«بر او که در نمیزند، در بگشای!»
نام نوشته را، از شعرِ فرناندو پِسوآ انتخاب کردهام. Autopsychography.
تلاشم این است به جای اینکه فقط از آنچه در بیرون روی میدهد بنویسم، از آنچه در من روی میدهد نیز بگویم.
میخواهم همانطور که او در شعری دیگر میگوید: بر او که در نمیزند، در بگشایم.
یک / سه / هزار و چهارصد
دوباره، اتاقی خالی در خوابگاه بیمارستان نبود؛ به جز Gray Zone – آنجا که افرادی که در بخش کووید هستند، استراحت میکنند. چارهای نیست. کیفم را همانجا میگذارم، روپوشم را میپوشم و به سمت بخش میروم.
تنها نیستم. اولین بار است که با او کشیک میدهم. روز اول بود و نمیدانستیم که قرار است تنها کشیک بدهیم یا اکسترن و اینترن با هم. در هر صورت، امروز تنها نبودم. او بود. او که بودنش، قوت قلب است و دلگرمی.
هجده–نوزده تخت. اما همگی پر نیستند. برخی از اتاقها ایزوله شدهاند. فقط یک نفر داخلشان است. قدیمترها بابت سل و آن باکتریِ VRE – که عمیقا وحشتناک است – این کار را میکردند. اکنون اما، کووید-۱۹ گوی سبقت را ربوده است.
***
کمی گذشت. اتندینگ آمد. خواست خودمان را معرفی کنیم – و تو نمیدانی همین کار کوچک را فقط تعداد انگشتشماری انجام میدهند و تو را «میبینند».
پرسید که کشیک امروز کیست؟
دستانمان را بالا آوردیم. نگاهمان کرد و گفت: کشیک روز اول بخش همیشه بهترین کار است. گفتم: منم کاملا موافقم. ادامه داد: بخش به دستت میآید و میفهمی که چه خبر است. سر تکان دادم. واقعا همیشه معتقد بودم که کشیک روز اول بهترین کشیک و البته که کشیک سختی هست. هیچ مریضی را نمیشناسی و این سختش میکند. اما بعدش میفهمی که اوضاع چطور است.
***
اتاق اول بودیم. یکیشان دلیریوم داشت. شاید هم اندکی روانپریش بود (Psychosis). برخی نیز معتقد بودند به خاطر سوگ است و پس از فوت برادرش اینگونه شده است. اما سوگ که باعث نمیشود هذیان گزند و آسیب داشتی. او فکر میکرد که بیمار تخت کناری، میخواهد بکشدش.
همهی اینها کنار یک مشکل مزمن کلیوی. کلیهای که دیگر برای همیشه رفته بود. قرار نبود به این بدن برگردد. جایش را یک دستگاه بزرگ گرفته بود. دستگاه دیالیز.
***
هذیان. یک باور غلط؛ یک باور ثابت؛ یک باور غیرقابل تغییر – حتی در صورت ارائهی توضیح و مدارکی خلافش.
هذیان و انواع مختلفش. یکی فکر میکند خداست و یکی فکر میکند هیچ است و وجود ندارد. یکی فکر میکند پیامبر است و قرار است مردم را به «راه مستقیم و درست» هدایت بکند و یکی فکر میکند که وظیفهی نجات دنیا بر دوشش است. یکی فکر میکند که دیگران میخواهند او را بکشند و یکی فکر میکند که همه دربارهی او صحبت میکنند. یکی فکر میکند که افکارش از خودش نیست و یکی فکر میکند که افکارش را میربایند. یکی فکر میکند که فلانی عاشقش است و یکی فکر میکند همسرش به او خیانت میکند و …
برگشتم به اردیبهشت ماه. یک ماه در بخش روانپزشکی. چه پنج ماهی شده است این پنج ماه آخر من. یک ماه روانپزشکی. دو ماه داخلی. دو ماه اطفال. دقیقا همان سه رشتهای که نمیدان(ست)م کدام را انتخاب بکنم.
آن رشتهای که دلم میخواهد، در ایران نیست. اما فکر میکنم میشود به سمتش حرکت کرد – حداقل امیدوارم که اینطور باشد و این نگاه من، صرفا از سر شور و هیجانِ این نباشد که بالاخره چیزی را که میخواستم، یافتهام. نقطهای برای به هم رسیدن تمام آنچه در پزشکی دوست دارم. نقطهی تلاقی این سه رشته که هر سه را دوست دارم. و البته قسمتهای دیگر.
***
اتاق بعدی. چقدر چهرهاش و بدنش ظریف بود. هر لحظه انگار منتظر هستی که بشکند. اما بیشتر که نگاهش میکردی، میدیدی که چهرهاش نشان میدهد بیماریِ همیشگیاش را پذیرفته. کلیهای که نمیتواند اسیدها را دفع بکند. رسیدن به پذیرش خود، هیچگاه راحت نیست. هر نوعش که باشد.
***
چقدر اسمهای قشنگی داشتند.
چقدر مهرباناند. حتی با وجود بیماری. حتی با وجود خوابیدن روی تشک و بالش پلاستیکی بیمارستان. چقدر لبریز از تحملاند. چقدر قویاند.
چطور با وجود درد، خستگی، کلافگی، بیماری، بیخوابی و … هنوز هم وقتی با آنها صحبت میکردی، تا حد امکان به تو لبخند میزدند؟
من اگر بودم، کلافه میشدم.
دو / سه / هزار و چهارصد
ساعت شش و نیم تماس گرفت از بخش. خوابم میآمد. خیلی. اما دیگر بیدار شدم. امروز صبح مورنینگ (Morning Report) هم بود. البته کشیک و پُستْکشیک لازم نبود شرکت کنند.
کمی درس خواندم. هنوز زود بود که رزیدنت بیاید. آزمایشها را هم دوستم درآورده بود و لازم نبود که زود به بخش بروم. چقدر حضورش برایم کمککننده بود.
***
در بخش بوی عطر میآمد. ملایم بود و شیرین. یک عطر زنانه. میپیچید در بین دردها.
رزیدنتمان آمد. مهربان است و دوستداشتنی. به اتاق کنفرانس رفتیم تا وضعیت بیمارها را به او بگوییم.
***
هیچکدام از آنها که اتندینگ مرخصشان کرده بود، نرفتند. یکیشان گفت از لحاظ مالی مشکل دارم برای امروز و فردا میروم. یکیشان دیشب تشنج کرد و گفت نمیرویم تا خوب بشود. یکیشان هم گفت نمیتوانم ببرمش و دوباره بیارمش برای در آوردن این پانسمان و مِشِ داخل بینی. سخت است برایم. میخواهم بمانم.
***
تقریبا درخواست اتانازی داشت. نه به شکل اینکه مستقیم او را بکشیم. این را نمیگفت. میآمد و میگفت که نمیشود اعضایش را اهدا بکنید؟
شاید هم تمام اینها حدس من است و او اصلا اینگونه فکر نکند.
در هر صورت، نمیشد. او که مرگ مغزی نبود. حتی اگر بود، اعضایش مناسب اهدا نبودند.
و البته حق هم داشت. تصورش سخت است. مراقبت از کسی که نه هوشیاریاش بالا است و نه بیدار است و نه میتواند حرکت بکند و نه غذا بخورد و نه خودش به راحتی نفس بکشد. علاوه بر همهی اینها، کلیهاش هم از کار افتاده باشد و هفتهای چند بار دیالیز بخواهد.
***
کشیک تمام شد. پس از ۳۰ ساعت. در راه به پیش دوستم رفتم. قهوه میخواستم. گفتم که خستهام و باید بیدار باشم تا شب و حجم زیادی کار دارم. گفت که میخواهد یک ترکیب جدید درست بکند برایم.
چهار شات اسپرسو با قهوهی میکس (هفتاد درصد – سی درصد). کمی سودا. کمی یخ.
***
به خانه رسیدم. غذا سفارش دادم. یاد دیشب افتادم.
گند زده بودم به خوابگاه بیمارستان. طبق معمول، از ساعتِ همیشگیِ غذای سلف، جا ماندم. کار زیاد بود. خواستم که غذا را گرم بکنم. حواسم نبود که روی ظرف را بردارم. یک لایه کارتن که ورق بسیار نازک آلومینیوم آن را پوشانده است.
مایکروفر را که باز کردم، بلافاصله بستمش. همان چند ثانیه بس بود. دود را در سلف میدیدم. یاد این فیلمها و Smoke Detector و پاشیدن آب افتادم. سریع به سقف نگاه کردم و دنبالشان گشتم و به این فکر میکردم که اگر یک درصد داشته باشد، چه غلطی کنم؟
زمان گذشت. اتفاقی نیفتاد. این بار، چقدر سریع، گذشتن زمان، به قسمتِ بهتر کردن وضع رسید.
من هم در مایکروفر را دوباره باز کردم. بوی کاغذ سوخته میآمد. در ظرف را دور انداختم. غذا را برداشتم و سریعا به سمت اتاق گری زون رفتم. کسی آن اطراف نبود. به روی خودم نیاوردم. خجالتزده بودم.
