ضیافتی به سبک متمم

داشتم فکر می‌کردم که داستان گردهمایی متمم را چگونه شروع کنم.

یادم آمد که میچ البوم، کتابِ در بهشت پنج نفرمنتظر شما هستند را از انتها شروع می‌کند. عجیب است. کتابی که از پایان آغاز می‌شود. او می‌گوید:

اما هر پایانی، آغازی هم هست. فقط آن لحظه این را نمی‌دانیم.

میچ البوم

من هم داستان گردهمایی را از انتها شروع می‌کنم:

 

۷. قسمت آخر:

— سلام مامان اون آقا کیه؟

— محمدرضا شعبانعلی.

— مامان محمدرضا کیه؟ همکلاسی یا دکتره؟

— نه دکتره، نه همکلاسی. یه جورایی معلمم هست.

— معلم چی مامان؟ پسرم خیلی مواظب باش. به هر کسی اطمینان نکن.

 

وقتی پیام آخر را خواندم، بلند بلند می‌خندیدم. نمی‌دانستم چه بگویم.

مادرم عکس مرا با محمدرضا در پروفایلم دیده بود.

نمی‌دانست او کیست. احساس کرده بود که بهتر است به من بگوید که در این جهانِ پر از گرگ، مواظب باشم!

البته برای من، موضوعی عادی است. تقریبا از همان دوران ابتدایی و راهنمایی، مادر و پدرم فقط تعداد کمی از دوستانم و افرادی را که با آن‌ها در ارتباط بودم، کار‌هایی را که انجام می‌دادم و … می‌شناختند. این تعداد کم، از وقتی به دانشگاه آمدم، کمتر هم شده است.

آشنایی با متمم و محمدرضا هم برای بعد از دانشگاه بود.

 

۶. یکی مانده به آخر:

گردهمایی تمام شده بود. سخنرانی محمدرضا به پایان رسیده بود. به علت مصرف آب و قهوه به میزان نسبتا زیاد، مثانه دائما آلارم می‌فرستاد!

سریعا به سمت دستشویی رفتم. دوستان عزیزتر از جان را در آن جا دیدم (به علت اصل رازداری از گفتن اسامی معذورم ? (من امروز امتحان اخلاق پزشکی داشتم ?)). صف نسبتا طولانی بود و با گپ زدن خود را سرگرم می‌کردیم تا نوبت‌مان شود. بعد از آسودگیِ پس از تخلیه‌ی مثانه، با لبخندی بر لب به بیرون آمدیم!

(میان پرده: استاد نازنینی دارم که یورولوژیست است. سر کلاس بود. سوالی خیلی پایه‌ای از ما پرسید. Dysuria چیه؟

در بین عموم به عنوان سوزش ادرار شناخته می‌شود و تعریف دقیق پزشکی آن کمی متفاوت است.

بچه‌ها بر همین اساس جواب‌هایی را دادند که هیچ کدام را قبول نکرد.

آخر سر برگشت گفت:

ببینید! ادرار کردن (دقیقا این لغت را به کار نبرد البته!) عملی لذت بخشه! تو میری خودت رو خالی می‌کنی؛ این همراه با لذته!‌ هر وقت دیگه لذت نداشت، یعنی Dysuria!

بعید می‌دانم این تعریف هیچ‌وقت از یادم برود.)

بچه‌ها در هر گوشه و کنار مشغول گپ زدن بودند. در بیرون سالن هم تعداد زیادی دور و بر محمدرضا را گرفته بودند و عکس می‌انداختند.

گپ زدیم. عکس گرفتیم. صحبت کردیم. خندیدیم. خاطره گفتیم. شماره‌ی همدیگر را گرفتیم. شهرهایمان را پرسیدیم. مسخره بازی در آوردیم. و این چرخه را آن‌قدر ادامه دادیم که دور و بر محمدرضا خلوت‌تر شد و به بیرون رفتیم تا با او عکس بگیریم.

عکس‌هایی را که گرفتیم، ایمان در این‌جا آپلود کرده است.

دیگر کم کم داشت نوبت من می‌رسید. نمی‌دانستم به او باید چه بگویم. اولین دیدار حضوری‌ام با او بود.

می‌دانستم نمی‌خواهم از او سوالی بپرسم. آن جا جایش نبود.

می‌دانستم که درخواستی هم ندارم. حداقل آن موقع نداشتم. اگر هم داشتم، باز هم به نظرم آن‌جا جایش نبود.

