این کوه، عزیزِ من هست. دوستش دارم. به اینجا میآیم و – با خنده ادامه داد – با سنگها صحبت میکنم.
یاد آن شعر شاملو افتادم که با کوه و سنگ و اسب و چاه، در راه، صحبت کرده بود و رازش را گفته بود:
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راه دراز
به اسب سیا گفتم
بیکس و تنها
به سنگای را گفتم
بعد خندهی او، در جوابش، من هم خندیدم. واقعی. نه فقط به اینخاطر که استاد من است و مؤدبانه است که بخندم. میفهمیدماش.
با سنگ، کوه، دریا، تک درخت، جنگل، آسمان، ماه، ستارهها، برگ، نسیم، موج، مردهها، زندههایی که به آنها دسترسی ندارم، سگ، گربه، کبوتر، گل و … صحبت کرده بودم.
و خوشبختانه، هیچگاه جوابی از آنها دریافت نکردم و این صحبت یکطرفه بود. وگرنه الان معلوم نیست که کجا میبودم.
برای همین میفهمیدم که با سنگهای کوه صحبت کند.
صحبتهایش را ادامه داد و من سراپا گوش بودم.
تلاش میکردم حرفهایش را خوب به یاد بسپارم. قبلا، دلم میخواست که ذهنم این مواقع، یک Recorder میداشت که تمام این حرفها، یادم بماند.
انگار یک حرص در من بود. حرصِ شنیدین و داشتن تمام این حرفها.
اما اکنون، میدانم که حتی اگر هر بار، یک نکته هم از او یاد بگیرم و به آن عمل بکنم، کافی است.
آن روز، این حرفش:
ما چهار نفر رزیدنت سال یک بودیم. دوران جنگ بود. سال بالایی هم نداشتیم. فلو هم نبود. فقط خودمان بودیم.
با کتاب نلسون دو جلدی.
بیمار را در اتفاقات میدیدیم. به سراغ کتاب میرفتیم. تشخیص را پیدا میکردیم. درمان را شروع میکردیم. به این امید که درست باشد.
این کتاب همیشه با ما بود.
آن را همهجا میبردیم. پناه دیگری نداشتیم. ما بودیم و مریض و این کتاب.
جلدش هم از این جلدهای بیخود بود. از این جنس مقواهای بیخود. میدانی کدامها را میگویم؟
نگاهم به او بود. سر تکان دادم.
آنقدر این کتاب با من بود، جای چهار انگشت من بر جلد کتاب دیده میشد. دستانم عرق میکرد و کتاب در دستم بود. باعث شد که جای چهار انگشت، بر مقوای کتاب، بماند.
یک لحظه، به حدود ۳۵ سال بعد آمدم. به خاطرهای دیگر از او. در همان بیمارستان.
خاطرهای که دوستم برایم تعریف میکرد. هنگامی که او مریض را در اتفاقات، کوتاه دید و گفت:
لامها را به آزمایشگاه ببر. این Basidiobolomycosis هست.
که بود. درست میگفت.
یک فاصلهی ۳۵ ساله وجود دارد. فاصلهای که شروعش جای چهار انگشت، بر جلدِ بیخودِ مقوایی نلسون بود.
فاصلهای که شروعش، هر چند بسیار سخت، شکل خوبی داشت:
گذاشتن تشخیص. گرفتن فیدبک. اصلاح تشخیص.
شروع درمان. گرفتن فیدبک. اصلاح درمان.
نه یک بار. بلکه هزاران هزاران بار.
از دل این هزاران بارِ با فیدبک است که این شهود، متولد شد. نه از دل هزاران مریض دیدن.
صرف دیدن بیماران و در بیمارستان بودن، مهم نیست. مهم این است که تمرین تصمیمگیری بکنیم و فیدبک بگیریم.