چند لقمه از غذا را خوردم. با اینکه تصورش سخت است که غذای سلف از این هم بدتر بشود، اما طعمِ اضافهشدهی کاغذِ سوخته، این کار را راحت کرد. ریختمش دور.
از اتاق بیرون آمدم که به بخش بروم.
آنقدر بوی سیگار پیچیده بود که دیگر بوی کاغذ سوخته نمیآمد.
***
بیست دقیقه خوابیدم. شب قرار بود کلاس برگزار کنم و باید آماده میشدم. یک دوره را شروع کردهام برای دانشجویان ترمهای پایینتر. یک دورهی ده جلسهای.
مبحث جلسهی اول، خونریزی گوارشی بود. برایش خواندم و مطالبی را که میخواستم بگویم، مرور کردم.
به سراغ کارهای خودم هم رفتم. همزمان، به حرفِ همراهِ آن پیرزن با چشمانی بزرگ که سرطان لوزالمعده به اعصاب پشت لوزالمعدهاش چنگ زده بود و دائما درد داشت، فکر میکردم:
کفشهایت را عوض کردهای؟ خواهرم به من گفت که دنبال یک دکتر با کفشهایی که رنگ قرمز دارد، بگرد. او به مادر خیلی خوب میرسد. من هر چه گشتم او را پیدا نکردم. کفشهای شما اما، آبی هست. خودت هستی و کفشهایت را عوض کردی؟
خندیدم و گفتم که نه، دوستم است.
***
چشمم به نوشتهام افتاد هنگام درس خواندن. آنقدر خواب بودم که به جای نوزاد متولدشده با HBV نوشته بودم: نوزاد مجازاتشده با HBV. نمیدانم چه در ذهنم میگذشت که این را نوشتم. نوزاد مجازات شده با هپاتیت بی.
سه / سه / هزار و چهارصد
امروز صبح، COVID Report بود. جالب بود. تازه رسید به قسمت قشنگ و سوال برانگیز کیس و نتیجهی نهایی که اتندینگ خودمان آمد. دیگر نشد که گوش بدهم.
گفتن از بیمارها شروع شد.
***
سرطان. نه یک نوع معمولیتر. نه یک نوع بیدردتر. نه یک نوع کمتر بدخیم. بد. پر درد. بدخیمترین.
پانکراس.
در پایش لخته ایجاد شده بود. خونریزی از دستگاه گوارش داشت. خون روشن. زیاد. دفع از مقعد. ترسناک است آن لحظه. اینطور نیست؟ به دستشویی بروی و ببینی که کاسهی سفیدرنگ، سراسر قرمز میشود.
***
کلیهام خوب میشود؟
کمی بعید است که برگردد. برای دو روز دارو میدهیم و بعدش میتوانیم قضاوت کنیم.
این را که شنید، چشمانش پر از اشک شد.
آخرین نفر بودم که از اتاق بیرون رفتم. نگاهم کرد و گفت:
یک بچهی دو ساله دارم. بدون من چه کار کند؟
گفتم: از دست دادن کلیه مساوی مرگ نیست. نگرانش نباش. قرار نیست اتفاق ناگهانیای بیفتد. حتی اگر به این دارو جواب ندهی. میآیم و بیشتر برایت توضیح میدهم.
احتمالا میتوانستم با کلمات بهتری هم بگویم. حتما میتوانستم.
نشد که دوباره به پیشش بروم. کوتاهی کردم. فردا دوباره کشیکم. به پیشش خواهم رفت.
***
زمانی که ما رزیدنت بودیم، بخش گوارش کابوس رزیدنت و اینترن بود. به آن میگفتند تری وست (Three-West). به خاطر موقعیتاش در بیمارستان بود که این نام را گرفت. اکنون اما، همین بخش ما کابوس است.
استاد ث میگوید که من استرس را در چهرهی بچههایی که در این بخش هستند، میبینم. مریضهای بدحال. حجم کار زیاد. کشیکهای دشوار.
راست هم میگوید. این بخش، برای از منِ اتندینگ تا اکسترن یا اینترن کشیکاش، استرسآور است.
همین که اتندینگ این حجم از همدلی را با ما داشت، قوت قلب بود. بابتش خوشحال بودم.
***
امروز تولدش بود. گفت میخواهم با رضایت شخصی ببرمش تا برای تولدش در خانه باشد.
میدانست که امسال، احتمال خیلی زیاد، آخرین تولدش است؟
چهار / سه / هزار و چهارصد
کمی دیر کردم. دوباره در خوابگاه تخت خالی نبود. این پیدا کردن جای خواب هم مصیبتی است. شاید، دیرتر، در اتاق استیودنتها جایی خالی شود.
البته همیشه در آن اتاق آخر جای خالی است. اما حتی زمانی که سیگار میکشیدم، بیشتر از ده دقیقه نمیتوانستم حضور در آن اتاق را تحمل بکنم. چه برسد به الان.
***
امروز کی کشیک هست؟
دستم را بالا آوردم.
دوباره خودت کشیک هستی؟
توضیح دادم که هفتهی بعد آزمونی دارم و برای همین این هفته کشیکهایم را فشردهتر برداشتم تا هفتهی بعدی آزاد باشم.
***
بالای سر هر مریض تغییراتی در داروها و مایع میداد گفت. این را دوست داشتم که خیلی دقیق نمیگفت و اعتماد داشت. میگفت خودت حواست باشد و اینجوری بکن. جزئیات را به خودم میسپرد.
این اعتماد، حس قشنگی است.
چند نفری را مرخص کرد. ۵ تا تخت خالی شد. از هجده تا. با این وضع اتفاقات و یونیتها که در حال ترکیدن هستند، تختِ اکسترا به من ندهند، راضی خواهم بود.
***
همچنان تشنج میکرد و کنترل نمیشد. نزدیک به ده روز شد. دو پسرش را من دیده بودم. نمیدانم بچهی دیگری داشت یا نه. یکیشان موهای بلند لخت داشت. چشمهای کشیده. گردنبندی نقرهایرنگ و ضخیم به دور گردن.
نگاهمان میکرد و میگفت چرا دلیلی برای تشنجش ندارید؟ چرا کاری نمیکنید؟
***
من خیلی کم با تیم پرستاری به مشکل برمیخورم. معمولا رابطهی بسیار بسیار خوبی داریم. قبل از اینجا در بخش زنان بود که این مشکل را داشتم. آذرماه. آن هم به خاطر ذات آن بخش است. آنقدر Defensive Medicine، هم به شکل مثبت و هم به شکل منفی در آنجا زیاد است که توانایی تحمل آنجا را ندارم. کلافه میشوم و حرص میخورم.
به نظرم، یکی از مهمترین مهارتهایی که یک پزشک باید کسب بکند، مهارت «نادیدهگرفتنِ هوشمندانه» یا Skillful Neglect است.
اینکه کدام تست را که جوابش نرمال نیست، محل ندهد. گاهی به علت اینکه آزمایش اضافی به تشخیص خاصی نخواهد رسید و گاهی به این دلیل که حتی اگر به تشخیصی هم برسی، کمکی نخواهد کرد.
و هر چه که میگذرد و با افزایش حجم تستهایی که انجام میشود، این مهارت خودش را پررنگتر نشان میدهد.
اتندینگ الانمان در این کار خوب است. از او خوشم میآید.
گاهی بچهها روی آزمایشی تأکید میکنند و دوباره آن را میخوانند. او میخندد و میگوید: میدانم. دیدماش. «تصمیم گرفتم» Ignore اش کنم.
من که هیچگاه بدون ماسک او را ندیدهام و چهرهی کاملش را نمیتوانم تصور بکنم. اما حالت چشمانش را دوست دارم. و اینکه خودش را دور از ما نگه نمیدارد.
***
دستگاه، قندش را H نشان داد. High. یعنی ۶۰۰ و به بالا. گفتم یک سمپل برای VBG بگیرید. با کمی بیحوصلگی، گرفت. اسیدی بود. استیودنتهایم را فرستادم که Serum Ketone را چک کنند.
با همان روش مندرآوردی خودمان. ما که قرصهای نیتروپروساید نداریم. نمونهی خون را میگیریم. سانتریفیوژ میکنیم و روی نوار ادراری میریزیم که یکی از خانههایش برای همین کیتونهاست.
اگر مثبت میشد، میشد کابوس من.
از مریض کتواسیدوز دیابتی (DKA) نمیترسم. اما از پرستارهای این بخش چرا. با برخیشان بدجور به مشکل برخوردهام. مخصوصا هِدنِرس. هر روز هم سر من غر میزند که این استیودنتهایت را از استیشن ببر بیرون.
کاش حداقل کارهایت را درست انجام میدادی که دلم را به این ویژگیات خوش میکردم.
وقتی کسی را دوست ندارم، چهرهاش هم برایم دوستنداشتنی میشود. چشمان سبز او را دوست ندارم.
***
سیستم بیمارستان Inefficient است. هر طور حساب میکنم، هم تعداد روزهای بستری را میشود کاهش داد و هم هزینههای مصرفی را.
