشک عمومی (General Practitioner) دارد. او باید همه چیز را در حد لازمی بداند. و این بسیار سخت هست.
یادت باشد که این پزشک عمومی است که مریض را میبیند و مشکوک میشود و بیمار را برای متخصص یا فوق تخصص میفرستد. این پزشک عمومی است که در وقتی که کار از کار نگذشته است، مریض را میبیند.
این فاجعه است که من بارها بیماری داشتم که خانمی بود که پس از دو شکم زاییدن و با Eisenmenger شدن به پیش من آمد و کسی در کودکی بیماری قلبیاش را تشخیص نداده بود و الان کار از کار گذشته بود.
باید از همه چیز در حد لازمی بدانی. نگو این کار من نیست. باید بدانی که مشکوک شوی.
من آن قدر خوشحال میشوم که یک پزشک عمومی برایام نامه مینویسد که لطفا فلان مشکل قلبی را در این بیمار رد کنید. من به این مشکوک شدهام. من حتما در جوابش مینویسم که As you diagnosed (همانطور که شما تشخیص دادهاید)، این بیمار فلان مشکل را دارد. زیر نظر شما باشد و اگر فلان اتفاق افتاد دوباره به من ارجاعش دهید. این کار میدانید چه حس خوبی به او میدهد؟
نگو من دکتر عجمی، فوق تخصص قلب هستم و کار من نیست که ته چشم مریض را نگاه کنم. من هر دفعه که مریض به مطبام میآید و با هر مشکلی، ته چشماش را نگاه میکنم که نکند مشکلی داشته باشد. مگر چقدر وقت میگیرد؟
به نظر من پزشک خوب، پزشکی است که به خودش یک باریکالله هم بگوید. بگوید که دیدید چه خوب شد که ته چشم فلان مریض را دیدم و فلان تشخیص را گذاشتم و چیزی جا نیفتاد. با این کار حال خود را خوب نگه دارید.
پزشکی از آن چیزی که فکر میکنید، استرس بیشتری دارد. با همین کارها باید استرس خود را کم کنید.
یادتان باشد که پزشکان در مورد بیماری خانواده و نزدیکان خود زیاد خطا میکنند. من و شما از بس بیماریهای بد را میبینیم، به آنها عادت میکنیم. آن وقت، هنگامی که همسرمان میگوید دل درد دارم میگوییم چیزی نیست. خوب میشوی. مبادا از این کارها بکنید. یک معاینه بکنید. یک دستی به شکم به او بزنید. حالش را چک کنید. نکند یک موقع بیخیال باشید.
لحظهی آخر نیز همهمان را جمع کرد. از نفر اول شروع کرد. گفت بگو که به خودت چند میدهی؟ با توجه به مقدار درسی که خواندی و کارهایی که انجام دادهای، بگو.
از همه پرسید. بعد از ما پرسید که به رزیدنتها و به من چه نمرهای میدهید.
معتقد بود که از بهترین روشهای ارزیابی است.
دکتر غلامحسین عجمی، فوق تخصص قلب کودکان، کسی است که به نظرم، لیاقت این را دارد که او را استاد بنامیم.
یاد تکه کلام معلم زیست افتادم می گفت : (در زیست شناسی ۱۹ نداریم یا ۲۰ هستید یا صفر ) همیشه مباحثی اضافه،در حد چند جمله می گفت و قسمت های گنگ کتاب را در حد خودمان برایمان کامل می کرد.
ممنون برای لفظ 《اتفاقات》
محمد سلام.
تو شیراز، بر خلاف این همه انگلیسی استفاده کردن، به شکل عجیبی اصلا گفتن اورژانس رایج نیست و همه میگیم اتفاقات.
خیلی خوب بود کاش بیشتر نوشته بودی خوندن پست های وبلاگ خیلی لذت بخشه هر وقت میخونم میگم کاش بیشتر بود….
سلام ترانه. یکی از کارهایی که به زودی شروع میکنم، همینه. چند بخش دیگه به وبلاگ قراره اضافه کنم. اونجاها منظمتر مینویسم.