بیمار من یک مشکلی دارد. برایش کاری میکنم. معمولا این مداخلهی من، چند ساعتی طول میکشد که به جواب برسد. شاید در کشیک نفر بعد باشد که نتیجه معلوم بشود. آیا حواسم است که این فیدبک را دریافت میکنم یا نه؟
سلاام بر امیرمحمد عزیز
دنبال بهانهای بودم که این خانه جدید رو رونمایی کنم. بین یادداشتها Show must go on و این مورد رو فضاهای خوبی یافتم 🙂 لینکش رو به پیوست قرار میدم و منتظر حضور شما هستم :))
البته اگر افتخار بدی شما و اون خونه رو قابل بدونی 🙂
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه و همیشه لبخند به لبتون باشه و موفق و سلامت باشین تولدتون هم مبارک (البته با تاخیر?)براتون بهرین ها رو آرزو دارم…ممنون بابت تمام لحظه ها و هر چیزی که باهامون به اشتراک گذاشتین.
سلام امیر محمد. وقتت بخیر…امیدوارم حالت خوب و پراز شادی سلامتی باشی..
میشه هروقت وقت داشتین راهنماییم کنی
من تو اینکه برای مرور از چی استفاده کنم مشکل دارم
برای مطالب از ۳کتاب هاریسونو desicion making in medicine و algorithmic diagnosis of symptoms and signs استفاده میکنم
ولی نمیشه پایان بخش یا روتیشن هر ۳اینا رو مرور کرد تایم محدوده و منم متاسفانه انگار دچار ی وسواس شدم قبلا خلاصه میکردم خودم ولی الان انگار همه مطالب از نظرم مهم هستن و خلاص ها حجیم میشن..
شما برا مرور چی پیشنهاد میکنین؟ بعضی مطالب رو مرور میکنید؟
یا همه چیزایی ک خوندین منتها خلاصه؟ اگ خلاصه هست میشه بگین از چ خلاصه ای استفاده کنم خوبه؟
خیلی خیلی ممنونم ازت ♡♡
سلام امیر اقا…
چند وقتیه از وبلاگ هاتون میخونم ولی اولین کامنتمه…
خیلی چیزای خوب هم ازت یاد گرفتم…
توی مسیر پر فراز و نشیب کنکور تجدید قوا و حس و حال خوبمو از تو داریم… همینکه اینجا میفهمم برای چی باید بجنگم…
خیلی گلی خیلییی
فقط یه سوال
چطوری میشه منم یه وبلاگ مستقل مثل تو داشته باشم؟(یعنی مستقل از سایتای وبلاگ ساز مثل بلاگفا و …)
میشه راهنماییم کنی؟
راستی تولدتم با تاخیر مبارک❤?
امیر محمد جان.
شما از بهترین اساتیدی هستی که تا به حال داشتم. ممنون ازت بابت این فضایی که درش بی هیچ چشم داشتی دانسته هات رو باهامون شریک میشی.
تولدت مبارک?
پاینده باشی?
سلام امیرمحمد، به رسم اعداد، تولدت مبارک?
اما به قول آقای شعبانعلی:
برایت “هزار” تولد خوب و تنها “یک” مرگ آرام آرزو میکنم…
آقای قربانی عزیز،
تولد بهاریتون مبارک باشه.
من تا به حال این جا برای شما ننوشتم اما این وبلاگ به من خیلی آموخت.
آرزو میکنم سلامت باشید و حال دلتون خوب باشه.
چقدر عالی که امروز تولدته امیرمحمد ?
من که خیلی دارم کیف می کنم ? هوا عالیه افتاب خیلی قشنگه بوی غذا میاد ? قشششنگ زنده است امروز ! تولدت خیلی خیلی خیلی خیلی مبارک . امیدوارم حالت عالی باشه و خوشحال باشی و لحظه لحظه روز ها رو زندگی کنی ?
امیرمحمد دوست داشتنی ????
سلام
فروردین ماه سال گذشته بود که برخلاف سالی که نو شده بود من خسته بودم، کلافه از همه ی اتفاق های اون دورانِ زندگیم. همون موقع بود که اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم، یادمه آخرین بار دوران دبیرستان تو حال و هوای وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی بودم، به یادِ اون دوران شروع کردم به گشتن در وبلاگتون. بعد از چند روز که از خوندن یکسری نوشته ها گذشت، امید رو که کل وجودمو گرفته بود حس میکردم، خستگیای که کمتر شده بود، انگیزهای که قوی تر شده بود. میشه گفت این اولین بار هست در زندگیم که تجربه ی داشتن دوستی که هیچوقت از نزدیک ندیدمش رو تجربه کردم و حالا میتونم بگم تجربه ی رضایت بخشی شد.