اذیتم که برای نوشتن یک کلمهی CXR باید یک کاغذ A4 استفاده کنیم.
این فقط یک مورد است.
یا اینکه چرا ما نمیتوانیم ستینگی داشته باشیم که کسی برای تزریق داروهای حساس، یک بار در روز مراجعه کند و چند ساعتی باشد و آزمایش را بدهد و به خانه برود.
این فقط یک مورد است.
***
دکتر. پتاسیم آقای ج هفت و خردهای است.
چند؟
هفت و هشت دهم.
کلسیم بیاور. دکستروز و اینسولین.
با این ده واحد اینسولین هم مگر چقدر حداکثر میخواهد پایین بیاید؟ باز هم نیاز به تکرار دارد.
لطفا یک ساعت بعد، دوباره پتاسیمش را چک بکن.
منتظر بودم دیالیز صدایش کند. اما او هپاتیت بی داشت و تنها یک دستگاه را برای آنها کنار گذاشته بودند. نیمههای شب نوبتش میشد.
***
دو ساعت گذشته بود و هنوز نمونهی خون را نگرفته بود. یک ساعت بعدش، دیدم هنوز نمونهی خون را نفرستاده بود. این مواقع، معمولا خودم میروم. اما اینقدر کار سرم ریخته است که حتی نرسیدم خودم ببرم.
***
رفتم بالای سر کسی که DKA بود.
چرا سرمش حتی ذرهای نرفته بود؟
چرا پرستارش از من دو ساعتی عقبتر است و نمیفهمد که اورژانس است و دائم به من میگوید چرا اینقدر حرص میخوری؟
داد زدن و سر و صدا کردن بلد نیستم. وگرنه اینجا، جایش بود.
یک راه دیگر باید باشد – که بود.
***
اینسولینش را با ۶ واحد در ساعت شروع کردم. قند پایین نمیآمد. ۸ تا. نیامد. بردمش ۱۲ تا. نیامد. ۱۶ تا. نیامد. ۲۰ تا. نیامد.
سرمش را تغییر میدادم. با اعداد بازی میکردم.
قلبش هم نارسا بود و دستم در دادن مایع، بسته.
کلیههایش هم کمابیش نارسا بود و باز هم دستم در دادن مایع، بسته. فقط شانس آوردم که مقداری ادرار داشت.
راهی هم برای دیالیز نداشت. نه دابل لومن، نه شانت و …
باید با اینسولین و سرمها (قند و نمک) بازی میکردم تا در بیاید.
اما نیامد.
تا فردایش، تنها از ساعت چهار و چهل تا پنج و نیم توانستم بخوابم.
***
بالای سر یکی از مریضها بودم که تلفنم زنگ خورد. اتندینگمان بود.
تخت خالی داری؟
بله استاد.
من به یک کیس پذیرش دادم. مادر پرخطر هست. وضعیت جالبی هم ندارد. یک تخت برایش نگه دار.
چشم. حتما.
اسم و فامیلش را برایت میفرستم.
***
مادر پرخطر. High Risk.
یاد آن زمانی افتادم که یک استیودنت در برگ کانسالت نوشته بود:
The patient is a dangerous mother
***
اولین بیمار جدید آمد. از آن بیمارهایی که همگی از آنها فرار میکنند. بیش از حد حساس. آنقدر که خودش هم بارها اقرار کرد که زیادی حساس است.
و به دنبال به کرسی نشاندن حرف خودش.
آنقدر در بیمارستان بوده است که واژههای تخصصی را هم یاد گرفته.
صحبت کردن با این افراد، صبر و حوصلهی مضاعف میخواهد. باید اول کشیک باشد و خسته نباشی. امان از وقتی که در زمان خستگی و انتهای کشیک که دیگر ظرفیتات برای شقفت و همدلی کم شده است، به سراغت آید. گوش دادن و توضیح دادنهای دوباره و دوباره، سخت و سختتر میشود.
باید فکری برای این حال بکنم. شاید راه حلهایی برای Compassion Fatigue وجود داشته باشد – به جز راه حل واضح: استراحت.
البته که به او هم کاملا حق میدهم. نمیدانم که دقیق چه شده است و چه اتفاقی افتاده. اما میدانم که طولانی مدت در بیمارستان بستری بوده و در نهایت کارش به پیوند کشیده است.
رزیدنتمان میگفت که دو سال پیش، آنشب که او را تا صبح زنده نگه داشته، سه تا از کشیکهایش را بخشیدهاند.
بیماریاش نادر است. به جز در کتابها و سوالها، آن را ندیده بودم. حتی نشنیده بودم که اساتیدم از آن صحبت کنند. Atypical HUS داشت.
***
تو چندان آسمان میبری
که من از تو میخواهم شانهی خود را باران کنی.
بیژن الهی – مدیحه و مرثیه بخاطر موسمی که نمیتوانم به شعر بیافزایم
***
یکی دیگر آمد. با یک اضافه پروندهی قطور. از این پروندههای بی در و پیکر.
یکی نوشته بود تشنج کرده و یکی نوشته بود عفونت دارد و یکی نوشته بود که خونریزی گوارشی داشته است. خودش هم به من میگفت که دوستم از پیشم رفته است و به همین خاطر، اینطوری شدهام.
در این که یک Adjustment Disorder دارد، شکی نیست. در عفونتش هم همینطور. در نارسایی کلیهاش نیز. اما به آن دوتای دیگر، مشکوکیم.
کلا بیحوصله بود. حق هم داشت. درست حرف نمیزد. صبح هم که اتندینگ آمد، سرش را کرد زیر پتو و هنگامی که اتندینگ تلاش کرد پتو را کنار بزند، دوباره رفت زیر آن.
***
مادر پرخطر هم آمد. IgA Nephropathy. این یکی شایع است؛ اما تا به حال ندیده بودم. صورتش ورم کرده بود. پاهایش هم ورم کرده بود. جورابش را که درآورد، کش آن، فرورفتگیای به عمق حدود یک سانتیمتر ایجاد کرده بود. شکمش هم به جلو آمده بود.
این یکی از حاملگی بود. هفتهی هفدهم.
آخ که چه دلی دارد. حاملگی در این اوضاع؟
دلم میخواست بپرسم خواسته بود یا ناخواسته. جوابش از نظر بیماری و پزشکی مهم بود. اما پاسخش، کنجکاوی مرا نیز آرام میکرد.
خواسته بود؛ اما برنامهریزینشده.
***
دو نفر دیگر هم آمدند. برای نمونهبرداری.
بیمارهای نمونهبرداری، معمولا شرح حال طولانی ندارند؛ زیرا که هنوز تشخیصشان معلوم نشده که درمان گرفته باشند و …
***
خوب شد که تختهایم پر شدند. دیگر توان بیمار جدید گرفتن نداشتم. البته که همیشه، احتمال فرستادن بیمار اکسترا هم هست. در راهرو میخوابانیمشان. هجده، ممکن است بشود نوزده یا حتی بیست. کاش امشب بیمار اکسترا (Extra) نیاید.
***
دکتر. حاجی حالش بد شده دوباره.
همسر و پسر حاجی، بسیار بسیار مؤدب هستند. خیلی زیاد.
حاجی یک نوچه هم دارد که زیاد غر میزند. نوچهاش را دوست ندارم.
بالای سر حاجی رفتم.
حاجی هم از آن بیمارهای خاص است.
همیشه میگویند در پس ذهنت برای کسانی که تشخیصهای روانپزشکی میگذاری، تشخیصهای مدیکال و طبی را هم در نظر بگیر. علاوه بر نارسایی کلیه، علائم حاجی شبیه به اختلال پنیک (Panick Disorder) بود. اما برای این تنگی نفسش که بررسیاش کردیم، حاجی در ریهاش، یک لختهی خون هم داشت. لختهای که یکی از عروق را بسته بود.
حاجی، سکتهی ریوی کرده بود.
آخ. اشتباه کردم. سکتهی ریهی حاجی را فردا شب تشخیص دادیم، نه امشب.
اشکال ندارد. بگذار همینجا باشد. در اصل، حاجی امشب سکته کرده بود. تشخیصش، فردا شب قطعی شد.
***
چطور تا الان، آن لکهی روی صورتش را ندیده بودم؟
دیده بودم. فکر میکردم به خاطر خوابیدن و قرمز شدن است.
تشنج میکند. این لکهی قرمز رنگ را هم در صورتش دارد. به رنگ شراب پورت. یک شراب پرتغالی.
یعنی ممکن است Sturge-Weber باشد و تازه در این سن فهمیده باشیم؟
پنج / سه / هزار و چهارصد
هنوز در DKA بود. دیگر ساعت ۳ صبح شده بود. چرا اینسولین اثر نمیکند؟ تقریبا اینسولین را ۴ برابر کردم. آخر چرا اثر نمیکند؟
مشورت تلفنی هم گرفتم. همین حرفها را گفتند. و البته دیالیز – که امشب امکانپذیر نبود.
به دنبال دلایل Refractory DKA هم میگشتم. DKA ای که به درمان مقاوم است. هنوز که چیزی پیدا نکردم.