آخر سر جلو رفتم. خودم را معرفی کردم. صحبت کوتاهی داشتیم که این‌جا، محل مناسبی برای بازگو کردن آن نیست و در نهایت، عکسی با هم گرفتیم. ایمان زحمت عکس را کشید:

mohammadreza shabanali - amirmohammad ghorbaniتعداد انسان‌هایی که تا کنون که ۲۲ سالم است، تأثیری عمیق بر من داشتند، از انگشتان دو دست فراتر نمی‌رود. از بین این افراد، فقط یک نفر را ندیده‌ام.

دیدن او امکان پذیر نیست. ۵ سال قبل از به دنیا آمدن من، فوت کرد. از او، تصویری روی میزم هست و هر روز، دقایقی به آن نگاه می‌کنم.

بگذریم. این پست در مورد او نیست.

شنیدن نام محمدرضا شعبانعلی و متمم به همان اوایلی که به دانشگاه آمدم، برمی‌گردد. نمی‌دانم از کجا بود. سرچ کردم، کسی به من معرفی کرد، در دانشگاه شناختمش یا …

مهم هم نیست، مهم تاثیرات بعد از آشنایی است.

از ترم سه بود که شروع کردم به خواندن حرف‌های محمدرضا. تک تک حرف‌هایش را سعی می‌کردم بخوانم. همه‌ی آن‌ها را هنوز تمام نکرده‌ام البته. از خواندن تک تک جملاتش لذت می‌بردم و آن روز‌ها بود که تپش دیوانه‌وار قلب را حس می‌کردم.

این‌ها همه گذاشت تا رسید به پنج‌شنبه و او را از نزدیک دیدم.

وقتی او را دیدم، یک لحظه به خودم آمدم که من شاگرد خوبی نبودم. من دو سال است که او را می‌شناسم و بیش از ۱۰۰۰ روز هست که در متمم عضوم. ولی وقتی به روند کار کردن خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که شاگرد خوبی نبودم.

این چند روز به این موضوع فکر کردم و سعی می‌کنم تا آخر هفته، برای خودم برنامه‌ای برای متمم خوانی بریزم و خودم را از این روزهای معیوب متمم‌نخوانی یا متمم‌کم‌خوانی خارج کنم.

این قسمت را نوشتم تا یادم باشد که چنین تصمیمی گرفتم. می‌خواهم دفعه‌ی بعد که او را ملاقات می‌کنم، بتوانم به خودم بگویم که من شاگرد خوبی بوده‌ام.

 

۵. خود گردهمایی:

در مورد خود گردهمایی و سخنرانی‌ها، این‌قدر دوستان عزیز نوشته‌اند که من حرفی برای گفتن ندارم.

تنها کسی را که از قبل می‌شناختم، ایمان بود. بقیه را هرگز ندیده بودم و از متمم و وبلاگ‌هایشان آن‌ها را می‌شناختم.

از آشنایی با تک تک آن‌ها خوشحالم و قدردان این دوستی‌ها هستم. کم کم در صفحه‌ی وبلاگ دوستان من، از آن‌ها بیشتر می‌نویسم و آن لیست را تکمیل می‌کنم.

 

۴. قبل از گردهمایی:

به علت مشکلات فنی‌ای که پیش اومد، از پنج‌شنبه‌ی قبل گردهمایی، یعنی ۱۹ ام، به وبلاگم دسترسی نداشتم. این مشکل دقیقا در روز گردهمایی برطرف شد. دوستان پست‌هایی با عنوان #بامتمم می‌گذاشتند و شماره‌ی صندلی خود را اعلام می‌کردند. من متاسفانه به علت عدم دسترسی، نتوانستم چنین پستی را بنویسم. ولی خوشبختانه، تقریبا همه‌ی افرادی را که می‌خواستم ملاقات کنم، دیدم.

 

۳. روز قبل از گردهمایی:

تصمیم گرفتم که روز قبل گردهمایی به تهران بیایم. وسایلم را جمع کرده بودم. البته کل وسایلم یک کوله پشتی کوچک بود. صبح پرواز، کلاس و ارائه داشتم. قسمتی از درس اخلاق پزشکی، سمینار دانشجویی است. یک صحبت ۱۵ دقیقه‌ای افتضاح در مورد تکنولوژی، پزشکی و اخلاق به بچه‌ها ارائه دادم که مطمئنم حوصله‌شان را سر بردم. آماده نبودم.

 

۲. ثبت‌نام در گردهمایی:

ثبت‌نامم در گردهمایی با ترس و لرز بود. برنامه‌ی مرداد ماه معلوم نبود. اگر بخش داشتم، آمدنم به اجازه‌ی رزیدنت و استاد مربوط بود. اگر اجازه نمی‌دادند، نمی‌توانستم بیایم.