چه خبر خوبی ممنون…
دکتر قربانی سلام. من هم پزشکم و میدانم چقدر رازداری در حرفه ما و اخلاق پزشکی مهم است و تا قبل از اینکه مادر بشوم چقدر دختر و پسر بود که چه کارها کرده بودند و به پدر و مادرشان نگفتم اما اکنون پشیمانم.چون هیچکس به اندازه پدر و مادر دلسوز بچه اش نیست و هیچکس به اندازه آنها فداکاری نخواهد کرد. در حال حاضر که یک دختر نوجوان دارم واقعا اگر روزی دخترم خطایی کرد که از من پوشاند دوست دارم لااقل پزشکش این را به من بگوید.شاید دخترم را دعوا یا حتی تنبیه کنم اما هرگز دست حمایتم را از پشت او برنمیدارم و تا حد امکان سعی میکنم خسارت روحی و جسمی او را جبران کنم و کمکش کنم.از شما هم خواهش میکنم خودتان را جای پدر و مادر آن نوجوانان جاهل و خطاکار بگذارید که آنقدر دیر متوجه انحراف بچه شان بشوند که کار از کار بگذرد و وی را از دست بدهند.قطعا آن پدر و مادر هم مقصرند که اینقدر سرگرم کارهای روزمره خود بوده اند که از بچه شان غفلت کرده اند ولی ما دیگر نیاید روی پرده غفلت آنها پرده ضخیمتر بیندازیم
کل متن عالی بود…اصن من با وبلاگ شما به پزشکی امیدوارشدم…انقد ک دوستانم از شرایط و سختی پزشکی نالان بودن حتی دیگ دوست نداشتم قدمی برای هدفم بردارم که یه روزی ارزوی بچگیم بود ولی با وبلاگ شما و ویسی که از دکتر مکرمی گذاشته بودید خیلی ذهنیتم تغییر کرد و از این بابت از شما ممنونم….کل متن نظر منو به خودش جلب کرد ولی یه جاش رو خیلی دوستداشتم و اونم این بود که شما اسم اکثر بیماراتونو یادتون هست و این واقعا ارزشمنده….
سلام دوست عزیز
من فردا اینترن میشم و در به در از حیرانی داشتم اینترنت رو میگشتم تا چیزی پیدا کنم که شاید به دردم بخوره
و وبلاگ شما رو خوندم
حس کردم تفاوتی رو که بین اونجا و دانشگاه ما(شهید بهشتی) وجود داره و غصه ام شد.
اینجا ما وقتی اینترن میشیم هنوز هیچ نتی برای بیمار نگذاشتیم و رسما هیچی بلد نیستیم.
فقط درس خوندیم و امتحان های الکی دادیم و هیج وقت واسه هیچکی مهم نبود که از ما قراره چی در بیاد:(
سلام آوا
میفهمم حرفت رو.
متاسفانه یکی از ایرادهای اساسی که به سیستم آموزشی کشورمون میشه گرفت این هست که با این فرض میرن جلو که قراره همه رزیدنت بشن و آموزش پزشک عمومی، تعریف شده نیست و نتیجهی این میشه حرفی که تو گفتی.
سنجاق قفلیه هم منو یاد اون زنجیر و پلاک امام علی انداخت! همون که شکل یه کف دست بود :/
دیدی که چند تخت اون ور تر، باز هم چنین چیزی وصل کرده بودن به بچه :))
چقدر لذت بردم، چقدر فوق العاده بود.
مخصوصا این جمله: “بیشتر از هر چیزی از ندانستن میترسم، بزرگترین ترسم است”
سلام
هرقدر که بگم وبلاگت رو دوست دارم کم گفتم!مخصوصن قسمتای پزشکیش:)))))))))
لطفن به همین قدر خوب نوشتن ادامه بده و البته بیشتر بنویس!!!!!
سلام
من خیلی وقت ها پیش خودم فکر میکنم نکنه روزی که تنها در اتاقی مینشینم و تمام امید یک بیمار به منه،بخاطر یه خوشیِ زودگذر و ساده ی دوران دانشجویی یا برای اینکه فقط میخواستم امتحانی رو پاس کنم، سرسری از یه مطلب گذشته باشم و حالا نتونم به بیمار جواب بدم یا بدتر از اون تشخیص اشتباه بدم.
بنظرم مسئولیت خیلی خیلی سنگینیه و جانِ آدمیزاد مهمترین و باارزشترین چیزیه که هرکس داره و هیچجوری قابل جبران نیست.
واقعا یکی از کابوس های من توی پزشکی همینه و امیدوارم هیچوقت برای هیچ پزشکی اتفاق نیوفته.
راستی با وجود اینکه میدونم اکثر استادان شیراز عالی هستن ولی گاهی اوقات واقعا به شما غبطه میخورم و آرزو میکنم که ای کاش اساتیدی به این خوبی،برای ما هم تدریس کنن و از وجودشون و از علمشون بی نصیب نمونیم و لحظه شماری میکنم برای روزی که بخوایم از علم این اساتید استفاده کنیم.