دیگر نزدیک ۴ شده بود. گفتم که میروم به خوابگاه. ۴ تماس میگیرم که قند را بپرسم.
***
فاصلهی بخش تا خوابگاه، شبها، طولانیتر است.
***
سلام. اینترنام. قندش را به من میگویید؟
هنوز نگرفتهام. ۵ دقیقه دیگر تماس میگیرید؟
ده دقیقهی دیگر تماس گرفتم.
سلام. اینترنام. BS اش چند شد؟
یک لحظهی دیگر میگیریم و زنگ میزنیم.
چهار و نیم شد. خودم دوباره تماس گرفتم.
همچنان حدود ۵۰۰ بود.
هم خستهام کرده بود. هم هیجان داشتم: بالاخره با چه میزان اینسولین به زانو در میآیی و به شکست اقرار میکنی؟
***
و آبیِ مایل به درد چشمانت را من میشناختم.
بیژن الهی – مدیحه و مرثیه بخاطر موسمی که نمیتوانم به شعر بیافزایم
***
به شعر الهی فکر میکردم که خوابم برد. حدود پنج و نیم بود که بیدار شدم.
***
صبح گرند راند بود. چقدر دلم میخواست شرکت کنم. اما باید مریضها را با رزیدنت بررسی میکردیم. ۵ مریض جدید و چند مریض بدحال، یعنی یک تحویل طولانی.
این ساعتهای صبحِ فردای کشیک یک حال خاصی دارد. جدی و شوخی میگوییم Euphoric یا Manic میشویم. یک حالت شیدایی. من هم الان در آن حالم.
***
اتندینگمان زودترین ساعت ممکن میآید. این اخلاقش را دوست دارم. وسط توضیح دادن به رزیدنت بودم که آمد.
مثل همیشه، تعدادمان از صندلیهای اتاق کنفرانس بیشتر بود. اتندینگ میخواست بگوید که برویم بالای سر مریضها و آنجا راند اصلی را برگزار بکنیم که حجم اعتراضها، منصرفش کرد.
به سمت صندلیاش رفت. به خنده – و البته جدی – گفت که میبایست از این راندهای خونین راه بیاندازم؛ تنبل شدهاید.
***
راند شروع شد.
حس میکنم زیادی نظر میدهم یا سوال میپرسم. امیدوارم که از دستم کلافه نشود.
شش / سه / هزار و چهارصد
امروز صبح Management Conference بود و من دوباره کشیک بودم و نتوانستم شرکت کنم. دکتر لنکرانی. همان وزیر بهداشت دوران احمدینژاد.
از دوران وزارتش که زیاد به خاطرم نیست؛ اما پزشک بینظیری است. کاش ماه بعد که داخلی هستم، او راند بکند و من اینترن آن بخش باشم.
اگر با او هم راند کنم، عملا با تمام اتندینگهای مطرح شیراز راند کردهام.
***
به کشیک دیروز، یک اکسترا داده بودند. مریض اکسترا یک پیرمردِ آگاه به بیماریاش بود. معلوم بود که از خوابیدن در راهرو، کلافه شده است. چند باری به من گفت که اتاقی خالی نشد که به داخلش بروم؟
روی دیوار کنار تختش که نیمهی پایینیاش به جای گچ سرامیک داشت، مشخصات او نوشته شده بود. سرامیک خاکستری.
کاش زودتر به داخل یکی از اتاقها برود. به داخل هر کدام از اتاقها که برود، چه سمت راست راهرو و چه سمت چپ، اگر به بیرون نگاه کند، درخت هست و گنجشک. سبز.
***
دوباره سدیم بالا رفته بود. صد و پنجاه و نه.
چرا آخر؟
وقت حساب کردن مقدار کمبود آب و سرعت تصحیح سدیم بود. وزن بدنش را که همچنان نمیدانستم. تخمین میبایست میزدم.
حواسم باشد که آرام آرام اصلاحش کنم. با این مقدار کمبود، حداقل در دو روز. نباید زودتر بشود. خطرناک است. تازه پتاسیمش هم پایین است. حواسم به این هم باید باشد.
هر چند که به نظر نمیآمد که کسی از نبودنش در این دنیا ناراحت شود.
سندرم داون داشت. چهل و خردهای ساله. هیچ همراهی در این شش روز نداشت. هیچ کس.
وقتی کسی پیشش نبود، صداهای عجیبی ایجاد میکرد. صداهایی نامفهوم. شبیه به صدای حیوانات. حرف نمیزد. فقط صدا ایجاد میکرد.
دو تا حدس داشتم. شاید اینکه دچار دلیریوم میشد. اما به نظر میآمد وقتی تنهاست این صدا را ایجاد میکند که تنها نباشد.
اگر کسی به داخل اتاقش میرفت، آرام میشد و دیگر حرفی نمیزد و با آن چشمهای کشیده و مات، نگاهت میکرد.
***
به یکی از پرستارهای این بخش خیلی اعتماد داشتم. باسواد بود. دقیقترینشان بود.
به قول اتندینگمان، وقتی او هست و با تو سر راند میآید، خیالت راحت است.
کاش امشب هم خودش کشیک بود و با هم کشیک میدادیم تا منم خیالم راحت باشد.
آخر آن یکی از DKA در نیامده بود. دو تا پتاسیم ناجور هم داشتم. یکی دیگر، هم پتاسیمش ناجور بود و هم سدیمش.
حاجی هم که دائم حالش بد میشد. یعنی فکر میکرد که ممکن است حالش بد بشود و اینقدر از این موضوع دچار اضطراب میشد که خودش هم حالش بد میشد.
مادر پرخطر هم روغن کرچک خورده بود و علاوه بر مشکل اصلی، حال خوشی هم نداشت.
خلاصه که به جز دو سه نفر، بقیهی ۱۸ نفر یک مشکلی داشتند.
***
رفتم دوباره بالای سر او که DKA داشت.
آخر چرا در نمیآیی؟ دیالیز هم که شدهای.
همینطور دوباره دلایل را در ذهنم مرور میکردم. یک دفعه نگاهم به دستش افتاد. این نقطهی سیاه روی ساعدش چیست؟
دستش را گرفتم. قرمز بود.
و سفت.
این از کی اینطور شده است آقای ی؟
از سه روز پیش. خیلی خیلی هم درد دارد. میشود دارویی برایش بدهی؟
چرا چیزی نگفتی؟
جواب درستی نداد.
فقط گفت که خودم دو بار تخلیهاش کردم.
خودکارم را در آوردم و به دور محل قرمزی یک خط کشیدم که سرعت پیشرفتش را ببینم.
این درد شدیدی که توصیف میکرد، مرا میترساند. از لحاظ زمانی نمیخورد که Necrotizing Fasciitis باشد. باکتری گوشتخوار. اما این دو سه نقطهی نکروزهی سیاه را نمیدانم خودش ایجاد کرده بود یا تازه ایجاد شده بودند.
دو نقطهی برآمده هم داشت. اینها چه بودند؟ آبسه؟
حالا معلوم شد که چرا در نمیآید.
میبایست یک دارو برای این عفونتش شروع شود – اگر که همین الان هم در داروهایش نباشد.
اینها را برای رزیدنتمان نوشتم و شکام را هم گفتم. او هم نظرش این بود که یک سونوگرافی بشود.
نیمهشب بود که سونو شد.
آن دو نقطهی برآمده، دو آبسه بودند و بقیهاش هم که یک سلولیت گسترده و بزرگ. خب معلوم است که تا این التهاب و عفونت شدید در جریان باشد، از DKA در نمیآید و تلاش ما بیهوده خواهد بود.
سلاح ما اینسولین است. عفونت هم با ایجاد التهاب و در نتیجه بالا بردن چند هورمون دیگر، به خنثی کردن این اینسولین میپردازد.
آتشی افروخته شده. هر چقدر هم که آب بریزی، خاموش نمیشود. فقط – فعلا – با این میزان آب کمک میکنی که آتش گسترده نشود.
کداممان خواهیم برد؟
آب یا آتش؟
***
دکتر. به من بگو ساقیات کیه؟ من فقط دلم میخواد بدونم ساقی تو کی هست که چنین سرمی برای مریض گذاشتی؟ تو فقط شمارهاش رو به من بده.
جدی بود و متعجب.
حق هم داشت.
مقدار پتاسیمی که برایش نوشته بودم خیلی زیاد بود. ۱۵۰ میلیمول در هر لیتر مایعی که میگیرد. آن هم نه از یک مسیر درست و حسابی که مثلا در سیاهرگهای کشالهی ران باشد. از همین سیاهرگهای ظریف و زپرتی نزدیک مچ دست و پا.
کتاب میگوید حداکثر ۴۰ تا از این رگها بدهید. ما در حالت عادی تا ۸۰ میدهیم.
اما ۱۵۰؟ ۱۵۰ دیگر خیلی زیاد است.
فقط کافی است در نظر بگیری که موقع کشتن انسان با تزریق کشنده (Lethal Injection)، دوز پتاسیم که تزریق میشود ۱۰۰ میلیمول است.