اگر روز گردهمایی و امتحان یکی می‌شد، باز خودش داستان‌های خاصی داشت.

خلاصه، با اضطراب ثبت‌نام کردم. خوشبختانه، هیچ‌کدام از این‌ها پیش نیامد و من راحت به گردهمایی آمدم.

 

۱. شروع ثبت نام گردهمایی

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

26 کامنت در نوشته «ضیافتی به سبک متمم»

  1. خیلی زیبا محبت بین خودتان و مادرتان را بیان کردید ?? وقتی شبها میخوابم و هر دو بچه ام می آیند کنارم و بهم میگند می‌خواهیم روی بالت بخوابیم واقعا حس خوبیه .‌دستم را زیر سر هردو میگذارم و صورتم را به هر طرف که میچرخانم بوی موی یکیشون رو استشمام میکنم و غرق لذت میشم. هر بچه ای بویش متفاوت است و قابل شناسایی.‌ خیلی اوقات از زندگی خوشحال نیستم اما بچه هایم شادی زندگی من هستند و اگر برگردم باز هم همه رنج رشد اونها رو تحمل میکنم.در مورد توصیف واژه دیزوری هم‌چقدر استاد قشنگ توصیف کرده..برای ما که آنقدر در چرخ دنده های زندگی مشغول دویدن هستیم شاید این مفهوم لذت همراه با تخلیه ادرار قابل درک نباشد اما بچه ها هنوز می فهمند. نوه عمویم دو ساله است و وقتی دستشویی می‌رود همانطور سر توالت بعد از تخلیه ادرار می‌گوید خدایا شکرت. یعنی لذت را چشیده و تشکر کرده. گاهی شادی های کوچک بچه ها به ما می‌فهماند که بزرگسالان پرتوقعی شده ایم که نعمت سلامتی مان را فراموش کرده ایم

  2. سلام مجدد….امیدوارم که حالت خوب باشه…‌
    راستش بعد از چند روز یادم اومد که در مورد متمم از تو سوال پرسیده بودم، امروز برای دریافت جوابم وارد سایتت شدم اما چیزی که باهاش روبرو شدم باعث شد این کامنت رو بهت بدم..‌‌
    انتظار هر جوابی رو داشتم به غیر از این که سوالم بدون هیچ پاسخی از جانب تو، درج بشه….
    اگه واقعا سوالم ایرادی داشت برام قابل پذیرش بود که بهم بگی سوالت مزخرفه اما این که بدون هیچ پاسخی درج بشه برام قابل هضم نبود.
    یا حتی اگه کامنتم جنبه ی تعریف و تمجید داشت میتونستم جواب ندادنت رو بذارم پای تواضع اما متاسفانه این گونه هم نبود..، واقعا برام قابل درک نیست که که در حد چند مین وقت نداشته باشی که پاسخ بدی…
    وقتی آدم درونیات خودش رو در فضای عمومی share میکنه اولین پیامدش همراه شدن افرادی با این نوشته هاست، اما از اون طرف از لحاظ اخلاقی و عرفی این انتظار میره برای آدم هایی که همراه ما شدن و وقت گذاشتن، ما هم هرچند اندک وقت بذاریم…
    نمیخام فکر کنی در مورد خوندنت منتی هست، نوشته هات، دیدگاه هات اینقد زیبا هست که نا خودآگاه آدم رو به سمت خودش بکشونه…..اما جواب ندادنت دوتا حس تلخ برا من داشت اول این که موضوعی که یه گوشه از ذهنم رو مشغول کرده بود بدون جواب موند، و بعدش این که یه جورایی انگار بهم بی احترامی شده …میتونی درک کنی که حس بدیه؟

    1. دوست عزیز
      سوال شما حتی برای خودتون هم مهم نبوده. چرا باید برای امیرمحمد مهم باشه؟
      شما می‌تونید با یه سرچ ساده در گوگل و باز کردن سایت متمم باهاش آشنا بشید. اتفاقا برای تازه واردها هم یه فایل صوتی معرفی گذاشته شده در همون homepage سایت. نیازی نیست برای کسی که حتی در حد سرچ ساده برای سوالش ارزش قائل نیست و کنجکاو نیست، وقت گذاشت و کامنتش رو پاسخ داد، حتی برای ۱ دقیقه. مطمئنم پیدا کردن جواب سوالتون بسیار کمتر از تایپ کردن این کامنت براتون زمان می‌برد.
      و در آخر شما با وارد شدن به سایت امیرمحمد درواقع وارد فضا و مدل ذهنی اون شدید و مهمانید. اگر نمی‌تونید بپذیرید این رو که اینجا چیزی مطابق میل شما نیست، مختارید که با یه لمس ازش خارج بشید و حقی برای اعتراض یا ایراد گرفتن از صاحب‌خانه ندارید.
      پ.ن: یه خبر بد هم براتون دارم. سایت متمم هم براساس همین مدل ذهنی هست، محیط اونجا مناسب شما نیست:))