ممنونم برای وقتی که صرف به اشتراک گذاشتن تجربه هاتون با ما میکنید. ممنونم برای نوشته هایی که باهاشون احساسات مختلف رو در وجودمون برانگیخته میکنید، گاهی چشم هایی که برق میزنن از اشکی که درونشون جمع شده و گاهی لبخند و حس خوبی که تمام وجودمون رو فرا میگیره. مطمئنم خیلی از این نوشته ها نه تنها برای من بلکه برای خیلی دیگه از آدم هایی که اونهارو خوندن هم، انگیزه بوده و یک راهنما که مسیر و هدف هاشون رو درست تر انتخاب کنن. خواستم امروز که تولدتون هست این ها رو بگم و از صمیم قلب تشکر کنم ازتون چون بنظرم حس قشنگیه آدم روز تولدش یادش باشه که تاثیرگذار هست در زندگی آدم های دیگه و وجودش اثربخشه:)
تولدتون خیلی مبارک باشه، امیدوارم روز به روز موفق تر بشید و تا همیشه در این وبلاگ فعالیت داشته باشید و ما هم از خوندن نوشته هاتون لذت ببریم:)
سلام
امیدوارم حال دلتون کوک باشه
تولدتون مبارک❤ براتون بهترین هارو از خدا میخوام???
مراقب خودتون و خوبیاتون باشید?
همیشه برای من سوال بوده که پزشک ها چظوری فیدبک می گیرند؟ چون اون چیزی که ما اکثراً می بینیم که تشخیص می دهند و حالا بعد از تست و سونو و MRI و از این کارهای تشخیصی، داروهایی و یا فیزیوتراپی تجویز میشه
اون قدر مریض زیاد هست که فکر نکنم وقت برای فید بک بمونه، اما در سایر رشته ها مثلاً وکالت، مهندسی و … میشه این فیدبک رو بیشتر دید.
اما در حال حاضر مریض به حال خودش ول میشه، چاره ای نیست مگر تحولات دیجیتال بتونه به داد مریض ها برسه، یه چیزی که مریض رو مانیتور کنه
متأسفانه، نداشتن فیدبک، یکی از باگهای فعلی سیستم درمانی هست که البته با جا افتادن سامانههایی که اطلاعات رو ثبت میکنند، کم کم حل میشه.
فقط اللخصوص نوشتنم :////// :))))
من شعر رو از ۱۴ سالگی :// رفتم دنبالش…خیلی لذت بخش و ارامشدهندست…بله درست میگید…
سلام امیرمحمد
مثل همیشه عالی و دلنشین بود ?
ممنونم ازت که می نویسی??
من ترم دو پزشکی هستم . ترم یک رفتم کتاب بیوشیمی دولین رو خریدم ولی تابحال اصلا نخوندم ، یعنی اصلا اونجوری علاقه ای برای خوندنش نداشتم و همچنین یه جوری بود.
به نظرت لازمه بخونمش و انشالله در بالین به درد میخوره ؟ در کل بیوشیمی چقدر مهمه ؟ من میخونم ولی بعد از امتحانش خیلی هاش یادم میره !
همچنین در پست مربوط به علوم پایه نوشته بودی که آناتومی کلینیکال مور خیلی خوبه ، سرچ کردم درباره ش و نسخه هایی که من دیدم فقط انگلیسی بودن . سطح انگلیسی من خوبه و تونستم گایتون انگلیسی رو بیشترشو بفهمم ، به نظرت متن مور رو هم میشه به زبان انگلیسی درک کرد و راحت خوند ؟ ممنون میشم درباره مور هم بیشتر توضیح بدی .