سلام پریسا
ممنونم که برام نوشتی.
فکر نمیکنم که این خطا رو بشه به صفر برسوند ولی میشه بزرگی خطا و تعدادش رو کم کرد. خوبی عصر ما و ابزارهای دیجیتالی که داریم همین هست. اگر بتونیم از این ابزارها به خوبی استفاده کنیم، این خطاها رو به حداقل میرسونیم.
سلام
من وبلاگ شما را از طریق کلاس های آداب پزشکی مان که اولین بار هم شما را در آن جا دیدم می شناسم و دنبال می کنم…تمام پست ها را خوانده ام و هر بار که چیز جدیدی می نویسید با شوق فراوان حتی چندین بار می خوانم و سعی می کنم درس بگیرم و تمام حرف های اساتید بزرگوار را در آینده ی خودم بتوانم بکار بگیرم…نوشته های شما پر از حس خوب است و با خواندن آنها این حس خوب به ما هم القا می شود
خیلی ممنونم
موفق و پیروز باشید
سلام نگار
ممنونم که برام نوشتی. به من لطف داری.
قبلا هم گفتم که واقعا سر کلاس شما اومدن رو دوست دارم و امیدوارم فرصتی بشه تا باز هم کلاسهای دیگه با هم داشته باشیم و بتونیم صحبت کنیم.
نمیدونم به عنوان یه پزشک توی اتفاقات چه طوری میشه بود ولی به عنوان یه بیمار که اتفاقات نمازی وحشتناک بود امیدوارم بتونم در آینده از پس این موضوعات برآم. نوشته ی خیلی خوبی بود. خوش حالم اساتید خوبی هم هستن. چون من خیلی زیاد بد شنیدم در مورد اتند ها.
موفق باشید.
زهرا قبل از این که بیای بیمارستان، هر چی که در مورد نمازی و فقیهی شنیدی رو بذار کنار و بیا داخل بیمارستان. هیچ پیشفرضی نداشته باش.
ما هم اتندینگ خوب داریم و هم مزخرف. در مجموع، خوبها بیشتر هستند.
بیسوادها تعدادشون کمه. خیلی خوبها هم تعدادشون کمه.
ولی قابل قبول تعدادشون مناسبه.
سلام امیرمحمد جان
در این یکسالی که از اشنایی من با وبلاگ تو گذشت، درسته که زیر هر نوشته ات نظری نگذاشتم و یا … اما اکثرشان به دلم نشسته و به قول متممی ها مدل ذهنی من رو خیلی عوض کردی …
تمام این مطالبت که از دل برمیان رو دوست دارم، امیدوارم در راهت رضایت خاطر داشته باشی، دلم نیومد تشکر نکرده باشم، مواظب خودت باش…
امیر مسعود عزیز
اول بگم که دلم برات تنگ شده.
چند روزی بود که میخواستم توی تلگرام بهت پیام بدم و اینقدر معطل کردم که خودت اینجا برام نوشتی.
تو به من لطف داری امیر مسعود.
امیدوارم یه چند وقت دیگه که از بخش نوشتی، بهم بگی که اونجا با وجود تموم بدیهاش، رضایت رو داری. واقعا امیدوارم که این شکلی باشه.
امیرمحمد جان بسیار عالی بود
به خصوص صحبت های استادت
به قول یکی از اساتیدم، شما اگر از هر پزشکی در طی دوران تحصیا نقاط مثبت و فضایل اخلاقی را یاد بگیری آنجاست که در مسیر تبدیل به یک طبیب خوب قدم برداشته ای.
سلام علیرضا
ممنونم که برات نوشتی.
واقعا درست میگه استادت. این کار رو اگه بشه کرد و بهش عمل هم کرد که عالی میشه.
راستی برات در زیر اون پست خبر فوت رو گفتن نوشتم. دوبار هم نوشتم. یه بار نوشتم و دستم خورد و browser بسته شد و دوباه که نوشتم فکر کنم ارسال نشد. گفته بودم که تو بخش نفرو هم من یه بار مجبور شدم چنین خبری رو بگم. بعد اتفاقی که افتاد این بود همراه بیمار از قیافهم فهمید. اصلا کار به اینجا که بخوام چیزی بگم نرسید. این چیز خوبی نیست که از قیافهم بفهمه ولی خب اون دفعه این اتفاق افتاد. نمیدونم تو چه کار کردی و چی گفتی بهشون. ولی واقعا کار سختیه. عادت کردنی هم نیست.