اما چارهای نبود. در موقع تزریق کشنده، سرعت تزریق بالاست. من فقط همراه با او که تجربهی طبابتش به اندازهی سالهای عمر من بود، سرعت را حساب کردیم که به این مقدار کشنده نرسد.
خوشم میآید از او. با سواد است. پر دل و جرئت است. این هم ترکیب کمیابی است در پزشکی.
رد شد و ویالهای شفاف ده میلیلیتری پتاسیم در دستش بود.
نه. جان من. بگو ساقیات کی هست آخر؟
خندیدم.
در گفتوگوهای رو در رو که ایموجیهای گل و بوته و سبزه و خنده نیستند که موقع کمآوردن حرف، به کارشان ببریم. فقط خندیدم و چیزی دیگر نگفتم.
البته او هم حواسش به من نبود و سریع رفت. احتمالا داشت حساب میکرد که چقدر پتاسیم در سرم بریزد.
***
این لحظه را دوست دارم. هنگام Extubation را.
بیدار بود و نگاهم میکرد. به او گفتم که میخواهم لوله را از حلقش در بیاورم. یه کم ناخوشایند است؛ ولی کوتاه است و طول نمیکشد.
یک سرنگ گرفتم. بادِ کافِ دور لوله را خالی کردم. گرهی پانسمان را باز و دستگاه را خاموش کردم. کورتیکواستروئید هم نیازی نداشت.
و لوله را آرام بیرون کشیدم.
چند سرفه زد و به نفس کشیدن ادامه داد.
این لحظه را دوست دارم.
هفت / سه / هزار و چهارصد
ساعت از ۳ گذشته بود. رفتم به سمت خوابگاه برای کمی خواب.
کیفم جابهجا شده بود و روی یک تخت دیگر رفته بود. مهم نیست. به سراغ همان تخت رفتم.
معمولا با خودم یک روتختی میآورم. پهنش کردم.
هوا سرد بود. زیر دریچهی کولر بودم. پتو را روی پاهایم انداختم.
نمیدانم کی به خواب رفتم. اما یک ساعت بعد بود که از خارش بیدار شدم. مچ پایم به شدت میخارید.
در آن تاریکی نمیدانستم چیست. خسته بودم و دوباره به خواب رفتم.
صبح که بیدار شدم، به خارش مچ، پشت زانو و پشت ساق هم اضافه شده بود.
چند ساعت بعد که به خانه برگشتم، جای نیشهای متعدد را دیدم. شبیه به ساس بود.
هشت تا هفده / سه / هزار و چهارصد
گذر زمان، گاهی، ترتیب دقیق رویدادها را برایم به هم میریزد.
من طرفدار هدایتم ، صادق هدایت.
نویسنده مورد علاقمه.
نوشته هات شبیه آخر داستان های هدایته به اتمام میرسه مخصوصا ساس..
سلام دکتر قربانی عزیز:)) خیلی برام جالب بود که سه رشته داخلی و روان و اطفال دوست دارین. الان به نظر میرسه همه رادیولوژی و چشم و پوست و این چیزا دوست دارن. خیلی جالبه که اینقدر متفاوت فکر میکنید.
دیگه ادامه نداره این بخش؟
امیرمحمد شوق زندگی تو چشمات موج میزنه تو نوشته هات توی طرز فکرت و….
خیلی خیلی دوست دارم ازت تاثیر بگیرم
قلبا و عروقا میگم مرررسی که هستی و خیلی مراقب خودت و خوبیات باش?
سلام امیدوارم حالت خوب باشه.
یه سوال داشتم که نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم گفت از شما بپرسم.
درمورد بیوتکنولوژی اطلاعات زیاده تو اینترنت منتها شاید صحبت با یه دانشجو بتونه بهتر کمک کنه از بچه ها بیوتکنولوژی کسیو میشناسی که بتونه کمکم کنه. همیشه بین بیوتکنو و پزشکی دودل میشم حس میکنم جفتشو عجیب دوس دارم. هرچند میدونم اون فقط تو تهرانه و شما دانشجو شیرازی که خیلیم عالیه اما گفتم بزار بپرسم شاید یه راهی گذاشتین جلو پام.
بازم تشکر میکنم دمت گرم قلمتو دوستدارم و جذابه برام و همینطور شخصیت خودت.
امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت پرشور و موفق باشی.
یاعلی.
نه علیاکبر جان. متأسفانه من کسی رو نمیشناسم بیوتکنولوژی خونده باشه و اطلاعاتی هم ندارم خودم که بتونم کمکت بکنم.
سلام
به نظرم ایشون @samiiirey رو فالو کنید میتونید سوال هایی که دارید رو ازشون بپرسید اخه بیوتکلنولوژی خوندن
سلام.ایشون الان دارن ژنتیک و بیوتک توی سوئد میخونن اما لیسانس علوم آزمایشگاهی داشتن..
سلام من کانالی رو میشناسم که با دانشجوهای بیوتکنولوژی در داخل وخارج از ایران مصاحبه کردن و توضیحات رو ارائه دادن.شاید این اطلاعات در تصمیم گیری شما کمک کرد( https://t.me/ReshteSelecting)
دمتون به شدت گرم هرسه بزرگوار.
سلام.@ut_biotech نشانی کانال تلگرام انجمن بیوتک هست اش شاید براتون کمک کننده باشه.
لینک کانال تلگرام یه دانشجوی بیوتکنولوژی
https://t.me/noorareads/2290
سلام روزتون بخیرباشه?✨
داشتم وبلاگتون رو مطالعه میکردم وطبق معمول خیلی خیلی زیادیادگرفتم
حتی کامنت ها هم محلی برای یادگیری هست
اونقدرمطلب یادگرفتم و یادداشت برداری کردم و لذت بردم که اصلا نتونستم این شوق رو پنهان کنم و یه گوشه ی خیلی کوچیکش رو اینجا نوشتم?
صمیمانه ازشماممنونیم??
برای من ترمکی یکی از جذاب ترین لحظه ها خوندن نوشته هات و سرچ کردن اصطلاحاتی که به کار می بریه…
هر وقت میبینم متن جدیدی نوشتی حالم خوب میشه
خواستم بدونی تو این روزمرگی ها خوندن نوشته هات چقد حس خوب بهم میده.
مرسی ازت و خسته نباشی.
سلام. خوشحالم که برات اینطور هست و از این که میگردی دنبال معنای این اصطلاحها، خوشحالتر.
امیرمحمد.
کامنتم رو ثبت کردی اما جواب ندادی! الان قلبم درد گرفت. یه چیزی بگو بلکه آروووم بگیررررم… 🙁
گریه کن گریه قشنگه
گریه حرف دل تنگه :)))))) :/
سلام امیرمحمد. کجایی؟ نگرانتم.
سلام امیرمحمد. چطوری؟
یک سوال شخصی ازت داشتم: نظرت درمورد انتخابات چیه؟ تو رو خدا بهم بگو. تو الگو و اسطوره زندگی من هستی. من از تو درس زندگی را آموختم. تو یک جوهر نایاب هستی!
میدونم که جوابمو میدی. امشب ساعت ۱۱ میام اینجا تا جوابت رو ببینم.
سلام و درود
امیدوارم که حالتون خوب باشه و سرشار از انرژی و شادی باشین.?
چطور میتونیم یک وبلاگ شخصی مثل همین و بدون وابستگی به بلاگفا و …. داشته باشیم؟؟؟
اگر وقت داشتین ممنون میشم پاسخ بدین?
دوستان اگر راهنمایی کنید ممنون میشم❤
سلام.از وردپرس میتونید کمک بگیرید و وبلاگ یا سایت بسازید.توی نت سرچ کنید راهنمایی میشید.کار سختی بنظر نمیاد.موفق باشید
چقدر نوشتههات شوق و حس زندگی دارن امیرمحمد! حتی تو محیطی پر از بوی بیماری و مرگ.
معمولا تو روزایی که احساس بیمیلی به زندگی و بیقراری میکنم و دلم میخواد چیزی بخونم یکی از گزینههای ذهنم اینجاست.
و چه خوب که انقدر با جزییات مینویسی، سرمایهی ارزشمندی داری برای خودت جمع میکنی.
خوشحالم که به نظرت اینطور هست. لطف داری مثل همیشه به من.
سلام امیرمحمد ما هم میتونیم تو اون دوره ده جلسه ای که گفتین برای دانشجوهای ترم های پایین تر برگزار کردین شرکت کنیم؟
آره نغمه. چرا که نه. لینک گروه رو بهت ایمیل کردم.
امیرمحمدِعزیز سلام؛
اول اینکه ممنونم که مارو با خودتون همراه میکنین بواسطه نوشته های جذابتون،
و اینکه
ی سوال داشتم
نظرتون و در مورد کمیته تحقیقات دانشجویی میخواستم بدونم
ای کاش ی کم بگین در موردش بهم ?
به ایمیل شما یا یک راه ارتباطی برای همکاری . راهنمایی نیازمندم ممنون میشم اگر که لطف کنید و در اختیارم بذارید … وبلاگ فوق العاده ای دارید !