همچنین مور رو به جای کتابایی مثل گری یا اسنل میخوندی یا در کنارش ؟
سلام صرفا برای آرامشت جواب میدم. اگر با گایتون کنار اومدی با مور هم کنار میای چون انگلیسیت خوبه. درباره بیوشیمی هم نیازی نیست به دولین خوندن اینقدر چیزای دیگه در انتظارته. همین که بیوشیمی رو درک کنی با کلاس و درس اساتید برای ادامه پزشکی کفایت میکنه. دمت گرم
چقدر بحث شیرین و آشنایی رو شروع کردی و داری مینویسی.
امروز، کتاب thinking, fast and slow رو از دنیل کانمن تموم کردم. و این مفهوم شهود و سیستم ۱ برام خیلی روشنتر شده.
قراره دوباره این کتاب رو بخونم و ازش توی وبلاگم بیشتر بنویسم. امیدوارم توی این مسیر پرورش شهود موفق باشیم هممون. چون همت بلندی رو میطلبه.
سلام. امیر محمد ممنونم که بالاخره ادامه بحث شهود رو نوشتی.
اما اینجا دو تا مشکل هست:
اول: وقت شدیدا تنگه. شاید بیمار بین زمانی که ما در حال کسب بینش درمان هستیم از دست بره. یا حداقل از دسترس خارج بشه.
دوم: بین هزاران بیمار مختلف که اتفاقا از انواع مختلفی هم هستند؛ شهود تا بره سبز بشه و رشد کنه، سریع خشک میشه. منظورم از این جمله ایجاد یک پراکندگی هست که نتیجه ی برخورد با کیس های مختلفه.
مگر اینکه؛ یک موضوع اتفاق بیفته و اون اینکه همه ی کسانی که یک بیماری خاص دارند رو شما پشت سر هم بررسی بکنی. شاید اینجوری بهتر باشه. اما تقریبا غیر ممکنه .
سلام اقای قربانی بی اختیار با دیدن عکس و این آسمان تبسم کرده و کوه های میخ شده واستوار یاد شعری از
* یرژیهاراسیموویچ*که او می گوید
(من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ)
مثل همیشه یک تپناهگاه و یک ارامش دست نیافتنی
چه جالب منم با رود و کوه و…حرف زدم.واقعا شنونده هایی خوبین و با گوش دادنشون آرامش میدن…چقدر خوبه که همچین استاد هایی کنارتون هستن که واقعا استادن…مثل همیشه عالی.
آقای قربانی یه سوالی دارم که شاید ربطی به نوشته نداشته باشه ولی میخوام اگه نظری داشتین بفرمایین..طبیعیه تو اطرافتون کسی یه حرفی زده باشه که ناراحت بشین. چطور ذهنمون رو کنترل کنیم که هی به اون حرف فکر نکنه…اصلا کنترل کردن ذهن به نظر من سخته!شایدم این روزا من بخاطر استرسم نمیتونم.
برای من این حرف زدنا با ستاره هاست و ماه و آسمون و هروقت که بتونم میرم پشت بوم. آرامش عجیبی هست در شب.
برای من خیلی جالبه که بفهمم ریشه این حرکت چیه. ریشه حرف زدن با اشیا. از نظر روانی منظورمه. از نظر عرفان این حرکت رو مولانا به خوبی توضیح میده
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحیی را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست مخصوص حواس اهل دل
پ.ن: استاد من میگه اونا هم با شما حرف میزنن اگه گوش کنید.
سلام استاد شما چه کسی هستند؟
امیرجان ممکنه ایمیل من رو در اختیار ایشون قرار بدی. چون این کاری نیست که بخوام برای همه انجامش بدم. منظورم معرفی استادمه.
چقدر این UpToDate و گوشیا لذت این گشت و گذار توی کتابا رو گرفته:)!
نرگس. آپتودیت این لذت رو نگرفته. آپتودیت خودش یکی از بینظیرترین کارهایی هست که در پزشکی انجام شده. آپتودیت واسه این کتاب نشد که هیچ کتابی گنجایش این حجم از مطلب که سریع تغییر بکنه رو نداره.