    2. حالا تلخی نکن اگه اینجوری باشه ک سلبریتی های معروف با میلیون ها فالوور باید چندماه و سال فقط وقت بزارن برا جواب به فالورا تو سوالهای یک پست
      منطقی نیست خب فکر کنم اقای قربانی فقط کامنت هایی ک اولویت دارنو پاسخ میدهند و چیزایی ک فقط جوابش پیش خودشونو
      متممو با سرچ میشه یادگرفت

  3. سلام امیر محمد ..امیدوارم حالت خوب باشه…
    ممنون میشم در مورد متمم یه توضیحی بهم بدی و آیا اون رو مناسب برای فارغ التحصیل رشته ی حقوق که آزمون وکالت رو پیش رو داره مناسب میدونی ؟

  4. سلام .

    یه نکته جالب دیدم ، گفته بودید که با همه آدم های تأثیر گذار زندگیتون بجز یک نفر ملاقات کردید 🙂
    شما اولین نفر از لیست من هستید 🙂
    امیدوارم کمتر از ۲ یا ۳ سال دیگه ببینمتون:)
    و احتمالا همین مکالمه _مادر ، پسری مجددا تکرار بشه =/

    هرجا هستی سلامت باشی .
    حس فوق‌العاده به آدم ها منتقل میکنی رفیق 🙂

  5. امیر!
    داااارم دیونه میشم .وقتی یه چیز تو کله اته که میخوای بریزیش رو کاغذو کلمه کم میاری دیوونه کننده است.شاید همون تپش قلبی که شما میگید باشه،
    من با وبلاگت تجربش میکنم . اخه مگه میشه ؟؟؟؟ من یه هفته نیست اینجارو دیدم یه جوری پاگیرش شدم که خدا میدونه. کلمات اینجا همون بلایی رو سرم میاره که نت ها میکنن .البته من تجربه موسیقیایی ندارم ولی جمله هایی که مینویسی به خورد وجودم میره وحالی به حالیم میکنه .نمیدونم چرا یدفعه شروع کردم به اینو نوشتن .قرار های دیگه ای گذاشته بودم با خودم .من اصن نمیدونم چی باید بگم ‌. به معنای دقیق کلمه زبونم قاصره .فقط میدونم که هیچ کسی تو زندگیم انقدر نتونسته رومن تاثیر بذاره که شما گذاشتید .اونم تو چند روز!!!!! کفتر جلد وبلاگت شدم . میرم بین کتابام ودرسام چرخ میزنم و پرواز میکنم و دوباره برمیگردم همینجا .سرو ته ام رو بزنی همین جام . دیگه نمیدونم چی کار کنم با خودم . فقط مطمئنم یک روزی میبنمتون مطمئن (و مطمئنم که قرار نبود اینا رو امروز بنویسم ولی هیجانات غالب شد)

  6. سلام امیر محمد وقت به خیر و خدا قوت
    سوالاتی دارم ازت دررابطه با متمم . ایا متمم و آقای شعبانعلی همایش برگزار میکنند؟ و اگر جوابت بله است … آیا این همایش ها در مکان های خاصی برگزار میشن ؟

  7. اولا اینکه تازه کنکور دادم و هنوز راجع به رشته مطمئن نیستم..شاید پزشکی..میخواستم یک سری مباحث عمومی رو یاد بگیرم..اولش بحث عزت نفسو دیدم که مفیده به نظرم..چون به بحث های مدیریتی هم علاقه دارم دوره mba هم برام جالبه..حالا اینکه کدوما مفیدتر و مهمتر میتونه باشه برام مسئله اس

  8. سلام جناب قربانی.. راجع به متمم ازتون سوال دارم.. اینکه به عنوان کسی که اونجارو تجربه کرده یه ذره برای ورود به اون فضا و اینکه از کجا شروع کنیم و با کدام دوره ها و چگونه و حتما تجربه خودتون در ورود به اونجا برای ما به قلم شیرین و شیواتون بنویسید…اینکه وقت بذارین برای نوشتن برای مخاطباتون خیلی با ارزشه..تشکر

  9. سلام جناب قربانی.. راجع به متمم ازتون سوال دارم..
    اینکه به عنوان کسی که اونجارو تجربه کرده یه ذره برای ورود به اون فضا و اینکه از کجا شروع کنیم و با کدام دوره ها و چگونه و حتما تجربه خودتون در ورود به اونجا برای ما به قلم شیرین و شیواتون بنویسید…اینکه وقت بذارین برای نوشتن برای مخاطباتون خیلی با ارزشه..تشکر

    1. سلام فرید.