چقدر جالب که فامیلیت قربانیه
من هر از گاهی در صحبت با دخترعموم به شوخی و جدی میگم که پدربزرگ پدربزرگ با چه حماقتی این فامیلی رو انتخاب کرده؟ :))
اینترن عزیز
چقدر خوبه که انقدر با جزئیات و گاها طنز اتفاقات رو برامون مینویسی
نمونه ی فردی که تسلیم و قربانی شرایط نمیشه هستی..
سلام. روزی که اولین بار وارد این وبلاگ شدم و از روی لینک هایی که گذاشتید چند مطلب از آقای شعبانعلی خوندم، انقدر حالم خوب بود و احساس خوبی داشتم که تو بولت ژورنالم ثبتش کردم. به عنوان یه یافته ی حال خوب کن و مفید!
با علم به اینکه کامنت هارو با دقت میخونید مینویسم، امیدوارم تصمیم به پاسخ بگیرید:)
من هشت سال پیش خسته و ناراحت از جریانات کنکور، با اینکه فاصله ی زیادی تا پزشکی نمونده بود رفتم بیوتکنولوژی خوندم. سال به سال بیشتر دلتنگ پزشکی شدم
امسال هدف گذاری کردم که برای این علاقه یه حرکتی بکنم به جای حسرت خوردن!
میخوام دوباره کنکور بدم. سال ۱۴۰۱
دیدن شما و دانشجوهای پزشکی دیگه بهم شوق و انگیزه ی زیادی میده. اما یه ترسی دارم که دائم تو ذهنم سوال میاد که من از پسش برمیام؟
من میتونم دروس پزشکی رو اونجوری که مفید باشم بخونم؟یا قراره جای یک نفر که میتونست بهتر باشه بگیرم؟
نمیدونم چجوری باید تشخیص بدم که اهل این راه هستم یا از شرایط فقط علاقه اش رو دارم؟
یادمه یه بار نوشتید استعداد پزشکی نداریم…پس چگونه بر این شک غلبه کنم؟
جوگیر شدی ?
چرا این رو میگید؟ 🙁
سلام.میگید ۸ساله که رفتید یه رشته دیگه ولی باز هم به پزشکی فکر میکنید پس به نظر میرسه اونقدر بهش علاقه دارید که به خاطرش دوباره تلاش کنید.هیچ وقت برای عملی کردن علایقمون دیر نیست حتی اگر یک دقیقه قبل از مرگمون باشه. یادمه یه نفر بهم گفت اگر کاری رو انجام بدی و نشه بهتر از اینه که انجامش ندی و همیشه به این فکر کنی که اگر انجام میدادم چی میشد. و این رو بدونید که هرکس نتیجه تلاش های خودش رو میبینه و اگر شما به جایی برسید به این معنیه که تلاشتون از اونی که در اون جایگاه نیست بیشتر بوده و لیاقتش رو داشتید و جای کس دیگه ای رو نگرفتید.به نظر من امتحانش مجانیه شما شروع کنید و نهایت سعیتون رو بکنید؛ بالاخره متوجه میشید این حسی که دارید علاقه واقعیه و قصدتون جدیه یا فقط احساس ناکامی ای هست که نسبت به پزشکی دارید.هروقت خسته شدید به هدفتون فکر کنید و به خودتون یادآوری کنید که رسیدن به هیچ چیزی در این دنیا آسون نیست.امیدوارم تونسته باشم بهتون کمکی کرده باشم. و در آخر بیخشید اگر مخاطب من نبودم و دخالت کردم.
خل شدی!
اینکه هنوز دارید بهش فکر میکنید یعنی هنوز جوانه ای زیر خروار ها خاک وجود داره اما …
هیچکس نمی دونه که قراره توی یک حرفه چقدر خوب باشه ،این کار ، شوق و در نهایت زمان گذاشتن ماست که نشون میده میتونیم ثبات داشته باشیم یا نه
گفتی سال به سال بیشتر دلتنگ پزشکی میشدی
مگر شما چقدر تجربه داشتی که دلتنگ میشدی؟! معمولا دلتنگ چیزی میشیم که تجربش کرده باشیم و این فقط خیال ماست و نوع تفکر به اصطلاح “پزشکی محور” که خیلی در جامعه باب شده
گاهی وقتها این ساخته ذهن ماست و ما داریم خودمون رو از جایی که هستیم می رنجونیم ،فقط هم به بهانه اینکه اعتقاد داریم جای درستی نیستیم اما خیلی وقتها از همین جاهای نادرست ، از این پازل های قاطی ،میشه کارهای درست و بزرگی انجام داد .
میشه به جای دیدن تصویری تار که خودمون دوست داریم تار ببینیم ،چشم هامون رو ببندیم و با صدا ها ببینیم…
اینکه وارد یک رشته بشیم و فکر کنیم اونجا موفق خواهیم شد ، اشتباه محض است اینکه ما داریم سالها به یک چیز فکر میکنیم و اعتقاد داریم بهش علاقه داریم اینم اشتباه است
اولین خیانتی که شما به رشته تون کردید اینه که همزمان به چیز دیگه ای فکر میکردید
وقتی دلتون جای دیگه است انتظار علاقه و کشش نسبت به رشته خودتون نداشته باشید شما وقت خاصی برای اون نذاشتید که خودشو نشون بده
اگر واقعا رشته تون رو دوست ندارید مجبور به ادامه به نظر خودتون ” اشتباه ” نیستید
موفق باشید ….
خواسته ها و امیال و اهداف درونی و از ته دلی ، اونقدر برای وجود انسان ارزشمند هست که باعث بشه درون خودش نگه داره . وقتی بیرون میریزیش مثل تخلیه مقادیر زیادی از انرژی ای میشه که دریافت کردی از منابعی ک خوندی( مثل همین وبلاگ). اگ هدفی داری لازم نیست بنویسیش.جار بزنی و همرو ازش اگاه کنی. راستشو بخوای اصلا واسه کسی اهمیت هم نداره حرفات. شک داشتنت هم بی معنیه .نه تنها بی معنی.بلکه مسخره و مضحک. شما. یا عاشق چیزی هستی و زور میزنی و جون میکنی براش و میگی چه شدنی باشه و چه نباشه قطعا باید بشه! یا میشینی یه گوشه و تماشا میکنی که دیگران به ارزوهات برسن و لذتشو ببرن .مثل کاری که ۸ سال پیش کردی.
حقیقتش زندگی اونقدرام معنی دار و با ارزش نیست ک اینطور جدی گرفتیش.ریسک کن . و اگه دنبال بهونه ای واسه هیچ کاری نکردن خب تبریک میگم خیلیم توش حرفه ای هستی.
نه جان من بگو ساقی ت کی بوده؟ شمارشو برام کامنت کن آنا!
اقدس
خوشحال میشم باهم بریم فضا اتفاقن?
این جا یه وبلاگ علمی و آموزنده هست. نه جای بحث کردن و طنز و هجو و هزل. به قول شاعر:
شیخم به طنز گفت حرام است می مخور گفتم به چشم، گوش به هر خر نمیکنم
به حرف هر خری (بلانسبت) گوش نکن!
با توجه به نام کاربری و پیگیریت برای ادرس ساقی، متوجهم که چقدر تاکید داری بر روی علمی بودن فضا و دوری از مضحک بودن. و دوست عزیز ، باقیش رو حوصلم نمیگیره توضیح بدم برات.
زود قضاوت کردی متاسفانه! اون اسم یه رمزه.
شاید دیره ولی ای کاش میخوندی کامنتمو
اولا متاسفم برای دوستانی که اینقدر ناباورانه یه امید رو میسوزونن.
دوست گرامی شما باید ۲۶ تا ۲۸ سوالتون باشه اصلا دیر نیست گرچه اگه ۱۰۰ سالتونم بود اینو میگفتم.
اونا که میگن نمیتونی فقط میخوان یکی دیگه عین خودشون نتونه.
اگر واقعا علاقه داری یعنی دلت غش میکنه براش تاکید میکنم علاقه نه مباحث مالی اگه بحث پوله اصلا نکن اینکارو. گرچه یه ذره اشناشی میبینی پزشکی اصلا اونطور که میگن نیست.
خلاصه اگر باتمام وجود میخوای. چشاتو ببندو باتمام و توان بدو مطمئن باش صبح که بشه و چشات و باز کنی بدستش آوردی. شما من حتی میگم دوسال هم بخونی میشی نهایتا ۳۰ ساله. بعدم ورود به دانشگاه. شما میتونی متناسب بارشتتون کار کنید.
اما کلا این ده سال تا چهل سالگی به و تا انتها با عشق به رشته و نهایت علاقه میگذره. حالا در نظر بگیرید اگر نرید چی میشه آیا همین شرایطه یا نه یه حسرت کهنه که همش میمونه باتون.
درمجموع تو زندگی هیچ وقت نزار حسرتی اینچنینی که میتونی با تلاش بش برسی به دلت بمونه تلاش کن و بی توجه به مردم بدستش بیار.