سلام:)حرفی توی پوشش دهی اطلاعات و مفید بودنش ندارم وگرنه یک Encyclopedia عالیه!فقط میخواستم بگم این حس فیزیکی کتاب کمتر شده…
سلام?️
راستش توی دورانی اومدم سر گوشی که بهتره خیلی با گوشیم انس نگیرم اما دلتنگ نوشته هات شده بودم
جایی خوندم که نعمت ها و پاداش هایی که خدا بهمون میده بابت خوبی رفتار و کردار مون لزوما پول و مقام و شهرت نیست
گاهی موقع ها اون نعمت میتونه حرف زدن با کسی باشه که بی نهایت از هم صحبتی با اون لذت ببری ,خوندن کتابی باشه که کل مسیر زندگیت را عوض کنه ،گاهی موقع ها هم دیدن و شنیدن ماجرایی که کلی روی تو تاثیر داشته باشه
اینا را نوشتم که یگم،اول اینکه مطمعنم بی نهایت دلت پاکه و یقیین دارم اینقدر خوب هستی که خدا اینهمه استاد و دوست خوب کنارت گذاشته و تو میتونی بی نهایت از بودن کنارشون لذت ببری «که اینا از نوشته هات میشه حس کرد»
امیدوارم بتونم روزی همراه ها و اساتید و آدم های خوبی مثل دوستان و استاد های شما کنارم داشته باشم و ازشون یاد بگیرم و بودن در کنارشون برام لذت بخش ترین کلاس دنیا بشه
و در آخر شعری که خیلی دوستش دارم را برات مینویسم« این شعر روبه روی میزمه و این روزا آرامش عجیبی بهم میده،که شاید قسمتی از این آرامش مربوط به این باشه که منا یاد کسی میندازه که خیلی برام عزیزه»
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد ?? ? ? صبر و آرام تواند به من مسکین داد
امیدوارم که لحظات خوبی را بگذرونی✨?
مثل همیشه بی نظیر. چقدر خوبه همچین ادمایی اطرافمون باشن و ما بتونیم از تک تک صحبتاشون یه دنیا تجربه و حس خوب بگیریم. نمیدونم شاید اطراف هممون هست ولی گوش های من شنوا نیست!!
من هم خیلی با سنگ، درخت،گل، اسمان، موجودات و… حرف میزنم، بیشتر از حرف زدن با انسان ها. به نظرم شنونده های بهتری از انسان ها هستند:)
در رابطه با داشتن recorder در مغز، من همیشه دوست داشتم دوربینی در چشمهایم داشتم تا از بعضی صحنه ها با پلک زدن عکس بگیرم و همیشه در حافظه ام داشته باشم..
سلام اقای قربانی?✨
خیلی ممنون ازمطالبی که بامابه اشتراک میگذارید
ببخشیدیک مقدارسوالم مربوط به پست شما نیست میخواستم بدونم دردوران بالینی نوع دانشگاه چه قدراهمیت دارد؟یعنی اگردانشگاه ما خیلی دربالین خیلی خوب نباشه چه قدرروی مهارت های من تاثیرگذاره؟بازهم بابت کامنت نامربوط عذرخواهی میکنم چون متاسفانه نمیتونم ازقسمت ارتباط با من پیامی ارسال کنم!دراین موردهم ممنون میشم که راهنمایی کنیدمتشکرم ازینکه وقت میگذاریدوتجربه های ارزشمندتون رو دراین وبلاگ که برای من به نوعی نقطه ی عطف تفکر ودیدگاهم بود به اشتراک میذارید???
سلام آقای امیرمحمد قربانی ؛ بنده یک بانوی پرستار هستم که به تازگی فارغ التحصیل شده ام .
به رشته ی پزشکی علاقه مندم و به فکر شرکت در آزمون لیسانس به پزشکی هستم .
با پزشکان و دانشجویان پزشکی زیادی صحیت و مشورت کرده ام . از جناب آقای “امین عبدی راد ” تا ضعیف ترین دانشجویان درس نخوان . همگی به اتفاق معتقد هستند که با کنکور مجدد رشته ی دندان پزشکی را انتخاب کنم و یک عمر خوشیخت و با آرامش یاشم ! ولی با این تفاسیر و با توجه به جریانات اخیر و #من _یک_رزیدنتم باز هم بنده تمایل دارم پزشکی بخوانم و در حال حاضر به صرافت افتاده ام که ممکن است فقط گول اسم این رشته را خورده باشم !