      من خودم اولین مباحثی از متمم که به صورت جدی خوندم، مدل ذهنی بود. شیفته‌ی این بحث شده بودم و خوندنش خیلی برام لذت‌بخش بود. اون موقع، همین‌طوری این مبحث رو انتخاب کردم. دلیل خاصی نداشتم. می‌خواستم از یه جایی شروع کنم که این‌جا بود.
      ولی به نظرم تو اگه میخوای شروع کنی، ببین که نیازت چی هست. تا نیاز نباشه، یادگیری خوبی نداریم. اگر بهم بگی که هدفت چی هست از خوندن متمم و رشته‌ی تحصیلی خودت چیه، شاید بتونم بهتر کمکت کنم.

  10. سلام جناب قربانی. راجع به متمم ازتون سوال دارم..
    اینکه به عنوان کسی که اونجارو تجربه کرده یه ذره برای ورود به اون فضا و اینکه از کجا شروع کنیم و با کدام دوره ها و چگونه و قطعا تجربه ی خودتون برای ما به قلم شیرین و شیواتون بنویسید…اینکه وقت بذارین برای نوشتن برای مخاطباتون خیلی با ارزشه..تشکر

  11. سلام بهت:)
    من خیلی وقته که میخوام متمم رو شروع کنم وخب یه سری مبحثاشم خوندم ولی گیجم یکم:/اول از کجا شروع کنم؟!از صفحه۱۷۸ بیا به ۱ یا از ۱ برم به ۱۷۸؟؟!!یا حتی نقشه های راهشو شروع کنم!!میشه یکم راهنماییم کنی؟!

  12. سلام بهت:)من خیلی وقته که میخوام متمم رو شروع کنم،که ببینم چیه که انقد هوادار داره!ولی خب یکم گیجم که از کجاش شروع کنم!!از همون ابتدای متمم یعنی از صفحه۱۷۸ بیام به جلو یا از صفحه نخست۱ برم جلو:/یا حتی نقشه های راهشو برم شروع کنم!!میشه یکم راهنماییم کنی که چی به چیه و من باید چیکار کنم؟!

  13. امیر جان،
    خیلی خوشحالم که روز گردهمایی دیدمت.
    هروقت به اینجا سر می‌زدم، می‌دیدم نمی‌فهمم چی می‌گی و سواد خوندنش رو ندارم. اونم از رشته‌ای که چندان علاقه‌ای بهش ندارم.
    گفتم بذار دسته‌بندی‌هات رو ببینم که به اینجا رسیدم.
    روایت تو و مامان بزرگوارت هم خیلی جالب بود. خدا مامان‌هارو حفظ کنه برای ما بچه‌ها، هرچند یه وقتایی امثال من ناشکر می‌شیم و قدر عافیت نمی‌دونیم.
    راستی لبخندهات توی عکس‌ها، خیلی دلنشین‌ان.

    1. سلام سینای عزیز.
      وقتت بخیر.
      منم همین‌طور. خیلی زیاد.
      می‌فهمم چی میگی در مورد مامان‌ها.
      امیدوارم فرصتی فراهم بشه و دوباره ببینمت.
      اومدی سمت شیراز، بی‌خبرم نذار.
      تا‌به‌زودی 🙂

  14. سلام امیرمحمد جان.
    اول این که این خوشحالم که توی گردهمایی دیدمت.
    دوم هم این که نوع روایتت رو دوست داشتم. جالب بود از آخر به اول اومدن.
    سوم هم این که امیرمحمد من هم جز تصمیمات بعد از گردهمایی‌ یکی همین برنامه مشخص داشتن برای متممه و یکی دیگه هم وقت منظم گذاشتن برای وبلاگ‌های بچه‌ها.
    چهارم هم این که از این به بعد یه نفر به خواننده‌های ثابت بلاگت اضافه می‌شه. بیشتر بنویس D:

    1. بابک عزیز و مهربان.
      منم از دیدارت بسیار خوشحالم.
      اتفاقا دیروز داشتم پستت در مورد اسنپ رو می‌خوندم که نصفه موند. می‌خواستم برات کامنت بذارم که خوشحالم چنین پستی نوشتی. گفتم کامل که خوندم، کامنت رو بذارم.
      باعث افتخار من هست که تو این‌جا رو بخونی 🙂
      چشم. سعی می‌کنم بیشتر بنویسم :))

اسکرول به بالا