خدا به همراهتون.
نمیدونم اینو میخونی یا نه ولی اول باید اعتماد به نفس داشته باشی و باور داشته باشی که میتونی وبعد هم سعی کنی نسبت به حرف ادمایی که سعی میکنن روحیتو خراب کنن و مسخرت کنن بی تفاوت باشی. این ادما همه جا هستن و شخصیت و تربیتشون هم از طرز نوشتنشون و صحبت کردنشون مشخصه.
براش تلاش کن که بعد برات حسرت نشه
موفق باشی?
سلام امیرمحمد امیدوارم حالت خوب باشه.
من هم این کلافگی رو به طور محسوسی در بخش زنان داشتم:))
مهارت نادیده گرفتن هوشمندانه خیلی مهمه. دقیقا یکی از آموزشهای مهم در بالین اینه که بتونیم این قسمت رو تقویت کنیم و از تحمیل موارد اضافی جسمانی و مالی بر بیمار جلوگیری میشه.
گرفتن فیدبک هم همینطور. مورنینگها فقط معرفی مختصری از کیس میشن و این که بر سیر اون بیمار روزهای بعد چه گذشت یا اقداماتش یا تشخیص قطعی درمواردی که کیس تشخیص اولیه هنوز نداره، که اتفاقا بار آموزشی همینجاست نه صرفا معرفی کردن بیماران بستری شده، میس میشه. که هرچی بیشتر سعی کنیم پیگیر این سیر باشیم یادگیری کاملتره.
سلام آیسان.
من تو بخش داخلی کلافه نیستم. صرفا سنگینه. وگرنه واقعا دوست دارم این بخش رو. ولی امان از کشیکهای زنان. سنگینترین کشیکهای من، کشیکهای کووید بوده و اینجا. اما بدترین کشیکهای من، کشیکهای بخش زنان بوده.
در مورد مورنینگ، خوشبختانه یه سری تغییر دادن توش. الان باید در جلسهی بعدی مورنینگ، فالوآپ مریض قبلی رو گفت. اینترنش باید زنگ بزنه به مریض و بپرسه که چی شد.
آره میفهمم کاملا، در واکنش به اون جمله که گفته بودی مشکل با کادر پرستاری زنان و defensive medicine بودن و ذات این بخش گفتم. من سر همین موضوع اینترنی رو با زنان شروع کردم که قورباغه بزرگ از نظر بار روانی!! رو همین اول کار قورت بدم تموم شه:))) دقیقا هم نه به خاطر کار زیاد، بخاطر کلافگی از همه طرف و هم کادر پرستاری ماماییش. این جو انگار تقریبا همه جا وجود داره در مورد این بخش..
در کل خسته نباشی خداقوت. همیشه خواننده نوشتههات هستم.
چقدر خوب که بالاخره این تغییرات ایجاد شده.. ولی مورنینگای ما هنوز این مدلی نشده و به همون روال سابقه 🙁 برای ما شاید تک و توک اون هم فقط بعضی اساتید جویای این سیر از اینترن در مورد بعضی بیماران خاص در مورنینگا باشن..که خیلی خیلی تعدادش کمه.. ولی این که میگی داره روتین میشه این مدل فالوآپ، خوبه.
به امید ایجاد روز افزون این تغییرات خوب..
سلام وقتتون بخیر باشه
ببخشید اونجا ک نوشتید:«آن رشتهای که دلم میخواهد، در ایران نیست. اما فکر میکنم میشود به سمتش حرکت کرد»
میتونم بپرسم دقیقا چ تخصصی مدنظرتونه و هدفتون دقیقا چیه ک هنوز تو ایران وجود نداره؟همچنین از چ مسیری میخواید بهش برسید؟
سپاس
بله من هم خیلی مشتاقم بدونم. چون من هم بین این سه رشته گیر کردم. دونستن نظرتون خیلی کمکم میکنه. ممنون
چه خستگی و بی حوصلگی و کلافگی(!) حس میشه توی نوشته ات!!
شاید حس منه البته : )
انشالله ک موفق باشی^^
شعر بخون و اهنگ گوش بنما برای رفع خستگی^^همون پناهگاه^^
سلام.مثل اینکه سرت خیلی شلوغه.مراقب خودت باش.
سلام امیرمحمد
ممنونم واقعا که با این همه خستگی و کار و مشغله اینجا مینویسی…
نمی دونم از خستگی ذهنی زیاد کارهای امروزم هست که متوجه مفهوم این قسمت نمیشم یا خارج از فهم منه. ممنون میشم اگر منظورشو بگید. رفتم خوندم کاملترش رو هم ولی متوجه نشدم. ذهنم رو درگیر کرد.
” تو چندان آسمان میبری
که من از تو میخواهم شانهی خود را باران کنی”
بااین کوتاه نوشته ها سخت ارتباط برقرار میکنم این که با دو سه خط اون لحظه رو اینقدر ملموس توصیف میکنی خیلی زیباس
مرسی که برامون مینویسی امیرمحمد
سلام . یه نقد علمی امیرمحمد عزیز
در dka خیلی شدید کتون خون ممکنه نرمال دربیاد. . درنتیجه حتی اگه کتون خون نرمال باشه dka رد نمیشه , کرایتریاش قند بالای ۲۵۰-۳۰۰ و اسیدوز متابولیک با بیکربنات زیر ۱۵ هست پس چک کتون جایگاهی نداری .
رضا. این حرف رو جایی ندیدم من. اگه از «منبع معتبری» دیدی این دو تا حرف رو که (۱) کیتون نرمال ردکنندهی DKA نیست و (۲) چک کیتون جایگاهی نداره، لطفا برای من هم کامنت بذارش.
قسمت dka هاریسون
نیتروپروساید بیش از همه استو استات رو اندازه گیری میکند ولی در dka بتا هیدروکسی بوتیرات سه برابر بیشتر از استواستات ساخته میشود پس سنجش سرمی بتا هیدروکسی بوتیرات ترجیح داده میشود چون با دقت بیشتری کتون بادی را نشان میدهد , تا اینجا مال هاریسون بود
در dka های خیلی شدید بیشتر , بوتیرات ساخته میشه تا استات پس ممکنه با نیتروپروساید , کتون نرمال گزارش بشه , پس dka + کتون نرمال نشان دهنده شدید تر بودن dka هست نه رد کننده , پس وقتی که ما تو بیمارستان سرمی بوتیرات رو نمیتونیم بگیریم اصلا چه لزومی داره با نیتروپروساید چک کنیم
یه کم بد داری نتیجهگیری میکنی. شاید در یک فضای دیگه فرصت بشه و بتونم بهتر توضیح بدم اونچه رو که بلدم (که قطعا کامل و بینقص نیست). ولی گفتم که ما با نیتروپروساید چک نمیکنیم. روش ما، روشی نیست که هریسون نوشته.
سلام آقای قربانی.
در پست های گذشته حرف دلتون رو از به آتش کشیدن کتاب Harrison گفتید.
وظیفه دونستم برای تسلی خاطر شما و دوستان پزشک، عقیده ی عالم بزرگ اسلام و تشیع، آیت الله سبحانی رو در این باره بگم. این قول از سایت خود ایشون برداشته شده و لینکش رو آخر کامنت میگذارم.
«کتاب های علوم طبیعی و پزشکی که به نسبت کشف علل و مدالیل پدیده ها نگاشته می شود از احترامِ کامل برخوردار است، هرنوع تعرض به آنها برخلاف روح اسلام و دعوت اسلام به علم و دانش است.»
http://tohid.ir/fa/index/newsview?nId=5325
چقدر خوب و چقدر عجیب مینویسین..
تاحالا به پزشکی ازین بُعدی که شما نگاه میکنین نگاه نکرده بودم..
ممنون
سلام دکتر قربانی عزیز نوشتتون واقعا عالی بود ببخشید یه سوال بی ربط به این پست میپرسم ولی شما تست های هوش مثل تست ریون رو قبول دارید؟؟؟ خودتون تاحالا انجام دادید؟؟
بالاخره انتظارم برای این بخشِ وبلاگ به پایان رسید:)
سنگینی بخشی که هستید رو کامل میشه از نوشتتون هم حس کرد، انگار یه بی نظمی نهفته ای داره این متن که معلومه ناشی از شلوغیه اصلِ ماجراست. گاها منی که خوانندم لازم بود دوباره برگردم یه قسمت رو بخونم تا متوجه شرایط بشم حتما کار برای شما که تو دلِ ماجرا بودید سخت تر بوده. خسته نباشید:)
آره. دقیقا همینطوره. بخشهای شلوغ و پر کار، انسجام نداره. هر کسی میاد سراغت و یه سوال میپرسه و دائم Interrupt میشی و کلا فکر کردن در این بخشها، لجامگسیخته هست. وقتی خودش اینطوره، بهتره بذارم نوشتهاش هم همینطور باشه.
کاملا موافقم. نوشته خوب هم از نظر من همینه، که واقعیت رو تداعی کنه.