به عنوان آخرین فرد راهنما نظر شما چیست ؟
علت تغییر رشته در ابتدا توهم عدم علاقه بود ولی هم اکنون به پرستاری علاقه مندم ولی در پی رویای کشف چیز های بیش تری هستم ، چیز هایی که دقیقا نمی شناسمشان ! یک حس مبهم .
پ.ن : بنده متاهل هستم و همین مورد تا حد زیادی عرصه را تنگ می کند .
پ.ن۲ : سختی های اینترنی و رزیدنتی مرا می تساند .
پ.ن۳: کار بالین را دوست دارم ، یک پرستار موفق در کنار یک متخصص رادیولوژیست یا قلب ؟ یا یک پرستار موفق در کنار یک متخصص دندان اطفال ؟
گنگم !
عالی بود مث همیشه…
خوش احساس و تاثیر گذار مثل همیشه ???
سلام امیرمحمد خداقوت …این متن رو خوندم شرمنده شدم که ساعت ۳ شبه من خیمه زدم رو جزوه خرچنگ قورباغه هم کلاسی ها و گایتون با جلد گالینگور مظلومانه یه گوشه افتاده و برق میزنه جلدش از فرط دست نخوردن ، میخواستم بگم لعنت به اموزش و امتحان مجازی ، ولی شرمنده ام الان شرمنده نلسونی که جای ۴ انگشت روش مونده و منی که با این همه امکانات نق نداشته ها رو میزنم والان شک دارم که ایا واقعا پزشکی رو دوس دارم ؟
من واقعا شرمند ه ام
شرمنده کتابهایم که قرارست بخشی از وجودم فکرم
و بخشی از این من در آینده پزشک بشوند…
دلتنگ همیشگی غرق شدن با تمام تمرکز تو کتاب
همون حالت شناوری که فارغ از زمان و مکانی و معلق در یافتم یافتم های ارشمیدسی
چقدر دلم میخواد دانش “جو “باشم و چقدر این لیبل و دوست دارم
دلتنگم چقدر برای این لحظه های عزیز?
فکرکنم هرکسی یه وقتایی به گفت و گوی بدون جواب نیاز داره…گاهی اوقات طبیعت میتونه همه ی ناراحتیاتو برطرف کنه.
من هم مثل نرگس با بیخوابی دست و پنجه نرم میکردم..اومدم توی وبلاگت که نوشته های قبلیتو بخونم
که دیدم مطلب جدید گذاشتی مثل همیشه پر از حس خوب
دنبال چیزی برای آروم کردن ذهن شلوغم که خواب رو ازم گرفته بودم که سر ازینجا در آوردم و با دیدن نوشته ای که نباید زیاد از نوشته شدنش گذشته باشه لبخند کل صورتمو گرفت:) باز هم حسِ خوبِ این نوع ارتباط و مکالمه:) مثل همیشه انگیزه و آرامشی که میخواستم رو گرفتم ازینجا. ممنونم
لطف داری نرگس جان. خوشحالم که برای تو اینطور هست.
آره. نوشته خیلی تازه هست و خودم هم کمتر انتظار داشتم این ساعت شب، کسی بخونه این رو؛ چه برسه به اینکه آشنا هم باشه و کامنت هم بذاره.
اتفاقا زمان خیلی خوبی برای گذاشتنش انتخاب کردید، حداقل برای من که خیلی خوب بود:)
در ضمن منظره ای که گذاشتید خیلی زیبا و آرامش بخشه. برای چند ثانیه قبل از خوندنِ نوشته محو آسمانش شدم. بنظرم همه ی آدم ها تجربه ی صحبت کردن با چیزهایی که گفتید رو داشتن چون همه نیاز دارن گاهی حرف بزنن بدون شنیدن جوابی.
ارادتی ک ب شاعرا و اللخصوص شاملو داری خیلی قابل تقدیره..
بازهم لذت بردیم از متنی ک نوشتی..مثل همیشه ناب و پر از حس خوب!!
برقرار باشی : )
محبت داری.
شعر هم پناهگاه هست. حداقل برای من که اینطور هست.