و چیز دیگه ای که این نوشته رو از قبلیاش متفاوت تر کرده بود و برام جذاب بود یجورایی خودمونی تر بودن یسری قسمت هاست، که احتمالا مربوط میشه به تصمیمی که اول نوشته گفتید. ایده ی خیلی خوبیه بنظرم که در کنار اتفاقاتی که میفته کمی هم از چیزهایی حرف میزنید که تو ذهنتون میگذره در اون زمان.
و جانی که از ما با دیدن این حجم از اندوه انسان ها می رود…!
و دوباره فردا
با جانی دیگر
به امید دیدن شادی های بیشتر از اندوه
پا در این شفاخانه پر اندو میگذاریم
چقد عالی…
اون قسمت که گفتین: همین کار کوچک را فقط تعداد انگشتشماری انجام میدهند و تو را «میبینند»، رفت نشست وسط جانم! ای کاش که میدونستن شروع کردن بخش و کشیکهات میتونه خیلی بهترم باشه، نه فقط گفتنِ جمله ی «شما اینترنی؟» و برخورد صرفا به عنوان شمایلی که اسمش «اینترن» و وظایفش مشخصه.
سلام فاطمه.
میدونم که خیلی خیلی خوب این قضیه برای تو هم آشناست و درک میکنی.
سلام امیر محمد عزیز
چند شب پیش پادکست تو رو درباره رشته پزشکی شنیدم فوق العاده برام مفید بود و خیلی خیلی ازت ممنونم. توی این جهان مسطح تو یکی از همون انسان هایی هستی که تصمیم گرفتم خودم رو بهت گره بزنم، وبلاگت رو میخونم و طرز فکرت رو به شدت می پسندم . من بعد از هفت سال افسردگی شدید بالاخره معنای زندگیم رو همین چند ماه قبل پیدا کردم ،اون هم با دیدن یک فیلم به نام دکتر رمانتیک ،برام جالب بود که تو هم با دیدن فیلم دکتر هاوس به پزشکی علاقه مند شدی و ازت ممنونم که راجع بهش تو پادکست حرف زدی .من یه ماهه دیگه کنکور دارم و مصمم برای این که پزشکی قبول بشم دیدن ادم هایی مثل تو که پزشکی رو به خاطر خود خود پزشکی انتخاب کردن نه پول و پرستیژ بهم انگیزه میده .امیدوارم توی ادامه مسیر هم باز با انسان هایی مثل تو اشنا بشم .با ارزوی موفقیت برای تو که بی دریغ مهربان هستی.
سلام من ترم دو پزشکی هستم . متاسفانه از اول ترم یک دانشگاه و امتحانات مجازی بود و من هیچی نخوندم . کاملا هیچی … حتی نمیدونم بیوشیمی یا فیزیو ها راجع به چی هست . همه رو تقلب کردم حتی در حد پاسی نخوندم و الان نگرانم خیلی استرس دارم که اگر اساتید بفهمند زمانی که جضوری شد چه کنم یا این دو ترم رو کی جبران کنم . مخصوص برای علوم پایه
واقعا ایده ای دارید ؟
سلام من ترم سه ام و تا آخر ترم ۲ شرایطم مثل شما بود. خوب مطالعه نکرده بودم و علاقه ایم نداشتم. ولی این ترم هم خوب خوندم هم درسارو دوست داشتم.
چندتا کار انجام دادم که برای خودم خوب بود امیدوارم بهت کمک کنه.
امیرمحمد یه نوشته داره دوران علوم پایه آن ترم های نخستین، حتما مطالعه کن.
سعی کن برای دروس اصلی رفرنس بخونی چون یادگیری با رفرنس واقعا لذت بخشه.
تکنیک های مطالعه رو یاد بگیر(مثلا اکتیو ریکال)اینطوری یادگیری دیگه برات خسته کننده نیست.
از ویدئوهای آموزشی و سایتای آموزشی استفاده کن مثلا picmonic,Ken hub,…
موفق باشی.
دوست عزیز ب نظرم چون آشنایی با درس ها نداری،بهتره با خوندن رفرنس شروع نکنی،بدلیل اینکه حجم رفرنس ها زیاده و ممکنه خسته و زده بشی ب طور کلی از اون درس.میتونی خوندن رفرنس رو اگه ک تمایل داشتی ب خوندنشون،بعد از تسلط نسبی ب مطالب اصلی و جزوه استاد شروع کنی.
۱٫کتابای«سیب سبز»درسنامه های خوبی داره در عین حجم نسبتا کم و تعدادی هم از تستای علوم پایه رو داره(بچه هایی ک ازمون علوم پایه دارن هم از همین کتاب ها اکثرا استفاده میکنن) و باعث میشه تا حدزیادی مطالب رو متوجه بشی،با زبان شیوا و سبک خوبی ک کتاب داره.البته مجموعه کتابای «سیب سرخ»هم نوشتن ک من تا حالا ندیدمشون و باهاشون اشنایی ندارم.میتونی ب اونا هم یه سر بزنی و ببینی کدوم بیشتر ب دردت میخوره
برای تهیه شون هم یا از دوستای ترم بالاییت بگیر(مثلا اونا ک امتحان علوم پایه رو دادن یا اگه کس دیگه ای داره،هرچند هنوز علوم پایه رو نداده باشه)یا به صورت تک جلدی بخرشون(بعضی سایتا تکی هم میدن،ن لزوما پک کلی شو)،یا pdfشونو بخون
۲٫یه سر ب سایت پلاسما ک ویدیوهای osmosis رو ب صورت«رایگان» و با «دوبله فارسی»میذارن هم بزن. ب نشانی plasmain.ir،برای اکثر دروس علوم پایه فیلم های خوب و نسبتا مختصر و مفیدی دارن ک حجم نسبتا زیادی از مطالب رو یاد میگیری(البته برای فیزیوپات و دوره بالینی هم دارن فیلم میذارن)
۳٫هر درسی اگه استادی خودشون جزوه دادن،حتما اول اونو بخون.ملاک اول اکثر استادا جزوه خودشونه
۴٫یه منبع خوب یادگیری هم سوالای امتحانی استاده.سعی کن اونا رو حتما با پاسخ صحیح هر سوال و علتش یاد بگیری.چون بعضا نکات ریزی توشون مستتره(برای دوستاییت ک زودتر از شما،این ترم ها رو هم پاس کردن،میتونی نگاه بندازی)کلا هر چ بیشتر سوال ببینی،بهتره
۵٫بنظرم سعی کن مطالب مشابه و مرتبط رو یه جا داشته باشی حالا برای این کار یا «خلاصه نویسی»کن یا «تکمیل نویسی و حاشیه نویسی»توی جزوه استاد یا مثلا سیب سبز
۶٫و نکته آخر اینکه بنظر من برای درس خوندن توی دانشگاه،از هر روشی ک مثلا برای کنکور براتون موثر بوده استفاده کنید و فکر نکنید باید ی روش کاملا!جدید داشته باشید.روش های موثری ک میخونید رو برای خودتون شخصی سازی کنید
ان شاءالله ک موارد بالا ب دردتون بخوره.موفق باشید 🙂
خیلی عالی بود. حقیقتا لذت بردم
حتی من،به طور احتمالی ای از این بیرونِ داستان میخواستم برای لحظه ای از حجم فکر و حادثه هوار بزنم!انگار میبایست برای نوشتن این،هزاران تکه میبوده و هر تکه با اعصابی جداگانه پردازش میکرد تجربه ی زیسته اش را!
اندوه ، تنها یک بار و برای اولین بار در شکل واقعی ترسناکش اتفاق میافتد و تکرارش مثل زخمی که ظاهرا خوب شده اما جایی که فکرش را نمیکنی سر باز می کند، گاهی تمام تصوراتَت را هم به هم میریزد
و تو نمیتوانی این زخم را با هیچ دارویی، هیچ آدمی و هیچ فکری درمان کنی …
قلمت شناسنامه ایست مخصوص خودت ،این خیلی خوبه…
روانپزشکی-اطفال .به هردو علاقه عجیبی دارم مخصوصا روانپزشکی.هنوز در ابتدای مسیرم خیلی راه مونده برای من اما مطمئنم روزی به جایی می رسم و می رسی که استاد من بشی.قوی بمون امیرمحمد
خیلی حس عجیبیه که هنگام خوندن یک نوشته لحظه های مختلفی رو تجربه کنی، لبخند بزنی، به فکر فرو بری، غمگین شی یا حتی بغض کنی، بر روی بعضی کلمات مکث کنی و بعضی هارو دوباره بخونی شاید این بار بلند تر!
خداقوت.
” آدمیزاد (؟)…
این حجمِ غمنناک…”
– س. سپهری
خدا میدونه چقدر منتظر بودم که متن جدیدی تو وبلاگ بنویسی
فکرکنم یک ماهی میشه که هرروز وبلاگو چک میکنم، میدونم که سرت خیلی شلوغه ولی خیلی خوب میشد اگه میتونستی بیشتر بنویسی.
نوشته تو واقعا دوست داشتم و بیشتر ازون شیوه ی گرم کردن غذاتو ؛ )
از inoreader استفاده کن. راحتتره.